eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💫❤️ 💖 اگر گاهی همسر، از پدر و مادر یا خواهر و برادرتان کرد لازم نیست سریع گارد بگیرید. ✨ با او همنوایی و همراهی کنید. مثلا بگویید اگر پدر و مادرم چنین کاری کرده‌اند یا فلان صحبت نادرستی داشته‌اند حق باشماست منم بجای شما باشم ناراحت می‌شوم. ✨ با این همنوایی هم آبی بر آتش دعوا ریخته می‌شود و هم شما را فردی منطقی و بدون تعصب تصور خواهد کرد. ✨ نیز به او فرصت می‌دهید تا بدون لجبازی، روی حرف خود فکر‌ کند. ❤️✨❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
13.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | اشکاتو‌قربون، لای‌لای‌علی‌جون 🎙 بانوای: 🔰 با زیر نویس عربی 🏴 ویژه شب‌هفتم ماه ▪️http://eitaa.com/cognizable_wan
12 توصیه برای بی‌خواب‌ها http://eitaa.com/cognizable_wan
✍🏻 10 قانون کلی برای زندگی: 💎قانون اول: به شما جسمی داده شده. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگی در دنيای خاکی با شماست. 🔸قانون دوم: در مدرسه ای غير رسمی و تمام وقت نام نويسی کرده ايد که زندگی نام دارد. 🔹قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. 🔸قانون چهارم: درس آنقدر تکرار می شود تا آموخته شود. 🔹قانون پنجم: آموختن پايان ندارد. 🔸قانون ششم: قضاوت نکنيد، غيبت نکنيد، ادعا نکنيد، سرزنش نکنيد، تحقير و مسخره نکنيد و گرنه سرتان می آيد. 🔹قانون هفتم: ديگران فقط آينه شما هستن. 🔸قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نياز را در اختيار داريد. 🔹قانون نهم: جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاری که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد. 🔸قانون دهم: خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد. به هيچ دسته كليدی اعتماد نكنيد بلكه كليد سازی را فرا بگيريد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃❣🍃❣🍃 ❣🍃❣🍃 🍃❣🍃 ❣🍃 🍃 حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود. ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ http://eitaa.com/cognizable_wan ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★ 🍃 ❣🍃 🍃❣🍃 ❣🍃❣🍃 🍃❣🍃❣🍃
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی دوطرفه صورتم میسوخت.بد زده بود تو صورتم.اینجوری نمیشد باید میرفتم دنبال کار وگرنه تلف میشدم از گشنگی ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• امروز باید خالی میکردیم خونرو این چندروز مثله خر دنباله کار گشتم ولی پیدا نمیشد یا قبول نمیکردن یا بیشرفای بی پدرو مادر میگفتن صیغم بشی یه کاره خوب بهت میدم.عوضیه شغال.داشتم ساکمو جمع میکردم که بابا اومد توی اتاق. بابا-زود وسایلتو جمع کن ۲ساعت دیگه راه میفتیم یا خدااا چه خبره انقدر زود.با تعجب به بابا گفتم من-پس وسایل چی.من جمع نکردم هنوز هیچی بابا-خونه رو با تمام وسایل فروختم.اون خونه ای هم که میریم کوچیکه فقط یک فرشو گازو یخچال با تلویزیونو برمیداریم با چند تا تشک وپتو اون روز بهت گفتم که دیگه چشمام از این گشاد تر نمیشد من اون حرفشو به مسخره گرفته بودم.دستام از عصبانیت مشت شد وناخونامو تا جایی که میتونستم توی پوست دستم فشار میدادم.انقدر حرصی بودم که حتی نمیتونستم یک کلمه به زبون بیارم بابا که دید حرفی نمیزنم از اتاق رفت بیرون منم همه ی لباسامو عصبی توی چمدون پرت کردم. دیگه وقته رفتن بود بابا کنارم بود ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم من توی این خونه با مامان کلی خاطره داشتم.من از ۶سالگی اینجا بزرگ شده بودم ۱۶ سال اینجا زندگی کرده بودم دل کندن ازش خیلی سخت بود تنها جایی بود که یاده مامان میفتادم.مامان جونم من دیگه دارم از این خونه میرم دارم همه ی خاطره هامو اینجا جا میزارم فقط کمکم کن مامان.به کمکت نیاز دارم من نمیخوام ضعیف باشم.اشکامو پاک کردمو رفتم سمته تاکسی من-آقا ببخشید میشه صندق عقبو بزنید. با هزار بدبختی ۴تا چمدونو توی صندق جا کردم وبابا حتی نیومد کمکم کنه.راه افتادیم وانتی هم که وسایلمون توش بود پشته سرمون بود شاید هیچ کس باورش نشه ولی نمیدونم چرا من اون لحظه خندم گرفته بود کله زندگیمون توی یه وانت خلاصه شده بود واین اوجه تاسف بود ولی من انقدر توی لین مدت جوش زده بودم که فکر کنم زده به سرم شایدم دیوونه شدم واای نه خدا.معلوم نبود اون خونه چقدر کوچیک بود که فقط به انقدر وسیله نیاز داشت دوباره اروم خندیدم که ماشین وایستاد با دیدن دورو برم خنده از روی لبام محو شد اینجا کجا بود که بابا منو اورده بود.فقیر نشین ترین منطقه تهران کوچه های کوچیک وپر از بچه.همه زنا جلوی در نشسته بودنو یا حرف میزدن یا باهم سبزی پاک میکردن.یعنی من باید بیام اینجا زندگی کنم نهههه من نمیتونم واقعا از ماشین پیاده شدم بابا رفت سمته دره زنگ زده طوسی رنگی ودرشو با کلید باز کرد به نظرم نیاز به کلید نبود وبا لگد محکمی هم باز میشد حیاطه فوق العاده کوچیکی داشت بعدشم دره سفیده خونه بود رفتم تو اَه اَه این چه وضعشه از خونه گتد میبارید یه حال بود که یک فرش ۳در۴ میخورد.اشپزخونه کوچولو که سرامیک های سفید تهش خاکستری میزد.اتاقی هم داشت که درش از لُولا شل شده بود اتاقشم اندازه یک فرشع ۲در۳ بود وای خدا ما برای اینجا فرش نداریم که انقدر خونه کثیف بود که نذاشتم وسایلو تو بیارن وهمرو توی حیاط کوچیک روی همدیگه چیدن.بعدم رفتن بابا هم که انگار نه انگار همراهه اونا رفت http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی اول خونرو کامل شستم اشپزخونه رو تیرک زدم و صد درجه فرق کرد وخیلی سفید شد.کلا انقدر کوچیک بود سریع جم میشد فرششو پهن کردم ومیز تلویزیونو گذاشتم ال ایدی کوچیک و گذاشتمو رفتم اتاق یک موکت لای وسایل بود که توی اتاق پهن کردم کمد مامانمو اورده بودم لباسای خودمو بابا رو چیدم توش ولحافت هارو هم اونور اتاق روی هم دیگه چیدم.اشپزخونه سرامیک بود وفرش نمیخواست برای همین کفشو خشک کردم ظرفهارو قابلمه هارو چیدم یخچال یک دروهم با بدبختی اوردم توی اشپزخونه موقعی که گازو خواستم بیارم یه لحظه احساس کردم کمرم شکست از بس سنگین بود وزور میخواست.با هزارتا بدبختی اونو هم جابه جا کردم.یه عکسه سه نفری بزرگ هم از خودمون داشتیم اورده بودمش زدم به دیواره حال عکسو توی جنگلای گرگان گرفته بودیم چقدر قشنگ بود.یعنی میشه دوباره من خوشی رو تجربه کنم.نه .فکر نکنم بدونه مامان بشه تجربه کرد.پرده اتاقمو که سفید بودو اورده بودم البته یواشکی اونو هم توی حال وصل کردم البته یکم بزرگ بود پرده ولی چین هاشو زیاد کردم.واای خدا کمرم داره درجا در میاد اصلا کمرم قفل کرده بود ۴ساعت بود که داشتم خونه جمع میکردم و وسیله سنگین جابه جا کردم یه دوش اب گرم گرفتمو یه بالشت توی حال انداختمو دراز کشیدم بهتر شده بود ولی درد میکرد هنوز تنهایی پدرم دراومد.چشمامو بستم که بخوابم خیلی زود هم از خستگی بیهوش شدم با صدای در بیدار شدم یکی داشت با مشت به در میکوبید سریع پاشدم یه چادر رو سرم انداختمو دررو باز کردم بابا بود که داشت مثله همیشه با اخم نگام میکرد اومد توی حیاطو گفت بابا-چرا این دره بی صاحابو باز نمیکنی من-خسته بودم خوابم برد بابا-مگه چ.. با دیدن خونه که همه چیزش از تمیزی برق میزد و سرجاش بود نگاهه تحسین امیزی بهم انداختو گفت بابا-افرین فکر نمیکردم این خونه انقدر تمیز و مرتب بشه http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی لبخنده تلخی زدم.معلومه بایدم خوشت بیاد بری بیای بعد خونرو تمیز تحویل بگیری.رفتم توی حال تازه دستای بابارو دیدم توی یکیشون ۴-۵تا سیب زمینی بود وتو یکی دوتا نون.خداروشکر رب وروغن واینجور چیزا رو از خونه خودمون برداشتم اوردم.یک کوکو درست کردم وسفررو پهن کردم من-بابا بیا شام بخور بابا با لباس تو خونه اومد ونشست چند لقمه خورد منم داشتم تازه لقمرو توی دهنم میذاشتم که با لحنه غمگین گفت بابا-دست پختت شبیه محبوبه شده هستی با همین یک جمله کله غذارو زهره جونم کرد لقمرو پایین اوردم وبا بغض نگاش کردم خودشم خسته بود بابا-کاشکی بود یک کلمه حرفم نمیتونستم بزنم.این اولین بار بود که بابا داشت حرف از نبودن مامان میزد وای کاش که نمیگفت بابا-هستی! با صدای خیلی اروم گفتم من-بله؟ با صدای خشدار گفت بابا-کاش بود ای کاااش من مرده بودم به جای اون من-بابا نزن این حرفو بابا-حرفه دله منه. به تو چیکار داره من-شما اینجوری میگی من قلبم درد میگیره بابا پوزخنده غمگینی زدو رفت تو اتاق ایشالا که کوفت بخورم بجای غذا یک شبم اومدم توی این خونه غذا بخورم که بابا نذاشت.گریم گرفته بود شدید احساس میکردم هرچقدر نفس عمیق میکشم انگار وارده شش هام نمیشه سفررو سریع جمع کردمو غذارو گذاشتم توی یخچال برای فردا و رفتم که بخوابم.هیچ فکر نمیکردم که بابا هم به اینجور چیزا فکر کنه فکر میکردم فقط به فکره خودشه به فکره خوشو نیازهایی که داره ولی یه سوال برام پیش اومده بود درسته معتاد شده بود ولی اخه همه ی پول خونرو که نمیتونست خرجه مواد بکنه.باید حتما فردا ازش بپرسم ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• بابا-کجا میری دوباره مثله هر روز گند اخلاق شده بود. من-میرم بیرون و زود برمیگردم بابا-میدونم میخوای بری بیرون ولی کجا پوووف چه گیری داده هاا من-میرم دنباله کار بابا-کاره خوبی میکنی چون من دیگه پولی ندارم که خرجتو بدم پوزخندی زدم چقدر هم که تو خرج میکنی انقدر این چند وقت غذا نخورده بودم خیلی لاغرتر شدم قبلا هیکلم تو پر بود ولی حالا لاغر بودم نمیگم مثله سیخ ولی لاغر شده بودم.امروز صبح که بابا داشت با تلفن حرف میزد فهمیدم چرا خونرو فروخته بابا خونرو توی قمار باخته بود وبا همین کار کله زندگیمونو به باده هوا داده بود وقتی فهمیدم خواستم برم خفش کنم ولی به روی خودم نیاوردمو خودمو خونسرد نشون دادم.از در بیرون رفتم با هیچکدوم از همسایه ها سلام وعلیک نکردم والا مگه من فضولم.توی این چندوقت که یک کار مثله ادم پیدا نکردم.یه روزنامه نیازمندی خریدم وبه یکی از شرکت ها که نیاز به منشی داشت زنگ زدم من-سلام خانم خانومه-سلام.بفرمایید. من-ببخشید من برای آگهی منشی باهاتون تماس گرفتم خانومه-عزیزم ما استخدام کردیم اوووف اینم از شانسه ما من-ممنون خانم خانومه-خواهش میکنم تلفنو قطع کردم.ای تف به این شانسه گنده من یک شماره دیگه پیدا کردمو زنگ زدم من-سلام یه صدای ناز ودخترونه بلندشد دختره-سلام عزیزم بفرمایید؟ من-ببخشید خانومی من برای اگهی استخدام مزاحمتون شدم دختره-عزیزم باید برای مصاحبه بیای نیشم تا بناگوش باز شد من-کی بیام؟ دختره-فردا ساعت ۹صبح اینجا باش من-باشه.خیلی ممنون http://eitaa.com/cognizable_wan
🔥 🔥 ✅آیا می توان بدون رضایت گرفتن از فرد غیبت شونده توبه کرد؟ 🔹با توجه به این که غیبت از حق الناس است، بنابر این در مرحله اول باید از غیبت شونده رضایت گرفت، آن گاه به درگاه الهی از این گناه توبه کرد. اما اگر رضایت گرفتن از غیبت شونده به هر دلیلی ممکن نباشد و یا این که گفتن به او موجب مفسده ای مهم تر می شود و ... که در این صورت با توجه به روایات معصومان (ع) باید برای او استغفار نمود و این کفاره غیبت او است.  💥در این باره به دو روایت اشاره می کنیم: امام صادق (ع) می فرماید از پیامبر (ص) پرسیده شد: کفاره غیبت چیست؟ حضرت فرمود: هر وقت یادت آمد، برای او از خداوند طلب آمرزش کن.  امام صادق (ع) در روایت دیگر می فرماید: اگر غیبت کردى و خبرش به غیبت شده رسید، پس راهى نمی ماند جز حلالیت خواستن از او، امّا اگر خبرش به او نرسیده، از خداوند برایش طلب آمرزش کن. 📚مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج۷۲، ص۲۴۱ ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *پرسش* ❓ *دختر هشت ساله‌ای دارم که از دوسالگی به او یاد دادیم هرجا که می‌رویم چادر سر کند، اما به تازگی وقتی به پارک یا امامزاده‌ای می‌رویم اصرار می‌کند چادرش را در بیاورد. آیا این کار درست است یا زود است*؟ *پاسخ* ✅ معمولا سنین شش یا هفت سالگی برای آموزش چادر سرکردن سن خوبی است. البته منظور آموزش رسمی و مستقیم نیست. بلکه بصورت غیرمستقیم این موارد باید انتقال داده شود. 📝 گاهی اوقات ممکن است فرزند ما در این سن که نزدیک او نیز هست، علاقه‌ای به سر کردن چادر از خودش نشان ندهد و چند دلیل ممکن است وجود داشته باشد: 1⃣ ممکن است فرزند در محیط‌هایی قرار می‌گیرد که می‌بیند بچه‌هایی که چادر ندارند آزادانه‌تر بازی می‌کنند یا حتی در محیط‌هایی مثل امامزاده - که اشاره کردند - ممکن است ببینید هم سن و سالانش تقیدی به چادر سر کردن ندارند بخصوص که فرزند در این گروه سنی خیلی به هم‌سالان خود نگاه می‌کند. 2⃣ یک علت پنهان هم ممکن است وجود داشته باشد و آن هم وجود سخت‌گیری‌هایی است که برای چادر سرکردن بچه‌ها از خود نشان دادیم. 3⃣ حضور گروه‌های هم‌سالی که آنها هم چادر سر می‌کنند می‌تواند به حل این مسئله کمک کند😊 🌷حتی در پارک وقتی در حال انتخاب محلی برای نشستن هستیم به این موضوع دقت کنیم که در کنار خانواده‌ای بنشینیم که از لحاظ فرهنگی مثل ما باشند. 👈🌷مثلا: شبی را برای تفریح یا زیارت انتخاب کنیم که شب جمعه است یا زیارت مخصوصه است و در خانواده‌ای باشیم که محجبه هستند تا ارتباطی بین فرزندمان با فرزند آنها ایجاد شود. 4⃣ باید به این موضوع دقت کنیم که وقتی بچه چادر سر می‌کند ناخواسته یک‌سری محدودیت‌هایی برای او ایجاد می‌شود. باید این محدودیت‌ها را به برسانیم. 🌹مثلا: بچه میخواهد در پارک بازی کند، باید چادرش به گونه‌ای باشد که خیلی مانع فعالیت او نشود. 5⃣ گاهی هم ما توصیه‌هایی در مورد چادر به بچه‌ها می‌کنیم: 🌻مثلا: "چادرت خاکی نشود" و این امر منجر به این می‌شود که بچه فکر کند که اگر ''چادر نباشد راحت‌تر است''. 👈حتی اگر هم چادر خاکی شد ما باید ساده برخورد کنیم نهایتا آن را می‌شوییم، ❌ولی رفتاری نکنیم که منجر به زَدگی فرزند نسبت به چادر بشود. 6⃣ گاهی اوقات نیز وقتی بچه‌ها چادر به سر می‌کنند توقعات ما از آن‌ها بالا می‌رود: 🍀مثلا: "حالا که چادر سرت کردی مراقب باش بدو‌ بدو نکنی!" یعنی توصیه‌هایمان به بچه‌ را با چادر ارتباط می‌دهیم. 📣📣 این دوره‌ای است که نباید بچه‌ها زیاد محدود باشند. او را بگذاریم تا با گروه‌های هم سالش ارتباط بگیرد و به علاقه‌مندی‌اش نسبت به چادر اضافه شود... ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan