eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 بانوی با هوش 🔰 مقایسه شدن، مردان را از کوره در می‌برد! 💠 اگر شما همسرتان را با مردی دیگر کنید "حتی اگر آن مرد برادر یا پدر وی باشد" برای همسر یا نامزد شما خوشایند نیست و حالت تدافعی یا تهاجمی به خود می‌گیرد. 💠 چرا که مردان ذاتاً هستند و شما با مقایسه، این حس را در او بیدار می‌کنید. 💠 این کار اقتدار او را زیر سوال می‌برد و حس می‌کند از محبوبیّتش کاسته شده است در نتیجه خود را از دست می‌دهد. 💠 به همسرتان بفهمانید که او را کاملاً پذیرفته‌اید و دارید با علاقه و محبّت با داشته‌ها و نداشته‌هایش زندگی می‌کنید. 🧕http://eitaa.com/cognizable_wan
🔆*کلاغی که مامور خدا بود* ✨✨آقای شیخ حسین می‌فرمود: یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن. سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی، نوشابه، نون ✨دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که... یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی.. دل همه برد ، حالا هرکه دلش میشه بخوره گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار خیلی بهمون سخت گذشت. توکوه گشنه ✨✨همه ماست و سبزی خوردیم ،کسی هم نوشابه نخورد. خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن. ✨وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه. و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود. ✨✨*اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت* *حالت نگرفت، جونت نجات داد* خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه. 🔴امام عسکری فرمودند: هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است. الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :ما مِن بَلِيّةٍ إلاّ و للّه ِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها .[بحار الأنوار : چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!!! ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
بهـلول هــارون را در حــمام دید و گفت: به من یک دینار بدهڪاری طلب خود را مــےخــواهــم. هــارون گفت: اجازه بده از حمــــام خارج شوم من‌ڪه این‌جا عـریانم و چــیزی ندارم بدهم ​بهلول گفت: در روزقیامت هم این‌چنین عریان و بی‌چیز خــواهــــے بود!! 👌پس طلب‌دنیا را تا زنده‌ای بده ڪه حمـام آخـرت گـرم اســت و دستـت‌خــالـی ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
20.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 📌افطار و یاد سیدالشهدا 🎤 استاد بندانی نیشابوری http://eitaa.com/cognizable_wan
🔆تاءثير ماهواره در زندگى وقتى ديپلم را گرفتم به نجارى ، كه شغل مورد علاقه ام بود، مشغول شدم . از آنجايى كه طرح كاد را در كارگاه هاى نجارى گذرانده بودم زمينه اى براى يادگيرى اين كار داشتم ، براى همين پدرم يك روز دستم را گرفت و مرا نزد استاد عباس دوست قديمى اش برد. استاد عباس نجارى بزرگى داشت و خيلى خوب از من استقبال كرد. 🍁قرار شد هر روز ساعت هشت صبح به آنجا بروم ، من هم قبول كردم ، شادى از وجودم لبريز شده بود، اما دوامى نيافت چرا كه پدرم با يك سكته قلبى سفر ابديش را آغاز و ما را تنها گذاشت . من ماندم و مادرم ، نرگس خواهر شانزده ساله ام و برادرهاى نوجوانم مهدى و محسن كه هر دو تحصيل مى كردند. بنابراين خرج خانه به دوش من افتاد براى همين سعى كردم تا جايى كه امكان دارد كار كنم و پول بيشترى به دست آورم . البته استاد عباس ‍ ملاحظه مرا مى كرد و به خاطر اين كه نان آور خانه بودم مزد بيشترى به من مى داد. در مدت دو سالى كه در كارگاه استاد عباس كار كردم ، در نجارى استاد شدم و خيلى چيزها ياد گرفتم . 🍁درآمدم نيز خوب بود، طورى كه مقابل خانواده ام سرافراز بودم و توانستم علاوه بر تهيه پوشاك و خوراك ، وسايلى مثل مبل ، ميز ناهارخورى و تخت و... براى خانه مهيا كنم . اين وسايل چوبى هنر دست خودم بودند. روزگار خوبى داشتم فقط جاى پدر خالى بود. يكى از روزها كه به كارگاه رفتم با پسر جوانى كه هم سن خودم بود روبرو شدم . تيپش را سبك غربى ها درآورده بود. پيراهن قرمز و شلوار جينى تنگ به تن داشت استاد عباس او را كه بيژن نام داشت و خواهرزاده اش بود به من معرفى كرد و از من خواست تا روش كار را به او ياد بدهم از همين جا گل دوستى ميان ما شكفته شد به صورتى كه گويى سالهاست همديگر را مى شناسيم . 🍁اولين بار كه به خانه بيژن رفتم ، تمام حواسم به تلويزيونشان بود كه برنامه هايى غير از آنچه هميشه مى ديدم نشان مى داد، بيژن كنارم نشست و گفت : جالب است نه ؟ برنامه هاى ماهواره حرف ندارد. و من براى تاءييد تنها سرم را تكان دادم و باز هم محو تماشاى برنامه ها شدم . فرداى آن روز بيژن نگاهى به موهايم انداخت و گفت : پسر چرا موهايت ريخته ؟ 🍁بايد شامپوى ...مصرف كنى نمى دانى ماهواره چقدر اين شامپو را تبليغ مى كند اصلا چرا آنتن ماهواره نمى خرى ؟ چرا مى خواهى از بقيه عقب بمانى ؟ 🍁با خود انديشيدم كه يعنى ما هم بايد در خانه اين آنتن را داشته باشيم . شايد عدم وجود آن ما را از اطلاعات روزمره عقب انداخته ؟ در اين افكار بودم كه بيژن گفت : آدم بايد خوش باشد! 🍁حرف هايش عجيب روى من تاءثير مى گذاشت به همين دليل يك روز بعد از ظهر همراه بيژن به خيابان ... رفتيم و يك آنتن از دوست بيژن خريدارى كردم . او خودش برايم آنتن را نصب كرد. خواهر و برادرهايم خيلى خوشحال شدند اما مادرم از اين مهمان ناخوانده خوشش نيامد. وقتى تلويزيون را روشن مى كرديم نمى دانستيم كدام كانال را نگاه كنيم . برنامه ها زياد بودند طورى كه يادمان مى رفت شام بخوريم . 🍁آن شب دير وقت خوابيدم و صبح كسل و بى حوصله سر كار رفتم . استاد عباس متوجه شد ولى به روى خودش نياورد وقتى ديد زياد خميازه مى كشم ، اجازه داد تا استراحت كنم . بيژن هم تا مرا ديد، گفت : ديدى گفتم برنامه هاى ماهواره ديدنى است ! 🍁مدتى گذشت وقتى عصرها به خانه برمى گشتم شاهد دعواى نرگس و پسرها بودم . آنها سر كانال هاى تلويزيون دعوا مى كردند، سليقه ها فرق داشت . سر همين بلوايى به پا مى شد تا مرا مى ديدند دست به دامن من مى شدند و من هم به عنوان برادر بزرگتر مى رفتم و برنامه مورد علاقه خودم را نگاه مى كردم . كار همه ما شده بود تماشاى يك جعبه اى كه دائم برنامه پخش مى كرد. مادرم كه يك زن مؤمن و مذهبى بود چند بار از من خواست آنتن را جمع كنم اما قبول نكردم . من تازه احساس پيشرفت مى كردم و مثل بيژن از برنامه هاى ماهواره خبردار شده بودم اما فكرم از بابت مادرم ناراحت بود. 🍁ديگر كسى به دستورات او عمل نمى كرد. از طرفى استاد عباس از دست من ناراضى شده بود، چرا كه دير به محل كار مى رفتم و دائم دهن دره مى كردم . وقتى علت را پرسيد، جوابى نشنيد. خيلى پى گير شد اما فايده نداشت ، بعد مرا به گوشه اى كشيد و گفت: ادامه در پایین👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ادامه ی مطلب بالا☝️☝️☝️ 🍁اين قدر با بيژن معاشرت نكن ، او يك ولگرد به تمام معناست . من نمى خواستم بيژن را اين جا راهش بدهم ولى از روى خواهرم خجالت مى كشيدم . ولى من اندرزهاى او را نشنيده گرفتم و باز هم با بيژن نشست و برخاست كردم . 🍁خواهرم نرگس ديگر آن دختر هميشگى نبود. دائم جلوى آينه مى ايستاد و صورتش را بررسى مى كرد صورتش را بزك مى كرد و هر بار موهايش را يك مدل درست مى كرد. لباس هاى عجيبى مى پوشيد و مى گفت : آخرين مد سال است ! 🍁گاهى وقتها شب بيدار مى شد و فرياد مى كشيد. او از ديدن فيلم هاى ترسناك عصبى شده بود و هر شب كابوس هاى وحشتناكى مى ديد. 🍁محسن هم اداى هنرپيشه ها را درمى آورد. دائما قدرت بازويش را روى مهدى و نرگس با مشت و لگد به نمايش مى گذاشت . مهدى نيز چادر سياه مادر را مثل شنلى دور گردنش مى بست و به قول خودش سوپر من شده بود! سرانجام در همان سال نرگس به علت سر به هوايى مردود شد، محسن از پنج درس تجديد آورد و مهدى با معدل دوازده به اجبار قبول شد و از تحصيل در فصل گرما رهايى پيدا كرد. تمام زندگى ما شده بود ماهواره ، مادرم از اين وضع خسته شده بود، چند بار كنارم نشست و گفت : 🍁پسرم اين وسيله ، زندگى ما را به هم زده بهتر نيست از اين خانه ببريش . و من با پرخاشگرى حرمت مادرى را زير پا مى گذاشتم و مى گفتم : مادر شما كه از اين چيزها سر در نمى آوريد. 🍁و او كه از من توقع نداشت رنجيده خاطر به سراغ كارهايش مى رفت ، گاهى به حرف هايش فكر مى كردم و در دل مى گفتم : اى كاش اين آنتن را برمى داشتم و داخل سطل زباله مى انداختم ، اما نمى شد چون به آن عادت كرده بودم . 🍁بالاخره شب بيدارى هاى من كار دستم داد و آن روز شوم فرا رسيد، ساعت پنج صبح تلويزيون را خاموش كردم و خوابيدم و ساعت نه بيدار شدم و خواب آلود عازم كارگاه شدم . خميازه امانم را بريده بود و تلوتلو مى خوردم كه به كارگاه رسيدم . 🍁استاد عباس متوجه چشم هاى سرخ و ورم كرده من شد و گفت : مثل اينكه حالت خوب نيست بهتره كه بروى خانه و استراحت كنى . اما اگر به خانه مى رفتم مسلما تلويزيون تماشا مى كردم ، گفتم : 🍁نه استاد عباس كار واجب تر است . و او هم ديگر اصرار نكرد. استاد به من چوب هايى داد تا به اندازه مشخص ‍ اره كنم . اره را روشن كردم و چوبها را به ترتيب زير اره گذاشتم . اما حالم خيلى بد بود، سرم گيج مى رفت و ديدگانم بى اختيار بسته مى شد، يك دفعه چشمانم سياهى رفت و بعد دردى سوزناك و عميق روى دستم حس ‍ كردم ، ديگر چيزى به ياد ندارم . وقتى چشمهايم را باز كردم خود را روى تخت بيمارستان يافتم در حالى كه دستم درون توده اى از باند پنهان شده بود مادرم كنارم نشسته بود و اشك مى ريخت همان موقع فهميدم چهار انگشت دست راستم زير اره قطع شده . 🍁پشيمانى خيلى دير به انسان ها رو مى آورد. در همان لحظه تصميم گرفتم آن بيگانه مزاحم را كه جز انحراف كاذب نقش ‍ ديگرى نداشت دور بيندازم و اين كار را هم كردم . اوضاع آرام آرام به حال اول برگشت و بيشترين صدمه به خود من وارد شد ولى اين ماجرا درس ‍ خوبى به من داد تا ديگر سراغ اين چيزها نروم. ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
جالب ترین ماهی دنیا شاید اکسولوتل با صورت خندانش باشد که دست و پا دارد و دو زیست است. این ماهی عجیب و جالب بین ۲۰ تا ۴۰سانتیمتر رشد کرده همچنین بین ۱۰ تا۱۵ سال عمر کند ♨️ 👇👇👇 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
‏دو مورد از رواعصاب ترین گونه‌های انسانی: ۱.کسی که با ملچ مولوچ غذا میخوره ۲.اونی که از پشت عینک افتابی زل میزنه به گوشیت فک میکنه نمیفهمی 😂 . . ┅═✧❁ 😂❁✧═┅ http://eitaa.com/cognizable_wan
سر کلاس مجازی بودیم اخرای کلاس استاد یه سوال طرح کرد گفت کی میتونه این سوالو برای جلسه بعدی حل کنه؟ همه باهم گفتیم :مه لقا خانِم😂😂 ┅═✧❁ 😂❁✧═┅ http://eitaa.com/cognizable_wan