eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️پس عاشق شهدا و شهادت بود؟ 🎙️بله، هر جا می نشست از شهدا ميگفت. پيش مادرش كه ميرفت از شهدا تعريف ميكرد و ميگفت كاش همه با حالت شهدا به ديدار خدا برويم. ميگفت مادر دعا كن من شهيد شوم وقتی شهيد شوم رويتان پيش حضرت زهرا(س)‌ سفيد ميشود. مادرش ميگفت هر شب از شهادت ميگويی، اما عبدالمهدی ميگفت يك مادر شهيد بعد از سال‌ها انتظار آمدن فرزندش، دلخوشی اش تنها به يك تكه استخوان است. وقتی استخوان شهيدش را می آورند چقدر خوشحال ميشود و ميگويد اين هديه من به اسلام است و ناقابل است. شما هم بايد اينطور باشيد. ☑️چطور تصميم گرفت مدافع حرم شود؟ 🎙️يك بار از سر كارش آمد و گفت ميخواهم با شما صحبت كنم، كارهايت را انجام بده برويم قم. گفتم خب همين جا بگو. گفت نه برويم بعد مي‌گويم. رفتيم قم و به قبرستان شيخان رفتيم. خيلی گريه كرد..بر مزار آيت‌الله ملكی تبريزی استاد امام خمينی از مقام ايشان و حضرت امام گفت. بعد گفت خدا دست يتيم‌ها را ميگيرد و مقام ميدهد. حضرت محمد(ص)‌ يتيم بود. امام خمينی يتيم بود. اينهايی كه به جايی رسيدند يتيم بودند كه خدا دستشان را گرفت. داشت من را آماده ميكرد كه اگر بچه‌ها يتيم شدند فكر بدی نكنم و غصه نخورم.😟بعد در مورد دنيا و آخرت صحبت كرد كه نبايد به اين دنيا دل بست و اگر عمر نوح هم داشته باشی بايد بروی. آن هم با دست پر و توشه ان شاءالله. http://eitaa.com/cognizable_wan
گفتم چرا اين حرف‌ها را ميزنی؟ عبدالمهدی در جواب از تكفيری ها گفت و از جسارت به حرم بی بی حضرت زينب(سلام الله علیها). گفت من غيرتم قبول نميكند بمانم و اتفاقی برای خانم بيفتد. من بی غيرت نيستم. ميگفت احساس ميكنم كربلا زنده شده است و بايد در ركاب مولا بجنگيم من كه كوفی نيستم. عبدالمهدی وقتی سخنرانی رهبر را درباره شهدای مدافع حرم شنيد، شيفته‌تر شد. خط ولايت فقيه ايشان را به دفاع از حرم و شهادت رساند. *🌺عبدالمهدی معتقد بود دوران قبل از ظهور امام‌زمان(عج) را اگر بخواهيم پشت‌سر بگذاريم اول بايد توبه كنيم تا وارد مسير اصلی شويم. مسير اصلی نور و توسل به امامان و معصومين است.ايشان معتقد بودند امام‌خامنه‌ای نائب امام‌زمان(عج) هستند و اطاعت از ايشان واجب است.🤚🏻* وقتی فهميدم كه ميخواهد به دفاع از حرم برود. گفتم: فكر بچه‌ها را كردی كه ميخواهی بروی😔. من اجازه نميدهم كه بروی. در پاسخ گفت: روز قيامت ميتوانی در چشمان امام حسين(ع) نگاه بيندازی و بگويی كه من نگذاشتم؟ ديگر حرفی برای گفتن نداشتم و سرم را پايين انداختم. عبدالمهدی گفت ميخواهم مثل همسر زهير باشی كه همسرش را راهی ميدان نبرد كرد. آنقدر در گوش زهير خواند تا نام او هم در رديف نام شهدای كربلا قرارگرفت. آنجا ديگر زبانم بسته شد.😔 گفتم باشه و گفت خود حضرت زينب(س) نگهدارتان باشد. http://eitaa.com/cognizable_wan
☑️چند بار اعزام شدند؟ عبدالمهدی يك بار اعزام شد. يك هفته قبل از اعزامش در مرخصی بود كه خبر شهادت مسلم خيزاب را به ايشان دادند. گريه‌اش گرفت. اشك ميريخت و ميگفت خوش به سعادتش. عاقبت بخير شد😭. خدا من را هم عاقبت بخير كند. خواب دوستش شهيد خيزاب را ديده و خيزاب گفته بود: آن لحظه كه تير خورده بودم و داشتم جان ميدادم امام حسين(ع) آمد و دست راستش را گذاشت روی قلبم❤️. *چون همسرم هنگام غسل و كفن شهيد خيزاب در گوشش گفته بود دعا كن من هم شهيد شوم، شهيد خيزاب در خواب به همسرم گفته بود:* *عبدالمهدی شهادت خيلی شيرين بود. شربت شهادت را خوردم و همانجا كه در گوشم گفتی و از من خواستی كه به امام حسين (ع) بگويم شهيد شوی، حضرت زهرا(س) برات شهادتت را امضا كرد. هر كسی ميخواهد به شهادت برسد، حضرت زهرا پای شهادتش را امضا ميكند.😭* همسرم قبل از اربعين به سوريه رفت. ماه محرم بود. به من ميگفت برو و در مراسم امام حسين(ع) شركت كن كه ايشان گره‌های كور را باز ميكند. http://eitaa.com/cognizable_wan
امام حسين(ع) خيلی باب‌الحوائج است. ميگفت حديث كسا بخوانيد تا ما شهری را كه در محاصره است آزاد كنيم. قبل از شهادتش هم با من تماس گرفت. صدايش گرفته بود و گفت از من راضی هستی؟ گفتم بله، اين چه حرفيه. گفت از من راضی باش. دعا كردم و گوشی را قطع كردم. ☑️الهامی از شهادتش به شما شده بود؟ 🎙️قبل از شهادتش خواب ديدم كه رفتم حرم حضرت زينب(س). تمام عكس شهدا را در حرم چسبانده بودند. خانمی آنجا بود كه روبند داشت. از آن خانم پرسيدم كه اينها عكس‌های چه كسانی هستند؟ *ايشان گفت: عكس شهدای كربلا. بعد هم گفت: اينها بسيارعزيز هستند.*👇🏼 در ميان عكس‌ها تصوير عبدالمهدی من هم بود. خيلی نگران شدم تا اينكه خبر شهادت را به من دادند. *عبدالمهدی در شب تاجگذاری امام زمان(عج)‌ همان طور كه آيت‌الله بهجت فرموده بودند به شهادت رسيد. ۲۹ دی ماه سال ۱۳۹۴ بود. عبدالمهدی با اصابت موشك كورنت به آرزويش رسيد.* ☑️پس آنطور كه آيت‌الله بهجت وعده كرده بودند به شهادت رسيد. بعد از شنيدن خبر شهادت همسنگر و همراه زندگيتان چه كرديد ؟ 🎙️وقتی خبر را شنيدم، بال بال ميزدم كه پيكرش را ببينم. آخر خيلی دلم برايش تنگ شده بود. گفتم عبدالمهدی به حاجتت رسيدی😭. بعد از شهادتش خواب ديدم كه پشت سر امام زمان(عج) ميرود و از اينكه در كنار امام حسين (ع) است، بسيار خوشحال بود. 😭 ميگفت من زنده‌ام فكر نكنيد كه مرده‌ام هيچ وقت ناشكری نكنيد. هر مشكلی داشتيد من برايتان حل ميكنم.😭 http://eitaa.com/cognizable_wan
☑️از شهيد فرزندی هم داريد؟ 🎙️من و عبدالمهدی ۹ سال با هم زندگی كرديم. ريحانه هفت ساله و فاطمه دو ساله يادگاری های شهيدم هستند. ريحانه خيلی وابسته به پدرش بود. خيلی با پدرش حرف ميزد. ☑️در مورد بچه‌ها چه سفارشی داشتند؟ 🎙️همسرم ميگفت دوست دارم ريحانه ولايتی بار بيايد. عبدالمهدی عاشق رهبری بود. هر زمان چهره ايشان را نگاه ميكرد دست بر سينه ميگذاشت و ميگفت: جان❤️ ناقابلی دارم، فدای رهبر عزيزم🤚🏻. *سفارش كرد كه ميخواهم بچه‌ها را زينب‌وار بزرگ كنيد. ان شاء الله حجابشان زينبی باشد. رفتارشان زهرايی باشد. نمونه باشند.* يك بار ريحانه تب كرد يك هفته تمام تب داشت. خوب نميشد. به بيمارستان بردم و دارو دادم، تبش پايين نمی آمد. نگران بودم تشنج نكند. نمی دانستم چه كار كنم. عبدالمهدی قبل‌تر به من گفته بود كه كمك خواستی به حضرت زهرا(س) متوسل شو و من را صدا كن. توسل كردم و زيارت عاشورا خواندم. سلام آخر را كه دادم، به حضرت زهرا(س) گفتم امروز پنج‌شنبه است و من ميدانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند.😭 گفتم به عبدالمهدی بگويند اگر برای دخترش اتفاقی بيفتد نگويد كه من نتوانستم از بچه‌اش نگهداری كنم. آنها امانت هستند دست من. http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ ‍ وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد... تف به من که خوابم سبکه ایفونو ورداشتم یه پسر بود که پشتش به آیفون بود و من دیدی بش نداشتم... +کیه؟؟ پسرکه صدای بمی داش همونجورپشت به من گف _سلام،میشه چن لحظه تشریف بیارید دم در؟ +اوکی اِشارپ پاییزیمو انداختم روی دوشم ویه شالم رهاکردم روموهام.. از وسط باغ گذشتم و رسیدم به در... بازش کردم و بازم اقاپسرمحترمو پشت ب در دیدم... یــاسر: برگشتم سمت در...ولی با دیدن صحنه روبه روم یه قدم رفتم عقب و سرموانداختم پایین... استغفرالله... _سلام خواهرم +ایووول بابا،بزار بگم،حدسش کارسختی نیس..رفیق اون مهیار املی.درسته؟ _مهیارامل؟؟؟؟ اینوباتعجب فراوون گفتم باصدای پوزخندی سرمو بالااوردم که با دیدن وضعیت دخترک روبه روم دوباره به حالت قبل برگشتم +اوووپس،مای گاد..باشه بابا فهمیدیم چشمت پاکه.خونه مهیاراینجانیس.من موندم اون داداش خل و چل من به شماهانگفته اینو؟ چی می گفت این؟؟؟مهیار کیه؟داداش؟ _خانم محترم انگاری اشتباهی پیش اومده من با اقای مهندس مهرداد امیدیان کاردارم... به وضوح دیدم که دختره جاخورد.. +با پدرم؟؟پدرمن باامثال شماها چکارداره؟ چه دختربددهنی اه...نچسب هوی یاسر مگه قراره بچسب باشه؟؟پرو _خانم محترم من بامهندس قراردارم به من گفتن خونه منتظرشون باشم..اصا یه چن لحظه.. گوشی اپلمو از جیبم دراوردم روی اسم مهندس ضربه زدم تماس برقرار شد...پشتمو به دخترک کردم ومنتظرپاسخگویی شدم.. مهندس:بله‌جانم‌پسرم _سلام مهندس.خسته نباشید مهندس:سلام ممنونم.جانم؟؟؟ _مهندس من طبق قرارمون دم‌در هستم‌تشریف نداریدانگار؟؟دخترخانمتون گفتن البته مهندس:اوه شرمنده یاسرجان برو داخل بشین تا بیس دقیقه‌دیگ رسیدم ..بازم متاسفم _ممنون منتظرم پس.خدا نگهدار و تلفنوقط کردم..من از بدقولی متنفرررم .. http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر ازحموم خارج شدم و به سمت کمد لباسام رفتم خببب چی بپوشم؟ آهان فهمیدم،بلوز یقه سه سانت سرمه ای که تازه خریده بودم و هنوز نپوشیده بودمش رو از کمدخارج کردم.شلوار سرمه ای کتونم روهم پام کردم. بلوز رو تنم کردم ومشغول بستن دکمه هاش شدم... به دگمه ی یقه رسیده بودم که متوجه شدم جادگمه اش بازنشده باکلافگی مهسو رو صدازدم _مهههسو؟یه لحظه میای بعدازچندلحظه صدای قدمهاشو شنیدم وارداتاق شد... هنوز آماده نشده بود... +بله چیشده؟ _میشه لطفا این جادگمه ای رو باقیچی چیزی بازکنی... +باشه چندلحظه وایسا برم قیچی بیارم... ازاتاق خارج شد بعداز چندثانیه با قیچی کوچولویی که دستش بود برگشت نزدیک اومد و مشغول وررفتن با جادگمه ای شد... ولی من... برای چندلحظه محو عطرموهاش بودم... دگمه ام رو بست و سرش رو بالاآورد... مهسو باتعجب به نگاه خیره ی یاسر نگاه میکردم که برای یک لحظه خیلی سریع بوسه ای روی موهام کاشت و دم گوشم گفت +عطرموهات محشره....خواهش میکنم یه امشب بپوشونشون... سریع ازم فاصله گرفت و به سمت پنجره اتاقش رفت... ازاتاق خارج شدم و به سمت یخچال رفتم و یک لیوان پرازآب خنک خوردم... بعدازاینکه کمی حالم بهترشد وارداتاقم شدم تالباسام رو عوض کنم.. تونیک چهارخونه ی سرخ آبی و سفیدم رو که مدل مردونه داشت تنم کردم ،وروپوش کرم رنگم که‌گلای سرخ ریزداشت رو روی اون پوشیدم... دامن شلواری کرم رنگم رو هم پوشیدم... شال ست لباسم رو از کمد خارج کردم و بهش نگاهی انداختم حرف یاسر توی گوشم زنگ خورد یه امشبه دیگه... شالم رو مدلی که یاسمن یادم داده بود و قشنگ بود و موهام روهم میپوشوند بستم... به خودم توی آینه نگاهی انداختم... انگار باحجاب دلنشین تربودم.... http://eitaa.com/cognizable_wan
*😭😭😭توبه رضا* *يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، اونجا شده بود خونه گناه و معصيت...دیگه توضیحش باخودتون....* *شب عاشورا بودهرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند* *نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی هيچي* *ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند، دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه* *ماشينو برداشتم برم يه سرکي،* *چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم* *تو راه که ميرفتم يه خانمي را* *ديدم، خانم چادري وسنگینی بود* *کنارخیابون منتظرتاکسی بود* *خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق توذهنم جرقه زد بله شیطان خوب بلده کجاواردبشه ازچندتاخیابون عبورکردم ورسیدم به میدون ورفتم سمت خونه مجردیمون خانمه که دید مسیری که اون گفته بودنمیرم گفت نگهدارومنم* *سرعتوبیشترکردموهرچی جیغ ودادمیزدتوجه نمیکردم شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت وگرنه خودشومینداخت پایین بردمش توي اون خانه ي مجردي* *اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن* *گفتم برو بابا امام حسين کيه؟* *اينارو آخوندا درآوردند، اين عربها با هم دعواشون شده به ما ربطي نداره* *خانومه که دیگه امیدی به نجات* *نداشت با گريه گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن!!! من اين کاره نيستم،* *من داشتم ميرفتم مجلس عزای سیداشهداعزیز فاطمه* *گفتم من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم: جواني، جواني کردن *اينارو هم هيچ حاليم نيست من اینقدرغرق تواین کاراشدم مطمئنم جهنم ميرم پس دیگه آب که ازسرگذشت چه یک وجب چه صدوجب خانمه که ازترس صداش میلرزید باهمون صدای لرزان گفت:* *تو ازخداوعذاب جهنم نمیترسی درسته ولی لات که هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟من شنیدم لاتهااهل لوتی گری ومردونگی هستن* _ *خودت داري ميگي من زمين تا* *آسمون پر گناهم ، اين همه گناه کردي، بيا امشب رو مردونگي کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاري دلت ميخواد بکن* *آقامن که شهوت جلوچشاموگرفته بود هیچی حالیم نمیشداماباشنیدن کلمه زهرای مظلومه که باصدای لرزان وهمراه باگریه اون زن همراه بود تنم لرزید آقایه لحظه بدنم یخ کرد غيرتي شدم* *لباسامو پوشيدم و گفتم: يالا چادرو سرت کن ببينم، امشب ميخوام تو عمرم براي اولين بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببينم اين حضرت زهرا ميخواد چيکار کنه مارو... يالا* *سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه اي که ميخواست بره پياده اش کردم* *از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد* *همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم، ورفت* *اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و حالم خوب نبودداشتم حرفهای خانومه روکه مثل پتک* *توسرم میخوردتوذهنم مرورمیکردم* *تو راه که داشتم ميبردمش تا دم* *حسينيه، هي گريه ميکرد و با* *خودش حرف ميزد، منم ميشنيدم* چي ميگه* *اما داشت به من ميگفت* *ميگفت: اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ازدست ما ميگيره، اينارو ميگفت* *منم رانندگي ميکردم.... واردخونه شدم* *ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند هیئت* *تو خانواده مون فقط لات من بودم* *تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده* *صفحه ي تلويزيون دو تکه شده، تکه ي راستش خود بين الحرمين و گاهي ضريحو نشون ميده، تکه دومش، قسمت دوم صفحه ي تلويزيون يه تعزيه و شبيه خوني نشون ميداد، يه مشت عرب با لباس عربي، خشن، با چفیه هاي قرمز، يه مشت بچه ها با لباس عربي سبز، اينارو با تازيانه ميزدند و رو خاکها ميکشوندند* *من که تو عمرم گريه نکرده بودم، ياد حرف اين دختره افتادم گفتم وااااااي يه عمره دارم تازيانه به مهدي ميزنم* *پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم* *یازهرای مظلومه دست منو بگير* *یازهرا يه عمره دارم گناه ميکنم،* *دست منو بگير* *من ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم.* *کسي تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم* *توسروصورت خودم میزدم* *گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت که نميکشيدم چون کسي نبودیه حس عجیبی بهم دست داده بودکه توی همه عمرم تجربه نکرده بودم احساس میکردم سبک شدم احساس میکردم تازه متولدشدم....* *نیمه شب بود، باصدای بازشدن قفل در ازخواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بودپدر و مادرم از حسينيه آمدند* *تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، يه نگاه به من کرد گفت:* *رضا جان حالت خوبه؟چراچشمات قرمزه چراصورتت قرمزشده... http://eitaa.com/cognizable_wan
از جمله اموری است که افراد مختلفی به انجام آن برای اطلاع یافتن از آینده، تشخیص شخصیت و آگاهی بر اموری پیچیده، رغبت نشان می دهند و گاه در این میان به بیراهه می روند: + طالع بینی و به نوعی پیش گویی از آینده به چه معناست و تا چه اندازه می توان به آن اعتماد کرد؟ آیا اساسا این مقوله قابل دفاع است یا از نظر اهل فن و بزرگان رد و مطرود است؟ برای پاسخ به این سوال باید ابتدا گفت بین شخصیت و رفتارهای انسان با حرکت سیارات ارتباط وجود دارد در حقیقت میان اجرام آسمانی با اجرام سفلی (انسان) ارتباط وجود دارد که این را هم بزرگان دین و هم اندیشمندانی همچون ابن سینا و ابوریحان به آن اذعان کرده اند. یعنی بین زمین و آنچه در آسمان اعم از سیارات و ستارگان هست، ارتباط وجود دارد و وقتی فردی به دنیا می آید، در مجموعه هستی سماوی (آسمان) اتفاقات خاصی می افتد و در این زمان ستاره یا ستارگانی در حال طلوع یا غروب هستند. علم طالع بینی زیر مجموعه ای از علم نجوم است که علم نجوم می تواند اموری از آینده را پیشگویی کند. + آیا این حقیقت در دین و سیره بزرگان و اهل بیت (ع) تصریح شده است؟ به طور کلی نظر اسلام در این خصوص چیست؟ بله، اینکه از طریق علم نجوم که طالع بینی بخشی از آن را تشکیل می دهد، بتوان به حقایقی دست یافت و آینده را پیشگویی کرد واقعیت و حقیقت دارد اما باید دانست بر اساس روایات این علم تنها در ید و اختیار اهل بیت (ع) است چرا که آنها اشراف کامل به هستی دارند و از بالا به پایین می نگرند. در این روایات بیان شده است این علم تنها در اختیار معصوم(ع) است و سایر افراد یا نمی توانند به آن دست پیدا کنند یا به صورت ناقص آن را کسب می کنند. + آیا شاهد قرآنی هم بر این مدعا دارید که هم صحت طالع بینی را از نظر دین تایید کند و هم ناقص بودن این علم را در دست بشر؟ بله. جریان خواب فرعون و معبران و کاهنان از مبرزترین و ملموس ترین این قضایا است. آنجایی که کاهنان با استفاده از اوضاع سماوی (آسمانی) پیشگویی کردند که فردی به دنیا می آید که حکومت و سلطنمت فرعون را در هم خواهد پیچید. اما این پیشگویی ناقص بود و با اینکه فرعون نوزادان و کودکان بسیاری را کشت، موسی (ع) را نتوانست از بین ببرد و در ایشان در قصر او پرورش یافت. ناقص بودن علم کاهنان و افرادی که می خواهند به این امور دست پیدا کنند در همین جا هویدا می شود به این معنا که کاهنان نمی توانستند پیشگویی کنند این فرد چه کسی است و حتی نتوانستند بفهمند این کودک جزو نزدیک ترین افراد دربار فرعون می شود. + درخصوص طالع بینی شخصیت افراد چطور؟ آیا اینکه یکسری خصوصیات را به متولدین هر ماه نسبت و تعمیم می دهند، پایه علمی دارد و می توان بر صحت آن مُهر تایید زد؟ ببینیداینکه فصول و زمان های مختلف تولد در شکل گیری شخصیت انسان تاثیر دارد، امری عقلی و درست است اما آنچه که امروز در طالع بینی افراد مُد است، با آنچه در اصل باید باشد فاصله بسیار داردو می توان گفت گزافه ای بیش نیست. برای توضیح این مطلب باید گفت اینکه مثلا می گویند متولدین فلان ماه افرادی خونگرم یا اهل کشمکش هستند نمی تواند در مورد همه صدق کند. اما نمی توان شرایط مکانی و زمانی را شکل گیری افراد نادیده گرفت به طور مثال افرادی که در مناطق سردسیر مانند سوئد و نروژ زندگی می کنند قطعا به لحاظ خلق و خو، بلوغ، رفتارهای اجتماعی و … با متولدین منطقه استوایی تفاوت دارند. اما این طالع بینی رایج در مورد خصوصیات شخصیتی افراد، محصول تحقیق افرادی چینی و هندی در جامعه آماری بسیار محدود بوده که استقرایی ناقص است و نمی توان آن را بر 7 میلیارد انسان تعمیم داد! در واقع نمی توان این همه شاریط را نادیده گرفت در صورتی که حتی نوع خوراک و فصول بر شخصیت افراد تاثیر می گذارد. حتی کامل بودن ماه یا هلال بودن آن در هنگام تولد افراد و حرکت سیارات، بر شخصیت انسان ها تاثیر می گذارد. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠توبه جوانی که خیاط زنانه بود 🌳زمان طاغوت در شلوغی معصیت‌ها و طوفان گناهان، خیابان‌های تهران و شهرهای بزرگ کشور ما پر از کاباره و مشروب فروشی و زن و دختر بی‌حجاب و شکسته شدن حریم الهی بود. من قبل از انقلاب یک دهه، در شهر رشت منبر داشتم. 🌳واقعۀ بسیار شنیدنی که برای خودم اتفاق افتاده را برایتان تعریف می‌کنم: زمان طاغوت در شلوغی معصیت‌ها و طوفان گناهان، خیابان‌های تهران و شهرهای بزرگ کشور ما پر از کاباره و مشروب فروشی و زن و دختر بی‌حجاب و شکسته شدن حریم الهی بود. من قبل از انقلاب یک دهه، در شهر رشت منبر داشتم. خیلی به من سخت گذشت، چون به صاحب‌خانه می‌گفتم ماشین را نزدیک درب خانه بیاور که درب ماشین با درب خانه یک جا باز بشود، می‌نشستم در ماشین و جلو مسجد پیاده می‌شدم و دیگر هیچ جای خیابان را نمی‌شد نگاه کرد. 🌳در آن شهر با جمعیت ۱۵۰۰۰۰ نفری، چهارصد مغازه مشروب فروشی با مجوّز رسمی بود و خانه‌ها و مکان‌های بی جواز هم زیاد بود. امام ضلالت، همه شهرها را به فساد کشیده بود، به طوری که زمان طاغوت یکی از شهرهای ردۀ اول یا دوم در انواع فسادها در ایران، شهر مشهد بود؛ یعنی کنار حرم حضرت رضا(ع)، که هنوز هم آثارش هست و هنوز هم یکی از شهرهایی است که فساد در آن غوغا می‌کند! همۀ این‌ها عوارض جدایی از امام هدایت است. 🌳زمان دیگری در قبل از پیروزی انقلاب، یعنی در سال 1354 شمسی در تابستان و در یکی از منازل تهران که حیاط بزرگی داشت منبر بودم. جمعیت زیادی می‌آمدند و حیاط پُر بود. وقتی از منبر پایین آمدم جوان شیک پوشی با لباس‌های آن چنانی و لباس‌های شبیه زنان روبه‌روی من نشست و گفت: آقا این حرف‌هایی که شب‌ها می‌زنی مربوط به کیست؟ فهمیدم که تازه وارد است، گفتم: چند شب است می‌آیی؟ گفت: دو شب. گفتم: حرف‌ها مربوط به سه نفر است: یکی آن که تو را خلق کرده است؛ یعنی خدا و دیگری پیغمبر اسلام که از همه بیشتر دلش برای بشر سوخت؛ سوم هم دوازده امام و مادرشان فاطمۀ زهراست. 🌳گفت: تکلیف ما با این حرف‌ها چیست؟ گفتم: نمی‌دانم شما چه کاره هستی؟ گفت: من در لاله‌زار تهران لباس زنانه می‌دوزم، لباس زن‌ها را هم خودم اندازه می‌گیرم و پرو می‌کنم! 🌳گفتم: پس تو زودتر از ما به حورالعین رسیدی، خدا به ما وعده داده است که اگر به نامحرم نگاه نکنی، زنا نکنی، عرق نخوری، کار زشت انجام ندهی، ربا نخوری، نماز بخوانی و روزه بگیری در آینده در بهشت به تو حورالعین می‌دهیم؛ اما خوش به حال تو که بدون زحمت به آن رسیدی! 🌳گفت: تکلیف من چیست؟ گفتم: تکلیفت این است که خود را از جهنم نجات بدهی. گفت: یعنی فردا نروم؟ گفتم: بله نرو؛ چون گناه را باید یک باره ترک کرد و واجب فوری است، و گناه امشب را نباید به یک لحظه دیگر انداخت. همین الان باید رابطه‌ خود را با گناهی که به آن آلوده‌ هستی قطع کنی؛ اگر ده دقیقه دیگر طول بکشد و مرگ تو فرا برسد، مرگ بسیار بدی خواهی داشت. 🌳اگر بی‌نماز هستی، باید همین الان با بی‌نمازی وداع کنی. اگر با پدر و مادر خود قهر هستی، همین الان باید تصمیم آشتی بگیری. اگر رابطه شما با شوهر خود بی‌علت به هم خورده، همین الان تصمیم به برگشت به خانه بگیر. اگر زن خود را آزار می‌دهی، همین الان باید تصمیم بگیری از آزار او دست برداری. اگر حرام می‌خوری، همین الان ترکش کن و مال‌های حرام‌ گرفته شده را به صاحبانش برگردان. 👇👇👇 ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
«شهید احمد علی نیری» در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد. او در تاریخ 27 بهمن ماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی عملیات والفجر8 به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید. احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود. «دکتر محسن نوری» یکی از دوستان شهید بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید والامقام و عارف مسلک داشته است. او در مورد نحوه تحول این شهید که با وجود سن کمش اما مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود به ذکر خاطره‌ای از زبان خود شهید اشاره می‌کند. این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی» نقل شده است که در ادامه می‌آید: رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آن‌ها بود با آن‌ها می‌خندید با آن‌ها حرف می‌زد و... احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمی‌دانست. در حالی که همه می‌دانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد خداوند را به گونه‌ای دیگر می‌شناسد و بندگی می‌کند! ما نماز می‌خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا می‌دیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا  لذت می‌برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می‌کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه می‌گفت و می‌خندید. من فقط می‌دیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام می‌داد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می‌داد. احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی‌کرد. فقط زمانی برافروخته می‌شد که می‌دید کسی در یک جمعی غیبت می‌کند و پشت سر دیگران صحبت می‌کرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی‌کرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده می‌خواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را  بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم. نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.» بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. 👆👆👆 http://eitaa.com/cognizable_wan
زیبا و خواندنی 🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃 🍃 💠داستانی واقعی  خواندنی و بیدار کننده! حتما بخوانید ✍️داخل هواپیما دو حاجی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پُر کردنِ زمانِ تاخیر پروازِ هواپیما داستانِ حجِ شان را برای همدیگر تعریف نمایند. حاجی اولی: بنده رییس یک شرکت ساختمانی هستم الحمدلله دهمین بار است که فریضه حج را بجا می آورم. حاجی دومی: از خداوند برای شما حجِ مقبول و سعی مشکور آرزو دارم. حاجی دومی: بنده دکتر سعید متخصص جراحی هستم و در یکی از شفاخانه های خصوصی کار می کنم. بعدِ سی سال کار در یکی از شفاخانه های خصوصی توانستم هزینه حج را پس انداز کنم، اما روزی که رفتم برای دریافتِ وجوه پس انداز شده ام به بخشِ مالی، همانجا با مادرِ یکی از مریضان ام که فرزند معلولی دارد برخوردم، بعد از احوال پرسی مختصر متوجه شدم که خانم بسیار غمگین و پریشان است و دلیلِ ناراحتی ایشان هم اخراجِ شوهرش از کار و اینکه دیگر آن زوج توانایی پرداختِ هزینه ی معالجه ی فرزند معلول شان را در بیمارستان خصوصی ندارند. رفتم پیشِ مدیرِ بیمارستان و ازش خواهش نمودم تا ادامه درمانِ  طفلِ مریض به حساب بیمارستان صورت گیرد، اما مدیرِ بیمارستان به تقاضای ام جواب رد داده و گفت : این جا بیمارستانِ خصوصی ست، نه کدام بنیاد خیریه با نا امیدی تمام از پیشِ مدیرِ بیمارستان خارج شدم و در حالی که دلم بحال مریض و خانواده اش سخت میسوخت، بصورت اتفاقی و غیر ارادی دستم به جیبم که پولِ پس اندازِ حج در آن بود، خورد. برای چند لحظه یی به فکر فرو رفتم که این پول کی و به کجا باید هزینه شود؟ بی اراده سرم را به سمتِ آسمان بلند کردم و خطاب به خداوند گفتم: بار الها! خودت بهتر از هر کسی آرزوی دلم را میدانی، هیچ چیزی برایم بهتر از رفتنِ حج و زیارت خانه ی خودت و مسجدِ حضرتِ نبی اکرم محبوب تر نیست و اینرا نیز میدانی که برای رسیدن به خانه ات تمام عمر تلاش نموده و زحمت کشیده ام. بار الها! من مشکلِ این زنِ نا امید، شوهرِ ناچار و فرزندِ مریض اش را بر تمایلِ سرکشِ درونی خودم که همانا آرزوی رفتن و زیارتِ خانه ی توست ترجیح می دهم. خدایا مرا از  فضل و کرمت بی نصیب مگردان! مستقیم رفتم به بخشِ مالی بیمارستان و هر چه پول داشتم همه را یکجا به صراف تحویل دادم وگفتم این پولِ شش ماه پیش پرداخت برای بستری و هزینه ی درمان  طفلِ مریضِ و معلول است و همچنان به مدیرِ بخش گفتم یک خواهشی دیگر هم از شما دارم که لطفآ تحتِ هیچ شرایطی به مادر مریض نگوئید که هزینه ی بستر و علاجِ طفلِ معلولِ شان را من پرداخت نموده ام و اگر اصرار نمودند بگوئید بیمارستان پرداختِ هزینه ی بیمارِ شمارا متقبل شده است . به خانه برگشتم از یکطرف بخاطرِ اینکه سفر حج و زیارتِ خانه ی خدا را از دست داده ام بسیار نا امید و غمگین بودم، اما در عینِ حال حسِ رضایتِ عجیبی در درونِ من بود که خدا مرا وسیله ساخته تا مشکلِ مریضِ معلول و بی بضاعت ام را حل نمایم. آن شب در حالتی که صورتم و گونه هایم خیس اشک بود به خواب رفتم، در خواب دیدم که دارم طوافِ خانه ی خدا را انجام می دهم و مردم به من سلام می کنند و میگویند، حجِ تان قبول باشد حاج سعید و همچنان میگفتند که اینرا نیز بدانید که شما قبل از این که در زمین حج کنید، در آسمانها حج کرده اید، جنابِ حاج سعید ما را نیز از دعای خیر تان فراموش نکنید. از خواب پریدم و احساسِ خوشحالی عجیبی سرا پایم را گرفته بود خدا را سپاس گذاری نمودم و به رضای پروردگار راضی شدم. تازه چند دقیقه یی از بیدار شدن ام نگذشته بود که زنگِ تلفن ام به صدا در آمد ، دیدم مدیرِ بیمارستان پشت خطِ تلفن هست.بعدِ احوال پرسی مختصر گفت: صاحبِ بیمارستان امسال عازم حج هستند و ایشان هیچ وقت بدونِ پزشک خصوصی خود شان حج نمیرود، اما متاسفانه اینبار پزشکِ خصوصی ایشان به دلیلِ بار داری خانمش و نزدیک شدن وضعِ حمل نمی تواند صاحبِ بیمارستان را در سفرِ حج همراهی کند، بنآ خواهشی از شما دارم که امسال زحمتِ همراهی ایشان را در سفرِ حج شما عهده دار شوید. سجده شکر بجا نمودم و همانطور که حالا می بینید خداوند حج و زیارتِ خانه خودش را بدونِ پرداختِ کدام هزینه نصیب ام گردانیده. 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan