eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
(ﷺ): شخصى ڪه دردنيا به امانت خيانت ڪند، وآنرابه صاحبش پس ندهد ، اگر بميرد از دين من نمرده است ! و خدا را در حالى ملاقات خواهد کرد ڪه از او است 😱 . . . . . ! خونم رابه چادرت به امانت مى گذارم✋ . . . . . . . جواب شهداروچه مى خواهیم بدهيم ؟😔 جواب خداروچه مى خواهيم بدهيم؟😔 🍃🍃🌸🍃🍃
🌹🌻 🔸پیامبر مهربانی(صَلَّی اللّهُ عَلَیه وآله)فرمودند: 🍀هر که دختر داشته باشد، خداوند در پی یاری، کمک، بَرکت و آمرزش اوست. 🌸.......🌸.......🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
بهترین کانال جهت سفارش عروسک در ایتا حتما به این کانال زیبا و شیک سری بزنید اینم لینک کانالش 👇👇👇 @shik_BaFt
داشتن روانشناختي افرادي که دچار اختلالات باليني هستند بيشتر در معرض خيانت به همسرانشان قرار مي گيرند مثلا اشخاصي که کنترل هاي هيجاني ندارند يا اينکه دچار ضعف شخصيت دارند. ♀️ http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت دویست و پنجاه و ششم ساعت از هشت شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به انتظار بازگشت مجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک می‌ترسیدم و دلم می‌خواست هر چه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر مسافران را در راهرو می‌شنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و غریبی خودم، خون می‌شد. هنوز برق وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز پنجره به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و هوا به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شبِ بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و شرجی بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما تشنه شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق آب هم نداشتم که فقط دعا می‌کردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد. دیگر موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز سارقان موبایلش را هم دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودش می‌بُرد. از اینهمه نشستن، کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاری‌هایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و سرگیجه می‌گرفتم و گاهی از شدت حالت تهوع نمی‌توانستم لب به غذا بزنم و هنوز وضعیت جسمی‌ام رو به راه نشده بود. در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه تنها افتاده بودم، نه مادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه‌ای سنتی حالم را بهتر کند و هر روز ضعیف‌تر می‌شدم. به ابراهیم و محمد فکر می‌کردم و از خوش‌خیالی خودم، اشک در چشمانم حلقه می‌زد که گمان می‌کردم اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، به دادم می‌رسند و نمی‌دانستم حرص و طمع نوکری در نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مِهر خواهر و برادری را هم به حقوق ماهیانه کارگری برای پدر فروخته‌اند. به مجید فکر می‌کردم که بی‌آنکه به من بگوید، این چند روزه به سراغ پدر می‌رفته و خدا را شکر می‌کردم که پدر به قطر رفته بوده که نمی‌دانستم اگر بار دیگر چشمش به مجید می‌افتاد، چه بلایی به سرش می‌آورد. به روزهای آینده فکر می‌کردم که همین ذخیره مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر می‌ترسیدم به بعد از آن فکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمی‌خواستم با تصور آوارگی‌ام بیش از این به ورطه اضطراب بیفتم. ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟ مجید که به دفاع از حرمت حرم سامرا قیام کرد و در برابر زبان شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) با کلمات جهنمی یک وهابی هتک حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که می‌توانستم از جانم هزینه کردم تا این حمایت به بهای قطع رابطه با خانواده‌ام تمام نشود، دستِ آخر هم که من و مجید به نیت رفع گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جواد‌الائمه (علیه‌السلام) زحمت اسباب‌کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیب‌مان نشد، بلکه همه زندگی‌مان را هم از دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد! شاید قلب من مثل دل مجید برای سامرا پَر پَر نمی‌زد و معنای جان جواد‌الائمه (علیه‌السلام) را همچون مجید حس نمی‌کردم و مثل شیعیان اعتقادی عاشقانه در قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کار خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می‌آمد، پس چرا اینچنین به گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و همسرم به سمت‌مان دراز نمی‌شد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم شکست که اشک از چشمانم فواره زد. http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت دویست و پنجاه و هفتم در گوشه تنهایی و تاریکی این غربتکده از اعماق قلب غمگینم گریه می‌کردم و خدای خودم را صدا می‌زدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته می‌دیدم! که دیگر آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم نمانده بود تا همین جسم نیمه جانم را از زیر این آوار بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و می‌ترسیدم زبانم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در بالشت فشار می‌دادم تا هق هق گریه‌های مصیبت‌زده‌ام از اتاق بیرون نرود و از منتهای جانم با خدا دردِ دل می‌کردم. از دلتنگی برای مادر مهربانم تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و پدرم که دنیا و آخرتش را به هوای هوس نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا فراموش کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و همسرم که این روزها می‌دیدم چطور ذره ذره آب می‌شود و موهای سپید روی شقیقه‌اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود. نمی‌دانم چقدر سرم را در بالشت کوبیدم و به درگاه پروردگارم ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان بی‌حالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم ضعف می‌رفت و درد عجیبی که در تمام استخوان‌هایم می‌دوید، اجازه نمی‌داد چشمانم به خواب رود. صورتم از قطرات اشک و دانه‌های عرق پُر شده و از شدت گرما و تشنگی بی‌حال روی تخت افتاده بودم. چشمانم جایی را نمی‌دید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق تنگ و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه قبری شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و تنها در دلم با خدا نجوا می‌کردم و زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم اجابت شد که مجید در را به رویم گشود. چراغ قوه موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به صورتم تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک می‌دید، ولی خودش پشت نور بود و من صورتش را نمی‌دیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت نیم‌خیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: «کجا بودی؟ تو این تاریکی دِق کردم!» داخل اتاق شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را دویده بود که اینچنین نفس نفس می‌زد. مانده بودم با جراحت پهلویش که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای تختم زانو زد و با صدایی که از شمارش نفس‌هایش به طپش افتاده بود، شروع کرد: «شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!» موبایل را لب تختم گذاشت تا نور ضعیف چراغ قوه، جمع دو نفره‌مان را روشن کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمی‌شد دست خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: «مجید! من دارم از تشنگی می‌میرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!» و دیگر نتوانست جوابم را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه‌ای ساکت شد. می‌دیدم با دست چپش پهلویش را فشار می‌دهد و می‌دانستم این دویدن، سوزش جراحتش را بیشتر کرده، ولی شورشی در جانش به پا خاسته بود که تحمل اینهمه درد را برایش آسان می‌کرد. دوباره چشمانش را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و چشمان کشیده و زیبایش پس از مدت‌ها دوباره می‌خندید. دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در دلش جا نمی‌شد، تنها نگاهش می‌کردم تا قدری نفسش جا بیاید. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰گفتن این جملات در رابطه،معجزه میکند خیلی زیبایی ازت ممنونم درکت میکنم دوستت دارم من برای تو اینجام ازنظرم فوق العاده ای باهم حل اش میکنیم من تحت هرشرایطی تو را دوست دارم 💓 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت دویست و پنجاه و هشتم صورتش هر لحظه بیشتر می‌شکفت و چشمانش نه تنها می‌خندید که به نشانه شوقی عاشقانه در اشک می‌غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمی‌توانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: «الهه! بلند شو بریم!» و من فقط توانستم یک کلمه بپرسم: «کجا؟» به آرامی خندید و قطره اشکی روی گونه‌اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و غذا، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: «نمی دونم کجاس، فقط می‌دونم از اینجا خیلی بهتره!» نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او هم نمی‌دانست چه بگوید و از کجا شروع کند که خودش را روی زمین رها کرد. کف زمین نشست و همچنان زخم پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را فراموش کرده بود که در این تاریکی، چشمانش از مهتاب شادی می‌درخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان منتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: «از اینجا که می‌رفتم خیلی داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!» و چه احساس عجیبی بود که ما از هم جدا بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان شکایت می‌کردیم که با همان حال خوشش ادامه داد: «دیگه نمی‌دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا تهِ جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد...» و آنقدر نجیب و باحیا بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای احساس خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و با کلام شیرینش همچنان می‌گفت: «فقط به اندازه شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم و نمی‌دونستم فردا صبح جواب مسئول مسافرخونه رو چی بدم!» از اینکه دیگر پولی برایمان نمانده بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی امیدواری می‌داد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان حرفش پریدم: «یعنی چی؟!!!» و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی لبریز محبت جواب دلواپسی‌ام را داد: «نترس الهه جان!» و باز صحبتش را از سر گرفت: «همش تو راه فکر می‌کردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمی‌رسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی نگران تو بودم و می‌خواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نماز می‌خونم، بعدش میرم یه چیزی می‌گیرم و برمی‌گردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!» بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و گیرایش ادامه داد: «تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس می‌گرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن...» و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. شاید غرور مردانه‌اش رخصت نمی‌داد تا همه دردهای دلش را نشانم دهد و شاید می‌خواست زمزمه‌های عاشقانه‌اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی ساکت شد و هر چند می‌خواست از من پنهان کند ولی می‌دیدم که مژگان مشکی‌اش از اشک چکه می‌کند. هنوز نمی‌دانستم چه شده، ولی لطافت حالش به قدری دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری گلویم را گرفته بود. http://eitaa.com/cognizable_wan