eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 مهمترین راه ایحاد آرامش در خانه ، 💞 احترام به مرد خانه ، 💞 و پرهیز از اذیت و آزار شوهرست . 🍂 شوهر آزاری ، علاوه بر آثار دنیایی ، 🍂 موجب عذاب آخرت نیز می شود . 🍂 رسول اسلام صلی الله علیه و آله ، 🍂 در این زمینه به زنان می فرمایند : 🌹 ای زنان ! در راه خدا صدقه دهید ؛ 👈 گرچه از زیور و زینت خود ، 👈 گرچه یک دانه خرما ؛ 🌹 زیرا بیشتر شما ، هیزم جهنم اید ؛ 👈 ( چون شوهرتان را ) لعن می کنید ؛ 👈 و سپاسگزار خدماتشان نیستید . 🍂 زنی عرضه داشت : 🍄 مگر ما نیستیم که مادری می کنیم 🍄 کودک را ماه ها در شکم می گیریم . 🍄 به او شـیر می دهیم 🍄 مگر آن دخترانی که ، 👈 سرپرست خانه هستند ؛ 🍄 و یا خواهرانی که دلسوز برادرند 🍄 آیا آنان از جنس ما نیستند ؟ 🍂 پیامبر فرمود : 🌹 بله ، باردار می شوید ، 🌹 فرزند می آورید ، 🌹 شیر می دهید ، 🌹 مهربان و با عاطفه اید ، 🌹 و اگر ناسازگاری با شوهر ، 🌹 و آزار دادن به او نبود ؛ 🌹 هیچ زن نمازگزاری ، 👈 به آتش قیامت نمی سوخت . http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم خانمه اسم شوهرش اکبر بوده، یه چندروزی باهم قهرن توی اون مدت خانمه سرنماز بجای "الله اکبر" میگفته: "الله بعضیا" بله دیگه خب حق داره میدونی قهرن قهر(میگن فرشته ازشدت خنده غش کردن و ۲هفتس نمیتونند گناه وثواب آدمارو ثبت کنن)😁😅😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😹🎈 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﻣﻌﺘﺎﺩﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻐﺮﺏ ﺳﯿﮕﺎﺭﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﺿﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ‌ ﺑﺮﻭﻧﺪ !!! ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﻣﻌﺘﺎﺩﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺗﻮﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﯽ😔 ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪﻭ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﯽ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ🙄 ﺩﯾﺪﯼ ﻓﺮﻕ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ! ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺩﺭﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ😭 ﭘﺴﺮ ﻣﻌﺘﺎﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﺳﮓ ﺯﺩ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ ... ﻣﻨﻢ ﻓﮏ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻪ😕😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😹🎈 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
🌷 معنای تمام عشق به دنيا آمد دلبند علی ولی یکتا آمد 🌹آمد به جهان زینب کبری تبریک میلاد جگر گوشه زهرا آمد. 💓 میلاد حضرت زینب سلام الله علیها بر تمامی محبین شان مبارک. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
4_6041706177178370498.mp3
6.48M
🎧فایل صوتی 🎤حاج آقا #مومنی 🔖عنایت ویژه #امام_زمان(عج) با سه عمل🔖 🌹🍃🌹🍃
مداحی آنلاین - عمل بدون بسم الله - حجت الاسلام عالی.mp3
2.03M
♨️عمل بدون بسم الله... 👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام #عالی
آدمی اگر هیچ چیز در این دنیا نداشته باشد، باز هم چیزی هست که باید بابت آن هر ثانیه شادی کرد و آن وجود داشتن است. وجود داشتن برای مهر ورزیدن به تمام کسانی که ما را در زندگیشان پذیرفته‌اند. http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹 امـروز🌺 هـمان روزی است اهالی سفر کرده از دنیا، چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان ازدنیا ڪوتاه است ومحتاج یادڪردن ماهستند. بالاخص پدران و مادران برادران و خواهران اساتید و شهدا همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم. 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° °○❂ 🔻 قسمت باز میگویی.. _ گفتم بس کن!! _ نه گوش کن!!...اره کارای پارک برای این بودکه حرصت رو دربیارم.اما این جا...فکر کردم تویی!!چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست!!..حالا چی؟بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟ دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم... _ میدونی..میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره... دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینه ات میکوبم... _ نه!...من ...من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم... اره لعنتی دوست دارم... اون دعامو پس میگیرم! برو... باید بری! تقصیر خودم بود ...خودم ازاول قبول کردم.. احساس میکنم تنت درحال لرزیدن است.سرم را بالا میگیرم.گریه میکنی..شدیدتراز من!! لبهایت راروی هم فشار میدهی و شانه هایت تکان میخورد.میخواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد... _ ببین چیکار کردی ریحان!! بازوام رامیگیری و بدنبال خود میکشی.به دستم نگاه میکنم خون ازلابه لای باند روی فرش میریزد.ازهال بیرون و هردو خشک میشویم..مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد.فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده... _ داداش..تو چیکار کردی؟... پس تمام این مدت حرفهایمان شنونده های دیگری هم داشت.همه چیز فاش شد.اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشوی به طبقه بالا میدوی و چنددقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می ایی. چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلواررا دستم میدهی... _ پات کن بدو! بسختی خم میشوم و میپوشم.سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم. مادرت باگریه میگوید.. _ علی کارت دارم. _ باشه برای بعد مادر..همه چیو خودم توضیح میدم...فعلا باید ببرمش بیمارستان. اینهارا همینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے.بانگرانی نگاهم میکنی.. _ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم.. فاطمه ازهمان بالا میگوید. _ باماشین ببر خب..هوا... حرفش را نیمه قطع میکنی.. _ اینجوری زودتر میرسم... به حیاط میدوی ومن همانطور که به سختی کش چادرم راروی چفیه میکشم نگاهی به مادرت میکنم که گوشه ای ایستاده و تماشا میکند. _ ریحانه؟...اینایی که گفتید..بادعوا...راست بود؟ سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و بابغض به حیاط میروم. پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید: _ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن...نیم ساعت دیگه بعدازتموم شدن سرم، میتونید برید. این رامیگوید و اتاق را ترک میکند.بالای سرم ایستاده ای و هنوزبغض داری.حس میکنم زیادی تند رفته ام...زیادی غیرت را برخت کشیده ام.هرچه است سبک شده ام...شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود! روی صندلی کنار تخت مینشینـے و دستت راروی دست سالمم میگذاری.. باتعجب نگاهت میکنم. اهسته میپرسی: _ چندروزه؟...چندروزه که... لرزش بیشتری به صدایت میدود... _ چندروزه که زنمی؟ ارام جواب میدهم: _ بیست و هفت روز... لبخند تلخی میزنی... _ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه! بهت زده نگاهت میکنم.ازمن دقیق تر حساب روزها را داری! _ ازمن دقیق تری! نگاهت را به دستم میدوزی بغضت را فرو می بری. ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
❂○° °○❂ 🔻 قسمت بغضت را فرو میبری... _ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم! فهمیدم میخواهےاز زیرحرف در بروی!اما من مصمم بودم برای اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده درخاطر تو بهترمانده تامن! _ نگفتی چرا؟چطورتوازمن دقیق تری؟توحساب روزا!فکرمیکردم برات مهم نیست! لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی _ میدونستی خیلی لجبازی!خانوم کله شق من! این جمله ات همه تنم را سست میکند. ! ادامه میدهی. _ میخوای بدونی چرا؟. باچشمانم التماس میکنم که بگو! _ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم. و پشت بندش مسخره میخندی! از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود _ اره!حدسشومیزدم!جز این چی میتونه باشه؟ رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم رارها میکنم. تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستت را سمت صورتم مےآوری ،چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت! _ میشه بس کنی..؟ زجر میدی بااشکات ریحانه!باورم نمیشد.توعلی اکبر منی؟. نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات به آهسته پایین می ایند و روی پیرهنت میچکد. به من و من می افتم._ ع...علی...علی اکبر...خون! و باترس اشاره میکنم به صورتت. دستت را اززیر چونه ام برمیداری و میگیری روی بینی ات _ چیزی نیست چیزی نیست! بلند میشوی و از اتاق میدوی بیرون. بانگرانی روی تخت مینشینم موتورت را داخل حیاط هل میدهی ومن کنارت اهسته داخل می آیم _ علی مطمئنی خوبی؟ _ اره!از بی خوابی اینجوری شدم! دیشب تاصبح کتاب میخوندم! بانگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم زهرا خانوم پرده را کنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش ازغصه قرمز شده. مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویی _ من هرچی گفتم تایید میکنی باشه؟! _ باشه! فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی! آرام وارد راهرو میشوی و بعد هم هال یاشاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی!! زهرا خانوم لبخندی ساختگی بمن میزند و میگوید: _ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکتر چی گفت؟دستم رابالا میگیرم و نشانش میدهم_ چیزی نیست! دوباره بخیه خورد. چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را میگیرد. _ بیا بشین کنار من. و اشاره میکند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.کنارش مینشینم و تو ایستاده ای درانتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد! زهراخانوم دستم رامیگیرد و به چشمانم زل میزند _ ریحانه مادر!...دق کردم تا برگردید چندتا سوال ازت میپرسم. نترسو راستشوبگو! سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم.شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم_ وا مامان!ازچی بترسم قربونت بشم. چشمهای تیره اش را اشک پر میکند. _ بمن دروغ نگو همین دلم برایش کباب میشود _ من دروغ نمیگم _ چیزایی که گفتیدچیزایی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟ ازاسترس دستهایم یخ زده .میترسم بویی ببرد.دستم رااز دستش بیرون میکشم.اب دهانم را قورت میدهم _ بله!میخواد بره تو چند قدم جلو می آیـے و میپری وسط حرف من! _ ببین مادر من! بزار من بهت... زهراخانوم عصبی نگاهت میکند _ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم اززبون خودت! رویش راسمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد _ تو ام قبول کردی که بره؟ سرم را به نشانه تایید تکان میدهم اشک روی گونه هایش میلغزد. _ گفتی توی حرفات قول و قرار...چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟ دهانم ازترس خشک شده و قلبم درسینه محکم میکوبد! _ ما...ما...هیچ قول و قراری..فقط...فقط روز خواستگاری.. تو بازهم بین حرف میپری و بااسترس بلند میگویی _ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟ _ علی! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی! بااینکه همه تنم میلرزد و ازاخرش میترسم.دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش میکنم. _ مامان جون!چیزی نیست راست میگه!روزخواستگاری علی اکبرگفت که دوست داره بره و بااین شرط خواستگاری کرد. منم قبول کردم!همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن.اینا چی؟؟؟ گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی. _ مادرمن! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین! زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بطرفت مےآید. _ همین؟؟؟همین؟بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضیه؟؟ بااین وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ ازوقت باتو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسیکه میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه!نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر بازی؟... ازجایم بلند میشوم و سمتتان مےآیم ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅
🏷بزرگی می گفت : یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند ، شما اول برای کناریتان بر میدارید ، دوباره بعدی را به نفر بعدی میدهید دقت کنید !!! تا زمانی که برای دیگران بر میدارید سبد مقابل شما می ماند ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید ، میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد. نعمتهای زندگی نیز اینطور است با بخشش ، سبد را مقابل خود نگه دارید ... 🏷زیستن با استانداردهای "انسانیت" بسیار زیبا خواهد بود . 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اگر در کانون خانواده در تربیت فرزندان کوتاهی کنیم، در بیرون از خانواده، دیگران معلم آنها می‌شوند! هر نمودار فرهنگی باید با مداد و خط کش خانواده کشیده شود. 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان کوتاه "پیرمردی" با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود، هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. "پسر و عروس" از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به "تنهایی" آنجا غذا بخورد، بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را "سرزنش" میکردند پدر بزرگ فقط "اشک" میریخت و هیچ نمیگفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب "بازی" میکرد، پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با "شیرین زبانی" گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید...! یادمان بماند که: "زمین گرد است..." http://eitaa.com/cognizable_wan
مهدی احمدوند (62)خ.mp3
3.73M
مهدی احمدوند یه روزی عاشقت شدم 💔
ِ مینویسم... برای قلبی که شکست... ودستی که دیگرتوان نوشتن ندارد... و ذهنی که دیگر یارای فکر کردن نداشت... مینویسم.. ازسرابی که همه هستی ام را به یغما برد... و از طوفانی که خانه آرزوهایم راویران ساخت... خانه ای که خراب شد کاخ آرزوهایم بود... مینویسم... ازبغض.. ازسکوت.. ازهرآنچه باید بشکند.. و شکسته شد ..... و هنر هیچ بند زنی اون رو بند نزد.... مینویسم... از دردهای التیام نیافته... ازبغض های بی صداشکسته... از خفقان در گلو مانده ..... مینویسم... ازتنهایی... از خودم.... از من...... از دل تنهام... ‌‌‌ از افکار نا بسامانم..... مینویسم.... بجز نوشتن چیزی آرامم نمیکند... تنهایی با دلم انس گرفته.... تنهاییی قدومت بر دلم مبارکباد.... ﺩﻝ ﻣــــــﻦ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ میخواد که..... ﻓﻘﻂ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧـﻮﺩﻡ باﺷﻪ ﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺰﯾﺰ ﺧﯿﻠﯿﺎ... ﺩﻝ ﻣــــــﻦ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺨــــــﻮﺍﺩ ﮐﻪ: با ﺩﯾﺪﻥ ﯾﮑﯽ ﺑﻬــــﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﺩﻟــــــﺶ ﻧﻠﺮﺯﻩ ﺩﻟــــــﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ : ﻣﺠــــــﺒﻮﺭ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺑﺎ ﭼﻨـــــﮓ ﻭ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺣﻔﻈﺶ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻫﻤﯿــــــﺸﻪ ﮐﻼﻓــــــﻪ ﺑﺎﺷﯽ... ﺑﺪﻭﻧﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ چند ﻣﺎﻩ ﻫـــــــــﻢ ﻧﺒﺎﺷﯽ:»»»»»»» **** ﮐﺴﯽ ﺟــــــﺎﺗﻮ نمیگیره* http://eitaa.com/cognizable_wan
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 ✍️راه حلی برای گناه نکردن 🌸✨جواني نزد عالمي آمد و از او پرسيد: من جوان هستم اما نميتوانم خود را از نگاه كردن به دختران منع كنم، چاره ام چيست؟ عالم كوزه‌اي پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را به سلامت به جاي معيني ببرد و هيچ چيز از كوزه نريزد... 🌸✨به يكي از طلبه‌هايش هم گفت او را همراهي كند و اگر شير را ريخت جلوي همه‌ي مردم او را كتك بزند. جوان نيز شير را به سلامت به مقصد رساند. و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي عالم از او پرسيد چند دختر را در سر راهت ديدي؟ جوان جواب داد: هيچ، فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوي مردم كتك بخورم و در نزد مردم خوار وخفيف شوم. 🌸✨عالم هم گفت: حكايت انسان مؤمن هم همین است مومن هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند و از حساب روز قيامت و بی‌آبرویی در مقابل مردم در صحرای محشر و عذاب جهنم بیم دارد... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴اطلاعیه مهم 💥انتشار این پست شگفت انگیز خیلی از " دستهای پنهان گردانندگان دنیا " را آشکار و آنان را عصبانی میکند . 💥آیا میدانید که کتاب "world without cancer" یعنی " دنیای بدون سرطان " هنوز اجازه ترجمه به خیلی از زبانهای دنیا را پیدا نکرده است. ♦این را بدانید که,بیماری به نام سرطان وجود ندارد ♦سرطان عبارت است ازفقط کمبود ویتامین B17چیز دیگری نیست ♦از شیمی درمانی, جراحی و یا خوردن داروهای با عوارض سنگین خوداری کنید ... به یاد آورید که چرا در زمان سابق تعداد بسیار زیادی از دریانوردان بنام مرض (اسکوربیت)جان خود را از دست دادند (اسکوربیت) بیماری که جان انسانهای بیشماری را گرفت ... و تعدادی از این راه درآمد هنگفتی بدست آوردند ... بعدها کشف شد که اسکوربیت فقط کمبود ویتامین C بودیعنی اینکه یک بیماری نبود. 💥سرطان هم همین طور است❗ 💥دنیای استعمار و دشمنان بشریت صنعت سرطان را ایجاد کرده اند واآنرا تبدیل به یک تجارت نموده اند. 👈از سرطان درآمدهای میلیارد میلیارد میلیاردی کسب میکنند. این موضوع بسیار طولانی و عمیق است,تاریخچه ی پیدایش صنعت سرطان ازجنگ جهانی دوم به بعد رونق گرفت ودر پشت پرده چه اتفاقاتی رخ داده است : پس برای مقابله با سرطان اینهمه طول وتفصیل ومخارج هنگفت لازم نیست تا جیب استعمارگران را پر کنید فقط پیش گیری ودرمان با راهکارهای ذیل به اسانی حاصل می شود ♦هر روز فقط 15 تا 20 عدد خوردن هسته زرد الو کافیست. اگر سرطان دارید اول تلاش کنید تا بفهمید که سرطان ، چیست؟ نترسید! اول تحقیق کنید ... تکرار میکنیم آیا امروزه کسی از بیماری به نام اسکوربیت میمیرد؟ نه-چون چون درمان میشود . سرطان چه؟ سرطان را به صورت یک صنعت در آورده اند ... در حالی که راه درمانش خیلی وقت پیش پیدا شده ... ♦کمبود ویتامین B17 فقط همین 🔻جوانه گندم بخورید 🔻جوانه گندم داروی اعجاب آور ضد سرطان است . 🔻جوانه گندم منبع غنی اکسیژن مایع و حاوی قویترین ماده ضد سرطان طبیعت به نام "Ieatril" میباشد,که این ماده در هسته سیب نیز موجود است . ♦صنعت دارویی امریکا شروع به اجرای قانون منع تولید "Leatril" نموده،ولی این دارو در مکزیک تولید و فروخته میشود و به صورت قاچاق وارد امریکا میشود . ♦مانر در کتابی به نام "مرگ سرطان" موفقیت درمان با "leatril" را بالای 90% بیان کرده است . ✅اگر خواندید share کنید تا دیگران مستفید شود منابع آميگدالين یا ویتامین B17 غذاهاي حاوي ويتامين B-17 شامل : - هسته يا دانه ميوه جات:بيشترين غلظت ويتامين B-17 در طبيعت را شامل مي‌شود كه شامل هسته سيب، زردآلو، ، هلو، گلابي، آلو و آلو بخارا است. - غلات لوبياها: شامل باقلا، جوانه عدس، ليما و نخود فرنگي - مغزها: بادام تلخ (غني‌ترين منبع B-17 در طبيعت‌) و بادام هندي - توت‌ها: تقريبا همه توت‌ها مانند توت سياه، قره‌قاط، تمشك و توت فرنگي - دانه‌ها: كنجد و بذر كتان - بلغور جو دو سر، جو، برنج قهوه اي، بلغور گندم سياه، بذر كتان، ارزن و چاودار اين ويتامين در غلات و هسته زردآلو، مخمرآبجو، شلتوك برنج و كدوحلوايي يافت ميشود مهربانی هــيچ هـزينه ای نداشته ، ورساندن دانش عبادت است. خانم رجایی: خوردن مایع ظرف شویی و دست شویی عامل اصلی سرطان است! پس خوردن آن ممنوع است حتما میگید ما که نمیخوریم! شما روزانه چندین بار دستهایتان را با مایع دستشویی و ظرف ها را با مایع ظرفشویی میشورید. مایع جذب میشه و با شستشو از ظرف جدا نمیشه و موقع پخت یا خوردن غذا ، چون گرم است از ظرف جدا و به غذا می چسبه و این مایع ظرفشویی را باغذا میل می کنیم! اگر چند صد بار هم ظرف ها رو آب بکشید فایده ای ندارد. و اما راه حل؛ نصف مایع ظرف شویی و دست شویی را داخل ظرف دیگری می ریزید و وبه جای آن سرکه میریزید. به همین سادگی عامل سرطان خون را نخورید و خانواده خود را هم از این خطر حفظ کنید ضمنا از شستشوی سبزیجات با چندقطره مایع ظرفشویی هم جدا اجتناب کنید چون اگه صدبار هم آب بکشید داخل بافت سبزیهاست و جدا نمیشه. بجاش با نمک خیسانده و بعد آب بکشید. برای تازه موندن هم سرکه اضافه کنید 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
برای شوهرتان، ادای روانشناس ها را در نیاورید دقت کرده اید وقتی شوهرتان به جای گوش دادن به مشکلتان دائما سعی میکند, راه حل تحویل بدهد چقدر نفرت انگیز می شود؟ 🌀 بله آقایان هم از این کار بدشان می آید. 🌀 آقایان از خانمی که دائما در حال آنالیز کردنشان است و توصیه هایی ارائه می کند که اصلا از او درباره آنها چیزی نخواسته بدشان می آید. 🔵 اگر می خواهید همسر، نامزد یا … چیزهای مهمی که برایش پیش آمده را برایتان بگوید گوش خوبی باشید و روانشناس بودن را کنار بگذارید. 👫http://eitaa.com/cognizable_wan
یارو زنگ میزنه ۱۱۰میگه: فرمونُ کلاجُ ترمزُ دند‌ه‌ ماشینمُ دزدیدن😱 پلیسه میگه خسرو تویی؟🤔 میگه آره😢 میگه صندلی عقب نشستی بیا جلو😑😂 😂😂😂😂😂 😂 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
يه بار شمارمو تو گوشى رفيقم به Irancell سيو كردم بهش مسيج دادم شما برنده يك دستگاه مزدا٣ شديد نوشت رضا من خطم همراه اوله😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
همسایه هامون داشتند دعوا میکردند اولی گفت: گوه بخور مرتیکه اون یکی جواب داد: خودت گوه بخور بابام گفت: اینکه دعوا نداره هرکدومتون نصفش رو بخورید سریعا آشتی کردند بعدش ۲نفری افتادند دنبال بابام😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° °○❂ 🔻 قسمت زهرا,خانم  بشدت عصبی ایست.سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم راروی شانه مادرت میگذارم _ مامان تروخدا اروم باش.. چیزی نیست!دست من ربطی به علی اکبر نداره.من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه....من... برمیگردد و باهمان حال گریه میگوید: _ دختر مگه بابچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه...این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه .... بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه! _ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم..بفکرمن بود.میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم! به دستم اشاره میکند و باتندی جواب میدهد: _ اره دارم میبینم چقدبفکرته! _ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تاامشب فکرمیکرد روشش درسته! حالا..درست میشه...دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم.. تو دستهایت رااز پشت دور مادرت حلقه میکنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام....حق باشماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده . نگاهت میکنم .باورم نمیشود ازکسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته... اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز رااز یاد میبرم...چیزی که بمن میگوید مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم! زهراخانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود...بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند.باتعجب اهسته میپرسم _ همیشه اینقدزود قانع میشن؟ _ قانع نشد!یکم اروم شد...میره فکرکنه! عادتشه...سخت ترین بحثا بامامان سرجمع ده دیقس..بعدش ساکت میشه و میره تو فکر! _ خب پس خیلیم سخت نبود!! _ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه! _ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن!.. لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت راچنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو میکشی.. _ اره!من برم لباسمو عوض کنم...بدجور خونی شده!  مادرت تا یک هفته باتو سرسنگین بود و ماهردو ترس داشتیم ازینکه چیزی به پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و ارامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد.فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد وتو بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهترازقبل شده بود اما انطور که انتظار میرفت نبود!تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد. سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سرراه من قرارنگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان رامقصر میدانستیم.  باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ وسریع نزدیکش میشوم و درگوشش اهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم... میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم _ اه اه دوساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنیدزشته!!! یکدفعه تو ازپشت سرش می آیـے،کف دستت راروی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش _ چی زشته ابجی؟ زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند وجواب میدهد _ اینکه سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته...الان خوشگل شد؟ فاطمه چپ چپ نگاهش میکند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد _ سلام اقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر ازینکه توهم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و بالخند گرم فشار میدهم.اوهم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای... _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب بااسترس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش راجمع و جور میکند _ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟ باچشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی! فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تواز کجا فهمیدی؟ میخندی  _ بابا مثلا یمدت غابله بودما! همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را ازروی میز برمیداردوجلوی صورتش میگیرد. توهم بسرعت منو رااز دستش میکشی و صورتش رامیبوسی _ قربون ابجی باحیام باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود.با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم، . ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
❂○° °○❂ 🔻 قسمت بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال راروی بینی ات میگذارم... همه یکدفعه ساکت میشوند. _ علی...دوباره داره خون میاد! دستمال رامیگیری و میگویی _ چیزی نیست زیرافتاب بودم ....طبیعیه. زینب هل میکند و مچ دستت رامیگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست عه! افتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست. و بلند میشوی و ازمیز فاصله میگیری. فاطمه بمن اشاره میکند _ برو دنبالش ومن هم ازخدا خواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی _ چرااومدی؟...چیزی نیست که!چرااینقد گندش میکنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می ایستم ! عزیزم؟ این اولین باری است که این کلمه رامیگویی. _ کجاش طبیعیه! _ خب وقتی تو افتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت رادنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!... _ دیگه دستمال نمیخوای؟ _ نه همرام دارم. و قدمهایت رابلند ترمیکنی... .... پدرم فنجان چایش راروی میز میگذارد و روزنامه ای که دردستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید _ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! اروم تر... _ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش... پدرم اززیر عینک نگاهی به مادرم میکند _ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟ _ مسافرت؟ الان؟ _ اره! یه چندوقته دلم میخواد بریم مشهد... دلمون وامیشه! مادرم درلحظه بغض میکند _ مشهد؟....اره! یه ساله نرفتیم _ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم! و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند _ ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم رااز دست میدادم...کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم! سرم راتکان میدهم و شیرینی که دردست دارم را نگاه میکنم... _ هرچی شما بگی بابا _ خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده اقادومادم بگیم بیان  برق ازسرم میپرد _ واقعنی؟ _ اره! جا میدن...گفتم که... بین حرفش میپرم _ وای من حسابی موافقم مادرم صورتش راچنگ میزند  _ زشته دختراینقد ذوق نکن! پدرم لبخند کمرنگی میزند... _ پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم.... شیرینی رادردهانم میچپانم و به اتاقم میروم.دررامیبندم و شروع میکنم به ادا درآوردن و بالا پایین پریدن.مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن.خصوصن الان که شیر نر کمی ارام شده. مادرم لیوان شیرکاکائو بدست دررا باز میکند.نگاهش بمن که می افتد میگوید _ وا دخترخل شدی؟چرا میرقصی؟ روی تختم میپرم و میخندم _ اخه خوشاااالم مامان جووونی. لیوان راروی میزتحریرم میگذارد _ بیا یادت رفت بقیشو بخوری.. پشتش رامیکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد یعنی...تواون سرت!شوهرذلیل! میرود و من تنها میمانم با یک عالم ...... مدتی هست که درگیرسوالی شده ام توچه داری که من اینگونه هوایی شده ام .... روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که: _ چته ازوختی نشستی هی غرمیزنی. پدرم که درحال بازی باگوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید _ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم.دلشوره به جانم افتاده " نکند نرسند و ماتنها برویم"ازاسترس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و بازمیکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم ازجت بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد: _ کجا؟ _ میرم آب بخورم. _ وا اب که داریم تو کیف منه! _ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟ _ نه مادر! پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار آهسته چشم میگویم و سمت آبسردکن میروم اما نگاهم میچرخد درفکراینکه هرلحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبارمصرف راپراز اب خنک میکنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم می افتد .. _ هووی خانوم حواست کجاست!؟ روبه رو رانگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه باپیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیسش کرده بود!بلیط هایی که دردست چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان راازروی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده!ندیدمتون! ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و درحالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد: _ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید. دردلم میگویم خب چیزی نیست که ...خشک میشه! اما فقط میگویم _ بازم ببخشید نگاهم به خانوم کناری اش می افتدکه ارایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!! ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
. ❂○° °○❂ 🔻 قسمت دلش ازجای دیگر پراست! سرم راپایین میندازم که ازکنارش رد شوم که دوباره میگوید _ چادریین دیگه!یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای باراخر نگاهش میکنم _ مگه اسباب بازیه؟نه اقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن _ برو اقا!برو بحد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم.ببین بلیطارو چیکار کرد! نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود.اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی.دست راستت رابالا می آوری سمت دکمه اخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و دریک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دودکمه میبری و بافشار انگشتت دودکمه اول را میکَنی! مرد شوکه نگاهت میکند.باحفظ خونسردی ات سمت من می آیـے و بالبخند معناداری میگویـے خواستم بگم این دوتا دکمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی.اینجوری خوشتیپ تری! این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی ! بازوی مرامیگیری و بدنبال خود میکشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمان می اید.باترس آستینت را میکشم. _ علی الان میکشتت! اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی _ بهتره نیای! وگرنه باید حودت جوابشون رو بدی و به حراست اشاره میکنی. مرد می ایستد و باحرص داد میزند _ اره اونام ازخودتون! میخندی _ اوهوم! همه دهاتی! و پشتت به اومیکنی و دست مرا محکم میگیری.باتعجب نگاهت میکنم.زیر چشمی نگاهم میکنی _ اولن سلام دومن چیه داری قورتم میدی باچشات؟ _ نترسیدی؟ازینکه... _ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟ _ ترشی؟ _ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟ میخندم. _ اره!ترشی! _ نه! اینا فقط ادا و صدان! _ کارت زشت نبود؟اینکه دکمشوپاره کردی _ زشت بود!اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم لاالله الا الله.میزدم.فقط بخاطر یه کلمش دردلم قند الاسکا میشود!چقدر روم حساسی!باذوق نگاهت میکنم.میفهمی و بحث راعوض میکنی _ اممم...خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود. پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند.مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم که مارا درچند قدمی میبیند میگوید: _ ازتشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر باشرمندگی میگویم  _ ببخشید باباجون نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد _ اصن نیووردی؟هوش و حواس نمونده که! و اشاره میکند به تو! به گرمی باخانواده ات سلام علیک میکنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن. باشوق وارد کوپه میشوم و روی صندلی مینشینم. _ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم کنارهمیم! فاطمه چمدانش را بسختی جابه جا میکند و درحالیکه نفس نفس میزند کنار من ولو میشود. _ واقعا که !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که! حساب سرانگشتی میکنم.درست میگویدماهفت نفریم و کوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم _ اره اصن تورو ادم حساب نکردم  اوهم میخندد و زیرلب میگوید _ بچه پررو! پدرم چمدان هارا یکی یکی بالای سرما درجای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشینند.پدرت کمی دیرتراز همه وارد کوپه میشود و دررا میبندد.لبخندم محو میشود. _ باباجون؟پس علی اکبر کجاموند؟ سرش را تکان میدهد _ ازدست شما جوونا ادم داغ میکنه بخدا! نمیاد! یکلحظه تمام بدنم سرد شد باناراحتی پرسیدم :چرا؟ و به پدرم نگاه کردم _ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم.اما زیربار نرفت.میگفت کار واجب داره! حس کردم اگر چندجمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد.نمیفهمم...ازجا بلند میشوم و ازکوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم.ایستاده ای و به قطار نگاه میکنی.بزور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم.به چشمانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. باگلایه بلند میگویم_ هنوزم میخوای اذیتم کنی؟ سرت را به چپ و راست تکان میدهی.یعنی نه! اشک پلکم راخیس میکند _ پس چرا هیچ وقت نیستی.الان الانم.تنها نمیتوانم ادامه دهم و حرفم رانیمه تمام میکنم.صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید.باپشت دست صورتم راپاک میکنم _ دوس داشتم باهم بریم.بشینیم جلوی پنجره فولاد! نمیدانم چرا یکدفعه چهره ات پرارغصه میشود _ ریحانه! برام دعاکن! هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست.اما انقدر دوستت دارم که نمیتوانم شکایت کنم!دستم را تکان میدهم و قطاراهسته اهسته شروع به حرکت میکند.لبهایت تکان میخورد _ د...و...س...ت....د...ا....ر..م ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
ادامه قسمت بیست و ششم .باناباوری داد میزنم _ چی؟ ارام لبخند میزنی! بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدتها در حسرتش بودم! دست راستم راروی سینه میگذارم.تپش ارام قلبم ناشی ازجمله اخر توست!همانیکه دردل گفتی!ومن لب خوانی کردم!نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم.جایت خالیست!امامن سلامت رابه اقا میرسانم!یک ساعت پیش رسیدیم همه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها امدم!پاهایم راروی زمین میکشم و حیاط باصفا را از زیر نگاهم عبور میدهم.احساس ارامش میکنم.حسی که یک عاشق برنده دمدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب: ارد.ازینکه بعداز چهل روز مقاومت بلاخره همانی شدکه روز و شب برایش دعا میکردم.نزدیک اذان مغرب است و غروب افتاب.صحن هارا پشت سرمیگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد.گوشه ای از یک فرش مینشینم و ازشوق گریه میکنم. مثل کسی که بلاخره ازقفس ازاد شده.یاد لحظه اخرو چهره غمگینت کاش بودی علی اکبر! ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
امروز رفته بودم شهردارى واسه انجام كار ساختمانى كارمنده پرسيد : مالكي يا مملوك ؟ وكيلي يا موكل؟ موجرى يا مستاجر منم گفتم الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب !!! گفت چی میگی! گفتم مگه جوشن کبیر نمیخونی؟ انداختنم بیرون پرونده‌مم پاره کردن http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت بزرگ مرد میدان رزم و نبرد حاج قاسم سلیمانی بر تمامی مردم ایران تسلیت باد «شهادت مبارکت باد ای مرد بزرگ»
▪️پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی در پی آسمانی شدن سردار رشید اسلام، در انتظار جنایتکاران است. بسم الله الرحمن الرحیم ملت عزیز ایران! سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبه‌ی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقی‌ترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیة‌الله‌ارواحناه‌‌فداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونه‌ی برجسته‌ای از تربیت‌شدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همه‌ی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بی‌وقفه‌ی او در همه‌ی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوه‌ی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثه‌ی دیشب آلودند. 🔘 شهید سلیمانی چهره‌ی بین‌المللی مقاومت است و همه‌ی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همه‌ی دوستان -‌ و نیز همه‌ی دشمنان - بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزه‌ی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ‌تر خواهد کرد. 🔘 ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت می‌گویم. سیدعلی خامنه‌ای ۱۳دیماه ۱۳۹۸ 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan