eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
📕✍فن پاسخ دادن و‌حاضر جوابی👌 ✍مردی بطور مسخره به مرد ضعیفی الجسمی گفت تو را از دور دیدم فک کردم زن هستی و آن مرد جواب داد منم تو را از دور دیدم فکر کردم مرد هستی. ✍چرچیل وزیر چاق بریتانیا به برناردشو که وزیر لاغری بود گفت هرکس تو را ببیند فکر میکند بریتانیا را فقر غذایی فرا گرفته است . برناردشو جواب داد : و هرکس تو را ببیند علت این فقر را میفهمد . ✍ملانصرالدین وارد روستایی شد و یکی از اهالی به او گفت ملا من تو را از طریق الاغت میشناسم و ملا جواب داد : اشکالی ندارد چون الاغها یکدیگر را خوب میشناسند. ✍مردی به زنی گفت تو چقدر زیبا هستی. زن گفت کاش تو هم زیبا میبودی تا همین حرف را بهت میگفتم . مرد گفت اشکالی ندارد تو هم مث من دروغ بگو. ✍زوج جوانی در کنار هم نشسته و دختره شدیدا غمگین است. شوهرش بهش گفت : تو دومین دختر زیبایی هستی که توی عمرم دیدم. و دختر با حالت تعجب پرسید پس اولیش کیه؟ شوهر گفت : خودت هستی وقتی تبسم روی لب داری ✍زنی روستایی با چهار الاغش از مسیری عبور میکرد که دوتا جوان با تمسخر بهش گفتند صبح بخیر مادر الاغها و زن سریعا جواب داد صبح شما هم بخیر فرزندان عزیزم ✍پیرمردی که از کهولت سنش کمرش قوس شده بود از مسیری عبور میکرد جوانی از روی تمسخر گفت پبرمرد این کمان را به چند میفروشی ؟ پیرمرد جواب داد اگر خداوند عمرت را طولانی کرد کمان مجانی بهت میرسد . ‌‎‌ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 ﮐﻼﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻠﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ... ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﺪ. ﻟﺬﺍ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ، ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ!! ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﺩ... ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭ ﮐﻼﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﻨﺪ... ﻟﺬﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩ، ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﻬﺮ ﺷﺪ. ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻧﻮﻩ ﺍﻭ ﻫﻢ ﮐﻼﻩ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺪ. ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﻭ تأﮐﯿﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺿﻌﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺬﺷﺖ، ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪﻥ ﺳﺮﺵ ﮐﺮﺩ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭ ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ... ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ... ﻭﻟﯽ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ! ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ؟؟؟ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سنگینی ام را انداخته بودم روی سعیده و بیچاره باسختی مرا به طرف آسانسور می کشید. – چه بگم به مامان که دروغ نباشه. سعیده گردنش را تابی دادو گفت: –بگو داشتم می رفتم سر قرار، زدن لهم کردن. ازحرفش شرمنده شدم، شایداین تصادف نشانه ایی بودبرای ندیدن آرش. مامان راست می گفت خداهمیشه باما حرف میزنه فقط باید گوش شنواداشته باشیم وچشم بینا... سعیده دستم راگرفت و گفت: – تو که با خاله نداری، راستش روبهش بگو دیگه. ــ نه سعیده، شاید بعدا بگم ولی الان روم نمیشه. ــ خب...بگو داشتم از دانشگاه میومدم اینجوری شد، زیاد با جزییات نگو. فرصتی نبود بیشتر فکر کنم که چه بگویم، مادر با دیدن سرو وضع من ماتش برد. سعیده قبل از این که من حرفی بزنم خودش حرفهایی را که پیشنهاد داده بودرا برایش توضیح داد. –چیزیش نشده خاله، فقط انگشت های پاش کوفته شده. بعد من را لنگان لنگان داخل برد. مادر همانجا جلودر چادر و مانتوام را درآورد و انداخت لباسشویی و بعد صدقه کنار گذاشت و خدارو شکر کردکه بخیر گذشته. سعیده کمکم کرد تا روی تختم بنشینم و رو به مادر گفت: _خاله جان، فکر کنم تا یه مدت باید عصا استفاده کنه تا به پاش فشار نیاد. الانم خاله اگه شیر دارید براش بیارید برای شکستگی خوبه. مامان انگار هنوز شوک بودحرفی نمیزد ولی با حرف سعیده با صدای بلندی پرسید: – مگه شکسته؟ ــ نه بابا، خاله جان مو برداشته. مامان با ناراحتی پایم را نگاه کردو گفت: –فکر نکنم زیادم فرقشون باشه. ــ چرا خالا جان، خیلی فرقشه بعد لبخندی زدوگفت: – ولی کلا این دخترت خیلی خوش شانسه ها، ببین چه به موقع تصادف کرده، دیگه هم تعطیلی دانشگاهه هم اونورکارش با آقای معصومی تموم شده. کلا الان وقتش بود یه مریضی چیزی بگیره استراحت کنه. مادر همانطور که از اتاق بیرون می رفت گفت: –شب عیدی بچه ناقص شده، خوش شانسه؟ سعیده بالشتی ازکمد درآوردو زیر پایم گذاشت و کمکم کرد دراز بکشم. –من میرم و شما رو با مادر گرامیتون تنها میزارم. دستش را گرفتم. –سعیده لطفا بمون. سعیده دستش را از دستم درآوردو گفت: –ماست مال کردم رفت، خیالت راحت دیگه چیزی نمی پرسه. ــ آخه اگه پرسید چرا مترو سوار نشدی چی بگم؟ سعیده در صورتم براق شدو گفت: – یعنی اینقدر خلاقیت خالی بندی دارم که هر دفعه از من می پرسی چه بگم؟ خواهر من، خودتم خلاقیتت رو یه کم به کار بنداز...مثلا بگوشب عیده متروها خیلی شلوغن، یا کمرم درد می کرد حوصله سرپا وایسادن تو مترو رو نداشتم. دستش رارهاکردم. ــ نمی تونم سعیده، ولش کن. فقط دعا می کنم که نپرسه وگرنه از خجالت آب میشم. بعد شروع کردم به صلوات فرستادن. با صدای تلفن خونه، سعیده هینی کشیدو گفت: –فکر کنم مامانمه، قراربودبراش خریدکنم، حتما الان نگرانم شده. صدای مادر به زور شنیده میشد، از لحنش معلوم بود که طرف صحبتش خاله نیست. سعیده مایوسانه گفت: –می بینی، من حتی مامانمم نگران نمیشه ها. مادر با یک لیوان شیروظرفی ازخرما وارد شدو گفت: –توش عسل ریختم بخور. ــ دستت درد نکنه مامان جان. ــ راستی آقای معصومی زنگ زد، می گفت به گوشیت زنگ زده جواب ندادی. می پرسید دفترچه بیمه ی ریحانه رو کجا گذاشتی؟ دنبالش گشته پیداش نکرده. به سعیده نگاه کردم. –گوشیم کجاست؟ ــ تو کیفته، کیفتم جامونده داخل ماشین. ــ میری بیاری زنگ بزنم بهش بگم؟ سعیده بلند شد و رو به مادر گفت: –خاله من دیگه میرم. کیف رومیزارم توی آسانسور بردارید. مادر همانطور که دنبالش میرفت گفت: – کجا؟ ناهار بمون. سعیده با مسخرگی گفت: – ممنون خاله، نه اینکه مامانم از استرس دل تو دلش نیست، برم که بیشتر از این، نگران نشه. البته واسه شب نشینی میاییم دیدن راحیل. مامان گوشی را که دستم داد بازش کردم دوتماس ویک پیام ازآقای معصومی داشتم. کلی فکر کردم تا یادم بیاید دفترچه را کجا گذاشته‌ام. وقتی یادم امد زنگ زدم. با زنگ اول گوشی را برداشت و فوری سلام کردو بدونه این که منتظر جواب من باشه پرسید: – چی شده پاتون؟ –سلام، شما از کجا می دونید؟ ــ خب، گوشیتون رو جواب ندادیدنگران شدم، به خونه زنگ زدم مادرتون گفت که تصادف کردید. ــ چیز مهمی نیست، فقط یه مدت باید با عصا راه برم، زنگ زدم جای دفترچه رو بهتون بگم، مگه ریحانه دوباره... ــ نه، خواستم با دفترچه ی خودم ببرم تمدیدشون کنم.دیدم مال من سر جاشه ولی مال ریحانه نیست.واسه همین مزاحم شدم.حالا اون مهم نیست. من میام دیدنتو براتون عصا ی خودم رو میارم، شاید به دردتون بخوره. ــ نه، اون مال شماست، مامان میره از همین داروخانه سر خیابون میگیره. ــ به خاطر چند روز نمیخواد بخرید. فقط باید کمی کوتاهش کنم. من و ریحانه دو سه ساعت دیگه میاییم اونجا. دلمون حسابی تنگ شده. با این حرفش سرخ شدم و با صدای از ته چاه درامده ایی گفتم. –قدمتون روی چشم. پس دفترچه بهانه ایی بودبرای زنگ زدنش. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
و انواع آن ✍حاصل ترکیب عناصر چهارگانه آتش، هوا، آب و خاک که در انسان همان صفرا، دم، بلغم و سودا میباشند: 1️⃣ مزاج سرد: خلط سودا و بلغم به صورت مشترک بر دو خلط دیگر غلبه دارندو از طرفی خشکی و تری موجود در این دو خلط هم دیگر را خنثی میکنند و در نتیجه برودت بر بدن غالب می شود. 2️⃣ مزاج گرم: خلط صفرا و دم به صورت مشترک بر دو خلط دیگر غلبه دارند و از طرفی خشکی و تری موجوددر این دو خلط هم دیگر را خنثی میکنند و در نتیجه گرما بر بدن غالب می شود. 3️⃣ مزاج تر: خلط دم و بلغم به صورت مشترک بر دو خلط دیگر غلبه دارند و از طرفی سردی و گرمی موجود در این دو خلط هم دیگر را خنثی میکنند و در نتیجه تری بر بدن غالب می شود. 4️⃣ مزاج خشک: دو خلط سودا و صفرا به صورت مشترک بر دو خلط دیگر غلبه دارند و از طرفی سردی و گرمی موجود در این دو خلط هم دیگر را خنثی میکنند و در نتیجه خشکی بر بدم غلبه پیدا می کند. 5️⃣ مزاج معتدل: تمامی اخلاط با یکدیگر برابر اند و همدیگر را خنثی میکنند و البته شخص با مزاج معتدل نادر است. 📚منبع: سایت دکتر روازاده 🍎 🍎 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
شایعه👇👇 قنبر کیست؟  جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ،عمویش پادشاه حبشه بود .  جوان رفت پیش عمو و گفت عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای خواستگاری . پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است . گفت عمو هر جه باشد من میپذیرم شاه کفت : در شهر بدیها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو ،  جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست ، گفت اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند  جوان فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است به نزدیک جوان رفت گفت ای مرد عرب تو علی را میشناسی ،  گفت تو را با علی چکار است  گفت آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است . گفت تو حریف علی نمی شوی ، گفت مگر علی را میشناسی گفت بله من هر روز با اون هستم و هر روز او را میبینم گفت مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم ،  گفت قدی دارد به اندازه ی قد من هیکلی هم هیکل من گفت خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست ، مرد عرب گفت اول باید بتونی من رو شکست بدی تا علی را به تو نشان بدهم خب چی برای شکست علی داری ،  گفت شمشیر و تیر و کمان و سنان  گفت پس آماده باش ، جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی پس آماده باش شمشیر را از نیام کشید  گفت اسمت چیست مرد عرب جواب داد عبدالله پرسید نام تو چیست  گفت فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک می آید گفت چرا گریه میکنی جوان گفت من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم مرد عرب جوان را بلند کرد گفت بیا این شمشیر سر مرا برای عمویت ببر ، گفت مگر تو کی هستی گفت منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، که اگر من بتوانم دل بنده ایی از بندگان خدا را شاد کنم حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود جوان بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی . پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب .  یا علی به حق قنبرت دست ما رو هم بگیر. ”   پاسخ شایعه ۱. این متن داستانی تخیلی و فاقد منبع است! قنبر در یکی از جنگهای مسلمانان با ساسانیان اسیر شد و از همانجا با امام علی (ع) همراه شد .  ۲. از گذشته ، نام و نسب او اطلاعاتی در دست نیست اما مشخص است که حدود ۳۰ سال از عمر خویش را در خانه علی(ع) سپری کرده است .  ۳. او از جمله کسانی بود که از ابتدا حقانیت حضرت علی (ع) را فهمیده بود و تا آخر عمر در راه آن حضرت ماند و کوچکترین انحرافی در او پیدا نشد .  ۴. او با تمام وجود از ولایت علی (ع) دفاع می کرد و سرانجام جان خویش را در این راه فدا نمود و به درجه رفیع شهادت نائل گشت.  ۵. مدینه شهر خوبیها و شهر پیامبر (ص) بود نه شهر بدیها !  برای این شهر مجموعا ۹۰ نام ذکر شده که هیچ کدام معنای بدی ندارد.  پیش از اطلاق نام مدینه توسط پیامبر (ص) این شهر یثرب نامیده می شد که نام اولین ساکن آن بوده است . ۶. پیشنهاد غیرعقلانی و غیر شرعی منتسب شده به امام علی (ع) در خصوص هدیه داوطلبانه سرشان جهت شادکردن دل فردی (!) برای رد این داستان کافیست .  ۷. این شایعات با هدف تنزل جایگاه و مرتبه اصحاب معصومین (ع) و خدشه به دلایل ارادت ایشان تهیه و منتشر می شود . از انتشار آنها خودداری کنیم .  http://eitaa.com/cognizable_wan
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 نماهنگ «مولای ما همه حیدر، نور بی خاتمه حیدر...» 💠 مولودی خوانی حاج ميثم مطيعی به مناسبت ولادت حضرت امیرالمؤمنین(ع)
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چگونه به آرایشگاه برویم تا کرونا نگیریم؟ 🔹نکات ایمنی درباره کرونا در آرایشگاه ها
👆تنها کسی که به حرف وزرات بهداشت گوش کرده و مونده تو خونش حسن روحانیه😂 ┈ ┈ • •✾•🍀 💐 🍀•✾• • ┈ ┈
بحران‌های دولت حسن روحانی از ۹۲ تا ۹۸
خاطرات جبهه ❤️🌷 یک شب که تو منطقه عملیاتی سمت کردستان بودیم دشمن شروع کرد و با گلوله توپ سمت ما رو می زد که یک گلوله هم خورد پشت سنگر ما.تو این مواقع دیوارها و سقف سنگر می لرزید و گرد و خاک سنگر همه جا را فرا گرفت.بچه ها هر کدوم به یک طرف فرار می کردند که پناه بگیرند. یکی از بچه ها که اسمش اکبر بود خوابیده بودهیجان زده بلند شد و گفت:صدای چی بود؟ گفتم: بلند شو توپ بود،توپ می زنند،توقع داشتی چی باشه؟ راحت سر جایش خوابید و گفت: ای بابا فکر کردم رعد و برق بود.چون من از رعد و برق می ترسم 😜😁 😁http://eitaa.com/cognizable_wan