9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
✨انیمیشنی از حمله آتیلای هون به ایران
💥بهار سال ۴۴۱ میلادی - حاکم بی رحم هون ها آتیلا پس از سالها غارت و ویرانگری در سرتاسر اروپا و به زانو درآوردن امپراطورای روم غربی و شرقی تصمیم میگیرد با نیم ملیون هون به ایران بتازد اما نمیداند که پلیس مخفی ارتش ساسانی لحظه به لحظه تحرکات او را زیر نظر دارد
✨به دستور شاهنهاه ایرانشهر یزدگرد دوم پسر بهرام گور ارتش ساسانی در کوههای قفقاز پنهان میشود به طوری که از دشت های بی آب و علف تا علفزارها و جنگل و کوهستان در یک خط دفاع چندصد کیلومتری آمده پذیرایی از آتیلای هون است
💥هونها آرام در حال پیشروی بودند که ناگهان با گلوله های آتشین منجنیق های ارتش ایران مواجه شدند و ناگهان از دشت وصحرا و کوهستان سواره نظام سنگین اسلحه و فیلهای جنگی ظاهر شدند و زمین از خون این حرامیان ناپاک سرخ شد
✨در مورد این حماسه ای که تاریخ آن را نادیده گرفته مورخان رومی چنین میگویند: آتیلا بسیار تلاش نمود تا وارد ایرانشهر شود اما ارتش ساسانی چنان گوشمالی ای به او و لشکرش داد که خیال حمله دوباره به ایران را برای همیشه به فراموشی سپرد.
💠آیت الله مجتهدی(ره):
✅حدیث داریم قلب هایمان به ده دلیل مرده است و باعث شده دعاهایمان مستجاب نشود:
🔶اول: خدا را شناختیم ولیکن حقش را ادا نکردیم.
🔷دوم: گمان بردیم که پیامبر خدا رو دوست داریم سپس سنتش را ترک نمودیم.
🔶سوم: قرأن را قرائت کردیم ولی بدان عمل نکردیم.
🔷چهارم: نعمت خدا را خوردیم ولی شکرش را بجا نیاوردیم.
🔶پنجم: گفتیم شیطان دشمن ماست ولی با او در امور توافق کردیم.
🔷ششم: گفتیم بهشت حق است ولی برای رسیدن به آن کوشش نکردیم.
🔶هفتم: گفتیم جهنم حق است ولی از آن نگریختیم.
🔷هشتم: دانستیم مرگ حق است اما برای آن آماده نشدیم.
🔶نهم: به عیب مردم مشغول گشتیم و عیب خویش را فراموش کردیم.
🔷دهم: مردگانمان را دفن کردیم ولی عبرت نگرفتیم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
پيرمرد هر بار كه می خواست اجرت
پسرک واكسی كر و لال را بدهد،
جملهای را برای خنداندن او بر روی
اسكناس می نوشت.
اين بار هم همين كار را كرد.
پسرک با اشتياق پول را گرفت و
جملهای را كه پيرمرد نوشته بود،خواند.
روی اسكناس نوشته شده بود:وقتی
خيلی پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن.
پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس
را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند.
پشت اسكناس نوشته شده بود:
كلک، تو كه هنوز پولدار نشدی!
پسرک خنديد با صدای بلند؛هر
چند صدای خنده خود را نمیشنيد...
🌹اگر می خواهی خوشبخت باشی
🌹براي خوشبختی ديگران بكوش...
❖
خیلی زیباست🌼🍃
فقط ۸ سالم بود
تنم بوی مدرسه میداد،بوی دبستان، بوی لقمه هایی که مادرم در کیفم میگذاشت، آخ که چقدر این بو را یادم هست!
فقط ۸ سالم بود
تا دست راست مادرم را در آغوش نمیگرفتم خوابم نمیبرد!عادت بود دیگر!یک عادت عاشقانه!
فقط ۸سالم بود
عاجز بودم از بستن بند های کتونی ام!تلاش هم نمیکردم یاد بگیرم چون میدانستم مادرم هست دیگر، او میبندد، چقدر عاشق این لحظه بودم، وقتی بند کفش هایم را میبست موهایش را بو میکردم، نفس میکشیدم !مگر خوش بو تر از این هم چیزی هست؟
فقط ۸ سالم بود......
ظهر سردی بود، از آن ظهر هایی خورشید با زمین قهر کرده، بدترین ساعات زندگی ام را میگذراندم، آخر صبح بر سر رفتن به مدرسه با مادرم دعوا کردم، سرش داد زدم، تمام روز در مدرسه به این فکر میکردم که چگونه با مادرم آشتی کنم!
رسیدم سر کوچه ،شلوغ بود ، صدای پدرم از بین جمعیت به گوشم رسید، مردم جور دیگر نگاهم میکردند ، راه باز شدو رفتم جلوتر ..
مادر که روی زمین افتاده بود، پدر که زجه میزد، نان های تازه که به خون آغشته شده بود و پیرمردی که روی زمین نشسته بود بر سرش میکوبید و میگفت بدبخت شدم و ....
زمزمه های مردم که میگفتند تمام کرد بیچاره و گل های رزی که از دستانم افتاد من ماندم و کیف بدون لقمه ، من ماندم و بند کفش هایی که هر وقت میخواستم ببندم یک رب گریه میکردم ، من ماندم و بی خوابی ....
امشب بعد از ۱۳ سال دلم دست راست مادرم را میخواهد...
.
باز هم روز شیرین مادر فرا رسید و رهایم نمیکند فکر کسانی که مادرشان را از دست داده اند.
خدایا....
قبول که تو می دانی و ما نمی دانیم.
اما باور کن مادر را آنقدر زیبا آفریده ای
که فکر نداشتن اش لرزه می آورد.
تو را قسم به خدا بودن ات
چشم هیچ فرزندی انتظار مادر را نکشد.
آمین
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعار های مردم علیه حسن روحانی در مقابل جایگاه سخنرانی وی در میدان آزادی
مردم حسن روحانی را تالی تلو بنی صدر میدانند
❤️حق پدر و مادر
✍از محضر مقدّس خاتم الأنبياء (ص) سؤال شد ، ای رسول خدا ! حقّ پدر چيست ؟حضرت فرمود اينكه تا زنده است ، از او اطاعت كنى
سؤال شد ، حقّ مادر چيست ؟
حضرت فرمود هيهات ، هيهات (که کسی به حقّ مادر برسد) ، اگر کسی به تعداد ريگهای بيابان ، و به اندازه قطره هاى باران در همه عمر دنيا در برابر مادرش بايستد ( و خدمت كند ) ، معادل روز باردارى مادر و حملِ فرزند در شكم نمی شود
📚مستدرک الوسائل ۱۵ / ۱۸۲
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه💑
#حامی_بودن
چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟
مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه.
👈قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد.
در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه.
👈زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد.
👈مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند.
فقط کافیه که از آن ها #قدردانی شود.
👈زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها ازهمسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواندازشوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند.
👈زن هم دوست دارد #حامی شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم!
👈مردهاهم دوست دارند که همسرشان به آنها #توجه کند؛ اما در درجه اول آن هادوست دارند همسرشان راخوشبخت و
خوشحال کنند.
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💎سرگذشتی واقعی با نام
👈 #انتهای_شوم!💎
👈 قسمت اول
- من دروغگوی بزرگی بودم. دروغگويی بزرگ و زيرک...
اين جملات را به عنوان معرفي از زبان دختركی ميشنوم كه به زور 20 سال دارد. خطوط چهره اش آنقدر پر رنگو درهم گره خورده است كه انسان باور نميكند فقط 20 بهار بر آن صورت گذشته است. نه برق جوانی در نگاهش می درخشد و نه در دلش شوری برای جوانی كردن باقی مانده است.
خيلی كم حرف می زند و وقتی چيزی می گويد پر از بی پروايی و گستاخی است.
شايد اين بار از اين كه مجبور به شنيدن و نوشتن حرفهای اين قربانی شده ام، پشيمانم. لااقل كاش به جای تقاضای ملاقات برايم نامه می نوشت. مثل بيشتر كسانی كه روزی زندگی تلخشان را به قلم كشيدم.
ولی اين دخترک كم حرف گستاخ با آن چشمان مات و نگاه بی فروغش اصرار زيادی برای ديدنم داشت، آن هم در خانه خودش.
انگار همان حرفهای اندكش را هم مدتها بود كسی نشنيده است. فضای اتاق از صدای حرفهايش خالی می شود. به سرعت سيگاری روشن می كند.
دود خاكستری سيگار در اطراف چهره خزان زده اش مه ميسازد كه من حتی قادر به ديدن لبهايش هم كه گهگاه آهی می كشد نمی شوم. با سرانگشتان زرد و از ريخت افتاده اش دودها را كنار می زند ومی گويد:
- چيزی نمی پرسی؟ من منتظرم.
در ذهنم دنبال حرفی، جمله ای، كلمه ای ميگردم كه لااقل بتواند آغازگر صحبت شود ولی انگار همه واژه ها گم شده اند يا در ميان مه غليظ دود سيگار «دختربس» محو! سرانجام صبر او تمام ميشودو در مقابل سكوت من خودش شروع می كند:
- حالا كه تو نمی خوای بپرسی، باشه نپرس. من خودم شروع می كنم. از كجا بگم!
و من اين بار به خودم جرات می دهم و می گويم:
- از اول. از هرجا كه راحتتری.
دختر بس آهی می كشد و می گويد:
- راحتی خيلی وقته كه تو دنيای من مرده. حالا فقط اجباره و نياز. همين و بس.....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💎سرگذشتی واقعی
با نام 👈 #انتهای_شوم!💎
👈 قسمت دوم
- راحتی خيلی وقته كه تو دنيای من مرده. حالا فقط اجباره و نياز. همين و بس.
بعد با نوک انگشتانش لوله شكننده خاكستر سيگارش را می تكاند و ادامه می دهد:
-بابا، ننه م بعد از هشت تا دختری كه پشت سرهم پس انداخته بودن آرزوی پسر ميكردن. ننه م دوباره حامله شد. اين بار همه انتظار يه پسر كاكل زری رو می كشيدن.
هيچ كس حتی «كبرای» دو ساله هم نمی تونست به مغز كوچيكش اين احتمالو راه بده كه ممكنه اين نهمی هم دختر باشه. ولی شد.
من به دنيا اومدم و از دنيا اومدنم كسی خوشحال نشد. وقتی بابا فهميد نهمين شاهكارش هم دختر از آب دراومده ديگه كاسه صبرش لبريز شد و ما رو رها كرد و رفت تا شانسشو با يه شريک ديگه امتحان كنه و شايد يه روزی بلاخره به آرزوی پسردارشدنش برسه.
بعد از رفتن بابام ننه م هم چند روزی بيشتر طاقت نياورد. اين نهمی انگار برای اومدن خيلی اذيتش كرده بود.
خلاصه نه تا بچه ی قد و نيم قد مونديم و يه دنيا دربه دری و بی كسی.
هر كي هروقت دلش ميسوخت ما رو مهمون سفره اش ميكرد و فردا باز هم گرسنگی بود و گرسنگی...
از بچه گی جز بدبختی چيز ديگه ايی برای گفتن ندارم. اگر هم داشته باشم به درد تو نمی خوره.
چون نمی فهمی چی می گم. فقط دنبال سياه كردن ورق های خودتی حالا با هر موضوعی.
از توهينش جا خوردم ولی خيلی زود توانستم آرام شوم گفتم:
- خب، بقيه اش...
- تو همون روزا بود كه نميدونم كی از كجا پيداش شد و اسم منو گذاشت «دختربس».
14-15 سالم كه شد با بر و بچه هايی كه 5 تاشون خواهرای خودم بودن كاسبي ميكرديم. وضعمون ای... بدک نبود. لااقل از گرسنگی كشيدن بهتر بود. تا اين كه يه روز يكي از بچه ها پيشنهاد كرد به جای دله دزديها يه دزدی حسابی كنيم.......
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 خانم کمحجابی که به شیشهی ماشین سردارسلیمانی میزند...
💠 سردارسلیمانی نقل میکند یکبار با دخترم زینب رفته بودیم که میوه بخریم. من داخل ماشین نشسته و منتظر دخترم بودم. هم زمان دختر خانمی که پوشش مناسبی نداشت، با شک و تردید من را نگاه میکرد و به همراهش میگفت: او سردار سلیمانی است؟ همراهش میگفت: مگر ممکن است که چنین شخصیتی بدون گارد و حفاظت بیاید و انکار میکرد. تا آن که نزدیک آمدند و به شیشه ماشین زدند و از من پرسیدند که شما سردار سلیمانی هستید؟ گفتم بله. با تعجب از من خواستند که چیزی به آنها به عنوان یادگاری بدهم. من هم تسبیح دستم را به آنها هدیه کردم. اما دیدم دارند سر آن با هم مجادله میکنند. انگشترم را هم به آنها بخشیدم.
🔴 راوی سرهنگ حمزهای
💫http://eitaa.com/cognizable_wan