#قسمت_صد_و_سی_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
« محمد »
عاطفه-: واااااايییییي...آخ جوووووونم...اصفهااااان...عزيزم...چه ذوقي ميکرد... از آيينه يه نگاهي به عقب انداختم...نگاش کردم...-: تاحالا نيومده بودي؟ کمربندشو باز کرد و چرخيد طرفم ...با ذوق گفت :عاطفه-:نهههه!!! خيلي دوست داشتم بيام.داخل شهر شديم...راه خونه رو پيش گرفتم. عاطفه-: مخمد...چقد مونده برسيم؟ خنديدم...-: يه ربعه رسيديم...چقد ذوق ميکردم از ذوقش... تموم راه رو منو به حرف گرفت و از هر دري حرف زد تا من حوصله ام سر نره... برام ميوه پوست گرفت پسته شکست..کلي بهم رسيد...کلي هم آهنگ گوش داديم وبحث کرديم...وای چقد ميترسيدم... از از دست دادنش... خيلي مهربون بود...جوري که گاهي شک ميکنم و فکر ميکنم اونم اندازه من عاشقه...ولي چه خيالات خامي... واقعا عين يه فرشته ميموند... اون شبي که تا صبح بالا سرم گريه ميکرد وميگفت تورو خدا خوب شو...دلم ميخواست تا ابد مريض باشم تا پرستارم اين کوچولو باشه... وقتي حس ميکنم احساسش فقط برادرانه است از هرچي برادره تو دنيا متنفر ميشم... مطمئنم احساس ديگه اي بهم نداره.خدايا به خودت سپردم ديگه بقيه رو... آها راستي يه تشکر اساسي بهت بدهکارم الحمدلله رب العالمين.بخاطر اینکه سال تحویل بغلم بود... خدایاخودت گفتی شکر نعمت نعمتت افزون کند... هزار بار شکرت.شايد تا وقتي نفس ميکشم جاش همين جا باشه... شکرت... عاطفه-:مخمممد... جون مخمد؟ هيچي نگفت نگاش کردم...منتظر بودم حرفشو بزنه...-: خب؟ خنديد...دلم رفت.عاطفه-: آخه يه دفعه اي مهربون ميشي آدم يادش ميره حرفش...دلم ضعف رفت براش -: مهربون نباشم؟ عاطفه-: بهت نمياد...دوتا مونم خنديديم... پيچيدم تو کوچه و ماشين رو جلوي در نگه داشتم -: خوش اومديد بانو...عاطفه-: اينجاست کمر بندمو باز کردم و سويچو چرخوندم و ماشين خاموش شد-: بله همينجاست تو آئينه يه نگاهي به خودم انداختم و مو هام رو مرتب کردم...هر دو لباساي تر و تميز و تازه پوشيده بوديم.عاطفه از تو کيفش يه شونه کوچولو در آورد و داد دستم... گرفتم و موهامو شونه کردم... بعد با هم پياده شديم...-: فقط وسيله هاي ضروريتو بردار... بقيه اش بمونه تو ماشين بعد مياريم...رفتم جلوي درمون و زنگ رو زدم...چقدر دلم تنگ شده بود واسه خونه...پنج ماه بود اصفهان نيومده بودم... صداي مامان گوشمو نوازش داد...مامان-: کيه؟ -: مهمون نميخوايد؟ مامان خنديد... مامان-: نه بابا خودمون کلي مهمون داريم شرمنده...آيفون رو گذاشت...من و عاطفه با تعجب به هم نگاه کرديم...-:جدي جدي گذاشتنمون پشت در... باز نکرد... عاطفه خنديد...عاطفه-:عاشقشم
لبخند اومد رو لب هام...دستمو بردم دوباره زنگ بزنم که عاطفه گفت: واستا...صدا مياد... فکر کنم خودشون ميان درو باز کنن...دستمو فرو کردم تو جيبم و منتظر ايستادم...به عاطفه خيره شدم...چادر و روسري اش رو روي سرش مرتب کرد و نگام کرد... عاطفه-: مرتبم؟ لبخند زدم... قبل از اينکه فرصت کنم جوابشو بدم در به رومون باز شد. خونه شمالي بود...درو کامل باز کردن. مامان اسپند به دست اومد بيرون... لبخند بزرگي روي لبهامون نشست... پشت سرش بابا و پشت سرش حامد... ما رو کشيدن تو حياط و درو بستن...يا حسين... چقدر آدم اينجا بود... همه دوست و آَشنا ها بودن... مامانم قربونش برم دوباره واسمون عروسي گرفته بود انگار... همش قربون صدقه مون ميرفت... اول از همه بغلمون کرد و بوسيدمون... بعدش بابا...با همه
آروم سلام و احوال پرسي ميکرديم و آروم هدايت ميشديم سمت خونه... از دست اين مامان... چه سور و ساتي راه انداخته بود... مامان-: بفرمائين... بفرمائين... قدمتون سر چشم...خوش اومدي عروس گلم...قربونت برم... بفرما... داخل شديم. خاله هام نقل و شکلات پاشيدن رو سرمون... دختر ها هم که دست ميزدن...آقايون به احترام مون پا شدن...واقعا غافلگير شده بوديم...به عاطفه نگاه کردم... چه برقي تو چشاش بود... دونه دونه با همه سلام و احوال پرسي و بغل و ماچ کرديم. خيليا نتونسته بودن عروسيمون بيان... عروسي هم که چه عرض کنم...خجالت همه وجودمو گرفت...بايد جبران ميکردم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سی_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دست عاطفه رو گرفتم و پيش خودم نشوندمش... واسمون جا باز کرده بودن...مامان احتمالا مهمونيه شام گرفته بود...چون هوا داشت کم کم تاريک ميشد... غروب بود... همه شيفتي مي اومدن جلومون مينشستن و صحبت و تبريک و... خلاصه شلوغي و برو بيايي برپا بود... عاطفه خم شد و در گوشم گفت عاطفه-: مخمد من هيچکسو نميشناسم...خنديدم-: عادت ميکني و ميشناسي...اينا تا ما اينجاييم اينجان مطمئنا...ادامه دادم-: فقط علي اينجا نيست ...نگام کرد. عاطفه -: آرهههه ... جاشون خيلي خاليه ... آخي ...چپ چپ نگاهش کردم .عاطفه -: خب...ميگم که...چيزه ...ميخواست بحث رو عوض کنه . خنده ام گرفته بود ولي حالت نگاهم هنوز همون بود . عاطفه -: واااااي محمد اينا چقد شيرين حرف ميزنن آدم دلش ميره ...خنديدم -: خوشت مياد؟ عاطفه -: وااي آرههه ... يه تصميم گرفتم -: چي؟ نگاهش به اطرافش بود . ولي من زل زده بودم بهش. اصلا انگار تو اين عالم نبود . عاطفه -: اينکه اگه خواستم ازدواج کنم .... با يه اصفهاني ازدواج کنم ... البته مهم ترين شرطم هم اينه که لهجه داشته باشه...والا زنش نميشم... همه دنيا آوار شد رو سرم . حالم يهو عوض شد . خوبه نگاهم نميکرد .. اصلا يه جوري شدم ...وصف نا پذير . کلي اميدوار شده بودم که عاطفه دوستم داره . ولي اين حرفش؟ يعني اينکه به ازدواج فکر ميکرد... يعني فکر ميکنه الان ازدواج نکرده ؟يعني اينکه به رفتن از پيشم فکر ميکنه ؟ رفتن ؟ رفتن ...بغض فضاي گلوم رو اشغال کرد . يه مدت طولاني طول کشيد تا به خودم بيام و متوجه بشم که من زل زدم بهش و اون هم با يه حالت خاصي زل زده به من ...با صداي يکي از خاله هام از اون حالت اومديم بيرون .خاله-: خب حالا محمد ... انگار تا حالا نديدس خانومشا ... بيبين چيطور داره نيگاش ميکونه...همه خنديدن.حامد اومد نشست کنارم . يه دونه زدم پشتش. -: داداشي گلم چيطورس ؟ ...حامد-: حالا که شوما را ميبينم عاااالييييي خاله -: محمد ... اجازه هست من خانومتا ببرم ديگه ؟ -: کجا؟ خاله -: نترس بابا... ببريمش لباسشا عوض کونه ... يه خورده هم حرفاي خانومانه داريم باهاش... دست عاطفه رو کشيد . علي رغم ميل باطني ام اعتراضي نکردم . با لبخند از جاش بلند شد و خاله بردش تو اتاق خودم . خانوما هم پشت سرشون رفتن . اونقدر سمت اتاقم نگاه کردم تااينکه درش بسته شد. پوفي کردم و سرم رو انداختم پايين ... ببين توروخدا . حالا يه بارم که اون مث دختراي خوب نشسته بود کنارم اينا نذاشتن ... حالا نميشه لباسشو يکم بعد عوض کنه؟ بيخيال شدم و با حامد مشغول صحبت شدم . از درس و دانشگاهو و اصفهانو و مامان و بابا و کلي چيز ديگه...حرفامون که تموم شد دستم رو کوبيدم رو پاش و گفتم-: ميرم چمدونا رو از تو ماشين بيارم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#عقیم_سازی #پروژه_کاهش_جمعیت
چندی است برخی فروشندگان، سایتها و اپلیکیشنها، میوه ای به نام #فیسالیس میفروشند، آیا با این میوه آشنا هستید؟
⭕️ فیسالیس نام دیگر دارویی به نام کاکنج یا عروسک پشت پرده است، در منابع اصیل #طب_سنتی گفته شده این میوه خاصیت #عقیم_سازی دارد و افرادی که میخواهند فرزند دار نشوند از آن استفاده میکنند.
(با توجه به فراگیر شدن این میوه و کنجکاوی افراد برای خوردن و امتحان کردن آن، لطفاً به دیگران اطلاع دهید، و آنان را نسبت به این مطلب مهم آگاه سازید.)
#فیسالیس #ترور_پنهان
حیرت خواهی کرد، که اگر خود را دوست بداری، دیگران نیز دوستت خواهند داشت.
هیچکس کسی را که خود را دوست نمیدارد، دوست ندارد.
اگر نمی توانی به خود عشق بورزی، چه کس دیگری به این کار اهمیت خواهد داد؟/ اُشو
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
میخواهید چربی بسوزانید؟ هر روز 8 قاشق انار بخورید 👌
خوردن روزانه 8 قاشق چای خوری انار به شما کمک میکند سریعتر چربی بسوزانید
🔸انار سبب تصفیه خون و دفع سموم بدن میشود و با از بین بردن اسید های چرب نقش موثری در کاهش چربی های اطراف شکم دارد. غنی از ویتامین C است و پوست را شفاف میکند 👌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
چه افرادی حتما میوه و سبزیجات قرمز و نارنجی بخورند؟
1- خانم ها : کاهش کم خونی
2- کودکان : تقویت هوش و افزایش انرژی
3- افراد غمگین : افزایش شادی
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍏از بین بردن لکه های دندان 🤔
صبح کمی سرکه سیب قرقره کنید سپس با مسواک دندانها را مسواک بزنید، لکههای دندان را از بین میبرد و باعث سفیدی دندانها میشود !
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
عدس غذای مفید و به صرفه برای ورزشکاران
◽️کاهنده قند خون.
◽️دارای پروتئین بالا میباشد.
◽️سرشار از فیبر است.
◽️بهبود در روند عضله سازی.
◽️دارای ویتامینهای گروه ب میباشد.
◽️برای کبد مفید است.
◽️از یبوست جلوگیری می کند.
◽️سرشار از آهن است.
◽️از التهاب روده جلوگیری میکند.
◽️دارای منیزیم است.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
بین "علاقه هایتان" و "منطقتان"، هیچ وقت یکی را انتخاب نکنید!
باور کنید هیچکدامشان به تنهایی درست نیست...
نه علاقه ای که بی منطق باشد
و نه منطقی که بدون علاقه پیروی شود.
همیشه انتخاب هایتان را جوری تعیین کنید
که نه بی منطق باشد و نه بی علاقه
یک جور قاعدهی بُرد، بُرد...
تقسیم کردن انتخاب ها به این دو دسته
پشیمان شدنش حتمی است...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزیبهحکیمیگفتند؛
کتابیدرزمینهاخلاق
معرفےکنید،فرمود
لازمنیستیککتابباشد،
یکڪلمهکافیستکہبدانی؛🌱`
"خــــــــدامےبینـــــد"
http://eitaa.com/cognizable_wan
#شربت_سرماخوردگی
عناب
انجیر
کشمش
خرما
از هرکدام ۵۰گرم در آب جوشانده
و صاف کنید و روزی ۳فنجان میل کنید
خواص: خلط آور، رفع سینه درد، ضدسرفه
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹مصرف آبغوره را جدی بگیرید !👌🏻
▫️یکی از خواص آبغوره پیشگیری از ابتلا به انواع سرطان است همچنین از دیگر خواص آبغوره درمان کمردرد و پادرد و افزایش جذب آهن در مواد غذایی غیرحیوانی مثل حبوبات است.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#سوال
☠ چرا از مرگ مىترسیم؟ ☠
#پاسخ 👈🏻 از حاج آقای قرائتی 🙂
راننده زمانى در جاده می ترسد كه ☝️🏻
یا بنزین ندارد؛ ⛽️
یا قاچاق حمل كرده؛ 🚫
یا اضافه سوار كرده؛ 👨👩👧👦
یا با سرعت غیر مجاز رفته؛ 🚗
یا جاده را گم كرده؛ 🛣
یا در مقصد جایى را آماده نكرده؛ 🏨
و یا همراهانش نا اهل باشند. 🧟♀
اگر انسان براى بعد از مرگ خود،
زاد و توشه لازم را برداشته باشد، 👜
كار خلاف نكرده باشد، 🤬
راه را بداند، 🧠
در مقصد جایى را در نظر گرفته باشد، 🏝
و دوستانش افراد صالح باشند، 🧕🏻
و حركتش طبق مقررات و مجاز باشد؛ ✅
نگرانى نخواهد داشت! 😊
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 قصه ی امروز 🌹
♥️رضا سگ باز(!)♥️
یه لات بود تو مشهد...
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!)
و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و
انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن.
(فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:
”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که
هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه،
بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی
ولی اون بهت خوبی می کرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و
منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
رضا جا خورد!....
..... رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که
هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر
صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
به به یه توبه و نماز واقعی........♥️♥️
---~☆•💎🍃°•📝•°🍃💎•☆~---
💎http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سی_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بلندشدم . حامد همراهم بلند شد.
حامد-: بريم با هم مياريم...زديم بيرون . دم در حامد دوتا چمدون رو هم برداشت و گفت حامد-: تو بقيه کارا رو راست و ريس کن... يکم ماشين رو تميز کردم و آشغال ها رو دور ريختم و ماشينو آوردم تو حياط پارک کردم. کيفم رو که عاطفه واسم عيدي خريده بود و وسايلاي کارم توش بود برداشتم و راه افتادم سمت خونه . دختر خاله هام تو راهرو ايستاده بودن. داشتن وسيله ميبردن داخل...پشتشون بهم بود . سه نفر بودن . صداي يکيشون به گوشم خورد-: اين کفشه مالي کيه ؟ رد انگشتشو گرفتم . به يه کتوني مشکي آل استار که روش آدمک کشيده شده بود اشاره ميکرد. صدام رو کلفت کردم و با لحن داشتي مشتي گفتم-: واس خانومه ماس... فرمايشات؟ سه تاييشون برگشتن طرفم -: واقعا؟ نسبت به تو یه کم کوچيک نیس؟ زبون درآوردم براشون -:خانوم ما خودشم کوچولوعه ديگه ... خنديدن . يکيشون کارشناسی داشت و دوتاي ديگه دانشجوی سال آخری بودن-: جدي چند سالشه محمد؟ با ذوق گفتم -: نوزده...-: آخيييي...باز صدامو کلفت کردم-: ديگه نبينم به کفشاي عيال من نگاه ميکنين ها ...غيرتي شم بد ميشه ...و همزمان سيبيلاي خياليمو با انگشتام تاب دادم. صداي خنده اشون رفت رو هوا-: اوهو ... چه عاشق ...با لهجه اصفهوني گفتم -: پس چي که... کوچو لويه من تکس ... ازِش پيدا نيميشد يکيشون با تعجب پرسيد-: محمد ؟ تو واقعا همون پسرخاله بداخلاقي هستي که خنده اش رو نديديم ؟چه برسه به شوخي ؟ راست ميگفتن . خب عوض شده بودم. ولي دست خودم نبود که.يهو چشم باز کردم ديدم رفتارم عوض شده بدون کوچکترين تلاش و تصميمي. خنديدم . -:خانوم ما بهم ميگه مخمدديگه تصميم گرفته بودم با لهجه اصفهوني صحبت کنم . باز خنديدن . از کنارشون رد شدم و رفتم داخل . اغا يعني چي؟ عاطفه رو برده بودن پيش خودشون. من ... تنها ... بدون اون ...نشستم کنار آقايون و کلي صحبت و خنده و آجيل و ميوه و شيريني تا وقت سفره انداختن . بالاخره رخصت دادن عروس من بياد بيرون . اي جووونم ... اين فرشته من بود ؟ تونيک و دامن صورتي پوشيده بود با شال سفيد و چادر سفيد با گلهاي خوشگل صورتي سرش کرده بودن . خيلي ناز شده بود . دلم ضعف رفت واسش . نميتونستم چشم ازش بگيرم .کلي بهش اصرار کردن که بشينه ولي زير بار نرفت که نرفت . پاي به پاي همه کمک کرد وسفره رو انداختن . سفره چيده شده بود که دوباره مهمون اومد. مامان آيفون رو برداشت و در رو باز کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ کرک و پر واسه آدم نمیذاره سیمپسونها
✍️ در سال 2012 یهودی ها "جو بایدن" را به عنوان رئیس جمهور انتخاب کرده بودند
✍️ به ایالت هایی که به جو بایدن رای داده بودند دقت نمایید
⭕️ دنیا بازیچه یهود
#روشنگری
.
#قسمت_صد_و_سی_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مامان-: امينس...امين اومد داخل و با همه احوالپرسي کرد وباهم رو بوسي کرديم . شام رو کشيدن . عاطفه رو هم فرستادن کنار من بشينه . پس چي که زن باس کنار آقاش بشينه و جم نخوره. نشست کنارم. امين هنوز سر پا بود. مامان-: امين جان بيشين پسر ...يه نگاه به اطرافش کرد . نگام رو ازش گرفتم. هنوز کوفت کردن غذامو شروع نکرده بودم که امين اومد و صاف نشست اونطرف عاطفه . ننشسته شروع کرد به صحبت کردن باهاش .دقيق نميشنيدم چيا ميگفتن... تن صداشون رو ميشنيدم ولي جمله هاشون رو نه ... هر از گاهي از
صحبت هاي عاطفه که کنارم بود متوجه ميشدم که راجع به درس و دانشگاه صحبت ميکنن .غذا از گلوم پايين نميرفت . کارد ميزدي خونم در نمي اومد . آخه ادم قحط بود ؟خب يکي ديگه مينشست کنار عاطفه ... چرا امين ؟چرا کسايي که روشون حساسم؟ رگ گردنم زده بود بيرون ولي خب از بدبختي کاري هم نميتونستم بکنم . جلو همه ميگفتم پاشو جاتو عوض کن ؟ من نميدونم چرا اينا هر وقت همو ميبينن ميشنن حرف ميزنن؟جوريم حرف ميزنن که من نميشنوم؟ مثل همون روز مثلا عروسيمون ... نکنه امين از سوري بودن ماجرا خبر داشته باشه ؟نکنه از عاطفه ؟مردم و زنده شدم تا شام تموم شه . هر دفعه که امين با لهجه اصفهانيش دم گوش عاطفه حرف ميزد احساس ميکردم يکي داره با تيغ قلبمو ريش ريش ميکنه. عاطفه بلند شد و رفت واسه کمک . امين هم نشست يه گوشه و مشغول گوشيش شد . احساس ميکردم دارم خفه ميشم . خنده دار بود . حسادت من به پسري که هفت سال ازم کوچکتر بود. رفتم تو حياط. وسط حياط ايستادم. دستام رو فرو تو جيبم . سرم رو گرفتم به سمت آسمون و چشمام رو بستم . صداي همهمه از توي خونه مي اومد . نفس هاي عميق ميکشيدم تا آروم شم. شروع کردم به قدم زدن تو حياط . يه کم دعا کردم و زير لب با خدا حرف زدم . يه نفس عميق ديگه هم کشيدم و همزمان که نفسم رو بيرون ميدادم گفتم-:يا زهرا (س)... آروم شده بودم . رفتم سمت خونه . تو راهرو چشمم افتاد به کتوني هاي عاطفه . رفتم جلوتر و با پاهام جفتشون کردم . جفت که شدن پاهام رو گذاشتم دو طرف کفشاش و بيشتر نزديکشون کردم.راست میگفتن دخترا از مقايسه سايز کفشامون خنده ام گرفت . تو همون حالت کفش هام رو در آوردم و رفتم داخل . عاطفه کنار دختر خاله هام نشسته بود . به محض ديدن من يه چيزي بهشون گفت و از جا بلند شد. اونا هم خنديدن . رفتم نزديکشون. يه ابرومو دادم بلا و با اخم پرسيدم -: عيالي ما چي چي مي گفت به شوما ؟-: هيچي به خدا ...گفت برم يه کم خودشيريني کنم ...شونه هام رو بالا انداختم و با فاصله ازشون نشستم . مشغول چک کردن اس ام اس هام شدم .عاطفه با يه سيني که يه فنجون چاي توش بود و يه ظرف کوچيک شکلات و قندون اومد نشست کنارم. پس منظورش از خود شيريني اين بود؟ انگار که همه دنيا رو بهم دادن. خيلي ذوق زده شدم. گوشيو گذاشتم کنار و زل زدم بهش .چشم تو چشم نگاهم کرد . بعد نگاهشو به اطراف چرخوند . بعد مشغول درست کردن شالش شد . يکم سرش رو انداخت پايين. حالتاشو ميشناختم . ميدونستم الان به شدت زير نگاهم معذبه. شايد اگه من رو شوهر خودش ميدونست ، معذب نبود . خوشحال هم ميشد که همه توجهم بهشه . با صداي آرومي گفت عاطفه-: محمد ... همه دارن نگاهمون ميکنن ... يه چيزي بگو ... يه حرفي بزن ...لبخند زدم . شده بود لبو-: از حرفاي تکراري که بدت نمياد؟عاطفه -: تا چي باشه ...-: لبو که ميشي خيلي با مزه ميشي منم که عاشق لبو... چشاش رو ريز کرد و با حرص گفت...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سی_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه -: من میدونم با تو محمد... خنديدم . سر چرخوندم . انصافا نصف بيشترشون زوم کرده بودن رو ما . مامانم هم که قربونش برم با چه عشقي نگاهمون ميکرد . يه چشمک به مامان زدم و دوباره سر چرخوندم سمت عاطفه عاطفه-: چاييت يخ زد ...چاييمو سر کشيدم و فنجون رو گذاشتم تو سيني .بلند شد و برش داشت . دوباره رفتم تو گوشيم.اس ام اس هامو ميخوندمو واسه کاري ها جواب مي دادم . چند تا هم شايان و مازيار فرستاده
بودن و سوال ازم پرسيده بودن . جوابشونو دادم . بعد يه مدت بالاخره يه گروه بلند شدن برن الحمدلله . سرم رو آوردم بالا که بلند شم و خداحافظي کنم. عاطفه و امين کنار آشپزخونه پيش هم نشسته بودن و دوتاشونم خم شده بودن و به يه برگه که مقابلشون روي زمين بود نگاه ميکردن. همه انرژيم تحليل رفت . از جا بلند شدم واسه بدرقه . ولي چشمام همش رو امين وعاطفه بود . اونا هم بلند شدن .انگار خستگي همه عالم رو دوشم بود . کنار هم ايستاده بودن .بهم میومدن...نه....نه...تصورشم دیونم میکنه من از لحاظ قد و هيکل از امين بلند تر و بزرگتر بودم .اه لعنت به این فکرا...مامان کنارم ايستاد و نذاشت بيشتر فکر کنم. مامان-: مامان خب نشدي هنو؟چرا قيافت همچينس؟ -: مامان خسته ام ... خيلي خسته ام مامان -: الان ميرم رخت خواباتونا پهن ميکونم تو اتاق شوما بريد استراحت کونيد.بعد بدرقه اون گروه از مهمونا مامان عاطفه رو صدا زد و بردش توي اتاق . پشت سرشون رفتم . عاطفه چمدونارو جابه جا ميکرد و مامان داشت رخت خواب پهن ميکرد تو اتاق . عاطفه زيپ يکي رو باز کردو واسم لباس راحتي در آورد و يه حوله . فکر خوبي بود . برداشتم و رفتم دوش بگيرم . يکم طول کشيدهيچ انرژي اي نداشتم . مامان گفت برم تو اتاق استراحت کنم . از همه عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاق.اي جووونممم... همونطور با چادر و شال خوابش برده بود روي رخت خواب . چراغ رو خاموش کردم و در رو بستم . آروم چادرش رو برداشتم وانداختم اونور . روشو با يکي از پتو ها کشيدم... موهام رو حسابي خشک کردم و کنارش دراز کشيدم . کاملا خواب بود. يه خواب عميق-: امين کور خونده اگه فک کرده ميتونه با اون لهجه اصفهونيش تو رو از من بگيره ... در اتاق باز شد و نور پذيرايي افتاد رومون . نميخواستم حالتمو عوض کنم . چشمامو بستم تا هر کسي ديد خودش خجالت بکشه و بره.از بوش فهميدم مامانمه. غريبه که نبود پس موندم تو همون حالت . در رو بست و چراغ خواب رو روشن کرد . يه پارچ اب و يه ليوان گذاشت روي ميز . نگاهم کرد .همونطور سرپا با لبخند به ما نگاه ميکرد. مامان-: خوابس؟-: چي جورم ...مامان-: ميگم ... والا تا چند تا جيغ زده بود از خجالت ..
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سی_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دوتايي خنديدیم ، مامان اومد نزديکتر وروسریشو از سرش برداشت. مامان-: چي زودم خوابش برد ... انگشتام رو فرو کردم لاي موهام . يکم ...خيلي کم ...ازش فاصله گرفتم و به مامان نگاه کردم -: چند شبه درست و حسابي نخوابيده ...مامان-: چرا ؟-: اونشب که من مريض شدم ... از شب تا صبح و بعدش تا ظهر يه ريز فقط منو پاشويه کرد و بهم رسيد... بعدشم بچه ها اومدن پيشم رفته خريد واسه هفت سين و بعدم منو خوابوند و شروع کرد به خونه تکوني تا نصفه شب صبح زودشم پا شده رفته کمک همسایه طبقه اول کنه بعدم يه ساعت مونده به تحويل سال اومد خونه ... يکم کنار هم بوديم و بعد رفتيم عيد ديدني خونه علي و مرتضي و پسر داييش... باز صبح بعد نماز بقيه وسيله ها رو جمع کرد و چمدون رو بست...صبحم مهمون اومد واسمون ...ظهرم که راه افتاديم بياييم تو راه فقط سر به سر من گذاشته که نخوابم و حوصلم سر نره ...مامان نشست کنارمون .مامان-: اينجا هم که کلي کمک کرد.مامان -: همه چي خوبس پسرم ؟ ازدواج ؟ -: عاليه ... کاش زودتر مي اومد تو زندگيم ...مامان-: شکر خدا ... حالا اين اول راهي زياد با هم مشکل پيدا نيمي کونين که؟ دعواتون نيميشد؟ -: چطور؟ -: تا حالا يه بارم نديدم که با اخم نگات کوند ... معلومه خيلي باهاش خوبي که این همه دوستت داره .تودلم گفتم آرزومه چیزی که میگی حقیقت باشه .با ناراحتي گفتم -: نه مامان ... من همون پسر تخس و بداخلاقتم ... دستم بشکنه سه بار زدم تو صورتش ... شرمنده سرم رو انداختم پايين . مامان درحاليکه سعي مي کرد ولوم صداش رو کنترل کنه گفت. مامان-: چيکا کِردي؟ مظلوم گير آوردي؟ تو شهر غريب برديش عوض اينکه پناهش باشي گرفتي زدي تو صورتش؟مگه چيکا کِرده طفلي معصوم -: هيچ کاري نکرده بودمن بد فکر کردم مامان همش به خاطرعلاقم بهش بود که ديوونگي کردم کليم منت کشيدم ديگه ام ازين غلطا نميکنم...موهاشو نوازش کرد و نگاهش کرد . مامان خيلي بيشتر از ناهيد عاطفه رو دوست داشت .با ناهيدم خيلي مهربون و صميمي بود ولي نه به اين شدت . نميدونم چي تو خانومم ديده بود که اينقدر دوسش داشت . ولي خداييش جلو مامانم اينا حتي يه بار هم دست ناهيد رو نگرفته بودم .اصلا نميخو ام ديگه به گذشته فکر کنم . علاقه اي به گذشته ندارم .حالام بهترين روزاي عمرمه...مامان -: چقد کوچيکس ... يه ذره بچس ... به عاطفه نگاه کردم . نفساي عميق ميکشيد . معلوم بود خيلي خسته اش وگرنه خوابش سبک بود و زود بيدار ميشد. مامان-: محمد تو رو خدا مواظبش باش... عين يه پروانه دورت ميچرخد ... بايد صد برابر بيشتر دورش بگردي ... محمد بفهمم اذيتش ميکوني ولله ازت نيمي گذرم ...-: مامان واسم خيلي دعا کن ... تازه همه سختيا گذشته و آرامش اومده تو زندگيم دعام کن ...يه قطره اشک از چشم مامان چکيد.مامان-:ميدونم عزيزي دلم عاشقش بودم . تک بود . تو دنيا لنگه نداشت از بس ماه و مهربون بود .جونم براش در ميرفت-: گريه نکن مادرمن ...قربون چشاي خوشگلت بشم ... گريه نکن فدات بشم ...لبخند زد.دستم رو از لاي موهام در آوردم و اشکش رو پاک کردم . لبخند زد . موهاي عاطفه که روي پيشونيش بود رو کنار زدم. اختيار از دستم در رفت و موهاشو بوسيدم . مامان خنديد. اونم خم شد و پيشونيش رو بوسيد و بلند شد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_چهلم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مامان-:تا ظهر بخوابيد که دوتاتونم حسابي خسته ايد... بعدش بايد بيريم عروسما بگردونيم ...چراغ خواب رو هم خاموش کرد و رفت بيرون ودر روهم بست. روي خودم رو هم با دست آزادم کشيدم .نگاهم به عاطفه بود وباهاش حرف میزدم نفهمیدم کی خوابم برد. آروم ترين و راحتترين خواب عمرم بود. صبح با صداي ضربه هاي آرومي که به در کوبيده ميشد بيدار شدم. چشمام رو باز کردم . دنبال عاطفه گشتم . اي بابا ... بازدررفته بود این دختر...نشستم و در حاليکه دستمو رو صورتم ميکشيدم گفتم-: بفرمائيد ...عاطفه اومد داخل. موهامو با انگشتام مرتب کردم . سلام دادم بهش. عاطفه -: ببخشيدا ولي دیگه بايد بيدارت مي کردم ... خوبي ؟ خسته که نيستي ؟از جام بلند شدم . يه نگاهي به ساعتم انداختم . -: اوه اوه ... ظهره چقد خوابيدم.تو عمرم اينقدر نخوابيده بودم ...عاطفه -: آخه چند شبه که درست و حسابي نخوابيدي... اونهمه هم رانندگي کردي ... مشغول جمع کردن جام شدم . عاطفه اومد ازم گرفت و خودش جمعشون کرد . بعد اينکه چيد شون تو کمد بهم نگاه کرد. ولو شده بودم روي صندلي ميز کامپيوتر و ديدش ميزدم ...عاطفه-: خسته اي باز؟ دوباره دست کشيدم به صورتم-: اممممم ... بذار ببينم ... بلافاصله دويدم طرفش و از پشت کشيدمش . همش ميخواست فرار کنه... بلند بلند ميخنديدم . تو همون حال شروع کردم به قلقلک دادنش. قهقهه ميزد. که در اتاق زده شد . سريع هلم داد و دويد اونورتر . خاله و مامان اومدن داخل... خاله -: خير باشه اول صبحي ...همه خنديديم .عاطفه -: خاله جون صبح کجا بود ؟ لنگ ظهره ...خاله -: حالا همون ... والا ما ميريم شوهرامونا بيدار کونيم عربده ميکشن و ما هم با ترس الفرار... حالا تويه وروجک چيکا کردي که شوهري بداخلاقت اينطور با قهقهه از خواب پا ميشد ؟خنديد و لپاش چال افتاد .آخ خاله تو چه ميدونی اين وروجکي که ميگي ديوونم کردس دست شما درد نکنه خاله ... حالا ما شديم بداخلاق ؟ مامان چپ چپ نگام کرد . مامان-: پس چي که بداخلاق ...به عاطفه نگاه کرد و پرسيد . مامان-: دروغ ميگه ؟ عاطفه-:نه مامان جان...خاله حقيقت محضوگفتن دوباره خنديد . ازون خنده هاش...خيز برداشتم سمتش . عين فنر از جا پريد و دويد بيرون. منم دنبالش.دويد پشت بابا سنگر
گرفت. ول کن نبودم. بابا هم دستاشو باز کرده بود تا نذاره دستم بهش بخوره. بابا-:پسر عوض سلام و ظهر بخيرته ؟ خاله هام و دخترهاشون و بابا خونه بودن. زن دايي هام هم بودن.با دست پاچگي گفتم -:سلام سلام ... همه زل زده بودن به من که سعي داشتم عاطفه رو بگيرم . صداي خنده کل خونه رو برداشته بود . دويدم سمتش . باز فرار کرد و رفت تو حياط . پا برهنه. ميدويد و منم دنبالش. دوتامونم ميخنديديم.اون که داشت غش ميکرد از خنده . و اين من رو ديوونه تر ميکرد. داشت ميدويد که يهو در باز شد و حامد با نون سنگک اومد تو .عاطفه داد زد. عاطفه-:داداشي... دويد پشت حامد ايستاد. حامد من رو که ديد قضيه رو فهميد وايستاد تا سنگر عاطفه باشه .مامان-: بسه بابا محمد... ولش کون بذا بياد تو... تو پاش يه چيزي ميردا ...ولي من ول کن نبودم . با خنده و يه حرکت سريع خيز برداشتم سمتش که از پشت حامد بگيرمش . ناخودآگاه يه جيغ کشيد و گوشه کت حامد رو گرفت تو مشتش. انگار برق دويست ولت از تو بدنم گذشت. ايستادم. لبخندم محو شد . صداي خنده بقيه مي اومد ولي من خشک شدم سر جام. چشمم فقط به دستش بود. فهميد.سريع ولش کرد.از حامد هم فاصله گرفت. چرخيدم و برگشم تو خونه. بابا-: نتونستي بيگيريش؟عروسي خودمس ديگه... خنديد. نيشخندي زدم و رفتم تو دستشويي . آب يخ رو مشت مشت ميکوبيدم تو صورتم بلکه حالم درست بشه و عصبانيتم يکم بخوابه . اين دوست داشتن بيش از حدم ممکن بود کار دستم بده . ولي شده خودزني کنم ديگه دست رو عاطفه ام بلند نميکنم. وضوگرفتم وازدستشويي اومدم بيرون . يه راست رفتم تو اتاق . سجاده پهن کردم و ايستادم به نماز ظهر و عصرم .آخراي نماز عصرم بود که عاطفه با يه سيني اومد تو اتاق . کنار سجاده نشست روبروم و سيني رو گذاشت بالاي سجاده . سلام رو دادم و نمازم تموم شد . نگاهش کردم .سرش رو انداخته بود پائين . عاطفه-: اينو بخور تا سفره رو بندازيم واسه نهار ...به سيني نگاه کردم . يه لقمه نون و پنير و سبزي بود با يه فنجون نسکافه و شکلات . حرفي نزدم . سرش رو بالا نمي آورد.نگاهم افتاد رو به روم .عاطفه پشتش به در بود . دختر خاله هام و دختر داييام حلقه زده بودن . ما قشنگ تو ديدشون بوديم .عاطفه-: محمد باهام قهري؟-: نه ... واسه چي؟ عاطفه-: چرا ... قهري ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ چرا باید شوخ طبع باشیم و نشاطمان را حفظ کنیم؟ ❤️
💝 چون!
🔹زن ها قلب خانه اند! 😍
🔹زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد ....
🔹 زن ها اگر موهایشان را شکل دهند ، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند...
🔹زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند ، اگر شوخی کنند ، بخندند ، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند...
🔹 اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد 😔
حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد
اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد
تمام اهل خانه را به غم کشیده است آری زن بودن دشوار است
زنان ارمغان آور شادی ، گذشت و خنده اند
یادمان نرود قلب خانه باید بتپد
💞 آقای محترم مواظب قلب خانه ات باش 💞
💛💛💛http://eitaa.com/cognizable_wan
💜💜💜🌹
ما ازدواج کرده ایم و متعهد شده ایم که بیشترین زمان را به همسرمان اختصاص دهیم و با همدیگر از زندگی لذت ببریم.
پس شایسته نیست بیشترین زمان خود را به کار و یا دوستان و فضای مجازی و چت کردن اختصاص دهیم.
یادمان باشد همیشه همسر در اولویت است .
http://eitaa.com/cognizable_wan
نیازهای اساسی عاشقانه زن و مرد
نیازهای اساسی زن : ۱- علاقه ۲- درک ۳- احترام ۴- عشق ورزی ۵- اعتبار ۶- اطمینان خاطر
نیازهای اساسی مرد : ۱- اعتماد ۲- پذیرش (باور داشتن) ۳- قدردانی ۴- تحسین ۵- تایید ۶- تشویق
این بدان معنا نیست که هر کدام از زن و مرد به نیازهای اساسی دیگری نیاز ندارند. بلکه منظور این است که شخص ، پیش از آنکه بتواند از انواع دیگر عشق بهره مند شود باید یکی از نیازهای اساسی اش بر آورده گردد.
چگونه این نیازها را برآورده کنیم:
۱- زن به علاقه و مرد به اعتماد نیاز دارد
وقتی مرد به احساسات همسرش ابراز علاقه نشان می دهد ، زن احساس می کند که شوهرش به او علاقه مند است و به او توجه دارد و مرد توانسته نیاز اساسی همسرش را بر آورده سازد . زن نیز اگر به گونه ای به شوهرش بنگرد که او را باور دارد ، مرد احساس می کند که همسرش به او اعتماد دارد و همین باور مثبت ، نخستین نیاز اساسی عاشقانه مرد را بر آورده می سازد و به خودی خود مرد نیز توجه بیشتری به احساسات و نیازهای همسرش می نماید.
۲- زن نیازمند درک و مرد نیازمند پذیرش است
وقتی مرد بدون داوری و از روی همدلی به ابراز احساسات همسرش گوش می دهد زن حس می کند که او به حرفهایش توجه و او را درک می کند . مفهوم درک کردن این نیست که با افکار و احساسات شخص تا حال حاضر آشنا باشیم بلکه مفهوم درک کردن از آنچه می شنویم و آنچه در جریان گفتگو و ارتباط ، ارزش پیدا می کند به دست می آید.
هر چه بیشتر زن احساس کند که شوهرش به حرفهای او گوش می دهد و او را درک می کند آسانتر می تواند شوهرش را بپذیرد و باور داشته باشد . مفهوم باور داشتن و پذیرش به این معناست که زن ، شوهرش را به گونه ای صمیمانه بپذیرد و از او استقبال کند و به این معنا نیست که زن فکر کند شوهرش از هر جهت کامل و بی عیب است بلکه حاکی از آن است که زن تلاش نمی کند شوهرش را اصلاح نماید . او به شوهرش اعتماد می کند که خودش در پی اصلاح خویش باشد در نتیجه مرد هم بهتر او را درک می کند.🌟
۳- زن به احترام و مرد به تقدیر نیاز دارد
وقتی مرد نشان می دهد که حقوق و خواسته ها و نیازهای زن در اولویت قرار دارد در واقع به همسرش احترام گذاشته است . تقدیم یک شاخه گل و به یاد داشتن سالگرد تولد یا ازدواج ، ازجمله جنبه های عینی احترام گذاشتن است که برای بر آورده ساختن سومین نیاز اساسی زن بسیار ضروری است و در نتیجه به راحتی از شوهرش تقدیر می کند و یکی از نیازهای اساسی مرد را بر طرف می کند و وقتی مرد مورد تقدیر قرار می گیرد احساس می کند که تلاشهای او بی فایده نبوده است و دلگرم می شود تا بیشتر تلاش کند و خود به خود انگیزه پیدا می کند تا به همسرش بیشتر احترام بگذارد.
۴- زن به عشق ورزی و مرد به تحسین نیاز دارد
وقتی مرد به نیازهای همسرش اولویت می دهد و خود را متعهد می سازد تا از همسرش حمایت کند و نیازهای او را بر آورده سازد در واقع چهارمین نیاز اساسی همسرش از این طریق تامین می شود و وقتی زن دریابد که شوهرش دیوانه وار او را دوست دارد و تنها به او می اندیشد احساس بالندگی می کند و باعث می شود که به راحتی به تحسین و ستایش شوهرش بپردازد . مرد زمانی احساس ستایش میکند که همسرش از ویژگی های منحصر به فرد یا استعداد های او به وجد آید مثل شوخ طبعی ، مقاومت ، صداقت ، مهربانی ، عاقل بودن و ...!
۵- زن خواهان کسب اعتبار و مرد نیازمند تایید است
وقتی مرد مخالفتی با احساسات و خواسته های همسرش ندارد و در عوض ، آنها را تایید می کند و می پذیرد (البته در مورد احساسات و خواسته هاس شرعی و منطقی و دور از گناه) همسرش احساس می کند مورد محبت قرار گرفته و پنجمین نیاز اساسی او بر آورده می شود و وقتی مرد می فهمد که چگونه به همسرش ثابت کند که نظر او را محترم می شمارد در واقع اطمینان خاطر پیدا می کند که همسرش با او موافق است و از این طریق نیاز مرد براورده می شود . هر مردی دوست دارد که در نزد همسرش یک قهرمان باشد.
۶- زن به اطمینان خاطر و مرد به تشویق نیاز دارد
👈وقتی مرد بارها به همسرش نشان می دهد که به او توجه دارد و او را درک کرده ، احترام می گذارد و به او اعتبار می بخشد و محبت می کند همسرش اطمینان خاطر پیدا می کند و نیازش برآورده می شود و احساس می کند که شوهرش همچنان او را دوست دارد و دوستی او لحظه ای نیست . مرد برای اینکه ششمین نیاز اساسی عاشقانه همسرش را برآورده سازد بایستی به او بارها و بارها اطمینان خاطر دهد و به همین شکل ، زن نیز باید با تشویق کردن همسرش نیاز اساسی او را برآورده سازد . زن باید با اطمینان به تواناییها و قابلیتهای همسرش و تشویق او ، احساساتی چون امیدواری و شجاعت را به وی منتقل کند . مرد وقتی مورد تشویق قرار بگیرد انگیزه پیدا می کند تا اطمینان خاطر عاشقانه ای را که همسرش نیازمندآن است به او ببخشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷
سیاست های همسرداری
وقتی روابط شما خوب است از تمام صفات مثبتی که در ارتباط با همسر خود به فکرتان می رسد فهرستی تهیه کنید. هر زمان که روابط شما تیره شد این فهرست را بخوانید.
💟http://eitaa.com/cognizable_wan
🦖اشک تمساح ریختن
قدیم معتقد بودند كه غذا و خوراك تمساح به وسیله اشك چشم تامین می شود.
بدین طریق كه هنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعت ها متمادی بر روی شكم دراز می كشد.
در این موقع اشك لزج و مسموم كننده ای از چشمانش خارج می شود كه حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند.
پیداست كه سموم اشك تمساح آنها را از پای در می آورد. فرضا نیمه جان هم بشنود و قصد فرار كنند به علت لزج بودن اشك تمساح نمی توانند از آن دام گسترده نجات یابند.
خلاصه هربار كه مقدار كافی حیوان وحشره در دام اشك تمساح افتند، تمساح پوزه ای جنبانیده به یك حمله آنها را بلع می كند و مجددا برای شكار كردن طعمه های دیگر اشك می ریزد.
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan