✫⇠قسمت :7⃣4⃣
#فصل_هفتم
شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
✫⇠
✫⇠قسمت :8⃣4⃣
#فصل_هفتم
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ياقوت سرخ لقب زنى است كه ٣٠ سال هر روز در ميدان فردوسى تهران به انتظار معشوق مى استاد! گويا اين زن در دهه ٣٠ عاشق پسرى ميشود و با او قرار ميگذارد. پسر از او ميخواهد لباسى سراسر قرمز بپوشد تا بتواند راحت او را پيدا كند!
ياقوت لباسى سراسر قرمز ميپوشد و بر سر قرار رفت ولى معشوق هيچگاه نيامد!
ياقوت عاشق تا ٣٠ سال [بعد از انقلاب و تا حدود سال ٦٠] با لباس قرمز هر روز بدون غيبت بر سر ميعادگاه حاضر ميشد! اما معشوق هيچگاه نيامد!
تا اينكه يك روز ياقوت نيز نيامد و هيچكس پس از آن روز از او خبردار نشد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
عشق واقعى...❤️
✫⇠قسمت :9⃣4⃣
#فصل_هشتم
به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
✫⇠قسمت :0⃣5⃣
#فصل_هشتم
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»
صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥با دقت تا آخرش نگاه کنید!
جوونای ما برای هر کاری که میکنند باید یک کلیپ اینجوری درست کنند؟
جماعت غربزده و مدعیان روشنفکری چیکار کردن با فکر این مردم که اینقدر خودباوری نداریم تو جامعه؟؟؟
💥
🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
💜 داروخانه خانگی
(برای مواقع اورژانسی که به پزشک دسترسی نداریم)
سینوزیت: آناناس
کیست تخمدان: سرکه سیب، تخم کتان+ماست
یبوست: آب+خاکشیر، آب پرتقال
تب: مایعات، گذاشتن پیاز کف پا
سرفه: عسل
دل پیچه: عرق زیره، دم کرده زیره
میگرن: مالیدن لیموترش به پیشانی
پادرد: ماست و سنجد، شیر و سنجد
معده درد: عرق نعناع یا دم نوش نعناع و بابونه
اگزما: گل همیشه بهار
گرمی کودکان: شربت آبلیمو
تبخال:پیاز، سیب، چای و مرکبات
زیگیل: گذاشتن پوست موز روی زیگیل
عفونت بانوان: لبنیات، ویتامین D
سنگ کلیه: دم کرده کاکل ذرت،آب
سوزش معده: ماست،بادام،لیمو
سوزش ادرار: خربزه، هندوانه،ماء الشعیر
سلامتی: نی نی پرارین
دردهای قاعدگی: عرق نعنا،دمنوش شوید
چربی خون: ماست و شوید
کبدچرب: چای سبز
بوی بد دهان: جعفری، کرفس
دیابت: ماست و شنبلیله، دمنوش گزنه
کهیر:سوپ جو و عدسی، ماست و سدر به بدن بزنید
نقرس: روزی ۳ بار نصف لیوان آب لیمو، زنجبیل
فشار خون: چای ترش، ترکیب سیرو لیموترش تازه
اسهال: هویج پخته، کته ماش، ماست چکیده و نعنا
قارچ پوستی: مالیدن روغن نارگیل، مصرف سیر
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎زنبور هیچ گاه تخریب نمی کند.
آنچه را که نیاز دارد جمع آوری می کند،
اما به روشی استادانه،
و با چنان مهارتی که
شکل گل کاملا
دست نخورده باقی بماند.
به گونهای زندگی کن که
به هیچ کس آسیب نرسانی.
سازنده، ملاحظه گر و هنرمندانه
زندگی کن.
با حساسیت و ظرافت زندگی کن
و هیچ گاه دلبسته نشو.
از تجارب زندگی لذت ببر؛
از تمام گلهای زندگی لذت ببر؛
اما روان باش و در هیچ جایی
توقف نکن تا به خدا برسی...
👤 اشو
🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﮏ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﭘﺸﺖ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎ ﮔﻞ ﺑﺨﺮ🌹🌹🌹
ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ،
ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻭﺍﺳﻪ ﺯﻥ ﺩﯾﺮﻭﺯﯼ ﺧﺮﯾﺪﯼ؟ﭼﺮﺍ ﺑﯿﻨﺸﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﺰﺍﺭﯼ؟
.
.
.
.
ﺑﻌﺪﻡ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ .
ﺍﻻﻥ ﯾﮑﻤﺎﻩ ﮐﻪ ﺯﻧﻢ ﺗﻌﻘﯿﺒﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺟﺪﻳﺪﺷﻮﻧﻪ،
ﺣﻮﺍﺳﺘﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺣﺘﻤﺎ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻳﻦ ازشون 😂😂😂😂😏
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️علائم #خطر_در_بارداری 🔻خونریزی یا هرگونه لکه بینی
🔻کاهش حرکات جنین در نیمه دوم بارداری ( بخصوص ماههای آخر )
🔻سردرد مداوم
🔻تاری دید و سر گیجه
🔻تب ولرز
🔻ورم صورت و دستها
🔻استفراغهای شدید و مداوم و یا خونی
🔻درد زیر شکم یا درد مشابه درد قاعدگی و یا درد پهلوها
🔻افزایش ناگهانی وزن ( ۱ کیلو گرم در هفته یا بیشتر )
🔻سوزش ادرار
➖➖➖➖➖➖➖➖
اطلاعات عمومی 👇👇👇
📘http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠
✫⇠قسمت :1⃣5⃣
#فصل_هشتم
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند.
✫⇠قسمت :2⃣5⃣
#فصل_هشتم
از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»
بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#مردی_که_با_زنی_از_اجنه_ارتباط_همسری_داشت
فاضل «تنکابلی» در قصص العلماء در ضمن ترجمه شیخ جعفر عرب نقل نموده که: در زمانی که شیخ جعفر در لاهیجان اقامت داشت شخصی به خدمت آن بزرگوار آمد، عرض کرد با جناب شیخ سخن محرمانه ای دارم.
در این هنگام شیخ مجلس را خلوت نمود. آن شخص عرض کرد من مردی هستم در حباله خود دو زن دارم. روزی به صحرا رفتم، دختری دیدم در غایت حسن و جمال، از دیدار او در آن بیابان هراسان شدم، و از او سوال نمودم که تو کیستی و در اینجا چه می کنی؟ در جواب من گفت که من از طایفه اجنه می باشم و عاشق تو گشته ام، چون به خانه رفتی یک باب خانه جداگانه ترتیب بده، که من هر شب به نزد تو می آیم و از مال دنیا هر چه بخواهی برای تو می آورم لکن به دو شرط اول: آنکه از زنان خود به کلی کناره گیری کنی و با ایشان مجامعت ننمایی.
دوم: آنکه این راز را به کسی اظهار نکنی و اگر از هر یک از این دو شرط تخلف کنی تو را هلاک می کنم و اموال خود را هم خواهم برد.
من همان طور که او گفته بود عمل کردم و تا به حال از زنهای خود قطع علاقه کرده ام، و اموال بسیای هم آورده است.
لکن از مقاربت او ضعفی بر من عارض شده که خود را نزدیک به هلاکت می بینم و از ترس او جرات کنارگیری را هم ندارم زیرا می دانم هم مرا از بین میبرد و هم مالی که آورده خواهد برد، فعلاً کار من به اضطرار کشیده برای خلاص از این مهلکه جز شما پناه و مرجعی ندارم اکنون تو نائب امام زمان (ع) هستی، مرا از این مهلکه باید نجات بدهی.
شیخ بزرگوار دو نامه نوشته و به آن مرد داد و فرمود: که یکی از اینها را بربالای اموال خود بگذار و آن دیگری را در دست خود بگیر و در مقابل آن خانه بنشین و چون آن دختر آمد، بگو این نامه را شیخ جعفر نجفی نوشته است.
آن شخص می گوید به دستور شیخ بزرگوار عمل کردم. چون دختر آمد، آن نامه را به او نشان دادم و گفتم آقا شیخ جعفر این نامه را نوشته، چون این حرف را شنید دیگر پیش من نیامد و به نزد اموال روانه گردید وقتی نامه دیگر شیخ را روی اموال دید برگشت به من متوجه شد و گفت:
اگر شیخ بزرگوار نامه ننوشته بود تو را به جهت افشای این راز هلاک می کردم و این اموال را هم می بردم لکن بر امر شیخ مخالفت نمی توانم بکنم و قادر هم نیستم.
این جمله را گفت و رفت و دیگر او را ندیدم.
🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
🏴🏴✨
آقایون اگر دیدین موقع بحث با خانومتون کم کم صورتش داره قرمزش میشه ، دیگه ادامه ندید !
چون اون لحظه قلبش داره خون بیشتری به ماهیچهها پمپاژ میکنه تا ماهیچههاش آماده حمله به شما بشن 😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
بهترین طعام و بستر و مکان
لقمان حکیم به پسرش گفت:
سه پند به تو می دهم تا کامروا شوی!
بهترین غذای جهان را بخور!
در بهترین بستر و رختخواب جهان بخواب!
در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کن!
پسر گفت:
چگونه همه این کارها را انجام دهم در حالی که پول زیادی ندارم؟!
لقمان گفت:
اگر کمی دیرتر غذا بخوری، طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر زیاد کار کنی و خسته شوی ، هنگام خواب
حس می کنی در نرم ترین رختخواب دنیا هستی!
و اگر با مردم دوستی کنی و قلب آن ها را به دست آوری،
در قلب آن ها جای میگیری و بهترین مکان جهان جای داری!!!
─━━━━━━⊱🌹⊰━━━━━━─
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃