فقط انگار در این شهر، دلِ من دل نیست!
کم رسیدست به رویام … خدا عادل نیست؟
نا ندارم که برای خودم اقرار کنم:
ترکِ تو کردن و آواره شدن مشکل نیست
لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان:
تهِ دریای غم کهنه ی من ساحل نیست
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_های_اخلاقی
⛔️ در خلوت شوخی با نامحرم ممنوع! ⛔️
✍️ابوبصیر می گوید:
در کوفه برای زنی قرآن می خواندم، یک بار در موردی با او شوخی کردم. بعد از مدّتی خدمت امام باقر علیه السلام رسیدم، امام مرا مورد مؤاخذه و سرزنش قرار داد و فرمود:
«کسی که در خلوت مرتکب #گناه شود خداوند به او نظر لطف نمی کند، چه سخنی به آن زن گفتی؟؟!! وی می گوید: از شرم و خجلت سر در گریبان افکندم و توبه کردم. #امام_باقر علیه السلام فرمود: «#شوخی با زن نامحرم را تکرار نکن.»
📚بحارالانوار ج۴۶ ص۲۴۷
http://eitaa.com/cognizable_wan،
دوران راهنمایی روز معلم همه تخم مرغ آورده بودن که توش پر گل بود منم یه تخم مرغ خام آورده بودم که بزنم بخندیم! معلم اومد داخل همه سرو صدا کردن و شادی کردن تخم مرغارو میزدن به تخته منم این وسط تخم مرغو زدم به تخته ! ترکید رو تخته پاشید همه جا ، رو لباس معلمم ریخت ! سریع گفت کی بود ؟!!؟ هیچکی هیچی نگفت با این که میدونستن کار منه خلاصه از ته کلاس ۴ – ۵ نفر شلوغو آورد بیرون زدشون ولی نگفتن کار من بود ! چون شاگرد زرنگیم بودم معلمه شک نمیکرد بهم !
وقتی از کلاس اومدیم بیرون تا دو کیلومتر به صورت چهار نعل فرار کردم آخرم سر کوچه گرفتن زدنم !
😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan،
تکنیک صمیمیت بین زوجین
از خوابتون بزنید و نگذارید مرد بدون صبحانه و بدرقه و لبخند و بوسه برود...
کاری کنید مرد روحش بطرف شما و خانه پر بکشد
این برای مردان خیلی مهم است که همسرشان آنها را ببیند.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#کمی_لبخند 😉
🔹مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
🔸خودش اینطوری تعریف میکنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
🔹وسط جنگل، داشت شب میشد، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
🔸با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش. اینقدر خیس و خسته شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!
🔹خیلی ترسیدم. یهو به خودم اومدم دیدم ماشین همون طور بیصدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره...
🔸تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یه دفعه یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
🔹از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد.
🔸رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو.
🔹یکیشون داد زد: عه عه ممد نیگا کن! این همون اوسگولیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan،
✨اگر دو عبارت (خسته ام) و (حالم خوب نیست) را از زندگی خود پاک کنید😊
✨نیمی از بیماری های خود را
درمان کرده اید
🌼هر کی بهتون گفت چطوری؟
👈بگین عالی عالی به لطف خدا👉☺️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#کمی_مکث
خانم شماره بدم😏
خانوم شــماره بدم
خانوم برسونمت😊
خانم چندلحظه از وقتتو به مــــا میدی
و....
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!😐
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود این قضیه به شدت آزارش می داد😔
تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.😕
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت.
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد. خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند.😭
دردش گفتنی نبود!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد.
وارد حرم شدو کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خدایا کمکم کن...🙏
چند ساعت بعد ، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد.🙄
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!😊
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند. 😱به سرعت از آنجا خارج شد. وارد شــــهر شد.
امــــا اما انگار چیزی شده بود. 😲دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد!🙃
انگار محترم شده بود نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!😎
احساس امنیت کرد با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!😍
فکر کرد شاید اشتباه می کند! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد..
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته!😊
http://eitaa.com/cognizable_wan،
عزیزترین آدمها
مثل پازلن!
اگه نباشن...
نه جاشون پر میشه!
نه چیزی جاشونو میگیره!
قدر یکدیگر را بدانیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🍃
خدا در دوجا به بندگانش میخندد
یکی زمانیکه همه دست به دست هم می دهند تا یکی راذلیل کنند و خدا نمیخواهد
و زمانیکه همه دست به دست هم میدهند تا کسی را عزیز کنند و خدا نمیخواهد
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
💭 مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
💭 این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤
❤🍃❤
🍃💞
❤
#آقایان_بدانند
🍃زمانی که همسرتان از شما ناراحت است، شک نکنید که او میپندارد شما دوستش ندارید! سوخت یک زن، همیشه عشق است. هر زمان به وی عشق و محبت دادید؛ همواره شاد و پرانرژی میشود.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام یوهو مدیر عامل از تو اتاق خودش گفت: امیــــــــــــــــــر جووون…بلند گفتم جانم؟ گفت خیلی میخوامـــت….گفتم منم همینطور….گفت پیش ما نمیای؟؟؟؟ گفتم چرا..حتماً..از پشت میزم بلند شدم برم تو اتاقش..به در اتاقش که رسیدم دیدم داره تلفن حرف میزنه با امیر دوستش و من از شدت ضایگی دیوارو گاز گرفتم 😂😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan،