مار مرد را بلعید ! بله درست متوجه شدید مار غول پیکر مرد جوانی را که به دلیل داشتن علاقه به این موجودات خطرناک مشهور شده است را بلعید تا یکی از عجیب ترین اتفاقات و نوعی تست را خلق کند.
"پاول روزالی" مرد جوانی که سالهاست زندگی طبیعی خود را با ماجراجویی در میان مارها تغییر داده است ، این مستند ساز به طور داوطلبانه لباس مخصوص بر تن کرد و دوربین کوچکی همراه خود آماده برای رفتن به شکم مار شد ، مار غول پیکر او را به طور کامل بلعید اما مرد ماجراجو زنده ماند .
این مستند ساز به شدت علاقمند به مارها بود و همه زندگی خود را صرف تحقیق و ساخت مستند درباره مارها میکرد او آرزو داش که یک روز توسط مار بلعیده شود.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
اینم ادامه متن بالا و لحظه بلعیده شدنش توسط مار
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :7⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!»
گفتم: «خوبم. خبری نیست.»
گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!»
به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.»
ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.»
به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.»
گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.»
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :8⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.»
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند. خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم. عصر بود که حاج آقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: «دختر عزیز و گرامی بابا! چرا این طور به غریبی افتادی. عزیزکرده بابا! تو که بی کس و کار نبودی.»
بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: «چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید.»
همان شب حاج آقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تلنگر
شیری گرسنه از میان تپههای کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد
سپس در حالی که… شکمی از عزا درمی آورد، هرازگاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید.
صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود، صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد...
هنگامی که مست پیروزی هستیم بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم
🔸غرور، منجلاب موفقیت است
موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است!
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :9⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.»
معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه.
گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!»
گفتم: «سلام.»
تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!»
من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم:
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :0⃣2⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
«آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!»
معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.»
از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.»
صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.»
از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم.
آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#احسن_القصص
✍امام صادق علیه السّلام
🌺در بنی اسرائیل مردی بود که سه سال به درگاه خدا دعا می کرد تا خداوند به او پسری عنایت کند. زمانی که دید پروردگار دعایش را مستجاب نمی کند، به درگاه خدا عرضه داشت: ای پروردگارم آیا من از تو دورم پس صدایم را نمی شنوی! یا تو به من نزدیکی و دعایم را اجابت نمی کنی؟! در عالم خواب به او گفته شد: تو به مدت سه سال خدا را با بد زبانی و قلبی ناپاک و آلوده و نیّت غیر صادق خواندی(لذا دعایت مستجاب نشد).
🌺 پس دست از بد زبانی بردار و قلبت را با تقوای الهی پاک و نیّتت را نیکو کن (تا دعایت مستجاب شود).
🌺حضرت فرمودند: آن مرد چنین کرد و بعد از آن به درگاه خداوند دعا نمود، پس خداوند پسری به او عنایت کرد.
📚كافى ج۲ ص۳۲۴(باب البذاء
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
علت ابتلا به سوزش بعد از نزدیکی
👈دلیل مستعد بودن زنان به عفونت ادراری به طور کامل مشخص نیست. مجرای ادرار، لوله ای که از طریق آن ادرار از مثانه خارج می شود، در زنان کوتاه تر از مردان است. این مسئله باعث می شود که باکتری ها از مثانه سریعتر و آسان تر نفوذ کنند (علت و درمان درد زیر شکم در زنان)
مجرای ادراری زنان نزدیک به مقعد است بنابراین به باکتری ها اجازه می دهد به مجرای ادرار برسند.
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
به یارو میگن باپول جمله بساز، میگه: خواهرم با پسر داییم ازدواج کرد؟
میگن: کو پولش؟
میگه: مهم اخلاقشه که خوبه، خدا روزی رسونه 😂
🤓
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی که دیگه هیچی برات مهم نیست😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه مجبوری؟؟؟؟😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه شکار یک هشت پا😯
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مکالمه
اگه شوهرتون حرف بدی زد که ناراحت شدید😟
❌ بهش نگین: تو اینجوری و فلانی..
✅ بهش بگو: عشقم! این حرفا اصلا به شخصیت تو نمیخوره و از تو بعیده. 😍
میبینید که چقد از رفتارش پشیمون میشه و اون حرف رو تکرار نمیکنه. 😚
✍ طوری برخورد کنید که شما از کار اشتباه او ناراحت هستید نه از شخصیت او
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺ربیع الاول ماه سرور اهل بیت (ع)
🌹 وجود مناسبتهایی چون شهادت جانگداز امام حسن عسکری (ع)، از مناسبتهای غم انگیز این ماه است، لکن سیل مناسبتها و وقایع سرور انگیز مسلمانان و برکات این ماه، سبب شده تا ماه ربیع الاول بعنوان ماه شادی و برکت شناخته شود.
🌹 در این ماه از ابتدای آغازش که یادآور آغاز هجرت پیامبر اکرم(ص) و تداعی کننده جانفشانی امیرالمؤمنین(ع) در #لیلة_المبیت تا انتهایش حوادث و رویدادهای به وقوع پیوسته است که باعث خوشحالی شیعیان میشود.
🌹 در روز چهارم ماه ربیعالاول سال اول هجری، پیغمبر(ص) از غار ثور پس از گذشت سه روز به قصد هجرت به مدینه خارج میشود.
🌹 نهم ربیعالاول، روزی است که شیعیان عصر غیبت به خوبی آن را گرامی میدارند، چرا که سالروز آغاز امامت آخرین ذخیره الهی و نهمین فرزند اباعبدالله الحسین(ع) است.
🌹 سالروز ازدواج پیامبر مهربانیها با حضرت خدیجه نیز در روز دهم ربیعالاول در ۱۵ سال قبل از بعثت واقع شده است.
🌹 روز دوازدهم ربیع نیز ۳ واقعه خوشایند اتفاق افتاده است، در ابتدا سالروز ورود پیامبر(ص) به شهر مدینه و شادی مردم این شهر و استقبال بینظیر آنها از رسول خدا(ص) و ورود ناقه نبی خدا(ص) به خانه ابو ایوب انصارى از برجستهترین رویداد این روز است.
🌹 همچنین انقراض حکومت ظالم و ننگین بنىامیه در سال ۱۳۲ قمری رخداد مهم ۱۲ ربیعالاول است که به دست ابومسلم مروزی خراسانی اتفاق افتاد که چهاردهمین خلیفه بنى امیه «مروان حمار» در قریهاى از روستاهای مصر توسط او به قتل رسید و دولت بنىامیه بعد از ۹۱ سال و ۲ روز که یک هزار و ۹۲ ماه و ۲ روز ساقط شد.
🌹هلاکت معتصم بالله عباسی همان کسی که شیعیان زیادی به شهادت رساند و جنایاتهای بیشماری را مرتکب شد، در سامرا در سال ۲۲۷ قمری به وقوع پیوست.
🌹 و اما روز ۱۴ این ماه دو واقعه مهم رخ داده است که قلوب شیعیان را بسیار خوشحال میسازد، چرا که هلاکت یزید ملعون در سال ۶۴ هجری قمری و خروج مختار ثقفی در سال ۶۶ قمرى به خونخواهی از ثارالله(ع) در این روز اتفاق افتاده است.
🌹 آری! در این ماه، رحمت الهی بیش از بیش هویداست، چرا که میلاد برترین انسانها و شایستهترین بندگان در آن قرار داد، رحمتی که از ابتدای آفرینش همتایی برای آن یافت نمیشود و این میلاد فرخنده در ۱۷ ربیع اتفاق میافتد که با وجود مولود پر برکت خاندان هاشم، ایوان کسرى به لرزه افتاد، دریاچه ساوه خشکید و آتشکده هزار ساله فارس خاموش شد و آمنه مادر گرامی ختم رسل(ص) صدایى شنید: "بهترین خلق متولد شد، او را محمد نام کن" و هاتفى ندا کرد: «جَاء الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقًا».
🌹 هلاکت قوم نمرود به وسیله گزش پشه (از سوی خدا مأمور بودند به حمایت از حضرت ابراهیم(ع) وارد میدان شوند) و جنگ حضرت داود(ع) با جالوت از رخدادهای است که قبل از ظهور اسلام در ۱۸ ربیعالاول به وقوع پیوسته است.
🌹 البته در این ماه وقایعی چون شهادت امام حسن عسکری (ع) هم وجود دارد، لکن عمده مناسبتهای این ماه، ولادت و شادی و سرور است.
♦️حال با این حجم مناسبتهای مسرت بخش و مبارک، و با توجه به مسلم نبودن رخ دادن وقایع تلخ در این ماه، آیا این ماه، ماه عزاست؟! یا ماه سرور و مبارک؟!
🍃🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :1⃣2⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد.
گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت.
برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.»
صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.»
همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.»
بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.»
فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم.
❃↫✨« ِ »✨
✫⇠قسمت :2⃣2⃣2⃣
#فصل_هفدهم
به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.»
برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد.»
بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی گذاشتید؟!»
گفتم: «زهرا.»
تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است. گفت: «چه اسم خوبی، یا زهرا!»
🔸فصل هفدهم
سال 1365 سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دست تنها از پس همه کارهایم برنمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی درپی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم. پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
✅ از کلیدهای ارتباطی استفاده کنید نه از قفلها
قفل ها:
🔒تو نسبت به من بی توجه شدی!
🔒تو دیگر مرا دوست نداری!
🔒تو بلد نیستی با یک خانم چه طور رفتار کنی!
کلید ها:
🔑من به توجه تو نیاز داشتم و احساس کردم به من توجه نداری!
🔑من به محبت بیشتر تو نیاز دارم!
🔑من به این که به من بگویی دوستم داری نیاز دارم!
🔑دلم می خواهد با من این طوری صحبت کنی!
🔑من دوست دارم با من این طوری رفتار کنی!
قفل ها و کلیدها هردو یک مطلب را بیان می کنند اما به شیوه ای متفاوت
وقتی که شما درباره موضوعی از همسرتان انتقاد می کنید
وقتی قضاوت یا ادراک تان نسبت به وی را بیان میکنید
وقتی شما چیزی را به همسرتان گوشزد می کنید
شما در حال استفاده از قفل ها هستید که سرانجام به مشاجره ختم میشه
اما کلید ها فضای گفت وگو را، هرچند غمگین یا منفی باشد، به سوی باز شدن و یافتن راه حل پیش می برد
وقتی شما از احساس و انتظارات تان صحبت و بیان می کنید به چه چیزهایی نیاز دارید، هم به خاطر بیان احساس تان سبک و راحت می شوید و هم به همسرتان نشان می دهید که چه کار باید بکند.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر میخواهی تا آخر عمرت بیمار نشوی حتما این کلیپ را تا به آخر ببین🌹🌷🌹🌷
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
از اون متن های خوندنی👌👌👌
*رضا سگ باز!!!*
*یه لات بود تو مشهد...*
هم سگ خرید و فروش می کرد،
هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید
یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“
داره تعقیبش میکنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
- رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
- چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن.
(فحشای رکیک!)
اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:
بله عزیزم!
چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا؟
چه اتفاقی افتاده؟
- رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
- رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشيدهای، چیزی؟!!
- شهید چمران: چرا؟!
- رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!!
- شهید چمران: اشتباه فکر می کنی!!!!
یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی میکردی ولی اون بهت خوبی میکرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....!
تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
رضا جا خورد!....
رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار گریه میکرد!
تو گریه هاش میگفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود.
رفت وضو گرفت.
سرِ نماز،
موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز،
صدای سوت خمپاره اومد.
پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نماز واقعی........
(به نقل از کتاب خاطرات شهید مصطفی چمران)
🔵 گاهی برای کمک به افراد و هدایت اون ها تذکر کافی نیست و باید دستشون رو گرفت و آورد تو راه...
گاهی باید در برابر داد و فریادهای افراد؛ صبوری کرد و مهربونی به خرج داد...
گاهی باید با بعضی افراد مثل گمشده ها رفتار کنیم؛ باید دستشون رو بگیریم و بذاریم تو دست خدا...باید کمکشون کنیم تا راه رو پیدا کنن...
و این یعنی با دلسوزی و محبت امر به معروف و نهی از منکر کنیم نه با خشم و تکبر...
♥شهید مصطفی چمران 🌹🌾 🌾🌹
حتما بخوانید⛔‼️❌‼️
🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌺 یک عارف بزرگوار میفرمود:
وقتی #دلتان گرفت
و گرفتار شدید ذکر «یارئوف» را زیاد بگویید
و با این ذکر به امام #رضا(علیهالسلام) متوسل شوید. "گویا خدا وقتی بخواهد برای این ذکر شما اثری بگذارد کارتان را به امام رضا(علیهالسلام) میسپارد! "
🔷 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴نتيجه فرمانبردارى از شوهر
مرويست كه :درزمان پيامبر اكرم (ص)مردى از انصار به مسافرت رفت وقبل از رفتن به همسرش سفارش كرد كه از خانه بيرون نرود تا او برگردد.
چيزى نگذشت كه پدر آن زن بيمار شد . قاصد ى فرستاد واز پيامبر اكرم (ص) اجازه خواست تا به عيادت پدرش برود . حضرت فرمودند :درخانه بنسين و شوهرت را اطاعت كن.
حال پدر بدتر شد وبازهم آن زن از رسول خدا (ص) اجازه ملاقات با پدر را خواست ولى باز همان جواب را شنيد .
پدر آن زن از دنيا رفت وزن كسي رانزد پيامبر (ص)فرستاد و اجازه خواست تا در مراسم كفن ودفن پدر حاضر شود ولى پاسخ قبلى را شنيد واز خانه بيرون نرفت .
آن گاه رسول اكرم (ص)براى آن بانوى بزرگ پيغام فرستاد كه:
خداوند به پاس اين فرمانبردارى كه از شوهرش كردى هم تو را آمرزيد وهم پدرت را مورد مغفرت قرار داد .
منبع 👇🏻
📚داستان شگفت آور از عاقبت غلبه بر هوس
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ : بهترین بنده خدا کیست؟
👤 #حجت_الاسلام_رفیعی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خدا که وصل شوی،
آرامش وجودت را فرا میگيرد.
نه به راحتی میرنجی، و نه به آسانی میرنجانی.
آرامش، سهم دلهايیست که به سمت خداست.
✫⇠قسمت :3⃣2⃣2⃣
#فصل_هفدهم
برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم.
دی ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شدم، بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد.
چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
یک روز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در می زند. بچه ها دویدند و در را باز کردند. آقا شمس الله بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده. مادرشوهرم ناله و التماس می کرد: «اگر چیزی شده، به ما هم بگو.» آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :4⃣2⃣2⃣
#فصل_هفدهم
طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.»
دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!»
آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.»
آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم:
«کِی؟!»
آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.»
بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.»
بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃