📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و شصتم
وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به حساب خودش میخواد براش دردِ دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگیام رو برای کسی غیر خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگیام بود. چون اکثراً تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی دردِ دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:"یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگیام رو بُردن. تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمیدونم چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید:"مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت:"حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!" اصلاً باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونهاش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت:"برای شام منتظرتون هستیم." من دیگه اصلاً حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو رسوندم اینجا...» حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!» که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرتزدهتر سؤال کردم: «یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!!» و باید باور میکردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریههایی خالصانه، معجزهای در زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد: «حاج آقا گفت تا هر وقت که وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایهای!» خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پلههای بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. به قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان میرفتیم. حالا پس از چندین ساعت کِز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابانهای نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تاکسی کهنه و فرسودهای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو میبُرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺💐🌹🌺💐🌸🌸🌸
#زوجین_بدانند
♥️چگونه یک همسر تمام عیار داشته باشیم؟
گفت و گویی لذت بخش
مهارت های ارتباطی قوی، یکی از بهترین ویژگی های یک زن و شوهر است.
اگر هریک از شما به خوبی با یکدیگر برخورد کنید و از داشته های کلامی و غیر کلامی خود در ارتباطات به خوبی استفاده کنید مطمئنا در زندگی به مشکل حاد برنمی خورید چرا که می توانید با گفت وگوهای سازنده مسائل را حل کنید.
اگر شما اهل گفت و گو باشید،برای تک تک مسائل زندگی راه حل مشترک پیدا خواهید کرد.برای گفتگو با همسرتان زمان اختصاص دهید وببینید با هم صحبتی وهمفکری با همسرتون چقدر مسائل ومشکلات اسانتر بنظر میرسند.
این نکته را باید مدنظر داشته باشید که هیچ کس و هیچ چیز واقعا بی عیب و نقص نیست و شما می توانید با رفتار درست و احترام متقابل پله های یک شراکت خوب را طی کنید
🔸🔵🔹🔶🔺🔷🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
پس از دعوا با همسرتان عذرخواهی او را بپذیرید.
عصبانیت را در دل تان نگه ندارید و همسرتان را ببخشید. اگر او صمیمانه و صادقانه از شما عذرخواهی کرد آن را بپذیرید تا احساسات منفی بیشتر از حد لازم باقی نمانند. بخشش، یک رفتار بسیار خوب برای یک رابطه بلند مدت است.
این را قبول کنید که هیچ فردی کامل نیست و اگر شما هنوز هم عصبانی و دلخورید، لجبازی و یکدندگی شما و رد عذرخواهی تنها شرایط را بدتر خواهد کرد و مشکلات عمیق تری ایجاد می کند. رابطه زناشویی، بُرد و باخت ندارد و هردوی شما در یک جبهه هستید.
♀️http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشگلی دردسر داره😂😂😂😂
#ریوندی
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی فقط یه جا واسه نشستن هست 😂
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
هواپیما داشت سقوط میکرد همه داشتن جیغ می زدن به جز یه دیوونه .
ازش میپر سن چرا تو ساکتی؟می گه :مال بابام که نیست ،بذار سقوط کنه!😁😂
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قووول میدماینو دیگه ندیدید😂😂
چقدم به هم میان😅😅😅😂
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧕🏻 ❌ 👩🏻
📺 این حجاب چیه که به ما تحمیل شده؟!🎥
✅ آفرین در دو دقیقه هم کوتاه گفتی هم منطقی و عقلانی.
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاخ سفید حسینیه داره میشه
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺راهكار براى برخورد با همسر بداخلاق و عصبی;👇
باورش کن:
🔺🔻بیشتر مردان دل شان می خواهد که همسرشان باورشان کند.
انها دوست ندارند که همسرشان در توانایی ها واستعدادهایشان (مثلا در تامین امنیت ورفاه و…) شک داشته باشد.
🔻🔺با رفتار و گفته هایتان به آن ها بفهمانید که توانایی ومهارت و استعداد و پشتکارشان را باور دارید البته دروغ نگویید بلكه سعى كنيد خصوصيت مثبت وی را پررنگ تر كنيد.
💓 http://eitaa.com/cognizable_wan
حیف نون تو خونه اش مهماني داشت از يكي از مهمانها خواست آواز بخونه.
مهمون گفت : آخه ديروقته، همسايه ها ناراحت ميشن
حیف نون ميگه: اصلاً مهم نيست .سگ اونا هر شب تا صبح پارس ميكنه😂😂😂
☔️😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
شااد باشید😍
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و شصت و یکم
هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد که میخواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه ناآشنا دعوت شده بودم. ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: «مجید! اینا میدونن من سُنیام؟» به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟» هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانهاش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگیها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانهاش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم: «میشه بهشون حرفی نزنی؟» لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: «چشم، من حرفی نمیزنم. ولی از چه میترسی الهه جان؟» سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانهاش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد: «الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!» ولی میدید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداریام میداد: «اون خدایی که جواب گریههای من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!» که راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: «بفرما داداش! رسیدیم!» و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تاکسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و انتظارمان به سر رسیده بود. مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره پلاک خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانهای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید. طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخههای درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخههای چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودیِ خانه را دو چندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقبتر از مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (علیهالسلام) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم. مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#افکار_آزاردهنده
🍵 دمنوش اسطوخودوس ↯
🔻تنشهای فڪری افراد را از مغز
🔻پاك ميڪند و در اصطلاح طب
🔻سنتي به اسطوخودوسجاروي
🔻دِمـــــاغ گفته ميشود يعنی
🔻مغـــــــز را پاڪ ميڪنـــــد
💠💠
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
📔#داستان_کوتاه_تاریخی
روزی به کریم خان زند گفتند، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .
کریمخان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند!
📔برگرفته از:کتاب “کریم خان زند”
✍ اثر: پناهی سمنانی
❖http://eitaa.com/cognizable_wan
#مرگ_و_فرصتها
👈 آدمی پیر چو شد ، حرص جوان میگردد.
🔺️روزی هارون الرشید گفت : آیا کسی از زمان پیغمبر زنده مانده است؟
🔹️ گفتند : باید جستجو کنیم.گشتند و گفتند: پیرمردی است که او را در گهواره میگذارند ، او هست.
🔸️گفت : او را بیاورید.
سبدی برداشتند و پیرمرد را در سبد نشاندند و آوردند.
🔹️هارون به او گفت : تو رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدهای؟
🔸️گفت: بله.
🔹️گفت: چیزی از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیدهاے؟
🔸️گفت: بله.
🔹️گفت: چه شنیدهای؟
💠گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «یشیب ابن آدم و یشبّ فیه خصلتان الحرص و طول الأمل»
فرزند آدم پیر میشود ، ولی دو چیز در او جوان میشود ؛ یکی حرص ، یکی آرزوهای دراز
🔸️گفت: هزار دینار طلا به او بدهید. پیرمرد که در کل عمرش صد دینار طلا ندیده بود ، تشکر کرد و دوباره درون سبد نشست و او را بردند بیرون.
🔹️گفت : مرا برگردانید ، با هارون گار دارم.
او را برگرداندند.
گفتند : قربان! او با شما کار دارد.
🔸️ هارون گفت : او را بیاورید.
🔹️پیرمرد گفت: این هزار دینار طلای امسال است، یا هر سال به من هزار دینار میدهی؟
🔸️هارون گفت: «صدق رسول الله»
جان او دارد در میرود ، ولی حرص پول و آرزوی زنده ماندن سالهای دیگر را دارد. گفت: نه، سالهای دیگر نیز هست.
🔺️تا او را بیرون بردند ، مرد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
انصاف یعنی
اگه روزهای سخت رسید
روزهای خوب زندگیت یادت بمونه
انصاف یعنی
بدونی خدای روزهای سخت
همون خدای روزهای خوبه
منصف باشیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو مترو نشسته بودم بغلیم سرش تو گوشیم بود داخله تایپ نوشتم میمون گوشیمو نگا نکن
زد پس کلم گفت من کجا نگا کردم کصافط😒😂
#خنده
😎 http://eitaa.com/cognizable_wan
#شاد_باشید 😻
رشته کلام همسرتان را پاره نکنید🤐
در هنگام صحبت کردن بگذارید حرفش را کامل بزند. وقتی حرفش را قطع میکنید وی را عصبانی میکنید و به او این احساس را میدهید که کسی به حرفت گوش نمیکند.
💓 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و شصت و دوم
با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخههایشان برایم دست تکان میدادند. انگار در این حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمردهام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدانهای کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پلهها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خندهای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: «دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.» و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکردهام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانمهای ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد: «حاج خانم و دخترم هستن.» و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: «دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!» و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: «اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!» و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: «خیلی خوش اومدید! بفرمایید!» ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ اینهمه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفتهایم و میخواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: «خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!» از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: «راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکیاش مال پدرم بود و یکی دیگهاش هنوز دست عموم بود.» سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: «سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکیاش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!» نمیتوانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازیاش از امشب در اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من باورش نمیشد که با صدایی که از تهِ چاه در میآمد، در جواب محبتهای بیکران حاج آقا، زبان گشود: «آخه حاج آقا...» و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: «پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا!» و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بیمنت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانیاش را بوسید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
انتقادپذیر باش تا مجبور به تظاهر نشه
👈 به او فضا دهید تا بتواند به راحتی در رابطه با هر موضوعی که مربوط به شماست اظهار نظر کند، چه می خواهد در رابطه با ظاهرتان باشد چه خصوصیات اخلاقیتان ، اگر در برابر نظراتش جبهه گیری کنید او همیشه ناچار است همه چیز را تایید و تحسین کند اما به دروغ
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و شصت و سوم
میدیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: «پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به بابالحوائج، حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کارهام؟!!!» به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانیاش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جوادالائمه (علیهالسلام)، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانهای از دست با برکت اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) بگیرد. حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به شوخی پرسید: «چرا انقدر سبک بال اومدید؟» مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: «این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونهای که قبلاً زندگی میکردیم.» و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: «خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف!» که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: «آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟» و بعد با خوشزبانی رو به من و مجید کرد: «بفرمایید! بفرمایید داخل!» که بلاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بیریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانهای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتیهای کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانهای به این زیبایی و دلانگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند. حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانهاش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهرهاش پرید و با نگرانی سؤال کرد: «دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟» سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانهاش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: «چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟» حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: «چیزی نیس، حالم خوبه.» ولی حاج خانم با تجربهتر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتادهام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد: «دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!» و آنچنان مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم: «یه هفته پیش بچهام از بین رفت...» و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی دردِ دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: «بچهام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...» دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداریهای بیریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 یک تحقیق روانشناسی ثابت کرده است که بوی نوزادان تازه متولد شده، همان اثری را بر روی مغز زنان دارد که مواد مخدر بر روی مغز افراد معتاد دارد.👈 این بو دقیقا وابستگی مادر و فرزند را بیشتر میکند.
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و شصت و چهارم
چقدر آغوشش بوی مادرم را میداد و حرارت نفسهایش چقدر دلِ تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا گریه میکردم. همچنان که سرم را به قفسه سینهاش گذاشته و کودکانه گریه میکردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانهام احساس میکردم و صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: «قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!» و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیدهام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غمدیدهام گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الههاش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض اینهمه مدت بیکسی، برایم از صمیم قلب مادری کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریدهاش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانوادهای مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم (علیهالسلام) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باورنکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانهام به همه پیشوایان تشیع بیپاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری میرود که رو به شوهرش کرد: «آسید احمد! بچهها خستهان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن.» که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و میخواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرینزبانی پاسخ داد: «من خودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمندهمون نکنین!» ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب مجید را داد: «شما داری ما رو شرمنده میکنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن میکنم.» و دیگر هر چه من و مجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از اتاقها رفتند. مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: «خوبی الهه جان؟» و من مدتها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم: «خیلی خوبم! خیلی خوب!» وچقدر دلش برای خندههایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد: «خدا رو شکر!»
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کاخ سفید حسینیه شد!
♦️شعرخوانی تعدادی از جوانان عرب در مقابل کاخ سفید که با همراهی جوانان آمریکا همراه شد:
ما حسینی هستیم
فرزندان خمینی هستیم
به یاد (امام) خامنهای هستیم
مرگ بر حقوق بشر آمریکایی..
Death to American Human Rights
#GeorgeFloydMurder
#GeorgeFloyd
#أميركا_تنتفض
#امريكا_تنتفض
👈#اختصاصی
http://eitaa.com/cognizable_wan