فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راحت ترین کار رو انجام دادن پایین یه جاده هست اتومات میره روجاده😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن: اون یاروئه رو می بینی که مست و شنگوله؟
مرد:خب.. کی هس؟
زن: ده سال پیش ازم خواستگاری کرد و بهش گفتم نه
مرد: دهنش سرویس ! از اون موقع تا حالا هنوز داره جشن میگیره😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
با این پسر سیکس پک دارا و اینا ازدواج نکنین، یه نون خامه ای بخوایین بخورین هی براتون کالری میشمارن.
با چاقا ازدواج کنین که نصف شب پایه ی پیتزا خوردنتون باشن تباها😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
پادشاه و کنیزک
پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.
هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او ميدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي ميكنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان ميكنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه ميكرد. داروها, جواب معكوس ميداد.
شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني ميداني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بودهاي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او ميگويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار ميآيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را ميداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه ميدرخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر ميآمد. گويي سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان يكي بوده است.
شاه از شادي, در پوست نميگنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بودهاي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايشهاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بيخبر بودند و معالجة تن ميكردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل
درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا ميداند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من ميخواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟
پزشك نبض دختر را گرفته بود و ميپرسيد و دختر جواب ميداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محلههاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان ميكنم.
#ادامه_دارد👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#ادامه_داستان👆👆
اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك ميرويد و سبزه و درخت ميشود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديهها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نميدانست كه شاه ميخواهد او را بكشد.
سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديهها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانههاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف ميشد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشقهايي كز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
زرگر جوان از دو چشم خون ميگريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را ميريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را ميكشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را ميريزند. اي شاه مرا كشتي.
اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه ميپيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برميگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر ميكند مثل غنچه.
عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه ميكند. عشق كسي را انتخاب كن كه همة پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست
داستان هاي مثنوي
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ شبهه:
تماشاي خوردن و آشاميدن ديگران در ماه رمضان شما را تحريك مي كند؟ خب در خانه بمان و روزه بگير!
جشن و شادي عروسي مختلط زنان و مردان را دوست نداري؟ خب در آنها شركت نكن!
از همجنسگرايي متنفر هستي؟ همجنسگرا نباش!لازم نيست آنها را بكشي!
از ديدن مو و آرايش زنان تحريك مي شوي؟ بهشان نگاه نكن، لازم نيست رويشان اسيد بپاشي!
از لباس رنگي و مانتو با مدل هاي مختلف خوشت نمي ايد؟ خوب نپوش!
اديان ديگر را دوست نداري؟ دين خود را پرستش كن! لازم نيست پيروان اديان ديگر را قتل عام کنی!
كافي است فوضولي و دخالت در زندگي ديگران را بس كنيد.
شما مسئول به بهشت رفتن ديگران نيستيد، دين و مذهب و عقائد تان را در خانه تان و براي خودتان نگه دارید!!!
✅ پاسخ:
🔴داداچ! طاقت روزه گرفتن تو ماه رمضونو، نداری؟ خب! تو خونه بمون! و روزه بخور! دلیلی نداره قانون و حکم خدا رو زیرپا بذاری!
🔴دوست داری با زن و دختر مردم برقصی! چرا علنی و با هنجارشکنی؟ هر کار خلاف عقل و شرعی میخوای انجام بدی و یا دیگران با زن و دخترت و ناموست انجام بدن، تو حریم خصوصیات باشه! چرا برا دخترای مردم، تور پهن میکنی؟ چرا فرهنگ شوم سکسوالیته سازی را بر جامعه تحمیل می کنی؟
🔴دوست داری همجنسگرا باشی؟ دوست داری مفعول واقع بشی خب عیب نداره! تو خلوتت با همجنست ازدواج کن! با هر نره خری تمایل داری هرچندتا و هرچند دفعه! چه اصرار داری تو خیابون و ساحت اجتماع را به گند بکشی؟!
🔴دوست داری چشمچرونی کنی؟ خب چرا مزاحمِ ناموس مردم میشی؟ و حقِ پاک و عفیف بودنشونو مراعات نمیکنی؟
هرچی اونور آبیها از مانتوهای بیعفتی و بیحجابی (به بهانه مُد و تنوع و رنگ) برات تعیین کردن، دوس داری بپوشی؟ خب تو خونت بپوش! چرا هنجارهای اجتماعی رو میخوای بشکنی!
🔴ادیان رو دوست نداری؟ اسلام رو دوست نداری؟ خب نداشته باش! چرا توهین میکنی! چرا تهمت آدمکشی میزنی؟!
🔴کافیه فوضولی و دخالت تو دین مردم رو کنار بذاری! خیلی سخت نیس!
شما مسئول بهشت رفتن مردم اگه نیستی! چرا مسئول جهنم بردنشون شدی؟! جای شک نداره؟ روشنفکریهات رو تو خونهات برا خودت نگه داشته باش!
🔴 ادعای فوضولی نکردن تو کار مردمو دارن؟ اونوقت با تهمت و دروغ، مسلمونا رو «اسیدپاش» و «آدمکش» معرفی میکنن! انگار نه انگار که بزرگترین جنگها و آدمکشیها رو انسانهای بیخدا و نامسلمون راه انداختن! جنگ جهانی اول با ۱۷ میلیون کُشته و جنگ جهانی دوم با ۶۰ میلیون کُشته، بمباران اتمی ناگاساکی با ۲۰۰ هزار کُشته، جنگ ویتنام با ۵ میلیون کُشته، محصولِ این تفکره!
🔴 با این فرمول جلو بره، میگه چرا مردم برا ماشیناشون قفل فرمون میذارن؟ چرا خونههاشون دزدگیر داره؟ تو مگه فضولی کی پشت چراغ قرمز توقف میکنه؟ چرا آدمربایی آزاد نیست؟ چرا قاچاق آزاد نیست؟ چرا نمیشه به راحتی به هر زن و دختری دسترسی پیدا کرد؟ چرا آشغال ریختن تو خیابون آزاد نیست؟ (زنده باد آزادی)
🔴 احکام اسلام فقط به مسائل جنسی و احکام فردی محدود نمیشه! بخشِ زیاد اسلام، احکام اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادیه که بر محور عقلانیت و معنویت و بر مدار قانون به اداره جامعه میپردازه! سکولارها و لیبرالها دوست دارن مثل مسیحیت، اسلام رو به عرصه فردی و درونی و کُنج خانه محدود کنن! و دین رو مسالهای کاملاً شخصی بدونن!
(تا اسلام بشه «شیر بییال و دُم و اشکم»)!
🔴اسلام، ظلمستیزی داره! اسلام ، مردم_دوستی داره! اسلام، قانونمداری و مسئولیت اجتماعی داره! در عین حال، اسلام به حریم خصوصی افراد و عقاید شخصیشون (تا وقتی که توطئه نکنن و نظم اجتماع رو بهم نزنن!) احترام میگذارد.
💥 http://eitaa.com/cognizable_wan
#اخلاق 👇👇
👳♂اصمعی وزیر هارون الرشید به شکار رفته بود. وی از قافله عقب ماند و گم شد. او میگوید: در این حال، خیمه ای در وسط بیابان دیدم. تشنه بودم و هوا نیز گرم بود. گفتم به این خیمه بروم و استراحت کنم، تا قافله برسد. وقتی به طرف خیمه رفتم، زن جوان و با جمالی را دیدم که درون خیمه تنهاست. تا چشم آن زن به من افتاد، سلام کرد و گفت: بفرمایید داخل. به داخل خیمه رفتم. آن زن، جایی را تعیین کرد و خودش نیز در قسمت دیگری نشست. به او گفتم: مقداری آب💦 به من بدهید. در این حال رنگ او تغییر کرد و گفت: چه کنم که از شوهرم اجازه ندارم؛ اما مقدار شیر برای ناهار خودم کنار گذاشته ام که میتوانم آن را به تو بدهم.
🤴 اصمعی می گوید: شیر را خوردم. آن زن با من حرف نمی زد، به ناگاه دیدم حالش منقلب شد، نگاه کردم دیدم که سیاهی از دور می آید. زن گفت: شوهرم آمد و آبی را که به من نداده بود، با خود برداشت، از خیمه بیرون رفت. من تماشا می کردم، پیرمرد سیاه بدترکیبیآمد و آن زن او را از شتر🐪 پیاده کرد. پاها و دست و رویش را شست و با احترام او را به داخل خیمه آورد. دیدم پیرمرد بسیار بد اخلاقی است. او به من چندان اعتنا نکرد و به آن زن خیلی تندی نمود.
🌺 اصمعی میگوید: از بس که از اخلاق آن مرد بدم آمد، از جا بلند شدم و ترجیح دادم که وسط آفتاب باشم تا درون خیمه. از خیمه بیرون آمدم. آن مرد به من اعتنایی نکرد؛ اما خانم، مرا مشایعت کرد. به او گفتم: ای خانم! حیف است که تو با این جوانی و جمال به این پیرمرد دلبسته ای! به چیز او دلگرمی؛ به پولش، اخلاقش، به جمالش، به چه چیزی؟!
🧕 یک مرتبه دیدم که رنگ خانم پرید، گفت: اصمعی! از تو بعید است! من خیال نمی کردم تو که وزیر هارون الرشید هستی، بخواهی نمّامی و سخن چینی کنی و محبت شوهرم را از دلم بیرون ببری!
🧕 آن خانم گفت: اصمعی! می دانی چرا این چنین می کنم! من از قول پیامبر روایتی که شنیده ام و می خواهم به آن عمل کنم.
🌴 پیامبر بزرگوار فرمود:
💐 الایمان نِصفُهُ الصّبر و نِصفُه الشّکر:
☘ایمان، نصف اش صبر است و نصف دیگرش، شکر.
🌷 من باید خدا را به واسطه اینکه به من جمال داد، جوانی و اخلاق خوب داد، شکر کنم و شکرش این است که با شوهرم بسازم، تا ایمانم کامل شود. من بر بد اخلاقی شوهرم نیز صبر می کنم. دنیا میگذرد و من می خواهم با ایمان کامل از این دنیا بروم.
📙جهاد با نفس، حسین مظاهری، ص ۹۵ و ۹۶
http://eitaa.com/cognizable_wan