بین فامیل و رفیق لابد شما هم دیده اید
در سیاست عده ای ناپخته صحبت می کنند
تازه ما را هم که آگاه از مسائل گشته ایم
متهم به ساده لوحی و ضلالت می کنند
چند حرف از ماهواره یا مجازی دیده اند
هر چه را در مملکت باشد قضاوت می کنند
گر دلیل و منطق و حرف حساب گوییم ما
قصه مزدوری ما را حکایت می کنند
یاد گرفتند شستشوی مغزی و این واژه را
سوی ما اهل تفکر هی حوالت می کنند!
کل کشور را سراسر دزد و فاسد می کنند
هم زمان که روی مبلی استراحت می کنند!
کارشناس های منوتو چرت و پرتی گفته اند
با کمی تغییر آنها را روایت می کنند
به سپاه گویند چرا رفته عراق و سوریه؟
خود ولی در آشپزخانه دخالت می کنند!
مادر و یا همسرش گر یک غذایی پخته است
روی کیفیت به صد دقت نظارت می کنند!
بعد شورای نگهبان را پس از صرف ناهار
با زبان تند خود نقد و ملامت می کنند
یک زمان برجام را ناخوانده تعریفش کنند
نوبت چین تا که شد دیگر اهانت می کنند!
گر پلیس ما بخواهد امنیت تأمین کند
یک خطا حتی کند فوری شکایت می کنند
گر در آمریکا پلیس زانو گذارد بر گلو
یا سکوت یا اینکه توجیه جنایت می کنند
از نوید قاتل و یا اینکه روح الله زم
تحت تأثیر عدو اینها حمایت می کنند
رهبر خوب و حکیم و با درایت را ولی
حرفی از ایشان چو آید پس جسارت می کنند
من از این افسوس دارم چون که جاهل شد زیاد
بین خود از جهل شان حس رضایت می کنند
گرچه باید تا شود از حق دفاع بنمود ولی
گاه برعکس عده ای بیشتر لجاجت می کنند
در عقیده ما که بر حقیم پس بگذار تا
جاهلان احساس کنند از حق اطاعت می کنند
چونکه رهبر داد پرچم را به مهدی (عج) آن زمان
دشمنان رهبر احساس خجالت می کنند
بنده هم از رهبرم شرمنده ام زیرا که من
بد شدم ایشان به ما اما محبت می کنند
وای بر آنها که با تخریب رهبر با غرض
هم به اسلام و شهیدان پس خیانت می کنند
من گمان دارم که رهبر دشمنان جاهلش
در قیامت گر تواند پس شفاعت می کنند
دشمنان خائن و مستکبر او را ولی
راهی دوزخ ز نوع پر حرارت می کنند
خوش به حال رهبرم زیرا امام عصر ما (عج)
پس به ایشان بارها لطف و عنایت می کنند
هست رهبر ناخدای کشتی این انقلاب
حضرت مهدی (عج) ولی آن را هدایت می کنند
📝 http://eitaa.com/cognizable_wan
ذهن فقیر :
برای به وجود آوردن پول؛ به پول نیاز دارم.
ذهن ثروتمند:
برای به وجود آوردن پول به
یک ایده
یک خودکار
و یک کاغذ
نیاز دارم.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تصادف با نرده های کنار جاده خیر است یا شر؟
راننده ای که با نرده های کنار جاده تصادف می کند، شدیداً از اینکه خساراتی به ماشین او وارد شده، ناراحت می شود و نرده ها را عامل این خسارت می داند، ولی وقتی پایین می آید و آن طرف نرده ها را که دره ای وحشتناک است می بیند، بسیار خوشحال می شود و نرده ها را وسیله نجات خود می داند. مصیبت ها همان نرده های کنار جاده اند؛ که در ظاهر خساراتی وارد می کنند، ولی مانع پرت شدن می شوند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
دو نکته طلایی در خصوص مدیریت خود
اول: سعی کنید در طول روز شوخطبع باشید
شوخطبعی نه تنها از نقطهنظر جسمی مفید است. بلکه سبب از بین رفتن تنش حاصل از اوضاع سخت گشته و هر جا که باشید جو فوقالعادهای را در اطرافتان به وجود میآورد
دوم: با افراد متمرکز و مثبت اندیش نشست و برخاست کنید
کسانی که همواره برایتان آموزنده بوده و هرگز انرژی ارزشمند شما را با شکوه و شکایت یا نگرشهای بی روح و ملالتآور به تحلیل نمیبرند. در اثر توسعهی روابطمان با افراد مصمم به پیشرفت فردی و با روحیه، انرژی، انگیزه و سطح توقعات ما بالاتر رفته و به بیش از آنچه که لیاقتش را داریم دست مییابیم.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اثر شیر مادر بر ضریب هوشی نوزاد
🔹نتایج یک پژوهش نشان داده است نوزادانی که حداقل طی 28 روز اول زندگی خود با شیر مادر تغذیه شده اند، رشد مغزی بهتر و بهره هوشی بالاتری داشته و نتایج دانشگاهی و شغلی مناسب تری نیز کسب نموده اند.
🔹محققان می گویند احتمالا اسید های چرب اشباع نشده با زنجیره ی طولانی كه در شیر مادر به مقدار فراوان وجود دارند مسئول این امر هستند.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
با خوردن این 5 نوشیدنی در ماه رمضان تشنه نمیشوید
🔸شربت گلاب
مقداری گلاب را با آب مخلوط کنید و این شربت را بنوشید. نوشیدن گلاب خنک، گرمی درون را از بین میبرد و بدن را تقویت میکند. بوییدن گلاب برای تقویت قلب و رفع بیهوشی و تقویت حواس باطنی مفید است.
🔸شربت آبلیمو
آبلیمو، کمی شکر و آب؛ با همین ترکیب ساده میتوانید آب زیادی در بدنتان ذخیره کنید.
🔸شربت خیار و سکنجبین
تعدادی خیار را رنده کنید، کمی سکنجبین داخل لیوان بریزید، خیارهای رنده شده را به آن اضافه کنید و سپس آب و لیموترش بریزید
🔸شربت بیدمشک
عرق بیدمشک را با مقداری آب مخلوط کنید و معجزه آن را ببینید؛ بیشک تفاوتاش را با روزهایی که آن را نخورده بودید خواهید دید.
🔸شربت خاکشیر و آبلیمو
ابتدا خاکشیر را بشویید و سپس با آبلیموی تازه و کمی شکر مخلوط کنید. شربت آماده است و میتوانید از افطار تا سحر آن را میل کنید. اگر دوست داشتید میتوانید تخم شربتی هم به این مخلوط اضافه کنید
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
مواد غذایی که عمر شما را ۳ برابر میکند☝️
✍سبزیجات دریایی
✍ ماهی
✍لوبیا
✍برنج قهوه ای
✍زردچوبه
✍زنجبیل
✍سیب زمینی شیرین
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز ﻇﻬﺮ ﮔﺸﻨﻪ ﺍﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ😋😋
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺘﯽ
ﻣﺠﺮﯼ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﯽ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﯼ؟؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻐﺮﺏ😌😌
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺑﺪﯼ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﺎ
ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ ﻫﺎ😨😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈بامیه 1 : ضد سرطان، تقویت کننده سیستم ایمنی، ضد پیری زودرس، پوکی استخوان، چاقی و یبوست
👈بامیه 2 : سرطان زا، دشمن قلب و گردش خون، عامل خرابی دندان، چاقی و استرس!
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
*از هر پنج حستون ✋🏻
درست استفاده کنید:↻
از صدایتان برای فریاد مهربانے🎈
از گوشتان برای غمخوارے🍒
از دستتان برای نیکوکارے🔍
از ذهنتان برای راستے🦋
از قلبتان برای عشق برای خدا
📿 http://eitaa.com/cognizable_wan
سر ظهری خواب بودم زنگ در و زدن
دیدم یه دختر بچه ی کوچولو موچولو
میگه عمو سلام:
گفتم سلام عمو
دیدم یه استکان گرفته جلوم میگه عمو میشه این یه ذره شربت و بچشی ببینی شیرینه یا نه؟
گفتم خوب عمو خودت چرا نمیچشی؟
گفت من روزه م
برای عروسکام دارم افطار درست میکنم
به مامانمم گفتم میگه منم روزه ام
برو در خونه ی این همسایه رو برویی یه نره خر دارن روزه نیست 😐😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره بهم PM داده میگه
.
.
.
.
.
.
ﺍﺯﯾﻨﮑﻪ برات ﻻیک میزنم چه ﺑﺮﺩﺍشتی
ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ: ﮔﻨﺪﻡ، ﺑﺮﻧﺞ، ﻣﺮﮐﺒﺎﺕ، ﭼﺎﯼ ﻭ...
ﺯﺩ ﺑﻼﮐﻢ ﮐﺮﺩ
ﻣﻠﺖ ﺩﺭﮔﯿﺮﻧﺎ
ﺧﺐ ﻣﮕﻪ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﻨﻢ ﺁﺧﻪ؟؟؟
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮑﺎﺷﺘﯿﻦ ﻣﻦ برداشت كنم؟😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
❌ #شبهه
روزه باعث آسیب و کمآبي بدن ميشود!
✅ پاسخ
پر واضح است که این ادعایی گزاف و در حقیقت فرار به جلو است. پاسخ این شبهه را بهتر است از مجلات معتبر علمی دنیا ببینید.
🔬ژورنال #Nature ميگوید: "هیچگونه تاثیر منفي درخصوصِ کمآبي بدن متوجه روزهداران نیست"
➢«در ماهِ رمضان میلیونها مسلمان در سراسر جهان، از ابتداي صبح روزه ميگیرند. نتیجه دائمي ماهِ رمضان، کاهش ناچیزي از حجمِ بدن است. تاکنون #هیــچاثر_زیانباري روي ســــلامتي در این سطح از تعادل متناوب و منفيِ آب، طي رمضان اثبات نشده است»
➢ روزهداري عملي بيخطر است که براي عملکرد سیستم عصبي خودکار قلب مزاحمتي ندارد:
➢ روزهداري هیچ مسلماني را هلاک نکرده؛ اما آتشِجهنم قطعاً در انتظار دشمنان دین و روزهداريست🤚🏿
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 پیشبینی ۶ سال پیش درباره عملکرد روحانی
نشر حداکثری
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
الگوی رفتاری زیبای پنگوئن ها
وقتي یه پنگوئن عاشق يه پنگوئن ديگه ميشه، كل ساحل رو ميگرده و قشنگترين سنگ رو انتخاب ميكنه، اون رو واسه جفت ماده ميبره.
اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول كرد جفت هم میشن ولي اگر قبول نكرد پنگوئن نر احساس ميكنه سنگي كه پیدا كرده اصلاً قشنگ نبوده و اونوقت اونو ميبره زير آب لاي مرجانها ميندازه تا ديگه هيچ پنگوئني اشتباه اونو تكرار نكنه و نا اميد نشه...
اما ما هي اشتباهات خودمون رو تكرار، تكرار و تكرار و به ديگران هم توصيه ميكنيم.
بعضي وقت ها باید از پنگوئن ها یاد بگیریم...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💮 پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت در يك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد ، خيس وگلى شد به خانه بازگشت لباس راعوض كرد و دوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.ديد در جلوى در جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه ، اى پير ، من شيطان هستم
براى بار اول كه بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
براى باردوم كه بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى الله ﷻ به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى
💮 گر تو ان پیر خرابات باشی
فارغ ز بد و بنده ی اللهﷻ باشی
شیطان به رهت همچو چراغی بشود
تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیوارهایی که در ذهن خود میسازیم
روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد. او یک شیشه وسط یک آکواریوم بزرگ گذاشت و آن را دو نیم کرد. در یک سمت، یک اردکماهی قرار داد و در سمت دیگر یک ماهی کوچک که غذای مورد علاقهی اردک ماهی بود. اردکماهی، بارها به ماهی کوچک حمله کرد و هر بار به دیوار نامرئی شیشهای برخورد کرد تا اینکه دیگر ناامید شد و از حمله دست کشید. او دیگر باور کرده بود که شکار آن ماهی کوچک محال و غیرممکن است... دانشمند دیوار حائل را برداشت. ولی اردک ماهی دیگر هیچوقت به سمت ماهی کوچک نرفت... دیواری که در ذهنش بین او و ماهی کوچک ساخته شده بود بسیار محکمتر از آن دیوار شیشهای بود...
برای انجام کارهایی که به نظر غیرممکن میآیند، انسان ابتدا باید آن دیواری را که در ذهنش ساخته است تخریب کند...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
بزرگترین مشکلی که زوجین را در زندگی با خانواده همسر اذیت میکند، دخالت اطرافیان در زندگی زناشویی است. زوجهایی که با خانواده همسر زیر یک سقف زندگی میکنند ممکن است احساس کنند که حریم خصوصی ندارند و نمیتوانند از مرزهایشان محافظت کنند.
اولین اشتباه در این شرایط این است که احترام بین طرفین از بین برود و وارد مشاجره با خانواده همسرتان شوید. در این صورت ممکن است از ارزش شما کاسته شود و مورد بیاحترامی نیز قرار بگیرید. اشتباه بعدی این است که از کارهای خانواده به همسرتان شکایت کنید و او را مقصر بدانید. اینکه از همسرتان بخواهید بین شما و خانوادهاش قرار بگیرد کار درستی نیست و او را در شرایط سختی قرار میدهید و چه بسا با این خواسته ارزش شما پیش همسرتان پایین بیاید و در زندگی شخصیتان نیز دچار مشکل شوید. بهتر است این قبیل مسائل را از همان ابتدا با مشاور متخصص درمیان بگذارید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانمــ_مےرود
#قسمت_بیست_چهارم
با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و سینی چایی را بلند کرد. مطمئن بود، با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت.
بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد.
ـــ سلام!
سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد. شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد.
سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست.
بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود.
شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!!
محمد آقا خنده ای کرد.
ـــ چشم خانوم! حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب!
خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم.
مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت.
ـــ این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش. راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد.
همه خندیدند. شهاب سرش را پایین انداخت.
ـــ وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم... آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده...
شهاب، با خجالت سرش را پایین انداخت.
ـــ الآن هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند.
احمد آقا لبخندی زد.
ـــ اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن.
مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز کرد.
ـــ بفرمایید...
شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد.
مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست. به اتاق مهیا نگاه می کرد، که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند.
مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت.
لبخندی به عکس شهید همت زد.
ــــ این چفیه ایه که من بهتون دادم؟!
ـــ بله...
http://eitaa.com/cognizable_wan
دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد.
شهاب سرفه ای کرد.
ــــ من اول شروع کنم یا شما؟!
مهیا آرام گفت:
ـــ شما بفرمایید.
ـــ خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم!
این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید. دیگه لازم به توضیح نیست.
نفس عمیقی کشید.
ـــ واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما...
سرش را با خجالت پایین انداخت.
ــــ مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم. واقعیتش من انتظار زیادی ندارم، فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، کنارم باشه؛ تکیه گاهم باشه؛ چیزی از من پنهون نکنه؛ منو محرم اسرارش بدونه...
و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو درک کنند.
ــــ شما صحبتی ندارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...
ـــ بفرمایید؟!
ـــ شما می خواید برید سوریه؟!
شهاب سرش را بالا آورد.
ــــ نخیر نمیرم، سعادت نداریم.
احساس آرامشی به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت.
ــــ مهیا خانم جوابتون...
مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید.
ــــ سکوتتون علامت رضایته؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت.
شهاب خنده ای کرد و خداروشکری گفت.
**
آیا وکیلم:
ــــ با اجازه بزرگترها، بله!
نفس آسودهی کشید.
صدای صلوات در محضر پیچید.
احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد.
اینبار نوبت شهاب بود.
شهاب همان بار اول، بله را گفت. دوباره صدای صلوات در محضر پیچید.
دفتر بزرگی مقابلشان قرار گرفت.
مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، که شهاب الآن مرد زندگیش است.
بعد از امضا های شهاب، همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛ شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود...
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت.
آرام دستان مهیا را در دستش گرفت.
با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد. سرش را پایین انداخت، الآن حرف مادرش را درک می کرد؛ که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که...
شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد.
ـــ ممنونم، مهیا خانوم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت.
ــ الو شهاب...
ــ سلام خانمی...
ــ سلام عزیزم خوبی؟!
ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟!
ــ نزدیک خونمونم.
ــ دانشگاه بودی؟!
مهیا اخمی کرد.
ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه!
شهاب خندید.
ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم.
ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم.
شهاب جدی گفت:
ــ مهیا!
مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد.
ــ باشه نزنم... شوخی کردم!
ــ استغفرا...!
مهیا گفت
ــ خوبه، همیشه استغفار بگو!
شهاب بلند خندید. مهیا از پله ها بالا رفت.
کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت.
ــ شهاب اداره ای؟!
ــ آره!
مهیا مغنعه اش را از سرش کشید.
ــ آخیش چقدر گرم بود.
ــ چی شد؟!
ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم.
شهاب دوباره جدی شد.
ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی!
مهیابه پنجره نگاهی انداخت.
ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!!
ــ مهیا پرده رو بکش...
مهیا غرزنان پرده رو کشید.
ــ بفرما کشیدمش.
ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند.
ــ باشه.
ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون!
مهیا فکری به سرش زد.
ــ شرمنده نمیتونم بیام...
شهاب ناراحت گفت:
ــ چرا؟!
ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره!
مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند.
شهاب سعی کرد نخندد و جدی صحبت کند:
ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم.
مهیا عصبانی داد زد.
ــ شهاب!!
شهاب بلند زد زیر خنده:
ــ باشه! آروم باش خانومی...
مهیا هم خنده اش گرفته بود.
ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟!
ــ نه سلامتی آقا!
ــ یا علی(ع)...
ــ علی یارت...
تلفن را روی تخت انداخت. کتاب هایش را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید...
http://eitaa.com/cognizable_wan
شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند. با اینکه برایش سخت بود، اما نمی توانست، اخم های شهاب را تحمل کند.
صدای اذان، در اتاقش پیچید. لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت؛ سجاده را پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد.
مهلا خانم وار خانه شد.
ــ مهیا مادر...
جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در را باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد و در را بست.
.....
ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره!
ــ اومدم مامان...
مهیا کفش هایش را پا کرد. سبد را برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین آمد.
در را باز کرد.
شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت.
ــ سلام خانومی!
به طرفش آمد و سبد را، از دست مهیا گرفت و در صندوق گذاشت.
مهیا لبخندی زد.
ــ سلام!
ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستند.
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب ماشین را روشن کرد و حرکت کردند.
مهیا به بیرون نگاهی انداخت.
ـــ صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه!
ـــ آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟!
ـــ توروخدا اسمش رو نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه...
شهاب خندید.
ـــ دختر، تو که خیلی به رشتت علاقه داشتی پس چی شد؟!
ـــ تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟!
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را گرفت و دنده را عوض کرد.
ـــ اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با عشق و علاقه این طرح هارو زده...
مهیا نگاهش را به بیرون دوخت.
ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست...
ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه.
مهیا با اخم برگشت.
ـــ اگر نباشه؟!
شهاب خندید و گفت:
ـــ اولااخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم...
مهیا مشتی به بازوی شهاب زد.
ـــــ لوس!
بعد از چند دقیقه، به پارک محل قرار رسیدند.
هردو پیاده شدند. شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند.
محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست.
ــــ خب چه خبر؟! دادشم رو که اذیت نمیکنی؟!
مهیا چشم هایش را باریک کرد.
ـــ الان مثلا داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!!
ـــ ضایع بود؟!
ـــ خیلی!!!
هر دو زدند زیر خنده، که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند.
مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب شدند.
محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش منقل، بودند.
شهاب به طرف دخترها آمد.
آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت.
ـــ بفرما آماده شدند.
ـــ دستت طلا خانومی!
مریم معترض گفت:
ـــ منم درستم کردم ها!!
اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت:
ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حالا بی زحمت گوجه هارو بدید.
مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد.
مهیا مشتی به بازوش زد.
ـــ ببند نیشت رو زشته...
ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده...
#ادامه_دارد
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم الله الرحمن الرحیم
جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO
جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ
جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF
جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3
جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3
جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs
جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC
جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o
جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu
جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH
جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y
جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby
جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ
جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA
جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM
جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG
جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz
جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc
جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95
جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc
جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO
جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP
جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm
جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5
جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf
جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2
جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno
جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai
جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF
جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc
30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود نداره فقط کافيه روی لینک بزنید.
التماس دعا
🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌
✅http://eitaa.com/cognizable_wan