برا کسی که قصد تخریب شخصیتت رو داره بهترین ری اکشن بی تفاوتیِ
همین که انقدر فکرش درگیرت هست خودش بزرگترین تنبیهه
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
😔 😔 😔 💔 🖤 💔 🖤 💔 🖤
این پدر مادرای جدیدو دیدید؟
تا یه خرده چایی داغ میریزه رو دست بچشون جیغ و داد میکنن و پونصد بار محل سوخته شده رو بوس و نوازش میکنن که مبادا بچه دردش بیاد 😐
والا قدیما من یه بار افتادم توی دیگ حلیم ، کل وجوم سوخت بعدش پدرم گفت: داد نزن بچه مگه چی شده
پس آتش جهنمو میخوای چکار کنی تو؟😳😐
مادرمم تا سه روز کتکم میزد که همسایهها گفتن حلیم مزه پسرتو میده 😐😂
#jok
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
❌من داوطلبم اعدام شوم❌
◀️روزهاي اول اردوگاه بود. هنوز با محيط آنجا مأنوس نشده بوديم. روزها به سختي ميگذشت. عراقيها هر روز حكمي ميكردند. آن روز هم اسرا را با پاي برهنه به محوطه ارودگاه برده بودند تا سنگريزههاي حياط را جمع كنند. ناظر كار، يك افسر عراقي بود كه روي صندلي نشسته و اطرافش چند نفر از سربازانش ايستاده بودند. چيزهايي راجع به اسرا به هم ميگفتند و ميخنديدند.
اسرا مشغول كار بودند كه صداي يكي از سربازان عراقي بلند شد:
- همه دست از كار بكشيد، بياييد جلو.
اسرا، سنگريرههايي كه در دامن داشتند، زير سيم خاردار ريختند و يكي يكي جلو آمدند، اينطور لحظات، دلهره عذابدهنده ميشد. باز چه حكمي ميخواهند بكنند؟ باز چه چيز را ميخواهند ممنوع كنند يا چه كسي را ميخواهند به چوب فلك ببندند؟
افسر عراقي از جا برخاست و سربازان به احترام پشت سر هم ايستادند. گرهي در ابروها و چيني بر پيشاني انداخت. ميخواست بيش از آنچه هست،غضبناك نشان بدهد. همو كه لحظهاي پيش با سربازانش ميگفت و ميخنديد، با تهديد گفت:
- امروز روز انتقام است. قصد دارم يكي از شما را به عوض برادرم كه در جبهه كشته شده، اعدام كنم.
افسر سكوت كرد تا ميزان تأثير حرفش را به اسرا برآورد كند. همه ساكت بودند. پيش از اين نيز در جبهه و اوايل اسارت، اين نوع اعدامها و انتقامجوئيها را ديده بوديم و هنوز خاطره تلخ تيرباران شدن دوستانمان را در ذهن داشتيم.
افسر عراقي سكوت را شكست و گفت:
- كسي داوطلب هست يا خودمان انتخاب كنيم؟
اسرا همچنان در سكوت مطلق بودند اما درون هر كدامشان توفاني برپا بود و جدالي سخت در گرفته بود. هر كس با خويشتن خويش به پيكار بود: داوطلب بشوم... نشوم... اگر نشوم، آنوقت برادرم... او هم كساني را چشم به راه دارد... نه، نه، رسم جوانمردي نيست!
- من داوطلبم، اعدامم كنيد.
اين صداي يكي از اسرا بود كه زودتر از ديگران بر هيبت مرگ غلبه كرده بود. او حالا چند قدم جلو آمده و نگاه نافذش را در نگاه افسر عراقي گره زده بود.
افسر عراقي دهانش از تعجب وامانده بود. گويي تمام ابهت و غرورش داشت زير پاهاي برهنه آن اسير خرد ميشد. او را خيلي بزرگتر از خود ميديد و توان نگاه كردن در چشمانش را نداشت. سر به زير انداخت و گفت:
- چرا داوطلب شدي جوان؟ از مرگ نميترسي؟
اسير گفت: هرچه نگاه ميكنم، ميبينم برادرانم همه از من بهترند. "
افسر عراقي گفت: "حالا كه اينقدر شجاعي، پس آماده مرگ باش. ربع ساعت وقت داري كه وصيت كني. حاجت ديگري داري، بگو. "
اسير گفت: "اجازه بدهيد دو ركعت نماز بخوانم. "
افسر عراقي يك بار ديگر نگاه در نگاه اسير انداخت و لحظهاي در چشمانش خيره ماند.
رفته رفته لبهايش به تبسم باز شد. جلوتر رفت، دستي بر شانه اسير گذاشت. دوستانه شانهاش را فشرد و گفت: "شوخي كردم. ميخواستم شجاعت سربازان ايراني را محك بزنم. "
نگاه افسربه طرف سربازانش برگشت و گفت:
- به اين ميگويند يك سرباز شجاع!
🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
عارفی را پرسیدند :
زندگی به '' جبر '' است یا به '' اختیار '' ؟
پاسخ داد :
امروز را به '' اختیار '' است...
تا چه بکارم ...
اما فردا ''جبر '' است... چرا که به '' اجبار '' باید درو کنم هر آنچه را که دیروز به ''اختیار'' کاشته ام .
👌حباب ها همیشه قربانی هوای درون خودشان هستند.
"افکار امروز"
نقش مهمی در "فردای تو دارد"
تکرار اشتباه دیگر اشتباه نیست
انتخاب است...
http://eitaa.com/cognizable_wan
میگن چرا در شیراز کسی کار نمیکنه ..!!😐😐😐😐 الان عرض میکنم خدمتتون:😎😎😎 یه سال 365 روزه . . .!☺️ بگو خب . .☺️ 52 روزش جمعه است، میمونه 313 رو ز . .☺️ بگو خب . . 😏 حداقل 50 روز تعطیلات تابستانی داریم😆، میمونه 263 روز . .☺️ بگو خب☺️ میانگین هر روز 8 ساعت میخوابیم . .😝😝 این میشه 122 روز و باقی میمونه 141 روز . .!☺️👍 بگو خب☺️😏 هر روز یک ساعت برا خودمون وقت بزاریم . .😎👍 این میشه 15 روز و باقی میمونه 126 روز . .!!☺️👍🙈 روزی 2 ساعت خورد و خوراک این میشه 30 روز😜😜😜😜 و باقی میمونه 96 روز . .😝😝😝🙈 میانگین روزی 4 ساعت گشت و گذار با دوستان .. 💃👫🚶🏃👪 ساعتهای خالی بین کلاسها و رفت و آمد مسیر دانشگاه و خونه . .😝😜🏃🚶 این میشه 60 روز و باقی میمونه 36 روز . .!!😊😍 بگو خب .😊😊 . 31 روز تعطیلات رسمی سالانه،😂😂😆😆😆👏👏 میمونه 5 روز . .😰😰😰😰👋 خوب عزیزم ما هم آدمیم سالی 4 روزم مریض میشیم . .😓😂😎😟😦😜😝😛 میمونه یه روز .😛😝😜😂😆 . چه تصادفی اون یه روزم روز تولدم . .!!😍😍😝😊☺️😄😃😀😂😘 تموم شد و رفت . .!!☺️😊👏👏👏👏👏
امیدوارم همه قانع شده باشن .!
#جوکه 😝
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
😣ﺷﺨﺼﯽ ﻧﺰﺩ مدير گروه ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯼ مدير ، ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ بي تابم😣
😇
😇
😇
😇
مدير تابی ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﺎﻧﻪ ات ببند !!!..
ﺁﻥ شخص ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯽ تاب ﻧﺒﻮﺩ...
👤رسيدگي به مشکلات اعضاءاز ويژگي هاي مدير گروه ماست 😍😁
#جوکه 😝
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
🌷🌻ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ بعد ازمتوجه شدن ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : « ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽ کنی ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ
*ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم*
دوستان عزیز بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست
🌷🌻🌷🌻🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت88
احساس کردم از این سردیام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد.
مادرش خدارو شکر از جایش بلند نشد، من هم جلو نرفتم و از همانجا احوالپرسی کردم.
او هم تعجب کرد. مامان فکر می کرد به خاطر این که نمی خواستم از اتاق بیرون بیایم، اینطور رفتار می کنم.
هنوز چند دقیقه ایی از نشستنم نگذشته بود که شهداد خانم پرسید:
– خوب آقا آرش، خبر خوشتون چی بود؟
کمی جا خوردم، فکر نمی کردم مامان به آنها گفته باشد. سعی کردم دست به سرش کنم و گفتم:
– چیز مهمی نبود.
خنده ایی کردو گفت:
–آهان پس خصوصیه.
بالبخند زورکی گفتم:
–نه، آخه هنوز هیچی معلوم نیست...
یک لحظه از فکرم گذشت، اتفاقا گفتنش بهتر است، برای این که از دستشان راحت شوم. چون اصلا از این نیلوفر خوشم نمی آمد. هر دفعه یه مدل میزد دکور خودش را عوض می کرد. و احساس می کرد آخرت خوشگل هاست.
مامانم با چشم و ابرو اشاره ایی به من کردو گفت:
– بگو مادر، شهداد و نیلوفر جون که غریبه نیستند.
نگاه دلخوری به مامان انداختم و گفتم:
– راستش مامان جان خواستم بگم، توی دانشگاه از یه دختری خوشم امده. امروز ازش خواستگاری کردم...
احساس کردم با شنیدن حرفهایم همه وا رفتند، حتی مامانم.
یک سکوت چند ثانیه ایی باعث شد مامان کمی خودش را جمع و جور کند و بگوید:
–واقعا؟
خنده ایی کردم.
– منظورتون چیه؟
مامان با تعجب گفت:
– آخه اصلا چیزی نگفته بودی، یهو چی شد؟
ــ نه، مامان جان، یهو نبود. خیلی وقته...
از روی عمد می خواستم در مورد راحیل بیشتر بگویم،
–راستش قبلا یک بار ازش خواستگاری کرده بودم ولی جواب رد شنیدم. امروز برای بار دوم خواستگاری کردم. گفت خودش موافقه باید با خانوادهاش هم صحبت کنه...
همه با تعجب نگاهم می کردند. فکر کنم حرفهایم را باور نکردند.
مامانم با تعجب پرسید:
–چرا بار اول جواب منفی داد؟
خیلی خونسرد گفتم:
–خب دلایل خودش رو داشت دیگه...
مامان باشک و تردید نگاهم کردو انگار حرفم را جدی نگرفت و گفت:
–من برم چایی بریزم.
گفتم:
–شما بشین، من می ریزم.
موقع بلند شدن چشمم به نیلوفر افتاد. احساس کردم خیلی دمغ شد.
هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که شهداد خانم بلند شدو گفت:
– آرش جان زحمت نکش ما دیگه باید بریم. دیرمون شده.
مامان هاج و واج گفت:
–وا کجاشهداد جون؟ شام اینجایید.
ــ نه عزیزم کلی کار داریم. حالا یه وقت دیگه...الان باید زود برگردیم.
اصرارهای مامان نتوانست به نشستن مجابشان کند.
بعد از رفتنشان گفتم:
– مامان میشه زودتر شام بخوریم.
مامان عصبانی شروع به چیدن میز کرد.
شاید از این که قبل از هر تصمیمی با او مشورت نکرده ام ناراحت است. در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از مدتها به خاطر خبر خوبی که راحیل داده بود، یک دل سیر غذا خوردم.
ولی برعکس من مامان خوب غذا نخورد.
برای این که از فکرو خیال بیرون بکشمش پرسیدم:
–مامان جان حالا اونا اگه از خواستگاری کردن من خوشحال نشدن تعجبی نداره، شما چرا خوشحال نشدید؟
در حال جمع کردن ظرف ها گفت:
– خب بهمون شوک دادی. من اصلا فکرشم نمی کردم. تازه داشتم براشون مقدمه چینی می کردم واسه خواستگاری نیلوفر.
اونوقت تو یهو...
حرفش را بریدم و باتعجب گفتم:
–چی میگی مامان؟ بدون این که به من بگید؟ مگه عهد...
این بار مامانم حرفم روبریدو گفت:
– خب می خواستم بگم، البته حرفی که بهشون نزدم. شرایط نیلوفر خیلی خوبه مادر، هم بابای پول دار داره هم...
خنده ایی کردم وبی تفاوت به حرفهاش گفتم:
– ولی انگار مقدمه چینیتون کار خودش رو کرده بود، چون بد جور به هم ریختن.
مامان آهی کشیدو گفت:
– آره دیگه، وقتی تو خودسر...
حرف مامان رابریدم:
–مامان از شما بعیده، وقتی هنوز هیجی معلوم نیست چی بیام بگم.
مامان حرفی نزدوبه آشپزخانه رفت ولی بعدازنیم ساعت امد کنارم نشست وبالبخند گفت:
–خب از دختره بگو، چه شکلیه؟ چقدر درس خونده؟
اصلا چی شد که ازش خوشت امد؟ باباش چیکارس؟
با چشم های گرد بهش نگاه کردم.
– چه خبره مامان جان؟ نه به این که دوساعت چیزی نمیگید نه به این که ...
ــ بگو بهانه نیار، زود...
یکم در مورد راحیل با مامان حرف زدم و در آخر گفتم:
مامان فقط دعا کن مادرش جواب منفی نده.
مامان با اخم گفت:
– اصل کار پدرشه.
وقتی سکوتم را دید پرسید:
–نکنه پدر نداره؟
سرم را به علامت تایید تکون دادم.
باتعجب گفت:
–چی میگی؟ واقعا؟
ــ مامان جان من خودمم...
نذاشت ادامه بدم.
– همون دیگه، پس کی پشتیبان شما باشه. نه اون پدر داره نه تو... اصلا معلوم نیست این دختره از کدوم...
عصبانی شدم.
– مامان این چه حرفیه؟ راحیل فرشتس، خیلی با حیاو مودبه. من دختری رو تو دانشگاه مثل اون ندیدم.
صبر کنید ببینیدش خودتون متوجه میشید. زود قضاوت نکنید.
نفسم را بیرون دادم.
–تو این مدت ما حتی یه کافی شاپ یا رستوران نرفتیم، فقط چند بار با هم حرف زدیم. لطفا صبر کنید تا باهاش آشنا بشید. بعدشم من نیازی به پدر زن پولدار ندارم.
👇👇👇
@cognizable_wan
🚨 باز هم انتشار پیام های جعلی
🔻از همه مومنین خواهش میکنیم اخبار رو از طریق خبرگزاری های رسمی و معتبر دریافت کنند و تا مطمئن نشدند خبری رو منتشر نکنند.
🚨 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️ بررسی اثرات ضد ویروسی، ضدالتهابی و آنتیاکسیدانی #رازیانه، #مصطکی، #هلیله و #شکر_سرخ در مقالات علمی
🔸رازیانه (foeniculum vulgare seed):
تاکنون خاصیت antiviral (ضد ویروسی) عصارهی دانهی رازیانه بر هرپس سیمپلکس ویروس تیپ یک و دو (HSV-1 و HSV-2) و پاراآنفلوانزای تیپ یک (PI1) گزارش شدهاست. دانهی رازیانه (funnel seed) با دارا بودن ترانس آنیتول در مقایسه با داروی ضد ویروس آسیکلوویر (Acyclovir) خاصیت ضد ویروسی (virucidal) مناسبی از خود نشان میدهد.
همچنین بررسیها نشان داد که رازیانه با تاثیر بر مسیر سیکلوکسیژناز و لیپوکسیژناز خاصیت آنتیاکسیدانی قابل توجهی را از خود نشان میدهد. مجموع بررسیهای انجام شده، رازیانه را به عنوان یک ترکیب ضد ویروس و آنتیاکسیدان مورد توجه قرار میدهد؛
همچنین از رازیانه به عنوان یک ترکیب طبیعی آنتیبیوتیکی در برابر عفونتهای دستگاه تنفسی فوقانی یاد شدهاست.
🔹صمغ مصطکی:
مصطکی یا mastic gum صمغی شیری رنگ است که در مقالات علمی خواص مختلفی را در عین safety (امنیت) بالا از خود نشان دادهاست.
صمغ مصطکی در تمام دوزها به طور چشمگیری خاصیت ضد ادماتوزی در مقایسه با گروه کنترل از خود نشان داده است و ممانعت چشمگیر از التهاب برای صمغ مصطکی در دوز 800 میلیگرم بر کیلوگرم و سطح امنیت بالا تا دوز مصرفی 3 گرم به ازای کیلوگرم را می توان از خواص خوب مصطکی به عنوان یک ضد التهاب قوی نام برد.
🔸هلیلهی سیاه:
هلیلهی سیاه یا Terminallia chebulla درمان خانگی مشهوری برای سرفه و سرماخوردگی است.
اثر ضد التهابی هلیلهی سیاه برای عفونت دستگاه
تنفسی فوقانی و موارد ابتلا به آنفلوانزای نوع A گزارش شدهاست. اثر درمانی هلیله در مواجهه با هرپس سیمپلکس ویروس تیپ یک و دو از دیگر گزارشهای ضد ویروسی هلیلهی سیاه بوده است. اثرات ضد التهابی هلیلهی سیاه و خاصیت آنتی اکسیدانی بالا در کنار خواص ضد ویروسی، هلیله را به عنوان گزینهی مناسبی در درمانهای ضد ویروسی مدنظر قرار میدهد.
🔹شکر سرخ (sugarcane) یا شکر تهیهشده از نیشکر (Saccharum officinarum):
در بررسیهای انجام شده در مقالات علمی، یافتهها حکایت از آن دارد که شکر تهیه شده از نیشکر دارای خاصیت آنتیاکسیدانی قابل توجهی میباشد.
💡بر اساس بررسیهای انجام شده به نظر می رسد، ترکیب موارد فوق میتواند اثرات سینرژیسمی (هم افزایانه) ضد ویروسی، ضد التهابی و آنتیاکسیدانی را القا کند.
🔺با توجه به امنیت بالای این ترکیبات و عدم سمیت آنها در دوزهای معمول، استفاده از ترکیب موارد فوق به عنوان درمان خانگی در برابر عفونتهای ویروسی معمول کارامد به نظر میرسد.
🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فقط نفس عمیق بکشید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شایعات منتشر شده درباره کرونا را بازنشر ندهیم؛ این کلیپ را یونیسف منتشر کرده است
اطلاعات نادرست درباره ویروس کرونا، تهدیدی علیه شبکههای اجتماعی هم هست.
♻️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت89
اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم نبود. با خودم گفتم شایدبه کتابخانه رفته باشد.
دوستش سوگند را دیدم، دل، دل می کردم برای این که سراغ راحیل رو از او بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد.
با خوشحالی سارا را صدا کردم و سراغ راحیل رو از اوگرفتم.
اخم هایش در هم رفت و گفت:
– من چه می دونم مگه من به پای راحیلم.
با تعجب گفتم:
– چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس.
رویش را برگرداندو گفت:
–خودت چرا نمی پرسی؟
نمی دانستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاق تربود. خیلی جدی بهش گفتم:
–اگه اینقدر سختته نپرس، اصلامهم نیست.
بعد هم به طرف کتابخانه راه افتادم.
صدای قدم هایش می آمد ولی من اعتنایی نکردم.
خودش را به من رساندو گفت:
– خب بابا می پرسم.
اخمی کردم و گفتم:
–نمی خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم.
دوباره راهم را ادامه دادم.
وارد کتابخانه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیامده.
گوشیام را از جیبم درآوردم که تا زنگ بزنم وخبری از او بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم را کنترل کنم.
آن روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می بینمش کمی آرام شدم.
وقتی از شرکت به خانه رسیدم، مامان دوباره سوال پیچم کردو از راحیل پرسید. هر چه من بیشتر از راحیل برایش می گفتم او متعجب تر میشد، که آخرش گفت:
– آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که در موردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟
لبم را گزیدم و گفتم:
–نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق می کنم حتی یه زنگم نزده.
مادر چهره اش را در هم کرد و گفت:
– اوه، اوه، کی میره این همه راه رو...چقدرم ناز داره.
خنده ایی کردم و گفتم:
–خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه می خرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه.
مادر با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها...چی میگی تو پسر...
وقتی سکوتم را دید، ادامه داد:
–حالا اگه قسمت شدوازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی.
با تعجب گفتم:
–مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد.
مامان با اخم نگاهم کردو گفت:
– یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟
لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه.
ــ ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خوب عروسی رو مختلط نمی گیریم.
ــ خب بعدش چی؟
ــ بعدش هیچی...مگه چادر چشه.
مادربا حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل اینقدر برایش غیرقابل هضم است.
تارسیدم کلاس، مثل کسی که دنبال گمشده ایی است، چشم دوختم به صندلیاش، خالی بود.
رفتم سر جایم نشستم و زل زدم به در.
هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی دانستم چه کار کنم.
با خودم گفتم اگر امروزم نیاید حتما پیام میدهم. دیگر طاقت ندارم.
جزوه ام را روی میز گذاشتم و به علامت هایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم.
خودکار را برداشتم تا مطالب امروز را با دقت یادداشت کنم و بعدا به او بدهم شاید به بهانه ی جزوه دادن بازهم بتوانم چند کلمه ایی با او حرف بزنم.
بعد از تمام شدن کلاس باسعیدبه محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزدو من تمام حواسم به کسایی بودکه در رفت و آمد بودند. ولی هیچ کدامشان راحیل نبودند.
آن روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون آمدم سعید صدایم کردو گفت:
– منم تا یه جایی می رسونی؟
ــ من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد می رسونمت.
تازه حرکت کرده بودم که سارا را که از کنار خیابان پیاده می رفت را دیدم.
سعید گفت:
–عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش.
بی تفاوت گفتم:
– چه معنی داره، خودش بره بهتره.
سعید متعجب نگاهم کردو گفت:
– قبلا که سوارش می کردی، چه معنی داشت؟
ــ قبلا اشتباه می کردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه.
سعید با چشم های گرد شده فقط نگاهم کردو حرفی نزد. من هم بی تفاوت به راهم ادامه دادم.
وقتی رسیدم شرکت دیگر طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می دادم.
اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم وبا خودم گفتم شاید خوشش نیاید. برای همین کمی رسمی تر نوشتم:
–سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیایید؟ اتفاقی افتاده؟
بعد از یک ساعت که مشغول کارهایم بودم باصدای پیام گوشیام بی معطلی بازش کردم.نوشته بود:
– سلام.چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم.انشاالله فردا میام. از خوشحالی گوشیام را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم، پس یعنی فردا می بینمش. چرا می خواسته تنها باشد.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت90
هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه اش زده بود ونگاهش به پنجره ی کلاس بود.
غرق افکارش بود. لبهایم کش امد.
دو سه نفر بیشتر در کلاس نبودند. ذوق زده رفتم وصندلی کناریاش نشستم. آنقدر در فکر بود که اصلا متوجه ی من نشد.
صورتش رنگ پریده به نظر می رسید. احساس کردم آن شادابی همیشگی را ندارد. نگران شدم. آرام سلام کردم.
برگشت طرفم با دیدنم کمی جا خوردو خودش رو جمع و جور کردو جواب داد.
ــ نگرانتون بودم. خوبید؟
ــ ممنون، خدارو شکر.
به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
– از چی ناراحتید؟
ــ چیزی نیست.
ــ نگید چیزی نیست، قیافتون داد می زنه که چیزی هست ولی شما نمیگید. نکنه مادرتون مخالفت کردند؟
سکوت کرد.
سکوتش مرا به هول و ولا انداخت. با استرس گفتم:
–نگید که مخالفت کردند. فکر قلب منم باشید.
بازم سکوت کرد.
ــ تو رو خدا حرف بزنید.
نمیدانم درصورتم چه دید که او هم مضطرب شدو گفت:
– بهتون میگم ولی اینجا نمیشه، بعد از کلاس میگم.
نگاه دلخورم را روانه چشم هایش کردم و گفتم:
– چطور دلتون میاد، تا بعد از کلاس باید با نعشم صحبت کنید. من حالم بده. همین الان بگید. بعد در جا بلند شدم وگوشه چادرش را کشیدم و گفتم:
–خواهش می کنم الان بگید.
با خجالت نگاهی به چند نفری که در کلاس بودند انداخت و گفت:
–خواهش میکنم، آقا آرش خودتون رو کنترل کنید.
باشه شما برید بوستان منم میام.
بی حرف از کلاس بیرون زدم، به هیچ کس توجهی نداشتم، فقط می خواستم زودتر بیاد و بپرسم که چه شده.
با استرس داشتم کنار نیمکت قدم می زدم که امد. فوری فاصلمان را پر کردم و گفتم:
– لطفا بدون مقدمه زودتر بگید چی شده.
سرش را انداخت پایین و گفت:
–مادرم همه چیز رو گذاشته به عهده ی خودم. نظر ایشون منفیه، ولی گفت اگه من خودم بخوام اون حرفی نداره.
نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شدوگفتم:
–برای همین دو روزه نیومدید و خواستید تنها باشید. یعنی هنوز به من شک داریدکه بعد از دو روز هنوز تصمیم نگرفتید؟
آرام آرام به طرف نیمکت رفت و نشست وسرش را بین دستهایش گرفت.
کنارش نشستم. کمی خم شدم تا صورتش را ببینم، چشم هایش بسته بود.
شروع کردم به حرف زدن.
–راحیل من بدون تو نمی تونم. به دل من رحم کن. تمام سعیام رو واسه خوشبختیت می کنم. اصلا نگران نباش.
آخه مادرتون که هنوز من رو ندیدن چطوری تصمیم گرفتند؟
سرش را بلند کرد ولی نگاهش زیربود.
–من در موردتون همه چیز رو بهش گفتم. تقریبا به اندازه من، شما رو می شناسه. اون میگه چند وقت دیگه که دوره این علایق تموم بشه، زندگی ما میشه جهنم. چون چیزایی که شاید از نظر خانواده ما ارزشه از نظر خانواده شما ضد ارزشه.
اعتراض آمیز گفتم:
–نه، شاید از طرف خانواده ام خب یه چیزایی اینجوری باشه ولی از نظر من نیست.
سرم راپایین انداختم و آرام گفتم:
–شاید تا یه حدی مادرتون حق داشته باشند، چند جلسه خانواده هامون با هم آشنا بشن نظرشون عوض میشه.
لطفا از مادرتون اجازه اش رو بگیرید که بیاییم. اصلا به عنوان آشنایی نه خواستگاری.
نگاه پر از خواهشم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
–وقتی ما پشت هم باشیم هیچ اتفاق بدی نمیوفته. مطمئن باشید.
راحیل من بهت قول میدم هر چیزی که برای تو مهمه واسه منم مهم باشه، اگرم مهم نبود حداقل باهاش مخالفتی نمی کنم.
دست هایش را در هم گره کرد.
–تو این دو روز خیلی فکر کردم. برای یه دختر خیلی سخته که مادرش که تنها پشتیبانشه ...
بغضش اجازه نداد حرفش را تمام کند. لبهایش را محکم بهم فشار می داد تا اشکش نریزد.
چقدر دلم می خواست بغلش کنم. این رعایت فاصله ی اجباری چقدر برایم زجر آور بود.
ــ می دونم سخته. بخصوص که ارتباط شما با مادرتون اینقدر خوبه. من مطمئنم اگه با هم آشنا بشیم نظرشون عوض میشه.
بعد از یه سکوت طولانی، گفت:
–آقا آرش.
ــ بی اختیار گفتم:
–جانم.
خجالت کشیدنش را با یه مکث طولانی نشان داد وگفت:
–من باید فکر کنم.
بدونه خواست مامانم هیچ کاری نمی خوام بکنم. گرچه من رو آزاد گذاشته. یه هفته صبر کنید اگه جوابی بهتون ندادم. پس قسمت هم نیستیم.
از حرفش، خون در رگهایم یخ بست. بی حرکت فقط نگاهش کردم، یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد. وقتی سکوتم را دید نگاهش را روی صورتم کشید. نگرانی را در چشم هایش دیدم.
صدایم زد، آقا آرش...جوابی نشنید، بلند تر گفت: –آقا آرش
دلم می خواست در همان حال بمانم و او مدام اسمم را صدا بزند.
وقتی به خودم امدم دیدم یقه ی لباسم را گرفته و با رنگی پریده تکانم میدهد.
ــ خوبم نگران نباشید. شرم زده دستش را عقب کشید.
–خداروشکر.
با دیدن لرزش دستهایش قلبم فشرده شد، من باعثش بودم، ناخواسته مدام اذیتش می کردم. به سختی از جایم بلند شدم و گفتم:
– چند دقیقه بشینید الان میام.
سکوت کرد، انگار حتی نای حرف زدن هم نداشت. فوری رفتم دو تا آب میوه گرفتم و برگشتم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
در شهر قزوين مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند. كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده ميشدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد ميكرد و تصويري ميكشيد كه هميشه روي تن ميماند.
روزي يك پهلوان قزويني پيش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آي! مرا كشتي. دلاك گفت: خودت خواستهاي, بايد تحمل كني, پهلوان پرسيد: چه تصويري نقش ميكني؟ دلاك گفت: تو خودت خواستي كه نقش شير رسم كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردي؟ دلاك گفت: از دُم شير. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست. دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد, كدام اندام را ميكشي؟ دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگري را نقش بزن. باز دلاك سوزن در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزويني فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟ دلاك گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد.
دلاك عصباني شد, و سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجاي جهان كسي شير بي سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيري نيافريده است.
شير بي دم و سر و اشكم كه ديد اين چنين شيري خدا خود نافريد.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد. باز مگس مينشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت.
خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.
دشمن دانا بلندت ميكند بر زمينت ميزند نادانِ دوست
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ الصلاة فی بیوتکم😳😳😳(نماز در خانه هایتان)
درسته نماز رو تو خونه میخونیم ولی چرا به اذان اضافه کردید؟؟؟
🔺مگر اضاف و کم کردن عبارت به اذان بدعت نبود؟!
🔺مگر عمری شیعه را به بدعت متهم نمیکردید؟!
♦️ حالا چه شده که عبارت الصلاة فی بیوتکم را به اذانتان اضافه کردید 😉
باید دید مفتیهای وهابی سکته خواهند کرد یا خیر!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥طرز تهیه نان در خانه
💠حالا که کرونا همه را در خانه قرنطینه کرده، دیگه نانوایی هم نرید اینطوری نان تهیه کنید. خلاقیت داشته باشید!
👌خدا بگم چیکارت کنه #کرونا😜
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🎀سیاست های زنانه🎀👠
#همسرداری
چنانچه تمایل دارید که هرگز شخص سومی نتواند وارد زندگی شما شود؛ جمله: «به تو افتخار می کنم!»
باید یکی از جملات روزانه شما باشد...!
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan