#رمان_رویاےوصــــال💕
#قسمت11
آقا محسن برادر زهرا از سمت دیگہ اے جلو آمد و با مادر احوالپرسی کردند.
نمیدونم چرا کنجکاو بودم این آقاے نُخبہ را ببینم ، برادر طاهره سادات را میگویم.
طاهره خانم مادر و خواهرش را معرفی کرد. سپس رو به دختر جوانی که محجبه بود و نیمچه آرایشی داشت کرد وگفت این هم عضو جدید خانواده ما فاطمه خانم، نامزد داداشم ببخشید زن داداشم ، آخه تازه دوماهه عقد کردند.هنوز عادت نکردم بگم زن داداش.
یعنی همسر اوست؟
طاهره خانم سه برادر داشت .خانم کدومشون هست؟
"خب معلومہ براے بدرقہ کسے میان کہ میخواد بره کربلا.اصلا باشہ، بہ تو چہ حُسنا ؟ از الان بخواے خُل بازے در بیارے نہ من نہ تو" .
به عروس خانم جدید تبریک گفتیم. او هم گفت براش دعا کنیم.
دايے و آقا محسن را دیدم که باهم مشغول صحبت بودند .ولے تنها ... بیخیالش شدم و همونجا اول به الهام و بعد به زهرا زنگ زدم و خداحافظی کردم.
الهام با خنده و شوخی گفت :
الهام_آجی رفتی اونجا به امام حسین بگو یه شیرازی باحالی نصیب ما کنه
_بمیری الهام با این دعاهات. باشه دعا میکنم یه یابویی با اسب سفیدش بیاد ببرت ولی شیرازی نه.
الهام _اِه چرا؟
_مامان دِق میکنه همین الان ازت دوره دیگه شوهر کنے برےکه مے میره
الهام _حالا راضی میشہ
_چیہ نکنہ خبریہ؟
الهام _هااا ؟ نہ.
_نہ و نگمه میدونم یہ چیزیت هست. برگشتم میاے تعریف میکنے بینم جریان چیہ؟ باشہ؟
الهام _باشہ
_خب خواهر کوچیکه ما هم رفتنے شدیم، ببخش اگر بدے دیدے ، گرچہ هر کارے ڪردم حقت بود.
الهام _باشہ ابجے خانم ما هم داریم برات
_شوخے کردم ته تغارے، حلالم کن الهام باشہ؟ شاید برنگشتم
_برو بابا انگار داره میره سفر آخرت، میرے زیارت برمیگردے دیگہ التماس دعا برو بسلامت
خدانگہدار
_خداحافظ
بعد از حدود یڪ ساعت صدامون زدند که باید به سالن بعدی برویم.
دايے به سمتم آمد
کمی بغض داشتم، نمیدونم چرا؟
_خیلی زحمت کشیدی دايے، ممنونم بخاطر همه چیز حلالم کن اگر اذیتت کردم
لبخندی زد وگفت :
_حلالی خانم دکتر برو بسلامت
میدونم مواظب خودت هستے
ولی به حاج محسن کمالی و آقای ثابتی سفارشت رو کردم. هر کاری داشتی بهشون بگو. بعد هم دست به جیبش برد
و پاکت پول چنج شده را به من داد. مراقب خودت باش.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯