eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 قسمت دویست و چهلم دلم پیش حوریه بود و نمی‌خواستم دخترم از دستم برود که بی‌پروا ضجه می‌زدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمی‌شد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه می‌کردم و میان ضجه‌هایم فقط نام مجید را تکرار می‌کردم. افراد دور و برم را نمی‌شناختم و فقط جیغ می‌کشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم می‌رسید، چنگ می‌زدم. زنی می‌خواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن می‌کشیدم که دیگر نمی‌توانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه می‌زدم که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس می‌کردم. نمی‌دانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجه‌هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین انداخت. صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، می‌شنیدم و صحنه گنگ خیابان‌هایی را می‌دیدم که اتومبیل به سرعت طی می‌کرد و باز فقط از منتهای جانم ناله می‌زدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار می‌دادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمی‌کرد که وحشتزده فریاد کشیدم: «بچه‌ام... بچه‌ام از دستم رفت...» دیگر نه به دردهایم فکر می‌کردم و نه حسرت مجیدم را می‌خوردم و فقط می‌خواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمی‌آمد که فقط جیغ می‌زدم تا پاره تنم از دستم نرود. حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه می‌زدم :«بچه‌ام تکون نمی‌خوره... بچه‌ام دیگه تکون نمی‌خوره... بچه‌ام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمی‌خوره...» ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی و تلاش عده‌ای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مُرده به دنیا آمد. شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمی‌شد. بعد از حدود هشت ماه چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی‌آمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونه‌هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه‌هایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم. بلاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمی‌زد. حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بی‌قراری می‌کرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود. هر چه می‌کردند و هر چقدر دلداری‌ام می‌دادند، آرام نمی‌شدم که صدای گریه‌هایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه می‌زدم: «به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون می‌خورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد می‌زد...» و باز نفسم از شدت گریه به شماره می‌افتاد و دوباره ضجه می‌زدم که هنوز از مجیدم بی‌خبر بودم. هنوز نمی‌دانستم چه بلایی به سرِ مجیدم آمده و نمی‌خواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه می‌زدم و گاهی نام مجیدم را جیغ می‌کشیدم و هیچ کس نمی‌توانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمی‌شد. آنقدر بی‌تابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد: «من الان داشتم با یکی از همسایه‌ها صحبت می‌کردم. می‌گفت کسی شوهرت رو ندیده.» و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: «علی کجا آقا مجید رو دیده؟» و لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد: «نمی‌دونم، می‌گفت چند تا خیابون پایین‌تر...» و کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: «الهه خانم! شماره آقا مجید رو می‌تونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته!» و چطور می‌توانست اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانه‌اش پیکر غرق به خون مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی‌ام را به پای مصیبت مجید فدا کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ می‌زدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه می‌زدم. http://eitaa.com/cognizable_wan
تلنگر🔻🔻 🔴امان از اینستاگرام .......وای بر ما !! 👈 این روزها طرفداران اینستاگرام خیلی زیاد شدند ، چرا؟ 👈 اینستاگرام برنامه ای است که در آن عکس و فیلم گذاشته میشه و دیگران میان نگاه می کنند و لایک می زنند. حالا هر عکسی لایک بیشتری بخوره یعنی قشنگ تر هست. 🔴 متاسفانه همین برنامه باعث ترویج_بی_حیایی و بی_غیرتی_زنان و مردان جامعه اسلامی ما شده. 👈 متاسفانه مشاهده می کنیم که دامادهای جوان ما ، در شب عروسی عکس نیمه_برهنه_عروس خانم یا همان همسرشون را در اینستاگرام می گذارند ، تا لایک بخوره !! 👈 متاسفانه این یک مسابقه شده بین برخی زوج های جوان ، تا ببینند زن کی خوشکل تر هست و لایک_بیشتری میخوره این بی غیرتی مدرن هست !! 👈 متاسفانه می بینیم دختران جوان و نوجوانی را که عکس_برهنه_خودشون را در اینستاگرام می گذارند تا خاطر خواه پیدا کنند، تا لایک بیشتری بخوره و احساس کنند ، طرفدار زیادی دارند.!! متاسفانه عکس هنرمندان و بازیگران زن سینما هم که پوشش زننده و بی_حجابی دارند ، فراوان هست . میدونید شعار_اینستاگرام چیه ؟؟ شعارش اینه :  رضا_خان_نتوانست ... اما_اینستاگرام_توانست ! 👈 یعنی رضاخان قلدر با زور سر نیزه نتوانست حجاب را از سر زنان و دختران مسلمان ایران برداره ......اما برنامه اینستاگرام توانست ، بی_حجابی ، بی_حیایی و بی_غیرتی را در بین جوانان  ما رواج بده !!!!   عاجزانه_خواهش_میکنم ، کمی تفکر کنیم. واقعا ما مسلمان هستیم.؟؟!!! http://eitaa.com/cognizable_wan اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج
آیت الله حق شناس: حضرت فرمود:هر کس یک کار حرام را ترک کند؛ همان وقت پروردگار به قلب او را القاء میکند و چنین کسی زاهد واقعی است. این جوانی که تمام غرائز وجودی او رو به التهاب است و سرکشی می کند، پروردگار علم حقیقی را به قلب او القا میکند... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 علامه حسن‌زاده‌ آملی : ☘ با خلق خدا مهربان باش. از سخنان ناهنجار گرچه به مزاح باشد برحذرباش. خلاف مگو، گرچه به مطایبت باشد. چه ایستاده‌اى دست افتاده‌گیر و تا مى‌توانى نماز را در اول وقت به‌جاى آر... ╭┅──────┅╮ ❤ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰┅──────┅
📖 🖋 قسمت دویست و چهل و یکم لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست می‌کشید، باز اصرار کرد: «الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم!» نمی‌توانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه‌ای از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان می‌گرفت. بلاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه‌ای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد: «گوشی‌اش خاموشه.» از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفن‌هایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمی‌شنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوری‌اش شعله کشیدم: «تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه‌ات، مجید رو پیدا کن!» می‌دانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس می‌کردم: «شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم...» گلویم از هجوم گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا می‌آمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا می‌زدم: «خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!» لیلا خانم شانه‌هایم را گرفته و مدام دلداری‌ام می‌داد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد می‌کشید. از اینهمه بی‌قراری‌ام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد: «شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن.» و از درد دل من بی‌خبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بی‌کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمی‌خواستم این همه بی‌کسی را به روی خودم بیاورم که بی‌آنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه می‌کردم. بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: «سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم...» و نمی‌دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: «ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه...» و نمی‌دانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد: «نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم.» و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه‌هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه می‌زدم تا سرانجام از قدرت مُسکّن‌ها و آرامبخش‌هایی که پشت سر هم در سِرُم می‌ریختند، خوابم بُرد. نمی‌دانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلک‌هایم ورم کرده و مژه‌هایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس می‌کردم روی نگاهم پرده‌ای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار می‌دیدم. http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت دویست و چهل و دوم هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمی‌دانستم چه بر سرم آمده، ولی بی‌اختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که می‌دانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله می‌زدم: «مجید... مجید زنده اس؟» که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم: «الهه...» سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: «از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟» از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم می‌داد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: «آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده.» و من باور نمی‌کردم که با گریه‌ای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: «حالش خوبه؟» و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «آره...» سپس سرش را بالا آورد و می‌دانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمی‌گیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: «فقط دست و پهلوش زخمی شده.» و خدا می‌داند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لب‌های خشکم به ذکر «الحمدالله!» تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی‌اش بودم که از عبدالله پرسیدم: «باهاش حرف زدی؟» و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم: «می‌دونه من اینجوری شدم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک می‌کرد، پاسخ داد: «من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.» که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: «چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟» دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: «گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!» و دل بی‌قرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد: «نمی‌دونم، دکتر می‌گفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه‌اش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر می‌گفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده.» از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی‌اش را باور نمی‌کردم که باز گریه امانم را بُرید: «راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!» با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمی‌توانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف می‌زد: «باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم می‌گفت مشکلی نیس.» و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد: «یه آقایی اونجا بود، می‌گفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. می‌گفت یه موتوری تعقیبش می‌کرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت می‌کرده و اونا هم دو نفری می‌ریزن سرش. می‌گفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!» بی‌آنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد: «می‌گفت تو ماشین که داشتن می‌بردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، می‌گفت تقریباً بی‌هوش بود، ولی از درد ناله می‌زده و همش «یاعلی! یاعلی!» می‌گفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره.» http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت دویست و چهل و سوم حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر می‌آوردم که هنوز از حال من و حوریه بی‌خبر است، تا مغز استخوانم می‌سوخت که می‌دانستم همه این درد و رنج‌ها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانت‌داری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه‌ام بلند شد. هر چه می‌کردم تصویر چشمان باریکش که به خواب نازی فرو رفته و دهان کوچکش که هیچ تکانی نمی‌خورد، از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت که دوباره ناله زدم: «عبدالله! بچه‌ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده...» و حالا بیش از خودم، بی‌تاب مجید بودم که هنوز باید خبر حوریه را هم می‌شنید که میان هق هق گریه به عبدالله التماس می‌کردم: «تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دِق می‌کنه، می‌خوام خودم بهش بگم...» چشمان مهربان عبدالله به پای این همه بی‌قراری‌ام از اشک پُر شده و نگاهش از غصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی می‌کرد با کلماتی پُر مِهر و محبت آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و چشمانم سیاهی می‌رفت و من دیگر این ناخوشی‌ها را دوست نداشتم که تا امروز به عشق حوریه همه را به جان می‌خریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم می‌پاشیدند و داغ حوریه را برایم تازه می‌کردند. به گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بلاخره گرداب گریه‌هایم به گِل نشست و نه اینکه داغ دلم سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای گریستن نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم: «مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو برو اونجا، برو پیشش تنها نباشه. من کسی رو نمی‌خوام.» ولی محبت برادری‌اش اجازه نمی‌داد تنهایم بگذارد که باز اصرار کردم: «وقتی مجید به هوش بیاد، هیچکس پیشش نیس. از حال منم بی‌خبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش...» و حتی نمی‌توانستم تصور کنم که خبر این حال من و مرگ دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم: «عبدالله! تو رو خدا بهش چیزی نگو! اگه پرسید بگو الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!» که به اندازه کافی درد کشیده و نمی‌خواستم جام زهر دیگری را در جانش پیمانه کنم که باز تمنا کردم: «بگو الهه خیلی دلش می‌خواست بیاد بیمارستان عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمی‌تونست بیاد.» و چقدر هوای هم صحبتی‌اش را کرده بودم که به ظاهر به عبدالله سفارش می‌کردم و در دلم حقیقتاً با محبوبم سخن می‌گفتم: «بهش بگو غصه نخور! بگو الهه آرومه! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً هول نکرد. بگو الانم حالش خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه.» و دلم می‌خواست با همین دستان ضعیف و ناتوانم باری از دوشِ دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم: «بهش بگو الهه گفت فدای سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت دزدیدن فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام عزیزتره!» http://eitaa.com/cognizable_wan