#رفع_خستگی_جنسی_با_طب #سنتی
خوردن یک لیوان آب لیمو با عسل
پس از هر آمیزش جنسی برای زن و مرد بسیار موثر واقع میشود و مقداری از انرژی از دست رفته را جبران میکند
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وشش
یوسف به سفره ای که...
مقابلش پهن بود، خیره شده بود.👀
تک تک قوها را از نظر گذراند.👀
عجب #سفره ای.. سفره ای #سنتی با چیدمانی مدرن و #امروزی..👀😍
و ریحانه منتظر عکس العمل یوسفش بود. در آینه ای که مقابلشان بود به همسرش نگاه میکرد.☺️
یوسف همه را خوب نگاه کرد. چشمش به آینه خورد و البته بانویش.
با ذوقی سرشار لبخندی زد.😍☺️آرامتر از همیشه. سرش را به گوش همسفرش نزدیک کرد.
یوسف _همون که تو باغ گفتم.😍
ریحانه، از آینه حرف میزد.
_چی😌
_اینهمه اعتراف کردم بس نبود.😊
_نچ🙈
_لااله الاالله... گفتم بضرر من میشه.. دیدی
حالا..!😉
ریحانه نگاهش از آینه برداشت.🙈
یوسف _یه سورپرایز برات دارم. رفتم قسمت مردونه میفهمی.
ریحانه لبخندی عمیق زد.☺️
مرضیه #مراقب بود کسی باگوشی فیلم یا عکس نگیرد.
فاطمه پشت سر هم عکس فیلم میگرفت.
بعد از دست کردن حلقه ها💍💍و بقیه رسم و رسومات..یوسف #ازهمان_درب کنار جایگاه، به قسمت مردانه رفت.. و بانویش تا درب نزدیک جایگاه، به #پیشوازش.👌
یوسف دستش را روی سینه اش گذاشت.
_ اجازه میفرمایید بانو..!😊
ریحانه_ خیلی دوست دارم.. یوسفم.😍
نگاهی عاشقانه،پاسخ ریحانه بود.
دوستان ریحانه، مرضیه،طاهره خانم اطراف ریحانه را گرفتند.که شادی کنند که دل عروس مجلس نگیرد.😊😔
یوسف هنوز...
پایش به قسمت مردانه نرسیده بود..که رفقای هیئتی اش😜 دست و پای او را گرفتند.. و او را به هوا پرتاب میکردند.😱😂 صدای داد و فریاد یوسف🗣 و بقیه کل تالار را گرفته بود.
رفقا همه باهم_ یک... دو... پنج..😂😂
و یوسف را به هوا پرتاب کردند.همه میخندیدند.😂😁😄😀😀 حتی خانمهایی که با دلخوری روی صندلیهایشان نشسته بودند.
مداح آمده بود...
روی سن ایستاده بود. اما نمیگذاشتند شروع کند،.. این داماد بازیگوش😁🙈 با رفقای باصفای هیئتی اش.😍
یوسف تک تک با همه...
خوش و بش کرد. به سیدهادی رسید.
سیدهادی_ خوشبخت بشی رفیق. از ماموریت که اومدم رفتم خاستگاری. بعدش رفقا گفتن.. شرمنده داداش.😊✋
_این چه حرفیه☺️
علی حرفهایشان را شنید.
_سید تو که مقصر نیستی..😜 این دل بی قرار یوسف، داشت کار دستت میداد.😁
یوسف_😅
علی_ خوب شد اون روز تو پایگاه به یوسف گفتم.. وگرنه دیر رسیده بودم تکه بزرگت گوشت بود..😂
سیدهادی_😂
یوسف_🙈☺️
علی_😂
میثم، علی، مهران، سید هادی و حسین صندلی ها را عقب تر برده، و محوطه ای ۵، ۶ متری را باز کرده بودند.😍👌
هنوز ریحانه از سورپرایزش خبر نداشت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan