eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
درشت بودن چه میوه ها و سبزیجاتی خوب نیست؟ 🔻پیاز 🔻هویج 🔻سیب زمینی 🔻فلفل دلمه‌ای 🔹زیرا نیترات بیشتری دارند و یکی از عوارض نیترات ایجاد اختلالات عصبی است http://eitaa.com/cognizable_wan
لکه وایتکس روی لباس مشکی را با الکل پاک کنید‼️🤌 برای پاک کردن لکه وایتکس از روی لباس مشکی شما به قدری الکل صنعتی و پنبه احتیاج دارید. در حقیقت الکل لکه وایتکس را پاک نمی‌کند، ولی سبب می‌شود که رنگ قسمت های دیگر لباس پخش شوند و روی لکه وایتکس قرار گیرند و لکه سفید یا صورتی را به رنگ پارچه تبدیل کند. برای پاک کردن لکه وایتکس روی لباس، قدری پنبه را به الکل آغشته کنید و آن را به صورت ضربه‌ای از اطراف رنگی لکه به داخل لکه وایتکس بزنید. این مرحله را چند بار انجام دهید تا رنگ لباس به بخش رنگ رفته پخش شود و لباس تا اندازه ای رنگی شود. در این صورت دیگر اثری از لکه سفید یا صورتی وایتکس روی بافت یا پارچه لباس مشکی باقی نخواهد ماند.😎 🧕 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 آتش زندگی هرکس متفاوت است 🔹جوانی نزد پیر دیده‌وری از فقر روزگار زبان به شکایت گشود. 🔸پیر گفت: برخیز! با من بیا و کسی که آرزوی زندگی او را می‌کنی به من نشان بده. 🔹جوان نشانِ همسایه خویش داد که تاجر خرما بود و در حجره خود سکه‌های طلا را می‌شمرد. 🔸پیر آن جوان را نزد او برد و به تاجر گفت: حاجتی در دنیا داری که آزارت دهد؟ 🔹تاجر گفت: آری! مدت‌هاست درد معده مرا از خوردن آنچه می‌بینم و هوس می‌کنم، بازداشته است. کاش کاسه‌ای خرما داشتم ولی معده سالم این جوان را. 🔸پیر دوباره جوان را خطاب کرد و از او پرسید: باز چه کسی را در این شهر خوشبخت می‌بینی؟ 🔹جوان حاکم شهر را نشان داد و هر دو نزد او رفتند. 🔸پیر از حاکم پرسید: حاجتی داری که زندگی را بر تو تلخ کرده باشد؟ 🔹حاکم گفت: آری، شب‌وروز در این اندیشه‌ام مبادا کسی از دربار بر من خیانت کند و خون من برای تصاحب تاج‌وتختم بریزد. ای کاش مثل این جوان بودم. دو گوسفند می‌گرفتم و برای خود به صحرا می‌بردم که آن مرا کفایت می‌کرد، چون آرامش داشتم. 🔸در مسیر برگشت پیر پارسا پرسید: ای جوان آتش چند رنگ است؟ 🔹جوان گفت: دو رنگ، سرخ و نارنجی. 🔸پیر گفت: آتش چون رنگین‌کمان هفت‌رنگ است. آتش تاجر رنگش آبی بود و آتشی که به‌رنگ آبی بسوزد نوری ندارد که دیده شود، پس تو آتش او را نمی‌دیدی. 🔹آتشی که سبز باشد نورش برای بیننده زیبا است ولی کسی که در نزد آن است را می‌سوزاند و دیگران از آن بی‌خبرند. آتش زندگی حاکم در چشم تو سبز و زیبا بود. 🔸پس هرکس را آتشی در زندگی می‌سوزاند که فقط رنگش با دیگری متفاوت است ولی وجود دارد. 🔹دیدی در زندگی تو هم آتشی بود که تاجر و حاکم از آن بی‌خبر بوده و در آرزوی داشتنِ زندگی تو بودند ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
«سلطان محمود غزنوی و بادمجان» ✨سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادمجان بورانی آوردند. خوشش آمد. گفت:بادمجان طعامی است خوش. ندیمی در مدح بادمجان فصلی پرداخت. چون سیر شد گفت:بادمجان سخت مضر است. ندیم باز در مضرت بادمجان مبالغتی تمام کرد. سلطان گفت:ای مردک نه آن زمان که مدحش میگفتی نه حال که مضرتش باز میگویی؟ مرد گفت: من ندیم توام نه ندیم بادمجان.مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادمجان را. 🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
‏خودت باش نه تندیسی که دیگران می خواهند وقتی روحت را قالب فکر دیگران می کنی زیبا می شوی به چشمشان… اما قبول کن تمام مجسمه‌ها در کمال زیبایی، شکستنی هستند…! 🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🙏🤍 ✨﷽✨ ✍️ ذهن، زشت‌ترین جای بدن 🔹خیلی‌ها فکر می‌کنند، زشت‌ترین بخش بدنشان بینی‌شان است! 🔸بعضی‌ها هم با دهانشان مشکل دارند، فکر می‌کنند دهانشان خیلی زشت است! 🔹بعضی‌ها هم شکم بزرگ، مشکلشان است و زشتشان کرده. 🔸همه این‌ها شاید زشت و زیبا باشد، اما من می‌گویم زشت‌ترین بخش بدن آدم‌ها «ذهنشان» است. 🔹ذهن آدم‌ها مثل یک حفره عمیق، پر می‌شود از خیلی چیزهای زشت؛ از شک، از بدبینی، از برداشت‌های اشتباه، از نگاه پر غرور به دیگران، از توقع زیاد، از خودبینی زیاد و... . 🔸ذهن آدم‌ها گاهی تبدیل می‌شود به عضو زشت بدن و آن‌قدر بدن را زشت می‌کند که صدتا جراحی زیبایی هم کاری از پیش نمی‌ برد. ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج ساله‌‌ش می‌آید. امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه. پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله‌. بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟ مامان: امروز دیگه هیچ‌جا. شنبه‌ها روز خاله‌بازیه... کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟ مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح می‌ریم اون‌جا که یه بار من رو پله‌هاش سُر خوردم... بچه از خنده ریسه می‌رود. مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟ بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا... مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام. بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی... مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست. نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب‌شور هم حرف می‌زنند. بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه‌پله پیاده‌اش میکنند که بره پیش بچه‌هاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم. نظافت طبقه ما تمام میشود... دست هم راه میگیرند و همین‌طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن‌دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام‌زمینی گیر افتاده بودند. مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند، مادرانگی‌ای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. ❤️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتی‌ها از مادر، مادر می‌سازد 🍃http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
چند سالت بود فهمیدی که اگه بزرگترین ترس های انسان ها رو طبقه بندی کنیم ترس از مرگ در رتبه دهم و ترس از گم کردن گوشی تو رتبه هفتم قرار میگیره:////😁😁😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
با نامزدم از جلو کبابیه رد شدیم گفت وای عجب بوی کبابی اومد داخل ماشین، خیلی دلم براش سوخت دور زدم گفتم بیا دوباره از جلوش رد شیم😂 http://eitaa.com/cognizable_wan