کسی ﻛﻪ ﻭاﻗﻌﺎ ﻭاﻻﺗﺮ اﺳﺖ
ﻫﺮﮔﺰ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎ اﺣﺪی ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ نمیکند.
اﻭ میداﻧﺪ ﻛﻪ ﻗﻴﺎﺱ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ اﺳﺖ.
ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ اﻳﻦ ،
ﺑﻠﻜﻪ میداﻧﺪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ اﻧﺪاﺯﻩ او
قیاس ﻧﺎﭘﺬﻳﺮﻧﺪ.
اﻭ ﻧﻪ ﻭاﻻﺗﺮ اﺳﺖ و ﻧﻪ ﺣﻘﻴﺮﺗﺮ
ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﺭا ﻛﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬاﺭ ،
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺯندگی ﻭاﻗﻌﺎ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ.
ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﺭا ﻛﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬاﺭ ،
ﺁﻥﻭﻗﺖ میتوانی بی ﻛﻢ و ﻛﺎﺳﺖ
اﺯ ﺯندگی ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮی.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
روی رنجهایت، موجسواری کن و لذت ببر!
رنجِ ورزش را بپذیر تا از رنج بیماری خلاص شوی
چگونه آسودهتر زندگی کنیم؟
اگر قطعیبودن رنج در زندگی را بپذیری و فلسفۀ رنج را بدانی، هم برخی از رنجهایت(مثل رنج ناشی از حسادت و معصیت) کاهش مییابد و هم تحمل و آرامشت در برخورد با رنجهای باقیمانده افزایش مییابد. آنوقت میتوانی از رنجها در جهتِ رشد خودت، بهرهبرداری کنی.
فایدۀ دیگرش این است که میتوانی از رنجهای منطقی و معقولی که به تو میرسد، لذت ببری و حتی از آنها استقبال کنی؛ مثل کسی که روی موج دریا موجسواری میکند و لذت میبرد!
آدم عاقل وقتی فلسفۀ رنج را پذیرفت، میگوید: «حالا که از رنج، خلاصی ندارم، پس خودم بعضی از رنجهای معقول را انتخاب میکنم» مثلاً صدقهدادن طبیعتاً کمی رنج دارد، اما رنجِ فقیرشدن، بیشتر از آن است. اگر صدقه بدهی، خدا فقرت را از بین میبرد و از رنج فقر رها میشوی.
یک راه برای کاهش رنج، «انتخاب رنجِ خوب» است. اگر خودت یک رنجِ درست و بجا را انتخاب کنی، خدا دو یا چند برابرش، از رنج تو میکاهد؛ همانطور که اگر رنج ورزش را انتخاب کنی، سلامتی بهدست میآوری و از رنج بیماری خلاص میشوی!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
*┄┅═✧﷽✧═┅*
*اعمال امشب (شب نوزدهم-اولین شب از شبهای قدر)*
1⃣ 👈 *غسل کردن(وقت انجام این غسل در طول شب است لکن بهتر است همزمان با غروب آفتاب غسل کرده و نماز مغرب و عشا با همین غسل خوانده شود.(طبق فتوای آیت الله مکارم و آیت الله سیستانی با این غسل میشه نماز خواند هر چند بهتره که وضو هم گرفت) ولی طبق فتوای مرحوم امام و مقام معظم رهبری با این غسل نمیشه نماز خواند بایستی وضو هم گرفت)*
✅ *"البته اگر کسی بعد از صرف افطار و استراحت هم غسل کند اشکالی ندارد"*
*"خوب است یه غسل کنیم هم به نیت غسل شب نوزدهم هم به نیت غسل توبه"*
2⃣👈 *خواندن دو رکعت نماز که در هر رکعت بعد از حمد، هفت مرتبه سورهی توحید را خوانده و بعد از نماز هفتاد مرتبه گفته شود: اَستَغفُرِاللهَ وَ اَتوبُ اِلَیهِ.*
*در روایت نبوی دارد که هر کسی این نماز را بخواند از جای خود بر نخیزد مگر اینکه خداوند متعال او را و پدر و مادرش را می آمرزد*
3⃣👈 *زیارت امامحسین(علیه السلام) (زیارت آن حضرت در شب قدر در مفاتیح الجنان هم آمده است-بخش زیارت-) البته اگر زیارت عاشورا یا زیارت امام حسین از راه دور هم بخوانیم کافیست)*
4⃣👈 *احیا داشتن (بیدار ماندن و عبادت کردن) در این شبها. در روایات بسیاری از پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) و معصومین(علیهم السلام) نقل شده است هر کس شب قدر را احیا کند، گناهان او آمرزیده شود.*
5⃣👈 *صد مرتبه گفته شود:"اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَ اَتوبُ اِلَیه"*
6⃣👈 *صد مرتبه گفته شود: اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ*
7⃣👈 *خواندن یه سری دعاها که در مفاتیح در اعمال شب های قدر بیان شده*
✅ *ضمنا یکی از بهترین اعمالی که ما در یکی از این شب های قدر می توانیم انجام بدهیم خواندن نماز توبه که همان نماز آقا امیر المومنین علی علیه السلام است*
*این نماز ۴رکعت است(دوتا دو رکعتی)در هر رکعت بعد از حمد ۵۰بار سوره توحید خوانده شود در روایت دارد که هر کسی این نماز را به جا آورد حاجت هایش بر آبرده می شود و از گناهان بیرون رود مانند روزی که از مادر متولد شده است*
*ان شاءالله مقیّد باشیم این نماز رو یا امشب یا شب بیست و یکم یا شب بیست و سوم بخوانیم و ثواب آن را هم هدیه کنیم به محضر نورانی مولا امیر المومنین علیه السلام*
---------------------------------------
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ *"نشر این پیام صدقه جاریه است"*
13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه دلتون شکست در این اولین شب احیا اول برای فرج آقا امام زمان عج دعا کنید و بعد برای شفای همه مریض ها و سلامتی رهبر عزیز تر از جانمان دعا کنید.
#فزت_و-رب_الکعبه😭😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️✨❤️
#همسرانه
*چگونه همسر شادی باشیم؟*
چند نکته مشترک به زنان و مردان
اگر به همسر و میزان بالا بردن رضایت از زندگی علاقهمند هستید، نکات زیر رو رعایت کنید:
💞 اولین قدم برای خوشحال کردن همسرتون تولید شادی در درون خودتونه. اگر توانایی شاد کردن خودتون رو ندارید، نمیتونید همسرتون رو خوشحال کنید؛ پس، یاد بگیرید که چطور یک شخص شوخطبع، مثبت اندیش و فعال باشید.
💞 تمرکز و فکر کردن به خاطرات شیرین و تلخ گذشته شما رو به یک شخص افسرده تبدیل خواهد کرد.
💞 ناملایمات و ناراحتیهای کوچیک رو نادیده بگیرید. اگر قرار باشه سر هر مسئله کوچیک و پیشپاافتادهای دعوا و جنجال به پا کنید، واقعاً بعد از یک مدتی ازنظر روحی مریض میشید.
💞 اگر انقدر که خودتون رو درگیر مسائل جزئی میکنید، همون وقت رو صرف مسائل عاشقانه کنید، قطعاً زندگی شاد و پایداری خواهید داشت.
💞 گاهی بیاحترامی نسبت به خانواده یکدیگر، کنایه زدنها و کوتاه نیامدنها کمکم طرف مقابل رو برای ادامه زندگی سرد میکنه، مواظب رفتار و کلامتون باشید تا همیشه خوشبخت و شاد بمونید.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
شب نوزدهم
🗡🗝شب ضربت زدن فقیه خلافت بر فرق فقیه امامت،
🗡🗝شب ضربت زدن فقه سکولار بر فرق فقه پویا و جامع و کامل،
🗡🗝شب ضربت زدن پلورالیسم بر فرق قرائت ناب اسلام محمدی علوی،
🗡🗝شب ضربت زدن اومانیسم( انسان محوری) بر فرق بندگی و خدا محوری،
🗡🗝شب ضربت زدن تحجر بر فرق منطق،
🗡🗝شب ضربت زدن جهل بر فرق عدل،
🗡🗝شب ضربت زدن عبادت بریده از رسالت بر فرق امامت،
🗡🗝شب ضربت انتقام شیطان بر فرق آدم ع که باطن آدم علی ع بود،
🗡🗝شب ضربت شمشیر انحراف بر فرق صراط مستقیم،
🗡🗝شب ضربت ظلمات بر فرق نور،
🗡🗝شب ضربت اولیاء طاغوت بر فرق ولی خدا،
🗡🗝شب ضربت زدن نفوذی بر فرق امام،
🗡🗝شب ضربت زدن جبهه ی رقیب و موازی با دین بر فرق جبهه ی اسلام ناب،
🗡🗝شب ضربت زدن اسلام سازشکار بر فرق اسلام مقاومت،
🗡🗝شب ضربت زدن بنی اسرائیل بر فرق سلیمان زمان،
🗡🗝و شب ضربت زدن انسان خصیم بر فرق خدای کریم.
📚📚📚📚📚📚📚
http://eitaa.com/cognizable_wan
▪️دستخط آیت حق، سید علی قاضی:
«اگر نماز را تحفظ کردید، همه چیزتان محفوظ میماند.»
💬http://eitaa.com/cognizable_wan
👈🏻شب قدر کدام یک از سه شب است؟
عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام التَّقْدِيرُ فِي لَيْلَةِ تِسْعَةَ عَشَرَ وَ الْإِبْرَامُ فِي لَيْلَةِ إِحْدَى وَ عِشْرِينَ- وَ الْإِمْضَاءُ فِي لَيْلَةِ ثَلَاثٍ وَ عِشْرِينَ.
زراره از امام صادق علیه السلام نقل می کند:
برآورد ومقدر شدن اعمال در شب نوزدهم انجام مى گيرد و تصويب آن در شب بيست ويكم و امضای آن در شب بيست و سوم است.
🌱وسایل الشیعه ج۱۰ ص۳۵۴ ح۱۳۵۹۱
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانمــ_مےرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_سی_هشتم
با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید
ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم
ــ جانم چیزی شده
ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره
ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد
ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم .کلاس داری؟؟
ــ آره
ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم
ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه
از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت
مها با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود
از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد
در را زد و وارد کلاس شد
استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد
ــ بشینید خانم رضایی
مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید
با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد
ــ بله استاد
ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه
ــ چطور ??
ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید
و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد
مهیا با حیرت به استاد جوانِ به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت
در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خود فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند
به سمت در رفت و آرام در را بازکرد
ــ سلام دخت..
اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند
شرمنده سرش را پایین انداخت
ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت
ـــ خانم مهدوی
مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد
سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا با تعجب گفت:
ــ آقا آرش!
همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند.
آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد.
ــ خوب هستید خانم مهدوی؟
ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید...
آرش اجازه نداد که حرفش را کامل کند.
ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم.
مهیا سری تکان داد.
ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم.
ــ خیلی لطف میکنید.
مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.
ذهنش خیلی درگیر بود.
تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد.
نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه کاری کند.
در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد.
هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود.
سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود.
و فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند.
اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
ــ بفرمایید!
با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد.
مهیا به احترام او سر پا ایستاد.
ــ سلام خانم مهدوی! خوب هستید؟!
مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او را داد.
ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟!
ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید.
مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست.
و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود.
ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم.
مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد.
ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟!
ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه!
ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟!
ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد.
آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید.
مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند.
ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید.
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد.
ــ چرا با شما نیومد؟!
ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد.
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه...
آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد....
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد.
.ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
***
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است!
مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت.
با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلاس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ نمیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...
http://eitaa.com/cognizable_wan