eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
638 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخی بیچاره دس و پاش خورد شد 😔‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌
از بس دستمو شستم جوونه زده😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
قنبر كيست؟ ازاو چه می دانید!!؟؟ جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ،عمویش پادشاه حبشه بود . جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمد م برای خواستگاری . پادشاه گفت :حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است . گفت: عمو هر چه باشد من می پذیرم شاه گفت : در شهر بديها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو ، جوان گفت :عمو جان این دشمن تو اسمش چیست ، گفت: اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند جوان فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها (مدینه) شد. به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است به نزدیک جوان رفت گفت :ای مرد عرب تو علی را میشناسی ،!؟ گفت :تو را با علی چکار است.؟ گفت :آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است .! گفت: تو حریف علی نمی شوی ،!! گفت :مگر علی را میشناسی!؟ گفت :بله من هر روز با او هستم و هر روز او را می بینم. گفت :مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم ، گفت قدی دارد به اندازه ی قد من هیکلی هم هیکل من گفت :خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست ،!! مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم!! خب چی برای شکست علی داری ،!؟ گفت :شمشیر و تیر و کمان و سنان!! گفت :پس آماده باش ، جوان خنده ای بلند کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی پس آماده باش شمشیر را از نیام کشید گفت :اسمت چیست مرد عرب جواب داد عبدالله!! (بنده خدا) پرسید نام تو چیست!؟ گفت: فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد... عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک می آید گفت چرا گریه میکنی جوان گفت من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم مرد عرب جوان را بلند کرد گفت بیا این شمشیر سر مرا برای عمویت ببر ،!! گفت: مگر تو کی هستی گفت منم (اسدالله الغالب علی بن ابیطالب،) كه اگر من بتوانم دل بنده ایی از بندگان خدا را شاد کنم حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود!!! جوان بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی پس 👈فتاح شد 👈قنبر غلام علی بن ابیطالب . یا علی به حق (قنبرت) دست ما هم بگیر ، بر جمال پرنور مولا علی (ع) صلوات... 🍃🤝🍃 اگر عشق علی در وجودت هست بفرست برای عاشقان علی🌹 ♥http://eitaa.com/cognizable_wan
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چگونه محلول های ضدعفونی خانگی بسازیم؟
به خانه که رسیدم، پشت در، یادداشت مادر را دیدم. نوشته بود با اسرا به خرید رفته اند. حال دلم خوب نبودچهره ی غمگین آرش ازجلو ی چشم هایم کنارنمی رفت. بعد از عوض کردن لباس‌هایم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود. نشستم قرآن خواندم تا بالاخره اذان گفتند ومن برای خداقامت بستم. یک حس عذاب وجدان باتمام وجود به من می گفت کارامروزم درست نبود. تسبیحم را برداشتم و دوباره ذکر استغفرالله را شروع کردم. هنوز مانده بود تا یک دور تسبیح تمام شودکه اشک از چشم‌هایم سرازیر شد.سر به سجده گذاشتم. از سکوت خانه استفاده کردم و زجه زدم و از خدا خواستم که کمکم کند و صبرم را بیشتر کند. آرامش گرفته بودم. بلند شدم سجاده‌ام را جمع کردم و تصمیم گرفتم یک شام خوشمزه برای مادر واسرا درست کنم. و فردارا هم روزه بگیرم. بایددلم را رام می کردم، مثل یک اسب وحشی شده بودآرامشش رافقط درکنارآرش می دانست. بایدبادلم حرف بزنم، اول با مهربانی بایدبتوانم قانعش کنم. اگرنشدباشلاق، مثل همان مهترهای خشن که اسبهای وحشی را رام می کردند. در حال پخت و پز بودم که صدای پیام گوشی‌ام امد. آقای معصومی بود خواهش کرده بود، برای خرید لباس ریحانه فردا همراهش بروم. نوشتم: – باید از مامانم بپرسم. آقای معصومی: –باعث زحمته، اگر زحمت بکشید خوشحال میشیم. ریحانه هم دلش براتون تنگ شده. با خواندن متنش لبخند بر لبم امد. یاد ریحانه و شیرین کاری هایش وادارم کرد بنویسم: –دل منم تنگ ریحانس. چشم، من تا آخر شب بهتون خبر میدم. خودم اسم ریحانه را ازعمد نوشتم. گرچه دلم برای بابای ریحانه هم تنگ شده بود. برای مهربانی های پدرانه اش. انگار از این پیام ها انرژی گرفته بودم. در یخچال را باز کردم. هر چه صیفی جات در یخچال داشتیم را شستم و خرد کردم و توی پیاز داغ ریختم و تفت دادم. بعد رب آلو را با آب مخلوط کردم و روی موادریختم و دم گذاشتم. سر سفره مادر واسرا با آب و تاب می خوردند و تعریف می کردند. مادر گفت: – هم خوشمزس هم غذای سالمیه. سعی کردم غذایم را کامل بخورم، تا فردا ضعف نکنم. مادر لقمه اش را قورت داد و گفت: – راحیل جان فردا بعد از دانشگاهت، جایی قرار بزاریم، که با هم بریم خرید، اگه چیزی لازم داری بخریم. ــ ممنون مامان جان، من همه چی دارم. اگه اجازه بدید، فردا با آقای معصومی بریم واسه ریحانه خرید کنیم. انگار واسه عیدش می خواد لباس بگیره. مادر سکوتی کرد و گفت: –چرا با خواهرش نمیره؟ شانه ایی بالا انداختم وگفتم: – احتمالا اونم درگیر کارهای شب عید و این چیزاس دیگه، شوهرشم بعد ازظهر ها خونست، یادتونه که، یه کم با، بابای ریحانه شکر آب هستند. اسرا چهره ایی در هم کشیدو گفت: – کی این زن می گیره هممون راحت شیم.آبجی مگه مرخصت نکرد. دیگه چرا کارهاش رو باید انجام بدی. ــ آخه این که کاری نیست. خودمم دوست دارم ریحانه رو ببینم. دلم براش تنگ شده. مادر برای این که بحث کش پیدا نکند گفت: –باشه برو، ولی لطفا اگه ازت خواست بعدش برید رستوران قبول نکن، زود بیا خونه. لبخندی زدم و گفتم: –چشم. بعد از خوردن غذا، فوری سفره راجمع و جور کردم و ظرف ها را شستم و آشپز خانه را مرتب کردم. چون می دانستم خرید رفتن آن هم با اسرا چقدرمادر راخسته کرده. اسرا واقعا مشکل پسند بود. گوشی‌ام را برداشتم تا به بابای ریحانه پیام بدهم. دیدم خودش پیام داده: –مامنتظریما... جواب دادم: – ببخشید دیر شد، من فردا ان شاالله میام. فوری جوابش امد که نوشته بود: – پس ما میایم دنبالتون دانشگاه. –میام ایستگاه مترو، شماهم بیایید اونجا باهم بریم. خواستم گوشی‌ام را ببندم که پیامی از آرش آمد. بادیدن اسمش ضربان قلبم بالارفت. فوری پیامش را باز کردم. نوشته بود: «تقصیر فاصله نیست.هیچ پروازی، مرا به تو نمی‌رساند. وقتی که تو، در کار گم‌کردن خود باشی.» بغض گلویم را گرفت، کاملا معلوم بود دلخوراست. حال خودم از او بدتر بود، دلم می خواست جوابش را بدهم، یا حرفی بزنم که هم خودم آرام شوم هم او. ولی می دانستم این پیام ها آخرش دلتنگی بیشتر و دلخوری بیشترخواهدشد، و حتی وابسته شدن به پیام دادن. طوری که مدام گوشی به دست بی قرار پیام دادنش شوم. اگرواقعا علاقه ایی هست پس این جواب ندادن به پیامش یعنی نشان دادن علاقه‌ام، یعنی به نفع او کار کردن، هر چند که باعث دلخوری‌اش شوم. برای کنترل ذهنم گوشی را کنار گذاشتم و جزوه ها و کتاب هایم را آوردم تا بتوانم ذهنم را درگیر کنم. کاش ذهن هم مثل تلویزیون یک کنترل داشت و هر وقت خودم دلم می خواست شبکه اش را عوض می کردم، یااصلا روی بعضی شبکه ها تنظیم نمی کردم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
نبود آرش در دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با این که وقتی بود نه بهش توجه می کردم و نه نگاهش می کردم. ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می دانستم نباید این طور باشم. وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش را دیدم و چه حرف هایی بینمان ردو بدل شده. اخمی کردو گفت: – باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی تر میشه و سختره. می دانستم درست می گوید، ولی امان از این دلم. آهی کشیدم. – احساس کردم بی معرفتی اگه نرم. یه جور قدر دانی بود.ولی دیگه حساب بی حساب شدیم. سوگند نچ نچی کردوگفت: –خیلی اذیت میشیا. ــ آره، خیلی. بعد از دانشگاه سوار مترو شدم.خیلی گرسنه بود. نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز تا افطار خیلی مانده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی آن سمت خیابان بچه دربغل در ماشین نشسته. چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو امد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجه اش شرمنده می شدم. راه رفتنش خیلی بهترشده بود. ریحانه بادیدن من خندیدو ذوق کرد، بغلش کردم و چندتا ماچ محکم ازلپش گرفتم و قربون صدقه اش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمان می کرد، امروز خوش تیپ تر شده بود، معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده است. ولی موهای ریحانه را ناشیانه خرگوشی بسته بود. از نگاه من متوجه شدو گفت: –هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم. نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه را به سختی درست کردم. از بس تکان می خورد. آقای معصومی دستش را دراز کردو از صندلی عقب یه نایلون برداشت و دستم داد و گفت: –یه کم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم. از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که اینقدر حواسش هست، ازطرفی نمی خواستم روزه بودنم رامتوجه شود. همون جور به نایلونی که توی دستم مانده بود خیره بودم و فکر می کردم چه بگم که دروغ هم نباشد. –چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده. ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟ ــ هر جور راحتید. یک کلوچه ازنایلون درآوردم و گفتم: –برای ریحانه بازش کنم؟ خنده ایی کردو گفت: – واقعا مثل مامانا می مونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه. از حرفش کمی خجالت کشیدم. کلوچه را دوباره داخل نایلون انداختم ونگاهی به ریحانه کردم، راست می گفت چشم هایش بی حال بودند، درازش کردم توی بغلم و چسبوندمش به خودم تا بخوابد. پدرش دوباره دستش را دراز کردو شیشه شیرش رااز ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چند تا مک نزده بود که خوابش برد. وقتی رسیدیم به مغازه هایی که پر بود از لباس های رنگ و وارنگ و زیبا ی بچگانه، ریحانه از خواب بیدار شد و با دیدن من دوباره خودش رابهمن چسباند. دلم برایش می سوخت واقعا برای بچه هیچ کس نمی تواند جای مادرش را بگیرد. خودم درد یتیمی را چشیده بودم و می دانستم خیلی دردناک است، با این که مادرم واقعا همه جوره حواسش به ما بود، ولی نبود پدر آزارمان می داد. حالا نبود مادر واسه برای یک درختر فقط خدا می داند که چقدر سختراست. با این افکار بغض گلویم را فشرد، صدای آقای معصومی از افکارم نجاتم داد. –ریحانه رو بدید به من، شما پیاده شید. بچه را که طرفش گرفتم. نگاه سنگینش راحس کردم. فوری پیاده شدم. کالسکه ریحانه را از صندق عقب پایین گذاشت و با کمک هم بازش کردیم و ریحانه را داخلش گذاشت. وراه افتادیم. بعد از نگاه کردن ویترین چندتا مغازه، بالاخره یک پیراهن زردو مشگی دیدم که خوشم امد، یقه اش از این پشت گردنی ها بودو از کمر کلی چین داشت. خیلی زیبا بود. خیره بهش لبخندی زدم و پرسیدم: – قشنگه؟ با دقت نگاهش کردو گفت: –خب خیلی قشنگه ولی خیلی بازه. با تعجب گفتم: –ریحانه که هنوز دو سالشم نشده. ــ درسته، ولی اینجوری نصف کمرش بیرون میوفته. با این لباس می خواد بیاد خیابون. آدم های مریض بچه و بزرگ سرشون نمیشه که. وقتی سکوت من را دید گفت: – می خواهید بخریم؟ فوقش تو خونه می پوشه. یا زیرش یه بلوز تنش می کنیم. از افکارم بیرون امدم و گفتم: – نه اونجوری قشنگ نمیشه. داشتم به حرفاتون فکر می کردم، راست می گید من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. خندیدو گفت: –خب طبیعیه، چون بچه ایی نداشتید، یا همسری نداریدکه بهتون بگه، البته بستگی داره چه افکاری داشته باشند، اصلا براش مهم باشه این چیزا یا نه. دوباره از حرف هایش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ✅ درمان خانگی برای خس خس سینه ✍️ هوای گرم و مرطوب می تواند برای تمیز کردن سینوس ها موثر باشد و مجاری هوایی را باز کند. آب گرم را در یک کاسه بزرگ بریزید و بخارش را تنفس کنید. حوله ای را روی سرتان بگذارید تا تمام رطوبت را به دام بیندازید. چند قطره روغن نعناع یا اکالیپتوس را به آب اضافه کنید تا جریان را قدرتمندتر کنید.روغن نعناع می تواند اثرات ضد درد و التهابی داشته باشد. 🔻 تحقیقات نشان می دهد که ماهیچه های دستگاه تنفسی را آرام می کند و می تواند به تسکین تنفس و دیگر مشکلات تنفسی کمک کند. ☘☘ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ ۲۵ علت که باعث می‌شود زودتر پیر شوید ۱. لاغری بیش‌ازحد ۲. مالیدن چشم‌ها ۳. کم‌خوابی ۴. خوابیدن روی صورت ۵. نوشیدن با نِی ۶. استفادهٔ از مواد ضدچروک ۷. اضطراب همیشگی ۸. استفاده از مواد آرایشی به‌ جای ضدآفتاب ۹. تمرکز صرف بر چروک‌ها ۱۰. بی‌توجهی به گردن و دست‌ها ۱۱. استفاده نکردن از عینک آفتابی ۱۲. شست‌وشو با صابون ۱۳. سیگار کشیدن ۱۴. کینه به دل گرفتن ۱۵. کار کردن پیوسته با تلفن همراه ۱۶. رژیم غذایی ناسالم ۱۷. دویدن زیاد ۱۸. چندوظیفگی ۱۹. تماشای زیاد تلویزیون ۲۰. نشستن طولانی‌مدت ۲۱. قوز کردن ۲۲. اخم کردن ۲۳. محدود کردن کالری دریافتی ۲۴. برنزه کردن ۲۵.مصرف الکل 🍎http://eitaa.com/cognizable_wan