eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم💔 هواے دارد و غم صادق گرفتہ دل مڹ ز ماتم صادق دوباره بیرق🏴 مشڪے بہ دسٺ دل گیرم زنم بہ سینہ ڪہ آمد صادق شهادت امام جعفر صادق ع تسلیت باد🏴
روشن کردن دکمه لجبازی کودک: برخی کلمات "دکمه لجبازی کودک" را روشن می کنند… - نکن - بیا بشین - مگه نگفتم دست نزن - باز رفتی سر کمد - چند بار باید بگم -خراب میشه ها بجای جملات منفی و محرک بالا از جملات مثبت استفاده کنیم مثلا وای بیا ببینیم تو یخچال چی داریم یا جملات و یا حرکاتی که موجب خنداندن کودک و عوض کردن حال و هوای او می شود و ناخودآگاه حواس کودک از موضوع لجبازی پرت می شود. 🌹 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی بندهای پوتینش را میبست گفت مادر باز شرمندم کردی پوتینها رو واکس زدی گفتم : دشمنت شرمنده کاری نکردم گفت : آخه  اونجا همش خاکه زود کثیف میشه گفتم : مادر دورت بگرده تنت سالم باشه پوتین رو میخوای چه کار....پسر خوشگلم خداحافظی کرد و رفت بعد از چند سال که جسدش رو برام آوردن  از بدنش خبری نبود فقط پوتینش سالم بود و یه پلاک http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️مردانی که در خانه دائما در حال استفاده از گوشی موبایل هستند باید بدانند اینکار موجب: ▪️دلسرد شدن همسر از ادامه زندگی ▪️ دلخوری، سرخوردگی و احساس مفید نبودن برای همسر به دلیل عدم توجه مرد به وی ▪️ حتی در موارد منجر به افسردگی همسر ▪️ از بین رفتن علاقه به همسر خود ▪️ توجه به مسائل فرعی و دور شدن از اصل زندگی و... 🔹برای جلوگیری از این عمل اشتباه ✅ سپری کردن زمان خود با همسر ✅ استفاده بجا از موبایل ✅ انجام فعالیت های دو نفره در منزل ✅ صحبت کردن با همسر و... ➕همسر شما از موبایل شما بیشتر نیاز به توجه دارد عدم توجه به همسر عواقب بدی به دنبال دارد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
263.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕯امشب شب شهادت 🖤صادق آل‌ پیامبر(ص)است 🕯شبی که خورشید 🖤مدینه ی علم و دانش 🕯چهره فروزان اهل بیت 🖤و وارث علوم رسالت 🕯در ظلمتکده دوران 🖤منصور به خون دل نشست 🏴 شهادت امام صادق(ع) بر امام زمان عج و شما شیعیان و پیروان. این امام بزرگوار؛ تسلیت باد🏴
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 برگشتم و صاحب این صدای گرم را دیدم. چه خوش سعادت بودم من. امروز دومین باری بود که پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها خیره شد _سلام دکتر نیم نگاهی انداخت و گفت: سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی بود. با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟ با تخسی خندیدم و گفتم: دکتر فرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار دیواری می پوسن مینا الآن نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و سالاش. حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن. با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید: توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون اینجور احساس خرج میکنی؟ حاج رضاعلی میگفت انفاق هر چیزی آنرا زیاد میکند! مثل احساس... و من متعجب تر میگویم: دو هفته فرصت کمیه؟ دکتر این مو جودات ریز نقش و با اون تن نازک صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید. استراتژی های خاص خودشونو دارن برای نفوذ تو دل بزرگترا بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا... قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم. نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟ تک خنده ای کردم: ببخشید منظوری نداشتم فقط یه لحظه از تصور مزه تلخش اینجوری شدم... میدونید هیچ وقت نتونستم با این نوشیدنی ارتباط خوبی برقرار کنم تلخیش پر از انرژی منفیه!! چای قند پهلو چشه مگه؟ با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی. و من هم خندیدم. من از این طبع عجیب راضی بودم دروغ چرا گاهی خودم هم خودم را شگفت زده میکردم. نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان را جمع کردند. و با لبخند به پیرمرد و کنارم نگاهی کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم مرسی از اینکه اینقدر خوب هستید. با نگاه پدرانه اش وراندازم کرد و با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها میگفتند خواهش میکنم درسته؟ بچه ها با لپ های گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژی به دکتر سلامی دادند با شتاب به ساعتم نگاه کردم. دکتر والا با خوشرویی جوابشان را داد و دستی به سرشان کشید و گفت: منم ازت ممنونم به جای همه بیماران اینجا ... ممنونم که مثل بقیه نیستی... و بی هیچ حرف دیگری به سمت بیمارستان رفت *** کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهای این ماه بود ... دکتر فرحبخش و والا به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود. درگیر با (نکند)های ذهنش... نکند ...نکند ... پوفی کشید و در کمدش را بست ... مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظی کرد و تک زنگی به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 تلفنش زنگ خورد و همانطور که انتظار میرفت پریناز پشت خط بود: _سلام پری جون _سلام آیه جان کجایی عزیزم؟ _الان کارم تموم شده با ابوذر بیرون کار داریم تموم شد میایم اونجا _باشه عزیزم عقیله هم اینجاست _کاری نداری باهام؟ _نه آیه جان فقط مواظب خودت باش _چشم عزیز دل همیشه نگران... در ماشین را باز کرد و سلامی به ابوذر داد ابوذر هم با خستگی و کمی استرس پاسخش را داد قدری نگاهش کرد ... به نظرش رسید رنگ ابوذر کمی پریده. بلند زد زیر خنده که ابوذر از هپروتش بیرون آمد و متعجب گفت: چیزی شده؟ همانطور با خنده گفت: ابوذر خدایی خیلی خنده دار شدی! هیچ وقت فکر نمیکردم تو مراحل ازدواج که قرار بگیری اینجوری دست و پات بلرزه. ابوذر پوفی کشید و بی حوصله گفت: وقت گیر آوردی تو آیه؟ آیه قدری خنده اش را جمع کرد و گفت: نبینم غمتو داداشی حالا کجا داریم میریم؟ آدرسی را از روی داشبورد برداشت و به آیه نشان داد. آیه با دیدن آدرس سوتی کشید و گفت: فرش فروشی حریر؟ نه بابا؟ تو گلوت گیر نکنه داداشی؟ از این حاجی بازاری هاست ؟ ابوذر مضطرب پوزخندی زد و گفت: آیه من پنج درصد به درست شدن این وصلت احتمال میدم!! آیه به آرامی پس کله اش زد و گفت: تو یکی ساکت!! آخوند سکولار بد بخت... تو کی هستی که حالا احتمال هم میدی... حالا میبینی یه جوری عاشقت بشن که نگو. همه جا پزتو بدن ... بعدشم داداشی همه چی دست خداست پس دیگه نشنوم از این چرت و پرتا بگیا... ابوذر هیچ نگفت و تنها خیره شد به آویز (یاعلی) پایین آیینه. راست میگفت آیه او که بود که احتمال دهد؟ او که بود بخواهد و بشود و نخواهد و نشود؟ اعتراف کرد که وجودش مایه ننگ حاج رضاعلی است... گردو هایش را کنار گذاشت به نظرش رسید هرچه تا به حال گردو بازی کرده بس است! با احتیاط درب مغازه قدیمی اما با صفای فرش فروشی آقای صادقی را گشود.... مغازه تقریبا بزرگی بود و حال و هوای سنتی که تناسب زیبایی با این هنر قدیمی داشت تنها مشتری مغازه در حال حاضر خودش بود. پسر تقریبا جوانی را دید که حواسش به ورود او نبود و داشت حساب کتاب میکرد. بی حرف و آرام فرشها و نقشهای زیبایشان را از نظر گذراند! و زیر لب ذکر میگفت تا آرامشی پیدا کند و مثل همیشه سوتی ندهد. تابلو فرشی که طرح یکی از کارهای استاد فرشچیان روی آن نقش بسته بود توجهش را جلب کرد! باورش نمیشد انسانی بتواند با دستانش آن همه ظرافت را از نو خلق کند اینبار با زبان گره ها! چند لحظه به آن خیره ماند که صدای بم مردی را پشت سرش شنید: _سلام خوش اومدید کمکی از من بر میاد خانم؟ آیه فهمید صدا متعلق به مرد جوانی است که مشغول حساب و کتاب بود بدون نگاه کردن به صاحب صدا با انگشتانش تابلو را نشان داد و پرسید: این تابلوفرش چه قیمتیه؟ مرد نزدیک تر شد و و آیه توانست چهره اش را ببیند... یک آن بهت زده شد از این همه شباهت بین این مرد و زهرا... حدس زدن اینکه این مرد برادر زهرا باشد اصلا کار سختی نبود به خودش آمد و دوباره به تابلویی که برادر زهرا داشت در مورد طرح و قیمتش صحبت میکرد جلب شد... با شنیدن قیمت این تابلو نیم در نیم مخش سوتی کشید..... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 متعجب به مرد کنارش نگاه کرد! بیخود نبود این همه پول از پارویشان بالا میرفت! خنده اش گرفت و برادر زهرا که آیه نامش را در ذهنش آقای صادقی کوچک سیو کرده بود با تعجب به سمتش برگشت: اتفاقی افتاد خانم؟ خنده اش را جمع کرد و گفت: خب راستش من از شنیدن قیمتش شکه شدم! این فقط یه تابلو دست بافت نیم در نیمه! از فرش و صنایع نساجی سر در نمیارم واسه همینه دارم فکر میکنم یا اینا واقعا خیلی گرونه یا... صادقی کوچک کمی اخم هایش را در هم کرد که باعث شد خیلی غیر ارادی عضلات آیه منقبض شود و سوالی رو به آیه پرسید: یا؟ شجاعتش را جمع کرد و گفت: یا ... یا شما دارید گرون میدید! به نظر صادقی کوچک دختر روبه رویش خریدار نبود! خواست جوابش را بدهد که پیر مردی قالی به دست وارد مغازه شدسلامی کرد و صادقی کوچک جوابش را داد: _عباس جان... بابا بیا این قالی رو ازم بگیر ببر انبار من به مشتری میرسم. صادقی کوچک معذرت خواهی کوتاهی کرد و به سمت پیرمرد تازه وارد رفت. دروغ نبود اگر آیه اعتراف میکرد از هیبت پیرمرد تازه وارد لرزی به تنش افتاد! ناخودآگاه به گلوی ابوذر فکر کرد و لقمه ای که اگر خوب از پسش بر نیاید حتما در آن گیر میکند. صادقی کوچک که حالا آیه نامش را به عباس آقا در ذهنش تغییر داده بود قالی را به انبار برد و صادقی بزرگ به سمت تنها مشتری مغازه اش رفت. _ببخشید دخترم بفرمایید من در خدمتم آیه با کمی ترس آب دهانش را قورت داد و خودش را لعنت کرد... او را چه به این بزرگتر بازی ها. خودش را جمع و جور کرد و گفت: راستش دنبال یه تابلو فرش میگشتم حدود هفتصد تومن نهایتا یک میلیون. از این تابلو خوشم اومد اما آقازادتون با اون قیمتی که گفتن راستش یه شوک قوی بهم وارد کردن! صادقی بزرگ لبخند باوقاری زد و گفت: اولا اینکه قابلتو نداره دخترم _اختیار دارید حاجی _ممنونم ولی دخترم این کار از کارهای درجه یک یکی از بهترین بافنده های اصفهانه که تقریبا شهرت جهانی داره... راستش از این قبیل کارها خیلی هم کم تو بازار پیدا میشه _تو بی بدیل بودن این طرح و ظرافتش که شکی نیست ولی خب ... جیب ما خیلی خالی تر از این حرفاست! صادقی بزرگ با خوش رویی تابلو فرش کم قیمت تری را به آیه نشان داد و گفت: خب من با توجه به قیمت مد نظر شما این کارو بهتون پیشنهاد میدم البته یکم از قیمت پیشنهادی شما بالاتره اما راه میاییم با هم... آیه لبخندی زد ... پیدا کرده بود هر آن چیزی را که میخواست ... بلند نظری.... بلند طبعی... تواضع و بزرگ منشی ... مردم داری... به نظرش آمد راه ابوذر آنقدرها هم که خودش و ابوذر فکر میکنند ناهموار نیست! **** سیب های قرمزی را که هیچ وقت پوست نمیکرد قطعه قطعه کرد و به سمت ابوذر گفت... ابوذر اما فارغ از دنیای اطرافش به فکر فرو رفته بود... _ابوذر من باید بشینم و به فکر فرو برم و غصه یک میلیون و دویست هزار تومن پولی که از چنته ام رفته رو بخورم نه تو!!! میفهمی؟ من کل این یک ماهو باید با سیصد هزار تومن سر کنم!! تو چرا تو فکری؟ تو چرا اینقدر تابلویی؟ همه فهمیدن یه چیزیت هست! به خودش آمد و به آیه ای که پیش دستی به دست کنارش نشسته بود نگاهی انداخت: فرق و موی گیس خیلی بهت میاد! _میخوای یه تومن پولی رو که تو جوب ریختم با این حرفا فراموش کنم؟.... http://eitaa.com/cognizable_wan