eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️ ♦️پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت… مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم. در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است؟ پسر پاسخ داد که یک مشتری! مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری…؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟ پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار مدیر فریاد کشید: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار ؟😟 مگه چی فروختی؟ پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم! بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت: هوندا سیویک. من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید... مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟ میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه! و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است. 👤کارل استوارت" صاحب بزرگترين هایپر مارکتهای بزرگ دنیا 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ❤️مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم، می خواستم برم و از اونجا دور بشم. یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم. یه حسی می گفت: ❤️ـ با این اشک ریختن، بدجور خودت رو تحقیر کردی. حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم روی جنس این تفکر فکر کنم. خدائیه یا خطوات شیطان، که نزاره حرفم رو بزنم. ❤️هنوز قدم از قدم برنداشته، صدای سعید از بالای بلندی بلند شد: ـ مهرااااان، کوله رو بیار بالا، همه چیزم اون توئه. راه افتادم. دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ❤️آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی. سرم رو انداختم پایین، با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم. اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت. ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ اشتها نداشتم ❤️– مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد. رفتی تعارف کن، علی الخصوص به فرهاد نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ـ خوب واسه خودت حال کردی ها، رفتی پایین توی سکوت … ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود. ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم، لبخند تلخی صورتم رو پر کرد. ❤️ـ ااا… زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت. سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم و گرفتم سمتش – بسم الله ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 🌷جا خورد ـ نه قربانت، خودت بخور این دفعه گرم تر جلو رفتم ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی، عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه. به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه، نمک گیر نمیشی. 🌷دادم دستش و دوباره برگشتم پایین کنار آب، با فاصله از گل و لای اطرافش، زیر سایه دراز کشیدم. هر چند آفتاب هم ملایم بود. 🌷خوابم نمی برد، به شدت خسته بودم. بی خوابی دیشب و تمام روز، جمعه فوق سختی بود. 🌷جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد.صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد. از خدا خواسته راه افتادم. دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم. 🌷چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ آزمون و امتحان؟ یا … کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت. همون گروه پیشتاز رفت، زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن. 🌷سعید نشست کنار رفقای تازه اش. دکتر اومد کنار من، همه اکیپ شده بودن و من، تنها… برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته، به پشتی تکیه داده بودم. و با انگشت هام خیلی آروم، می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد. 🌷– بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم، یه راهی برید، قدمی بزنید، اگر می خواید برید سرویس… چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود. 🌷ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد. همه بی هوا و قاطی، بلند شدن و توی اون فاصله کم، پشت سرهم راه افتادن پایین. خانم ها که پیاده شدن، منم از جا بلند شدم. دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم. نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت: 🌷– این بار بد رقم از شیطان خوردی، بد جور،این بار خدا نبود، الهام نبود و تو نفهمیدی . ✍ادامه دارد.... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
صحنه ای شگفت انگیز توسط یک عکاس در مناطق جنگلی جاکارتا پایتخت اندونزی گرفته شده است که ابتدا شکار و شکارچی را دشمن و سپس دوست صمیمی نشان می دهد. قورباغه سبز که قصد شکار یک موش سفید را داشت و زبان دراز خود را برای گرفتن آن آماده کرده بود ناگهان از این کار دست کشید. اما این پایان ماجرا نبود. پس از اینکه قورباغه از خوردنش دست کشید موش سفید که بسیار ترسیده بود و چشمان خود را بسته و می لرزید با کشیدن دست روی سر قورباغه از اینکه او را نخورده تشکر کرد! معمولا قورباغه ها موش ها را می خورند اما مشخص نیست که چرا این شکارچی گرسنه تصمیم خود را عوض کرده است. عکاس این صحنه می گوید این لحظه بی نظیر است. نشان می دهد که چگونه هرکسی می تواند دوست باشد حتی افرادی که ممکن است از آنها متنفر بود. http://eitaa.com/cognizable_wan
4_389044189280600869.mp3
3.84M
حجت اشرف زاده.برف امد
Ahmad Safaei _ Havaye 2 Nafare(128).mp3
3.37M
هوای دونفر احمد صفایی
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین. چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم. تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام. 🌷ـ آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم، جدی و بی تعارف. در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی. بازم با گروه ما بیا، من تقریبا همیشه میام و… 🌷خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود. توی فکر و راهی برای بودم که سینا هم اضافه شد. 🌷ـ با اجازه تون من دیگه میرم، خیلی خسته ام. سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ـ حقم داری، برای برنامه اول، این یکم سنگین بود. هر چند خوب از همه جلو زدی، به گرد پات هم نمی رسیدیم. 🌷تا اومدم از فرصت استفاده کنم، یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد. – بیخود کجا؟ تازه سر شبه. بریم همه مهمون من. 🌷ـ آره دیگه بچه پولداری و … ـ راستی، ماشینت کو؟صبح بی ماشین اومدی؟ ـ واسه مخ زدنه، اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم. یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن. منم وسط جمع، با شوخی هایی که از جنس من نبود. به زحمت و با هزار ترفند، خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم. فکر نمی کردم بیاد، 🌷اما تا گفتمـ سعید آقا میای؟ چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم. سعید سرشار از انرژی و من، مرده متحرک جمعه بعد رو رفتم سرکار، سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت. 🌷یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم، ولی توجهی نکرد. اون رفت کوه من، نه ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه، از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق. گیج و منگ خواب، چشم هام رو باز کردم. نور بدجور زد توی چشمم ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷صدام خسته و خواب آلود، از توی گلوم در نمی اومد. – به داداش، رسیدن بخیر رفت سر کمد، لباس عوض کردن. 🌹– امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت. دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید. اصلا مرده، به من چه که نیومده. غلت زدم رو به دیوار، که نور کمتر بیوفته تو چشمم. 🌷– مخصوصا این پسره کیه؟ سپهر، تا فهمید من داداش توئم، اومد پیله شد که مهران کو، چرا نیومده. راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش. ته دلم گفتم. 🌹ـ من دیگه بیا نیستم، اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه. و چشم هام رو بستم. نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید، اما خواب از سر من پریده بود. هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم. نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه. 🌷پیش خودم گیر بودم، معلق بین اون درگیرهای فکری و همه اش دوباره زنده شد. فردا، حدود ظهر، دکتر زنگ زد احوال پرسی و گله که چرا نیومدی. هر چی می گفتم فایده نداشت. مکث عمیقی کردم – دکتر، من نباشم بقیه هم راحت ترن سکوت کرد، خوشحال شدم، فکر کردم الان که بیخیال من بشه. 🌹ـ نه اتفاقا، یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه. اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع، شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم . و زد زیر خنده? 🌷من، مات پای تلفن، نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره. آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده، اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده، بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت. 🌹ـ دیروز به بچه ها گفتم، فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن. نه فقط من، بقیه هم می خوان بیایی. مهرت به دل همه افتاده. ✍ادامه دارد..... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☠️دشمنان مغز را بشناسید 🍺 الکل 😨 استرس 🌭 پرخوری 🚬 دخانیات 🌪 آلودگی هوا 😴 کمبود خواب 🍫 مصرف زیاد قند 🍯 نخوردن صبحانه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔖 از علل ورم پا می تواند نشستن یا ایستادن طولانی یا پوشیدن جوراب های تنگ باشد که بعد از استراحت بهبود می یابد. علل دیگر: ⭕️ نارسایی کلیه ها ⭕️ نارسایی قلبی ⭕️ کبد چرب ⭕️ ریه http://eitaa.com/cognizable_wan
🔅امام صادق عليه السلام: 🔺سه چيز براى فرزند بر عهده پدر است: مادر خوب براى او برگزيدن، نام نيك بر او نهادن، و تلاش فراوان در تربيت او نمودن
گوساله: پدربزرگ..! آدمها مارا می کشند، و همه جای مارا می خورند..! اما خرها را نه می کشند، و نه هیچ جایشان را می خورند..! یعنی واقعا آنها خوردنی نیستند...!؟ چرا این همه اختلاف...!؟ پدربزرگ گوساله: پسرم..! خرها به مزرعه دارها سواری می دهند، پس زنده می مانند...! یادت باشد راز زنده ماندن در مزرعه این است....! 📕برگرفته از کتاب "من گوساله ام" ✍اثر بزرگمهر حسین پور ‌‎‌‌‌‎‌‌❖
#داستانکهای_پندآموز 👨‍🎨چوپانی و تاجری دوست بودند و هردو هدف مشترک دور دنیا دیدن را داشتند. تاجر یک عمر برای هدفش پول جمع کرد و نهایتا بعد از 30 سال که خواست دور دنیا را ببیند از دنیا رفت و موفق نشد. چوپان هر روز با گوسفندانش به نقطه ای از دنیا رفت و بعد از 30 سال در نهایت سلامت به شهر اصلیش با کلی ثروت بازگشت. برای امروز زندگی کنیم نه برای فردا...
#همسرانه ⛔️هرگز نباید نیاز جنسی همسر را یک برگ برنده در دست خود دانست! بزرگ‌ترین دشمن عشق، داد و ستد و تجارت در امر زناشویی است. 💚💛❤️💛💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅خونه محل آرامش است ❌نه تسويه حساب هاي شخصي! 🌹🌹 ❌هرگز کودکتان را با جمله‌ی برسیم خونه حسابتو میرسم، تهدید نکنید! خانه برای فرزندتان باید محل امنیت و آرامش باشد. 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
از تعداد 96 ماهي ؛ 55 تا غرق شد چند تا ماهي داريد؟ بله؟؟ مشغول جمع و منها بودي؟ تقصير اين مدرسه ها است که عمر شما را به فنا داده اند تا حالا کسي شنيده که ماهي غرق بشه؟😐 حتما الان دانشجو هم هستي!! 😂😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پوست آفتاب پرست ساخته شده از کریستال های کوچک مانند آینه است که منعکس کننده سطوح مختلف نورمیباشد و این باعث می شود که پوستشان تغییر رنگ دهد. #عجائب
افسردگی پس از زایمان بیماری ای که از بین 100 خانم که صاحب نوزاد شده اند بر روی 10 تا 15 نفر آنها تاثیر میگذارد #علائم: زودرنج بودن خستگی بی خوابی تغییر اشتها لذت نبردن از هیچ چیز 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺°☆°🌺°☆°🌺°☆°🌺°☆°🌺 📚داستان زیبا ازسرنوشت واقعی 🌷تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...  🌷نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...  - آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...  🌷گریه ام گرفت ... ـ به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... 🌷دلم گرفته بود ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ... 🌷می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...  🌷سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... 🌷آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...  🌷ـ حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ... سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ... 🌷ـ چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...  🌷قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...  🌷ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... 🌷 آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...  🌷از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... 🌷 از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا می ترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ... 🌷ـ حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...  °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷بالای کوه، از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم. دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و می گفتم، که یهو کامران با هیجان اومد سمتم 🌷– آقا مهران، پاشو بیا، یار کم داریم.نگاهی به اطراف انداختم. – این همه آدم، من اهل پاسور نیستم. به یکی دیگه بگو داداش – نه پاسور نیست؟ ، خدا می خوایم. بچه ها میگن: تو خدا باش. 🌷دونه توی دستم موند، از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد. – من بلد نیستم، یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه. اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت. 🌷– فقط که حرف من نیست، تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی. هر بار که این جمله رو می گفت، تمام بدنم می لرزید. شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا، برای من، فقط یک کلمه ساده نبود. 🌷عشق بود، هدف بود، انگیزه بود، بنده خدا بودن، برای خدا بودن صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش زده بودن. – سینا، بچه ها، این نمیاد. 🌷ریختن سرم و چند دقیقه بعد، منم دور آتش نشسته بودم. کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد. 🌷برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش، اونطور از من ترسیده بود، حالا کنار من نشسته بود و توی این چند برنامه آخر هم، به جای همراهی با سعید، بارها با من، همراه و هم پا شده بود. 🌷– هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران، تسبیحم رو دور مچم بستم. – بسم الله 🌷تمام بعد از ظهر تا نزدیک مغرب رو مشغول بازی بودیم. بازی ای که گاهی عجیب، من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت. 🌷به آسمون که نگاه کردم، حال و هوای پیش از اذان مغرب بود. وقت بود و تجدید وضو بچه ها هنوز وسط ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍در فصل زمستان از مصرف شیره و ارده غافل نشوید 🍇 افزایش انرژی بدن در روز 🍇 ازبین برنده زخم های چرکی 🍇 تسکین دهنده درد عضلانی 🍇 درمانگر اختلالات کبد و کلیه ای 🍇 ازبین برنده استخوان درد و درد مفاصل 🍇 گرم کننده بدن در فصل سرماست 💪ارده شیره چاق کننده و برطرف کننده کم خونی و کمبود آهن می باشد مفید برای حافظه، کم‌خونی، برطرف کننده ضعف و کم بنیگی، زداینده بلغم و سوداست. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴🔴اگر دچار ریزش مو هستید آب بنوشید👌 🔴%25 فولیکول های مو را آب تشکیل میدهد، وقتی بدنتان کم آب میشود ممکن است فولیکولهای جدید ضعیف و مو دچار ریزش شود درطول روز آب بنوشید و از غذاهایی استفاده کنید که درصد آبشان بالا است 🔴 روزانه ۸ لیوان اب مصرف کنید ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹 امـروز🌺 هـمان روزی است اهالی سفر کرده از دنیا، چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان ازدنیا ڪوتاه است ومحتاج یادڪردن ماهستند. بالاخص پدران و مادران برادران و خواهران اساتید و شهدا همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم. 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅کارهایی که عمر را زیاد می کند: 1⃣«شاد کردن والدین»: امام صادق(ع) می‌فرماید: اگر دوست داری که خداوند عمرت را زیاد کند، پدر و مادرت را شاد و مسرور کن. 2⃣«شستن دست پیش و پس از غذا خوردن» امام صادق(ع) می‌فرماید: دست‌هایتان را قبل و بعد از غذا خوردن بشوئید، که فقر را می‌برد و بر عمر می‌افزاید. 3⃣ «صدقه دادن» صدقه شامل دادن واجبات و مستحبات مالی از سوی شخص است و اختصاص به زکات و خمس ندارد. هر کسی به هر میزان که صدقه به ویژه به سائل و محروم دهد، از برکات آن بهره‌مند خواهد شد که از جمله آنها افزایش عمر است. امام باقر (ع) فرمود: کار خیر و صدقه، فقر را می‌برد، بر عمر می‌افزاید و هفتاد مرگ بد را از صاحب خود دور می‌کند. 📚منابع: ۱- بحارالانوار، ج۷۴ ، ص۸۱ ۲- محاسن، ج۲، ص۲۰۲ ۳- ثواب الاعمال، ص۱۴۱ http://eitaa.com/cognizable_wan
👈كودكانی که احساس خوبی درباره خودشان دارند با مشکلات و تعارضات بهتر کنار می آیند و با بهره گیری از و خلاقیت، ابراز وجود میكنند، بیشتر میخندند، شادند و از زندگی لذت بیشتری میبرند. ⬅كودکتان را و تحسین كنيد و به او بگویید دوستش دارید. 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💋✨ آغوشت تنها سرزمین من شد، نگران نباش جیبم را از بوسه هایت پر کرده ام دیگر برایم فرقی نمی کند جهنم بهشت یا میدان جنگ!❣ 🍁🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🤰⁣اگر ویار دارید و نمی‌توانید میوه بخورید، بهتر است از ، ، استفاده کنید 👌این میوه‌های خشک‌شده می‌تواند حالت ، استفراغ، ویار شدید و بی‌اشتهایی زنان باردار را حل کند. ✅غذاهایی که می‌توان به صورت مصرف کرد، از جمله ساندویچ‌های سرد، سبزی‌ها و میوه‌های خام مانند لیمو 🍋یا زنجبیل تازه یا سالاد سرد. ❌از سس‌ها، چاشنی‌ها و ادویه اجتناب کنید. ✅غذاهایی که خیلی یا طعم‌دار نیستند، مانند سوپ‌های یا آبگوشت‌های ساده، یا سیب‌زمینی آب‌پز ساده. ✅بیسکویت شور و چوب شور. ✅ ژله و بستنی یخی. ✅ چای نعناع ─┅═ঊঈ🍃🌼🍃ঊঈ═┅─ Join🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
👇حتمااا تا آخرش بخونید👇 وا! چرا به من خبر نداد⁉️ ❤️فلانی مسافرت رفت و به من خبر نداد؟آیا شما نیت داشتین تا فرودگاه همراهیش کنی؟ هواپیمای شخصی داشتین میخواستین با هواپیما شما بره؟ دلتون میخواست مخارج سفرش را پرداخت کنین؟! ‏🧡فلانی خونه‌ ساخت و ما رو بی‌خبر گذاشت؟ آیا شما میخواستید وام مسکن براش بگیرید؟ بخشی از پول خونه را شما میخواستید هدیه بدین؟ نیت داشتین که بخشی از این پول را به صورت قرض الحسنه بهش بدین؟ 💛فلانی عقد کرد و بهمون خبر نداد؟ دلتون میخواست واسه مخارج ازدواجش کمکش کنین؟ کیک و شیرینی را شما بدین؟ مورد بهتر سراغ داشتین؟ 💚فلانی حامله شد و به ما خبر نداد؟ ماما هستید و موقع زایمان میخواستین همراه و مشاورش باشید؟ متخصص زنان هستین؟ میخواستین هزینه های جانبی را شما بدین؟ یا مراقبت‌های پز‌شکی انجام بدین؟ 💙فلانی ماشین شاسی بلند خرید، موقع ثبت نام به ما نگفت! شما دلتون میخواست اقساط ماشین را پرداخت کنید؟ میخواستین جلوی ماشین 0کیلومترش گوسفند قربانی کنید؟ 💜با کمال تأسف حال بیشتر مردم ما اینه.... از من به شما نصیحت... با خوشحالی عزیزانت و همنوعت خوشحال باش... به جزئیات زندگی مردم اهمیت نده... به شادی هایشان تبریک بگو... به ناراحتی‌هاشون تسلیت... در جزئیات کار دیگران دقیق نشو... حرف دیگران برات مؤثر نباشه، کار خودت را بکن... تمامی امور را راحت و آسان ببین... برای تمامی مردم طلب خیر و برکت کن... تا اولا خودت راحت باشی و بعد خیال کسی که با تو رفت و آمد می‌کند راحت باشد👏👏👏👏👏 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👈⁣بسیاری از ترس ها در کودکان عادی است ... 🌹🌹🌹 ⁣نوزادان ترس از غریبه ها تجربه می کنند، هنگامی که غریبه ها را می بینند به والدین خود می چسبند و از آنها جدا نمی شوند.به خصوص وقتی در جاهای شلوغ هستند،با آدم های ناشناخته ای روبه رو می شوند که هر یک به سمت او می آیند. کودک نوپا در سن حدود 10 تا 18 ماهگی اضطراب جدایی را تجربه می کند، زمانی که یکی از والدین یا هر دو او را ترک می کنند احساس اضطراب و ترس شدید می کنند. کودکان و نوجوانان در سنین 4 تا 6 سالگی در مورد چیزهایی که در واقعیت وجود ندارند، مانند هیولا و ارواح،می ترسند. کودکان 7 تا 12 ساله اغلب ترس از واقعیت ها و اتفاقاتی دارند که ممکن است برای آنها به وجود آید. مانند آسیب های فیزیکی و فاجعه طبیعی.⁣ 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ⌚️به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم – کجا؟ تازه وسط بازیه – خسته شدی؟ 🌷همه زل زده بودن به من – تا شما یه استراحت کوتاه کنید، این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده. چهره هاشون وا رفت، اما من آدمی نبودم که بودن با خدای حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم. فرهاد اومد سمت مون – من، خدا بشم؟ جمله از دهنش در نیومده، سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد – برو تو هم با اون خدا شدنت، هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی. دوست دخترش مافیا بود، نامرد طرفش رو می گرفت. 🌷بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز. وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن. بقیه هنوز بیدار بودن، که من از جمع جدا شدم. کیسه خوابم رو که برداشتم، سینا اومد سمتم. 🌷– به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه. از خودش در میاره ولی آخرشه. خندیدم و زدم روی شونه اش 🌷– قربانت، ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم. تا چشمم گرم می شد، هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد. استاد قصه گویی بود. 🌷من که بیدار شدم، هنوز چند نفری بیدار بودن. سکوت محض، توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه، وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها، نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود، اما می شد چند قدمیت رو ببینی. 🌷وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم. یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم. توی این هوا و فضای فوق العاده، هیچ چیز، لذت بخش تر نبود… 🌷نماز دوم تموم شده بود، سرم رو که از سجده شکر برداشتم، سایه یک نفر به سایه های و نور ماه اضافه شد. یک قدمی من ایستاده بود. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷جا خوردم، نیم خیز چرخیدم پشت سرم. سینا بود با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد. – تو چقدر نماز می خونی، خسته نمیشی؟ 🌷از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم – یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید، از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ چند لحظه سکوت کردم. 🌷– خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم، مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود. ولی یه چیزی رو می دونی؟ من از تو رفیق بازترم ! 🌷با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم. هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه. – پر از معادن بزرگ طلا و الماسه، چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن. اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید، می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ 🌷شیشه های کوچیک رنگی! رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن، یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای. اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن و اونها رو به بند بکشن. و هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن. 🌷نگاهش خیلی جدی بود. – کلا اینها با هم خیلی فرق داره، قابل مقایسه نیست. این بار بی مکث جوابش رو دادم. – دقیقا، این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست، از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست. 🌷فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی، تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی. این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو. از یه جا به بعد، هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه. خستگی توش نیست، اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره. 🌷سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. غرق در فکر بود. نور مهتاب، کمتر شده بود، چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم. فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه، اما نشست. 🌷در اون سیاهی شب، جمع کوچک و دو نفره ما با صحبت و نام خدا، روشن تر از روز بود. بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد داره وقت نماز شب تموم میشه. کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود. 🌷یهو بحث رو عوض کردم. – سینا بلدی نماز شب بخونی؟ مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد.? این سوال اونم از کسی که می گفت نماز خوندن خسته کننده است. بلند شدم ایستادم رو به قبله 🌷– نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی، یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری. . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
آغازِ دل انگیز ترین حسّ منـــــی تو یک مَحرم نزدیک تر از پیرهنـــــی تو خون در شریانم شده با عشق تو مأنوس با رگ به رگم در پیِ قاطی شدنـــــی تو تو جلوهء شیرینی از ارکان و هجـــــایی هر لحظهء مضرابیِ مُستَفعَلَنـــــی تو از اخم تو لکنت به زبان غـــــزل افتاد اصلاً تو تَ تَن ،تَن ،تَ تَن ،تَن ،تَ تَنـــــی تو در لحن نگاهت چقَـــــدَر وسوسه داری دلچسب ترین خواهش تنخواهِ زنـــــی تو سرکردهء چشم تو دل آشوب نبـــــرد است آمادهء یک معرکهء تن به تنـــــی تو خورشید ! به شوق غزل من فقـــــط امشب .. ای کاش از آغوش سحر سر نزنـــــی تو !!!! http://eitaa.com/cognizable_wan