eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
😊 📖 🖋 سر انگشت قطرات باران به شیشه می‌خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می‌داد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه می‌دوید و صورتم را نوازش می‌داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی‌شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی‌رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره‌ای به پنجره‌های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: «داره بارون میاد! حیف که پشت پرده‌ها پوشیده‌اس! خیلی قشنگه!» مادر لبخندی زد و با صدایی بی‌رمق گفت: «صدای تَق تَقِش میاد که می‌خوره کف حیاط.» از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: «مامان! حالت خوبه؟» دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: «آره، خوبم... فقط یکم دلم درد می‌کنه. نمی‌دونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.» در پاسخ من جملاتی می‌گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی‌تری می‌داد که پیشنهاد دادم: «می‌خوای بریم دکتر؟» سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: «نه مادر جون، چیزیم نیس...» سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: «الهه جان! ببین از این قرص‌های معده نداریم؟» همچنانکه از جا بلند می‌شدم، گفتم: «فکر نکنم داشته باشیم. الآن می‌بینم.» اما با کمی جستجو در جعبه قرص‌ها، با اطمینان پاسخ دادم: «نه مامان! نداریم.» نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: «الآن میرم از داروخانه می‌گیرم.» پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: «نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.» چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: «حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع می‌خرم میام.» از نگاه مهربانش می‌خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه‌های خیس را به سرعت طی می‌کردم تا سریع‌تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی‌کشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً می‌دویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر می‌کوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می‌خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی‌اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: «سلام، ببخشید ترسوندمتون.» هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمی‌دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید می‌ترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی‌ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام‌هایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: «این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله می‌رسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!» موبایل خیس و از هم پاشیده‌ام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم: «اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!» با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: «حالت بهتر نشده؟» قرص را از دستم گرفت و گفت: «چرا مادر جون، بهترم!» سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: «موبایلت چرا شکسته؟» خندیدم و گفتم: «نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!» و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: «تقصیر این آقای عادلیه. من نمی‌دونم این وقت روز خونه چی کار می‌کنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!» از لحن کودکانه‌ام، مادر خنده‌اش گرفت و گفت: «خُب مادرجون جن که ندیدی!» خودم هم خندیدم و گفتم: «جن ندیدم، ولی فکر نمی‌کردم یهو در رو باز کنه!» مادر لیوان آب را روی میز شیشه‌ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: «مثل اینکه شیفتش تغییر می‌کنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.» و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: «الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.» این حرف مادر که نشانه‌ای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه‌ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه‌ای که خم شده بود و احساس می‌کردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظه‌ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه‌ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر می‌گیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی‌اش پُر ستاره‌تر می‌شد! ماهی‌ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می‌آید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه‌فروشی شود. مادر به خاطر میهمان‌ها هم که شده، برخاسته و سعی می‌کرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوه‌ها را شسته و در ظرف بلور پایه‌دار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پُر از شور و انرژی‌شان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید: «ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟» عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت می‌کشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: «داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم.» و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻧﺎﻣﻪ یک بچه آخر سال به ﻣﻌﻠﻤﺶ: ﻣﻮﻋﻠﻢ ﺍﺿﯿﻀﻢ ﻋﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻤﻦ ﺧﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﻧﻮﺷﻄﻦ ﻋﺎﻣﻮﺧﻄﯽ ﺣﻀﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ. ﺷﺎﮔﺮﺩﺕ الی اسقر 😳😳😳😄 اینم نتیجه آموزش غیر غیرحضوری😕 😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
! با فتوای علمای کردستان عراق این نبش قبر انجام شد! این جنازه متعلق به دختر خانومی است که دو سال پیش فوت کرده است و اهل حجاب و حیا و پاکدامنی و نماز بوده و هیچ وقت نمازش را ترک نکرده است، مخصوصا نماز شب! علت کندن قبرش این است که قبری در کنار قبر او هست که صاحب قبر بی نماز و اهل عصیان و گناه بود و همیشه درون قبر عذابش می دادند و دختر از صدای عذاب قبر کناری اذیت می شد و مرتبا به خواب پدرش می آید و می گوید جنازه من را بیرون بیاورید و جای دیگر دفن کنید! بالاخره با اصرار دو ساله پدر، علما، فتوای نبش قبر می دهند و سبحان الله جسد بعد از دو سال سالم سالم مانده است! به خاطر اعمال صالح و اقامه نمازی که داشت. ╔✯══๑ღ💠ღ๑══✭╗   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan ╚✮══๑ღ💠ღ๑══✬╝
📚 باطل کننده های روزه 💠 نُه چيز را باطل مى‌‌کند: اول: ؛ دوم: ؛ سوم: انجام کاری که موجب خروج منی شود()؛ چهارم: ، پيامبر و ائمه (عليهم السلام)؛ پنجم: رساندن يا به حلق؛ ششم: فرو بردن تمام سر در آب؛ هفتم: با حال يا يا نفاس به اذان صبح رسيدن؛ هشتم: کردن (تنقيه) با چيزهاى روان؛ نهم: عمداً (استفراغ کردن). 🔘 «موارد چهارم تا ششم بنابراحتياط واجب مبطل است» 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
‏نظر مراجع معظم تقلید درباره روزه داری در ایام شیوع کرونا
خدا ازت نگذره ڪرونا 👩👩👧👧👧 هدفت فقط ما خانوما بودیم 👧👱‍♀👧 خونه نشین ڪه شدیم سه شیفت باید سرویس شام و پذیرایے بدیم با بچه ها بازے ڪنیم👩‍👦👩‍👦‍👦 درس بدیم و درس بپرسیم معلم خصوصے شدیم. عید هم ڪه نتونستیم خرج خودمون ڪنیم یه لباس بخریم یا آرایشگاه بریم هیچے در آخر اگر ڪرونا نگرفتیم ڪج و ڪوله، چاق و خپل، از تو خونمون میایم بیرون🤣🤣🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😂😂😂😂😂😂😂😂 😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
خدا هیچ موجودی رو سر دوراهی درس خوندن و خوابیدن نذاره ، . . . . هر کدومو انتخاب کنی عذاب وجدان میگیری که چرا اون یکی رو انتخاب نکردی☹️😂 😃 http://eitaa.com/cognizable_wan
پتوشناسی : اگر با يک پتو خوابيدي و موقع بيدار شدن دو پتو روي خودت ديدي بدان که آن مهر مادر است اگر با دو پتو خوابيدي و با يک پتو بيدار شدي بدان که آن از مردم آزاري کسي نيست جز برادرت و اگر با يک پتو خوابيدي و بلند شدي و ديدي که بيست پتو رويت هست بدون که خواهرت داره اتاق رو تميز مي کنه و اگر با پتو خوابیدی و بيدار شدي و ديدي هيچ پتويي روت نيست مطمئن باش که با پتوي بابات خوابيده بودی اگر بي پتو خوابيدي و بي پتو از خواب بيدار شدي، مطمئن باش جز همسرت کسي ديگه تو خونه نبوده 😂😂 😃 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 سلطان به وزیرگفت۳سوال میکنم فردااگرجواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی. سوال اول:خداچه میخورد؟سوال دوم:خداچه می پوشد؟ سوال سوم:خداچه کارمیکند؟ وزیر ازاینکه جواب سوالهارانمیدانست ناراحت بود. غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگرجواب ندهم برکنارمیشوم.اینکه :خداچه میخورد؟چه می پوشد؟چه کارمیکند؟غلام گفت هرسه را میدانم اما دوجواب را الان میگویم وسومی رافردا اما خداچه میخورد؟خداغم بندهایش رامیخورد ، اینکه چه میپوشد؟خداعیبهای بندهای خودرامی پوشد. اماپاسخ سوم را اجازه بدهیدفردابگویم. فرداوزیر و غلام نزدسلطان رفتند.وزیربه دوسوال جواب داد.سلطان گفت درست است ولی بگوجوابهاراخودت گفتی یاازکسی پرسیدی وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابهارااوداد. گفت پس لباس وزارت رادربیاوروبه این غلام بده غلام هم لباس نوکری رادرآوردوبه وزیرداد.بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟غلام گفت:آیاهنوزنفهمیدی خداچکارمیکند!خدادریک لحظه غلام راوزیر میکندو وزیرراغلام میکند. 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹اثر کرونا بر پوست
📖 🖋 مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: «عطیه جان! به سلامتی خبریه؟» عطیه بی‌آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده‌ای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجان‌زده شدم که بی‌اختیار جیغ کشیدم :«وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!» عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: «هیس! عبدالله میشنوه!» مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لب‌هایش می‌خندید که رو به آسمان زمزمه کرد: «الهی شکرت!» سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم می‌گفت: «مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!» از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: «نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!» حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی‌آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: «فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!» سپس چهره‌ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: «محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازک‌تر بهش بگی!» انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند. بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی‌پاسخ نگذاشت و گفت: «عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!» و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: «خجالت می‌کشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.» لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن «به سلامتی!» شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. 🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل می‌رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن‌های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می‌کردند، منظره‌ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می‌شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی‌ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار می‌گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه‌ها با پای برهنه به دنبال توپی می‌دویدند و به هر بهانه‌ای، تنی هم به آب می‌زدند یا خانواده‌هایی که روی نیمکت‌های زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می‌کردند. با گام‌هایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه‌ها را شکافته و پیش می‌رفتیم. بیشتر او می‌گفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانش‌آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و ده‌ها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میان‌مان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: «تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.» همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: «چی بگم؟» شانه بالا انداخت و پاسخ داد: «هر چی دوست داری! هر چی دلت می‌خواد!» از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: «ای کاش هر چی دلت می‌خواست برات اتفاق می‌افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!» از پاسخ رندانه‌ام خندید و گفت: «حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.» نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: «الهه! الآن چه آرزویی داری؟» بی‌آنکه از پرسش ناگهانی‌اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: «دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!» و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بین‌مان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعه‌ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده‌ام کرده بود، به گونه‌ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده‌ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: «الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.» با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می‌داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: «باشه، از همینجا برگردیم.» و راه‌مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه‌ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه‌ها هم پارچه نوشته‌های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: «الآن چه ماهی هستیم؟» عبدالله همچنان که به پرچم‌ها نگاه می‌کرد، پاسخ داد: «فکر کنم امشب شب اول محرمه.» و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: «این پرچم‌ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه‌مون مجید افتادم!» و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: «چند شب پیش که داشتم می‌رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمی‌گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.» 🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 با تعجب پرسیدم: «یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!» و او پاسخ داد: «نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش می‌کردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.» سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :«حالا من مونده بودم برای مُهر می‌خواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین.» از حالاتی که از آقای عادلی تعریف می‌کرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده‌ا‌ش گرفته بود، همچنان می‌گفت: «اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می‌کرد. ولی مجید اصلاً به روی خودش نمی‌آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.» از لحن عبدالله خنده‌ام گرفته بود، ولی از اینهمه شیعه‌گری‌اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر می‌شد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: «آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده‌ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!» که عبدالله پاسخ داد: «به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که می‌کنه ایمان داره!» از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: «می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.» کنجکاوانه پرسیدم: «چطور؟» و او پاسخ داد: «وقتی داشتیم از مسجد می‌اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب می‌داد و هِی راهش رو کج می‌کرد که مبادا روی یکی از کفش‌ها پا بذاره!» و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: «همونجا با خودم گفتم چی می‌شد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو می‌کنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!» که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی‌اش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن «بعد نماز جلو در منتظرتم.» به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم. در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندری‌ام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی می‌کرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروه‌های تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروه‌ها بود. شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه‌ی عجیبی سخن می‌گفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمی‌کند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگری‌های آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم. 🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان می‌گفت. سرِ کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: «اون مجید نیس؟» که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغ‌ها، آقای عادلی را مقابل در خانه‌مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: «آره، مجیده.» بی‌آنکه بخواهم قدم‌هایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گام‌هایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت می‌داد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش می‌شد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه‌ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبی‌ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی‌آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا می‌لرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی می‌کرد، خیره مانده و آرزو می‌کردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت می‌کردند، داخل ساختمان شدم. چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری می‌شد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب می‌فهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بی‌خبر نبودم. خیال او بی‌بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک می‌کشید و در میدان فراخ احساسم چرخی می‌زد و بی‌اجازه ناپدید می‌شد، چنان که بی‌اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا می‌ترساند. می‌دانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه‌اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناهِ خیال نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا می‌توانستم خدا را می‌خواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش، حامی قلب بی‌پناهم در برابر وسوسه‌های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی‌ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم. http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز می‌گذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: «لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟» دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.» سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: «خیر باشه مادر!» که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.» پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده‌ای شیرین بر صورت مادر نشاند: «کدوم همسایه‌تون؟» و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالایی‌مون.» به جای اینکه گوشم به سؤال و جواب‌های مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمی‌پذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه‌ای نه چندان جدی، همه چیز به هم می‌خورد. هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریه‌ای داشت؛ مادر می‌ترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضب‌هایش، بخت سنگینم را بر سرم می‌زد. مدت‌ها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.» پدر همچنانکه دستانش را می‌شست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: «چه خبر بود؟» و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی‌اش را هم داد: «اومده بود برای همسایه‌شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.» پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک می‌کرد، سؤال بعدی‌اش را پرسید: «چی کاره‌اس؟» که مادر پاسخ داد: «پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا می‌گفت مهندسه، تو شیلات کار می‌کنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف می‌کرد، می‌گفت خانواده خیلی خوبی هستن.» باید می‌پذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری می‌گیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمی‌شد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان می‌یافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید می‌گفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن «عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: «نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.» از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه‌ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را می‌شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره‌ای بشاش بازگشت. تراول‌هایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: «از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.» و مادر همانطور که سبزی پلو را دم می‌کرد، پاسخ داد :«خدا خیرش بده. جوون با خداییه!» و باز به سراغ بحث خودش رفت: «عبدالرحمن! پس من به لعیا می‌گم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.» و پدر با جنباندن سر، رضایت داد. 🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
📚داستان حورالعین و ازدواج با شیخ علی داستان زیر به وسیله فاضل دانشمند، نویسنده توانا، جناب آقای ناصر باقری بید هندی به دفتر انتشارات مکتب الحسین (ع) رسیده است. ایشان نوشته است. آیت الله شیخ محمد حسن مولوی قندهاری در یکی از مجالسی که شبهای جمعه دارند فرمودند: طلبه ای به نام شیخ علی در نجف می زیست که ازدواج نکرده بود و می‌گفت حالا که می‌خواهم ازدواج کنم حورالعین می‌خواهم! وی چند مدت در حرم امیرالمؤمنین (ع) متوسل به حضرت علی (ع) شد و از حضرت حوریه در خواست کرد و بعد که در نجف مظنون به جنون شده بود به کربلا مشرف گردید و در حرم سید الشهداء و حضرت ابوالفضل (ع) از آن دو برگوار طلب حوریه نمود. اما بعد از مدتی این قضایا را رها کرده به نجف برمی گردد و باز در مدرسه نواب مشغول درس می‌شود، و کلاً از آن تمنا دست برداشته و فقط به درس می‌پردازد. یک شب که از زیارت حضرت امیر (ع) برمی گشته می‌بیند در وسط صحن خانمی نشسته است. وقتی از کنار آن رد می‌شود، آن زن برمی خیزد و به او می‌گوید: من در اینجا هیچ کس را ندارم. و غریبم، شما باید مرا با خود ببرید. شیخ علی می‌گوید:امکان ندارد چرا که من مردی مجرد وعزب هستم وشمازن جوانی هستی وبدتر از ان که من در مدرسه ساکنم ان زن دنبال شیخ علی راه افتاد اصرار می‌کند که حتماً مرا امشب به حجره‌ات ببر! خلاصه شیخ علی او را در آن شب به حجره‌اش می بیرد. در موقع داخل شدن به مدرسه، چند تا از طلبه‌ها از حجره‌های خویش بودند، ولی هیچ یک آن زن را نمی‌بیند. شیخ علی به آن زن می‌گوید: شما در حجره استراحت کن، من می‌روم حجره ای یا جایی برای استراحت خود پیدا می‌کنم. اما تا از حجره بیرون می‌آید، نوری از حجره تلالو می‌کند (ظاهراً آن زن چادرش را برداشته بود) ﻟﺬﺍ ﻓﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﮐﻴﺴﺘﯽ؟ ﺟﻨﯽ؟ ﻳﺎ... ﺁﻥ ﺯﻥ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﺪ: ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺯ ﺍﺋﻤﻪ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ؛ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﻳﻪ‌ﺍﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ، ﺍﻟﺂﻥ [ﺻﻔﺤﻪ 455] ﻫﻢ ﻳﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﻓﻠﺎﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﯼ ﮐﺮﺑﻠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺗﻬﻴﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﯼ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮﻭﻳﻢ. ﺑﺎﺭﯼ، ﺷﻴﺦ ﺣﺪﻭﺩ 17 ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﺍﺯ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ. ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺭﻓﻘﺎﻳﺶ، ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤﺪ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯽ ﺍﻃﻠﺎﻉ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺪﻭﺩ ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻝ، ﺷﻴﺦ ﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﻴﻤﺎﺭﯼ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﺪ. ﺁﻥ ﺯﻥ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﺪ: ﺭﻓﻴﻘﺖ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﻴﻤﺎﺭﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻭ ﻓﻠﺎﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﻓﻠﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ، ﻟﺬﺍ ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﻟﺎﯼ ﺳﺮﺵ ﺑﺎﺷﯽ. ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﺪ: ﺗﻮ ﻋﺠﺐ ﺯﻧﯽ ﻫﺴﺘﯽ، ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ، ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺍﺟﻞ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻣﯽ‌ﮐﻦ! ﺯﻥ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﺪ: ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﻳﻢ. ﻣﻦ ﻳﮏ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﻫﺴﺘﻢ. ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻭ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺧﻮﻳﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻋﻠﺎﻡ ﺷﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺑﺎﺍﻟﻔﻀﻞ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻄﺎﺏ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﯽ ﻫﺎﺷﻢ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺮﻭﯼ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺸﻮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺍﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﻦ ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺣﻮﺭﻳﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺳﭙﺲ ﻳﮏ ﺗﺼﺮﻓﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻡ. ﺍﻳﻨﮏ ﻣﺪﺕ 17 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺧﻴﺮﺍ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﮐﻪ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﯽ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ. 1. چهره درخشان قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس(ع)، ج1، ص454. http://eitaa.com/cognizable_wan
جهان نسبت به هرکس دو نوبت دارد: یک نوبت به نفع شما است. و یک نوبت به ضرر شما آنگاه که دنیا به شما روی آورد یاغی نشوید و موقعی که دنیا به شما پشت کرد صبر پیشه کنید. 🍀http://eitaa.com/cognizable_wan
یارو به رفیقش می گه من یه تمساح پیدا کردم چیکارش کنم؟ میگه ببرش باغ وحش. فردا رفقیش می گه بردیش؟ یارومی گه: آره. تازه امشب هم می خوام ببرمش سینما.😳😂 😃 😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
یه سلامی هم عرض کنیم به اون خانمهای خانه دار زحمتکشی که الان دارن جلوی شوهراشون ادای کار کردن درمیارن و جرات نمیکنن برن سمت گوشیهاشون 😜😁😆 خسته نباشی کدبانو 👋 😃 😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan