♦️کودک انسانی به دلیل 5 موضوع مهم نادانی، ناتوانی، نیازمندی، اشتباه کاری و افکار بد و غلط در 3 سالگی به این نتیجه میرسد که من بد هستم .
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
✍علامه تهرانی (ره) :
هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. أرحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم.
📕 معاد شناسی
علامه طهرانی ، ج ۱ ، ص ۱۹۰
امروز پنجشنبه
یادی كنيم ازمسافرانی
که روزي درکنارمان بودند
و اكنون فقط یاد و خاطرشان
در دلمان باقی ست
با ذكر فاتحه و صلوات
"روحشان راشادکنیم
🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻ترخون خشک را نرم بساييد و جای نمک در غذا بريزيد !👌🏻
🔹هم طعم نمک را احساس ميكنيد هم فشار خون را تنظيم ميكند و هم چاقی ايجاد شده در اثر تجمع آب در بافت های بدن را بر طرف ميسازد.
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤بسم رب الشهدا❤
#قسمت_اول
#مقدمه
✅صحبت از جوانی است چهارشانه و رعنا،
که هنوز دهه سوم زندگیاش تمام نشده،
شهید شد!
اما نه در سالهای انقلاب و نه در دفاع مقدس بلکه در سال 1394 شمسی،
آنهم در شام...
شهر حلب سوریه را میگویم....
💠خیلی از اوقات با مطالعه زندگینامه شهدای گرانقدر با خود میگوییم
هر چند همیشه مدیون رشادت آنهاییم اما فضای آن زمان و نیاز کشور به دفاع، حضور و شهادت آنها را میطلبیده است.
⚠️اما گویا شهادت مدافعین حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب سلام الله علیها، تمام محاسبات متداول ذهن را به هم میریزد.
جدایی از تمام زرق و برقهای شیرین دنیای این روزها،
آنهم برای یک جوان که دومین سالگرد ازدواجش بدون حضور او در دنیا برگزار شد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_اول
در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر دنیاست...
دل تو دلم نیست منتظر اون ساعتی هستم که جلوی آرایشگاه ایستادم و او با لباس سفیدش که همانند ماه شده است به سمت من می آید و برای خوشبختی همیشگیمون بهم لبخند میزنیم...
وقتی روبه رویم می ایستد و سلام می کند جوابش را می دهم و چند ثانیه بعد گرمی دستانش وجودم را گرم می کند ...
غرق رویای خودم بودم که صدای آرایشگر مانند ناخون های تیز که موهارا می کشد...من را از تفکرم بیرون کشید...
-خب آقا دوماد!! مبارکت باشه ان شاءالله که خوشبخت بشین و پای هم پیر بشین...
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
شانه را درون موهایم فرو برد و گفت:
-جسارتا آقا زاده چند ساله هستین؟؟
-بیست و پنج.
-به به. به ظاهر هم آدم مذهبی میایین...
-طلبه هستم.
با یک دستش شانه را درون موهایم گذاشت و با دست دیگرش برش های قیچی را روی موهایم پیاده کرد و ادامه داد:
-چه عالی!
و دوباره تکرار کرد:
-ان شاءالله که خوشبخت بشین...
-ممنونم به لطف خدا...
دست سکوتی چند ثانیه ای من را به خواب خیالاتم برگرداند...
امشب قشنگ ترین شب زندگیم خواهد بود...
فقط تا رسیدن به ساعت پنج لحظه شماری می کنم...
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
راوی:عروس👰🏻
از روی صندلی بلند می شوم چرخی میزنم و به آیینه خیره می شوم...
لبخند معنا داری روی لب هایم نقش میبندد دستم را بالا می آورم و به ساعت مچی ام نگاهی می اندازم...
نفس عمیقی میکشم و غرق در رویا می شوم...
فقط چند دقیقه ی دیگر مانده تا منو و او ما شویم...
چقدر دلم بی تاب است...صدای این ثانیه هایی که میگذرد در ذهنم پخش میشود... به لباس عروسم خیره میشوم شبیه بخت بلند من سفید است...
در رویاهای خودم سیر میکردم که دستی مرا به زمان حال برگرداند ...
سرم را برگرداندم و این چهره ی دلنشین آرایشگر بود که به من نگاه میکرد:
-بشین عزیزم چقدر بی تابی میکنی!!! همش یک ربع دیگه مونده تا آقا دوماد برسه...
-نمیدونم چرا انقدر دلشوره دارم.
شیر آب را باز کرد و همانطور که دست هایش را می شست کمی صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد:
-عادیه...همه ی عروس و دوماد ها همینطورین...اولین نفر نیستی!
ابروهایم را بالا انداختم و با نیمه لبخندی جوابش را دادم.
آرایشگر دستانش را با دستمالی که کنار میز بود خشک کرد و گفت:
-پس هر دو طلبه هستین؟
-بله درسته.
-چه جالب! ان شاءالله که خوشبخت شین...
-ممنونم لطف دارین.
اینبار این آرایشگر بود که به ساعت نگاه انداخت...
-آقا دومادتون دیر کردنا!
-نفسم را با نگرانی بیرون دادم و گفتم:
-سابقه نداره!! همیشه سر موقع میاد.
-میخوای یه زنگ بهش بزنی؟
-فکر خوبیه.
موبایلم را از روی میز برداشتم لیست مخاطبینم را بالا و پایین کردم و شماره اش را پیدا کردم.
صدای بوق پشت خط در گوشم پیچید...
-برنمیداره!
-حتما پشت فرمونه. بیا...بیا بشین الانه که دیگه بیاد...
برای بار آخر به ساعتم نگاه کردم.17:07 دقیقه!!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
دوستای گلم این دو قسمت اول چون یه جورایی معرفی عروس و دوماد بود کوتاه بود از قسمت بعدی ان شاءالله طولانی تر میشه.
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
بی تاب شده بودم. گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم.
مرتب زمزمه میکردم:
-پس چرا نیومد...ای بابا دیر شده...نکنه اتفاقی افتاده باشه...گوشیشم که جواب نمیده...
به ساعت مچی ام نگاهی انداختم!
-ای بابا ساعت پنجو نیمه...
پلک هایم خیس شده بود و اشک درون چشم هایم خودش را به چپ و راست میزد...
آرایشگر از حال من بی تاب شده بود و مرتب دلداریم میداد...
-حتما تو ترافیک مونده...عصاب خودتو خورد نکن...بیا بشین...نگران نباش...
ولی صدایش فقط از گوش هایم میگذشت بی هیچ اثری!
شبیه درس های یک معلم سر کلاس یک دانش آموز خواب آلود!
تاب نیاوردم شنلم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم...
آرایشگر همانند گروگان گیر ها به دنبال من دوید:
-صبر کن اینطوری نمیشه بری بیرون وایسا...
جلوی در ایستادم نفسم را با شماره بیرون دادم و برگشتم...
-میگی چیکار کنم؟؟؟
-بالاخره یه خبری میشه دیگه!
همان لحظه صدای بوق ماشین عروس بلند شد...
به چهره ی آرایشگر نگاهی انداختم...
لبخندی زدو گفت:
-دیدی گفتم!
چادر سفیدم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم.
همین که چهره اش را دیدم از خود بی خود شدم:
-محمد رضا!!!!! چرا انقدر دیر کردی؟ ساعتو دیدی!؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی...نمیگی نگران میشم...
دستش را روی بازو هایم گذاشت و گفت:
-عزیزم آروم باش گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم زنگ زدی...ببخش منو. الان اینجام ببین...توام کنارمی...
چشم هایم را بستم و نفسم را با شماره بیرون دادم:
-الان خوبی؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم...
-پس بخند.
لبخندی زدم و گفتم:
-دیگه هیچوقت اینطوری منو بی خبر نذار.
-چشم.
آرایشگر که جلوی در ایستاده بود و از رسیدن من به مرادم خوشحال شده بود...گفت:
-براتون آرزوی خوشبختی میکنم...
دستم را به نشانه ی تشکر بالا بردم و گفتم:
-ممنونم خانم و بابت دلهره هایی که باعثش شدم عذر میخوام خداحافظ...
سرش را تکان داد و گفت:
-به سلامت...
سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan