eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ 😊با آغـوش گـرم از شـوهرت استقبال کـن ‌‏❣برای اغلب آقایان، یادبود و آغوش گرم، بیش از کادو مهمه. چون اکثر آقایون مثل خانومها نیستن که منتظر کادوی روبان شده باشن. وقتی شوهرتون از سرکار خسته میاد خونه، خسته نباشید گفتن شما از ته دل و گفتن اینکه تو مرد زندگیم هستی و با همه وجودم بهت افتخار میکنم میتونه خیلی روی مردان تاثیرگذار باشه. 💘همیشه زیباترین آرایش و نازترین رفتارو تو برخورد با همسرتون داشته باشین. 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه نون 🥖 مشکل رو حل می‌کنه. حالا با توجه به چهار تا نون میشه کلی مشکل رو حل کرد و به آرامش رسید.😌😌😌😌 اینم چهار نون راهگشا؛ ٫ نبین 😑 ' نگو 🤫 'نشنو' 😱 نپرس 😷 🌹 نَبین ۱- عیب مردم را ، نبین ۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را ، نبین ۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام میدهی ، نبین ۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی ( اصل تغافل ) 🌹 نَگو ۱- هرچه شنیدی ، نگو ۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد ، نگو ۳- سخنی که دلی بیازارد ، نگو ۴-هر سخنِ راستی را هرجا ، نگو ۵- هر خیری که در حق دیگران کردی ، نگو ۶- راز را نگو ، حتی به نزدیکترین افراد 🌹 نَشنو ۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد ، نشنو ۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی ۳- غیبت را نشنو ۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی ( اصل تغافل ) 🌹 نَپرس ۱- آنچه را که به تو مربوط نیست ، نپرس ۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد ، نپرس ۳- آنچه باعث آزار شخص می شود ، نپرس ۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس ۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود ، نپرس 🍃🌷http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ 🌼امام علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها 💛حضرت امیر وقتی می خواستند حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا کنند می فرمودند: 💖نفسی لک الفدا (جان علی به فدایت) 💖حبیبتی زهرا بنت رسول الله 💖زهرا جان و 💚جوابی که از حضرت زهرا سلام الله علیها می شنیدند: 💖روحی لک الفدا(روحم به فدایت علی) 💖ابوتراب 💖ابالحسن 💖علی جان 🌺زیبا صداکردن زن و مرد، بهترین شیوه برای ابراز محبت است. 🌸و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل است. ❣پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم 💕سه چیز است که محبت شخص را درباره دیگری خالص می کند. یکی از آنها این است که طرف مقابل را به اسمی صدا بزند که وی می پسندد. 📕کافی، ج۲، ص۶۴۳ 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
❤️تو تماس تلفنی هاتون وقتی همسری حالتونو میپرسه؛ هیچوقت نگید:بد نیستم بلکه مثبت و متفاوت جواب بدین. مثلا 💖با تو همیشه خوبم 💘با داشتن همسری مثل تو معلومه که خوبم ❣تو خوب باشی منم خوبم. http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
پشه با یه علاقه و پشتکاری سه ساعت سوراخ پشه بند رو پیدا کرد اومد داخل که😬 خودم بازومو بستم با دو تا انگشت زدم رو رگم گفتم بخور داداش حلالت باشه خیلی زحمت کشیدی 😂😂😂 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
❣وقتی با همسرتون میرید تفریح؛ تا جایی که ممکنه از صحبت نکنید. 👌بذارید اون چند ساعتی که برای اومديد بیرون، فقط صرف در کنار هم بودن و دور شدن از استرس باشه. http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
حاج ناصر تو بیمارستان بستری بود ۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن راننده گفت یک نفر دیگه هم بیارید که صندلیها تکمیل بشن میریم بهش گفتن نه دیگه کسی نیست فقط ماییم خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس راننده گفت آها یک نفر هم جور شد بهش گفتن ولش کن این جاسم نحسه اگه بامون بیاد حتما نحسیش مارو میگیره و یک اتفاقی میفته راننده گفتن نه من اعتقاد ندارم به این خرافات مهم صندلیها تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد خلاصه ایستاد و جاسم رسید تا در مینی بوس رو باز کرد گفت پیاده شید حاج ناصر مرخص شد نمیخاد برید بیمارستان 😂😂‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
❤️🍃❤️ از کلمات همیشه و استفاده نکنید مانند 👈تو هیچ وقت سروقت نیستی! 👈من همیشه باید پشت سرت راه بروم و تمیزکاری کنم 👈من همیشه در مهمانی های کاری تو شرکت می کنم اما تو هیچ وقت با من نمی آیی 👈«همیشه» و «هیچ وقت» به ندرت واقعی هستند. وقتی از عباراتی استفاده می کنید که در آنها «همیشه» یا «هیچ وقت» وجود دارد، درواقع به همسرتان می گویید که او هرگز نمی تواند کاری را درست انجام دهد یا باورتان نمی شود که او بتواند تغییر کند. ❌این موضوع منجر به تسلیم شدن و دست از تلاش برداشتن او می شود. چرا همسرتان نباید در تمیزکاری به شما کمک کند. وقتی با جای اینکه بگویید: «لطفا زباله ها را بیرون ببر» می گویید: ❌«خیلی دوست داشتم تو زباله ها را بیرون می بردی اما می دانم که نمی بری!»؟ نمی توانید از همسرتان انتظار داشته باشید که با حالت «ثابت می کنم اشتباه می کنی» سازگار شود! ❌«هیچ وقت» و «همیشه» را از دایره لغات زناشویی تان حذف کنید. به جایش بگویید: «گاهی» یا «بعضی وقت ها»، سعی کنید بر زمان حال متمرکز بمانید و دقیق بگویید: «ناراحت شدم که امروز دیر کردی.» اجازه دهید همسرتان بداند ایمان دارید که تغییر می کند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
دیشب سر یه موضوع الکی که حق با من بود با بابام حرفم شد، بابام هم می خواست معذرت خواهی کنه هم غرورش نمی ذاشت طی یه حرکت انقلابی رفت کولرو روشن کرد گفت بچه امشب گرمش نشه😂 ﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 با کمی تعلل و تردید نزدیک ماشین شدم بسم‌اللهی گفتم و بعد درصندلی عقب جای گرفتم. دروغ نگویم خیلی نگران حرف و حدیث های پشت سرم بودم! وقتی سوار شدم دیدم با تعجب سرش را به سمتم برگردانده... من هم متعجب میپرسم: چیزی شده؟ خیره ام می ماند و چیزی نمیگوید... دوباره میپرسم: اتفاقی افتاده؟ به خنده می افتد... گیج نگاهش میکنم که میگوید:من واقعا شبیه راننده آژانس یا تاکسی هستم؟ _من همچین چیزی گفتم؟ اشاره به مکان نشستنم کرد و گفت: پس معنی کاری که کردید چیه؟ تازه متوجه منظورش میشوم. اه چقدر از این گفتگوی کلیشه ای بدم می آید... آدم خوب است خوش فهم باشد. جدی میگویم: من اصولا زمانی که با پدر و برادرم جایی میرم و یا زمانی که سوار تاکسی میشم جلو میشینم! فی‌الحال نه شما برادر منید نه راننده تاکسی! سری تکان میدهد و با همان لبخند اعصاب خورد کنش ماشین را روشن میکند. نگاهی به ساعتم می اندازم. ما ساعت 9 دعوت بودیم! خوب فهمیده بودم که باید عذر بخواهم از زهرا چون مطمئنا به میهمانی نمیرسم. نفس عمیقی میکشم و کمی چشمهایم را روی هم میگذارم.... از وقتی که سوار ماشین شدم یک عطر خاصی بینی ام را نوازش میداد. یک عطر عجیب. غریب در عین حال قریب! بیشتر بو کشیدم... دوست داشتنی هم بود. مغزم درگیر بود. مدام از خودم میپرسیدم این عطر را کجا استنشاق کردم؟ دکتر آیین ضبط را روشن میکند و موسیقی بی کلامی پخش میشود. از آیینه نگاهم میکند و میگوید: با صداش که مشکلی ندارید؟ مشکل که داشتم...از خستگی سرم درد میکرد و واقعا اعصاب سر و صداها را نداشتم. اما به احترام صاحب ماشین گفتم: نه مشکلی نیست! جای ابوذر خالی بگوید: تعارف دروغه خواهری!دنده را عوض میکند و میگوید: اهل موسیقی هستید؟ دکتر آیین کاش حرف نزنی بگذاری در سکوت کمی استراحت کنم! ناچار میگویم: نه خیلی... _چرا؟ _تمرکزمو بهم میزنه... اعصابمو ضعیف میکنه یه جورایی خیلی بی اعصاب میشم وقتی خیلی موسیقی گوش میدم. شما که خودتون تخصص مغز و اعصاب دارید بهتر میدونید تاثیراتشو لبهایش کج میشود و میگوید: اگه همه ی ما به دانسته هامون عمل میکردیم دنیا گلستون میشد. خب این خوب بود که بالآخره من یک کلام حرف حساب از این مرد شنیدم. _بله همین‌طوره که میفرمایید. دوباره سکوتی بینمان برقرار میشود و من حواسم میرود پی این عطر پیچیده در این فضا. خیلی آشناست و خیلی دور. خدایا خدایا خدایا کجا!؟ این عطر برای کجاست؟ صدایش را میشنوم که میگوید: رسیدیم خانم کم حرف. سر بلند میکنم و محوطه فرودگاه امام(ره) را میبینم. _خیلی ممنونم آقای دکتر. پیاده میشوم و در همان حین تماس دریافتی از ابوذر را پاسخ میدهم: _سلام داداش _سلام ...کجایی تو؟ شرمنده لب میگزم و میگویم: تو رو خدا شرمنده داداشی برام یه کاری پیش اومده نمیتونم بیام. صدای عصبی اش را میشنوم: آیه باز تو جای اینو اون شیفت وایسادی؟ _نه شیفت نیستم راستش به یکی یه قولی دادم فکر کنم تا حدود ساعت نه و نیم بتونم برسم خونه. _از دست تو آیه... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 صدای زهرا را میشنوم که گوشی را ابوذر میگیرد و بعد بی‌سلام با صدای بلندی میگوید: آیـــه خیلی نامردی! _علیک سلام عروس بغ کرده میگوید: سلام ... واسه چی نمیای؟ _عزیز دلم من شرمنده... به خدا یه کار یهویی پیش اومد. جبران میکنم... با همان لحن ناراحت میگوید: تلافی میکنم بدجنس _ناسلامتی من خواهر شوهرما! من بد جنس نباشم کی باشه. _لوس...مواظب خودت باش. کاری نداری؟ _نه عزیز دلم. بازم شرمنده _دشمنت شرمنده... گوشی را دوباره به ابوذر میدهد و ابوذر برای آخرین بار میگوید: واقعا نمیشه بیای؟ _نه ابوذرجان نمیشه قربونت برم. من شرمنده ... خداحافظی میکند و گوشی را قطع میکنم. کمی سردم میشود. دوباره بو میکشم. در کمال تعجب میبینم که آن عطر و بو مخصوص ماشین نبود... گویی در فضای همینجا تولید میشود! دکتر آیین که ماشین را پارک کرده کنارم می‌ایستد و به درب ورودی اشاره میکند. این عطر مجهول و در عین حال آشنا اعصابم را خورد کرده است. کمی چشم میچرخانم و شهرزاد آتل به پا را پیدا میکنم که کنار دکتر والا ایستاده و با هیجان برایم دست تکان میدهد. با لبخند سراغش میروم. کنارش که میرسم بی مقدمه در آغوشم میگیرد و با صدای جیغ جیغویش میگوید: وای مرسی آیه که اومدی... خیلی میخوامت اصلا چاکرخواتم اساسی مخلصتم حسابی چش مایی آبجی! با تعجب نگاهش میکنم که دکتر والا میخندد و میگوید: چند تا اصطلاح امروز یاد گرفته همه رو داره پشت سر هم ردیف میکنه عمق ارادتشو برسونه. دسته ای از موهای سرکشش را به داخل روسری اش هول میدهد و میگوید: خوشت اومد؟خندان میگویم: خیلی ! دکتر آیین کنار پدرش می ایستد و میپرسد: کی میاد؟ دکتر والا نگاهی به ساعتش می اندازد و میگوید: فکر کنم یه ربع دیگه باید بشینه. بعد کمک میکند تا شهرزاد از جایش بلند شود. دستهای شهرزاد را میگیرم و میگویم: شما با دکتر والا برید من و شهرزاد هم پشتتون میایم. باشه‌ای میگوید و همراه آقا آیینش جلو راه می افتد و شهرزاد ذوق زده میگوید: وای آیه مامان اینقدری دوست داشت ببینتت. نمیدونم چرا ولی خیلی اسمتو دوست داره با غرور میگویم: اصلا من کلادوست داشتنیم! مشتی به بازویم میزند،میگویم: میدونن پات اینجوری شده؟ _اوهوم...گفتم که اومد و اینطور دیدتم سکته نکنه! _از بس شیطونی دیگه. به پشت شیشه های سالن انتظار رسیدیم و شهرزاد بی صبرانه به پله های برقی نگاه میکند و من بی آنکه خودم بخواهم فکرم درگیر عطر پیچیده در این فضااست. لحظه ای می اندیشم نکند حواس بویاییم دچار مشکل شده؟ یک جوری شده ام. یک استرس عجیب که نمیدانم از چیست! حواس پرتم را شهرزاد با صدای بلندش سرجایش می آورد: اوناهاش ...اوناهاش اومد... نگاهم میرود سمت پله برقی. انگشت اشاره شهرزاد خانم جا افتاده و زیبایی را نشان میدهد. خیره اش میشوم. بومی آید! او نیز شهرزاد را پیدا میکند و دست تکان میدهد. بو می آید!!! خیره اش میشوم. دسته ای ازموهای بلوند و تقریبا کوتاهش از روسری اش بیرون زده و آن عینک فرم مشکی شیک روی چشمهایش زیبایی صورتش را دو چندان کرده! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 چقدر آشناست چهره اش برایم... عطر پیچیده در فضا بیشتر شده. خیلی زیاد. دلم میخواهد یا بفهمم این عطر چیست و از کجا آمده یا بینی ام را بگیرم و چیزی را استنشاق نکنم بلکه اعصاب متشنجم آرام بشود. چند دقیقه ای طول میکشد تا خانم والا از گیت بگذرد. از دور دوباره دستی تکان میدهد و سمتمان می آید. خدایا مغزم دارد منفجر میشود. این عطر... چهره ی آشنای این زن... نزدیکمان میشد و با نزدیک شدنش این عطر صد برابر میشد.... منبع این عطر را پیدا کردم.. خودش بود... این زن... شهرزاد جلو تر میرود و دستهایش را باز میکند و میگوید: خوش اومدی مامان جونم. شهرزاد را در آغوش گرفت و من حالا صدایش را هم میشنیدم: سلام دختر نازم. چه بلایی سر خودت آوردی مامان؟ بو می آید... دارم دیوانه میشوم. از شهرزاد جدا میشود و آیین و دکتر والا را در آغوش میگیرد وبا آنها نیز سلام و احوال پرسی میکند. عطر این زن کل فرودگاه را برداشته! بو می آید... یک عطر غریب ولی قریب! شهرزاد به من اشاره میکند و میگوید: مامان حواست کجاست؟ مادرش سمت ما بر میگردد و با کنجکاوی نگاهم میکند... شهرزاد میگوید: آیه است دیگه! بهت که گفته بودم همراه خودم میارمش. زن به وضوح جا میخورد. انگار تازه من را دیده است. به سمتم می آید و گویی بی اراده من را در آغوش میگیرد. آرام به آغوشش میخزم و یک لحظه.... یک جریان عمیق به بدنم متصل میشود انگار.... این عطر...خدای من یادم آمد. خدایا یادم آمد...درست بیست و چهارسال پیش در بطن کسی این عطر و بو را حس کرده بودم.... خودش بود....یادم آمد. این آغوش، این گرما... درست بیست و چهارسال پیش یک ماه میهمانش بودم! نه اشتباه نمیکنم. من همه چیز او را به یاد دارم.خواب است؟ اینها... شوکه شده ام شوکه! همان عطر و همان آغوشی که مامان عمه میگفت تا چند ماه بهانه اش را میگرفتم.... خدایا کمکم کن به خود بیایم. مرا محکم در آغوشش میفشارد و بعد آرام رهایم میکند. خیره میشود به چشم هایم... چشمهایش هم رنگ چشم های من است. مامان عمه همیشه میگفت رنگ چشمهایم مال حورا است! سکوت مفرطی فرودگاه را فرا گرفته است و فقط صدای گرم اوست که در آنجا پژواک میکند: مشتاق دیدار آیه خانم.... لبخند گیجی میزنم و فقط میتوانم با صدای ضعیفی لب بزنم: سلام. ممنونم. صدای معلم کلاس اول در گوشم زنگ میزند: میم مثل مادر میم مثل من من مادر دارم او مادر من است مادر من مهربان است مادر من... یخ کرده ام.... زانوانم داشت ناتوان میشد. خدایا کمکم کن.... راستی مامان حورا من را نشناختی؟ خوب نگاهم کن.یادت نیامد؟ آیه... دختر یک ماهه...نه ماه همسایگی... یک ماه شریک آغوش هم بودن!؟ هیچی؟؟ خیره به انگشتر عقیق دستهایش که عجیب شبیه جفت زنانه ی عقیق گردنم بود میشوم. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 عقیقم را لمس میکنم. او هم نبضش تند میزند. او هم جفتش را شناخته گویا. دوباره نگاهش میکنم که همراه دکتر والا به جلو راه می افتد. آیین چمدانش را میبرد و شهرزاد روی شانه ام زد و گفت: بزن بریم که امشب میخوایم بترکونیم. بی حرف با او هم قدم میشوم. می اندیشم: خواب نیست؟ واقعیت دارند؟ حالا نامش چیست؟ کابوس واقعی یا رویای واقعی! وای خدایا سرم داشت منفجر میشد. عقیق را دوباره لمس میکنم. به آیین نگاه میکنم او برادر من است؟ کمِ کم سی سال سن دارد! مگر میشود از من بزرگتر باشد؟ شقیقه هایم را لمس میکنم! حالم ناخوش است... شهرزاد میگوید: چت شده آیه حالت خوبه؟ آیین به سمت ما بر میگردد خیره نگاهم میکند. بغض دارم. تازه متوجهش شدم. با بدبختی قورتش میدهم و میگویم: چیزی نیست. یکم سرم درد میکنه اجازه مرخصی میدی عزیزم؟ متعجب میگوید: میخوای بری؟ تازه مامان اومده میخوایم بریم رستوران. تلخندی میزنم و میگویم: شرمنده ام عزیزم حالم واقعا مساعد نیست برای همراهیتون! آیین نزدیکم میشود: اتفاقی افتاده؟ دروغ میگویم: نه چیزی نیست... فقط با اجازتون من دیگه برم خونه... دیگر کنار ماشینها رسیده بودیم. دکتر والا نگاهم میکند و میگوید: آیه خانم چرا میخوای بری؟ نیم نگاهی به مادرم!!! می‌اندازم و میگویم: من یه کاری برام پیش اومده حتما باید برگردم خونه! مادر عینکش را جابه جا میکند و میگوید: چرا آخه؟ من تازه آیه ی ورد زبون حمید و شهرزادو دیدم حالا حتما باید بری دخترم؟ آخ قلبم... صدایم کرد دخترم! آری حضرت مادر حتما باید بروم! _بله با اجازتون... ** بی جان دستی برای شهرزاد تکان میدهم و دور شدنشان را نظاره میکنم. کیفم را وارسی میکنم تا کلید را پیدا کنم. نیست... هرچه میگردم نیست لعنتی. میخواهم زنگ در را بزنم که یادم می افتد مامان عمه خانه نیست. بی رمق جلوی در روی پله های مینشینم. گویی در خلا دست و پا میزنم. خالی تراز هر پری است مغزم. سر روی زانو میگذارم. سر درد عجیبی گرفتم. کجا میشود یک دل سیر داد زد؟ اه من چرا اینطور شدم؟ اشکی از گوشه ی چشمم فرو میریزد.من چرا اینقدر لوس شده ام؟ من فقط مادرم را دیده ام همین.... وای خدایا رحمی به این سلولها بکن که اینطور بی تاب در آغوش کشیدن زن چند ساعت پیش هستند. عقده هایم داشتند یکی یکی سر باز میکردند. شهرزاد مادر داشت و من نداشتم! چه گردی عجیبی داشت دنیا... چه کوچک و حقیر است این دایره ی سرگردان! چه حال و هوای تلخی. تلخندی میزنم. دیوانه شده ام! خدایا کمک کن... کارم به جایی رسیده دارم حسادت میکنم. لب میگزم حسادت کار دیوانه هاست! صدای مردانه ای مرا به خود می آورد: اتفاقی افتاده خانم آیه؟ سرم را بالا میگیرم و گنگ به امیرحیدر رو به رویم نگاه میکنم _حالتون خوبه؟ سرم را پایین میگریم و به سختی از جایم بلند میشوم و در همان حین میگویم: سلام نه چیزی نشده. _چرا اینجا نشسته بودید؟ حالتون خوب نیست گویا. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دستی به دیوار میگیرم و با صدای ضعیفی میگویم: مامان عمه خونه نبود که در رو برام باز کنه... چیزی نیست. میخوام به خانه بروم که زانوانم سست میشود و تقریبا روی زمین می افتم. صدای یاعلی گفتن امیرحیدر را میشنوم و بعد کنارم زانو میزند: چی شد؟ حالتون خوب نیست باید بریم دکتر آرام میگویم: چیزی نیست آقاسید. میخواهم دوباره بلند شوم که میگوید: بشینید خواهشا با این وضع که نمیتونید برید خونه... زنگ واحد کناریمان را میزند و صدای رعنا خانم میپیچد: کیه؟ _سلام همشیره ببخشید این وقت شب مزاحم شدم امکانش هست کمکون کنید؟ _چی شده؟ _همسایتون خانم سعیدی حالشون یکم بد شده میشه کمک کنید ایشونو تا یه درمانگاه برسونیم؟ چند دقیقه بعد رعنا خانم چادر به سر بالا سرم می آید و مضطرب میگوید: یا فاطمه زهرا! چی شده آیه؟ نیمه جان لبخندی میزنم و میگویم: یکم قندم افتاده چیزی نیست ممنون میشم کمکم کنی بریم خونه. اخمی میکند و میگوید: خونه چیه؟ داری از حال میری عقیله نیست؟ _نه رفتن مهمونی. امیر حیدر میگوید:من میرم ماشینو روشن کنم... حاج خانم شما هم به خانم سعیدی کمک کنید بلند شه. حتی نای تعارف کردن و نه آوردن هم ندارم. همین که سوار پراید سفید رنگ امیر حیدر میشوم چشمهایم را روی هم میگذارم... نور مهتابی کمی چشمهایم را میزند. گلوی خشک شده ام برای فرو دادن آب دهانم بد قلقی میکند. کمی دو رو برم را نگاه میکنم و نگاهم به قطره چکان سرم متصل به دستهایم می افتد. دوباره سر میچرخانم و یادم میافتد که کجایم. دوباره دلم میگیرد بی دلیل. لب برمیچینیم مثل بچه ها بی‌دلیل! پرده سبز رنگ کنار میرود و مامان عمه با هول و ولا داخل می آید و با سر و صدایش پریناز هم داخل میشود مامان عمه بالای سرم میرسد و یک ریز میپرسد: چی شده عمه فدات بشه؟ چه بلایی سرت اومده؟ پریناز هم همکاری میکند با او: آیه حرف بزن عزیزم؟ چی شده آخه؟ آنقدر سر و صدایشان بلند است که پرستار با اخمهای در هم سر میرسد و میگوید: چه خبره اینجا؟ دور مریضو خلوت کنید تازه به هوش اومده... برید بیرون لطفا نگاهی به چهره نگران پریناز می اندازم و میگویم: خوبم...نگران نباش عزیزم مامان عمه به جان مخ و اعصاب نداشته پرستار افتاده و قول میدهد کمتر سر و صدا کند فقط بماند. از جایم بلند میشوم! لوس بازی دیگر بس است... کم حرص نخوردند در این چند ساعت. پریناز سمتم می آید: بلند نشو جانم. بلند نشو سرمت تموم نشده. خیره به چشمها و چروکهای ریز گوشه اش میکنم. ببخش که بیست و چهارسال مادر صدایت نکردم. خسته لبخند میزنم و میگویم: خوبم مامان پری بی زحمت بگو بیان دم و دستگاهشونو ازتنم بیرون بکشن. دکتر اوراژنس خانم جوانی است که بعد از معاینه ام میگوید: احتمالا یه شوک عصبی و عمیق بوده. روی کاغذ چیزهایی را مینویسد: چند تا آمپول و قرص ویتامین نوشتم. یه دو سه روز استراحت کنن و حدالامکان یه محیط بدون هیجان و استرس براشون فراهم کنید. پوزخندی میزنم. خانم دکتر بازی اش گل کرده بود بنده خدا! آنقدر ها هم که فکر میکنید فرزند مادر نیستم! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠💠💠 🔴 از کجا بفهمیم که عبادت ما، «عبادت» است نه «عادت»؟ 🔴 #💬 شهید مطهری : 🔹🔸اخلاق معنایش این است که انسان اراده خودش را بر عادات و بر طبایع خود غلبه بدهد؛ یعنی اراده را تقویت کند به طوری که اراده بر آنها حاکم باشد. 🔸🔹حتی اراده باید بر عادات خوب هم غالب باشد، چون کار خوب اگر کسی به آن عادت پیدا کرد خوب نیست. 🔹🔸مثلا ما باید نماز بخوانیم اما نباید نماز خواندن ما شکل عادت داشته باشد. از کجا بفهمیم که نماز خواندن ما عادت است یا نه؟ باید ببینیم آیا همه دستورات خدا را مثل نماز خواندن انجام می‌دهیم؟ اگر این‌طور است، معلوم می‌شود که کار ما به خاطر امر خداست. 🔸🔹اما اگر ربا را می‌خوریم و در عین حال، نماز را هم با نافله‌هایش می‌خوانیم، یا اگر خیانت به امانت مردم می‌کنیم ولی زیارت عاشورایمان هم ترک نمی‌شود، می‌فهمیم که اینها عبادت نیست، عادت است. # اسلام و نیازهای زمان - جلد ۱ - صفحه ۲۱۱ 🔰🔰🔰 http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋 امام رضا علیه السلام می فرماید: 🌹هر مومنی که هنگام وضو گرفتن را بخواند از گناهانش خارج می شود مانند آن روزی که از مادر متولد شده است. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗ http://eitaa.com/cognizable_wan ╚══••⚬🌍⚬••═╝
شهیدی که در قبر اذان گفت و سوره مبارکه کوثر را تلاوت کرد. عارف شهدا شهید حاج عبدالمهدی مغفوری این شهید بزرگوار مستجاب دعوه هست و سریع حاجت میده. مزار این شهید نازنین را مقام معظم رهبری طبق گفته ها ۵بار زیارت کردند حتی گفته میشه حضرت آقا در سفر استانی خود به کرمان نیمه شب ها مزار شهید را زیارت میکردند این قطعه خاک از هزاران کیلومتر و از شهرهای شمالی و غربی ایران زائر داشته و محال ممکن هست کسی دست خالی از سر قبر مبارک شهید عبدالمهدی مغفوری بلند بشه اتفاقی عجیب : پس از شهادت حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای ۴ پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند. مادر خانم حاج‌ عبدالمهدی می‌گفت:وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم،با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سوره مبارکه کوثر مترنم است. و من بی‌اختیار این جمله در ذهنم نقش می‌بندد که هان ای شهیدان.با خدا شب‌ها چه گفتید؟ جان علی با حضرت زهرا(ص) چه گفتید؟ پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطره‌ای شگفت دارد: وقتی می‌خواستیم او را که به برکت زندگی سراسر مجاهده‌اش شهد وصال نوشیده بود به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به‌ یکباره منقلبمان کرد. وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم. راوی:حجت‌ الاسلام محمدحسین مغفوری،لشکر۴۱ ثارالله √ تا اینکه من دچار بیماری سختی شدم و پزشکان از بهبودی من قطع امید کردند یک روز حاج مهدی با یک دسته گل سرخ به عیادتم آمد وقتی نظر پزشکان را به او گفتم اشک در چشمانم حلقه زد پس لیوانی را برداشت آن را تا نیمه آب کرد و چیزی زیر لب خواند و به آب داخل لیوان دمید پارچه سبزی را از جیب پیراهنش درآورد و با آب لیوان خیس کرد و نم آن را بر لبان من کشید و درآخر زمزمه کرد به حق دختر سه ‌ساله‌ی حسین… روز بعد در عالم رویا خودم را در صحنه‌ی کربلا دیدم دختربچه ‌ای سمتم آمد و من قمقمه ‌ام را به او دادم او آن را گرفت و فقط لب‌های خشکش را تر کرد و دوباره به سوی خیمه‌ها رفت اما سواری دختر بچه را با سیلی زد هرچه تقلا کردم به کمکش بروم نتوانستم یکباره از خواب پریدم و از همان لحظه حالم خوب شد و بهبود یافتم. 🦋 🦋🦋زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست http://eitaa.com/cognizable_wan
👨‍👩‍👧‍👦خانواده موفق 💖💞💖 مقایسه ممنوع ⛔️ 🔹گفتیم که هیچ وقت همسرتون رو مقایسه نکنید ⭕️ خصوصا با سایر زن و مردهای فامیل. متاسفانه وقتی خانم ها عصبانی میشن 🔴 خیلی این مقایسه ها رو انجام میدن. این کار شدیدا آرامش شوهرشون رو بهم میریزه. ⭕️🔺⭕️🔺⭕️ سعی کنید وقتی عصبی میشید هر حرفی که دلتون میخواد به زبون نیارید! 🚸 راهش تمرین مبارزه با نفسه. ♨️ به هوای نفست بگو تو بیخود میکنی با مقایست شوهرم رو بهم میریزی!😒 🎴مردی که آرامشش توی خونه از بین بره حتما به سمت "بداخلاقی و هرزگی" خواهد رفت... 🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
❣پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم ❌برای زن جایز نیست که؛ شوهرش را به بیش از توانایی اش مجبور کند. http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ زندگی مانند كامپيوتر؛ دارای دو جنبه‌ی و می‌باشد. ❣اغلب مردان كه مديران خانه هستند با تهيه‌ی غذا، مسكن، پوشاک و... قسمت سخت‌افزاری را تأمين می‌كنند. اما از قسمت نرم‌افزاری زندگی، مانند گفتگوهای صميمانه‌ با اعضای خانواده، خريد گل يا كادوی هر چند ارزان قیمت برای همسر و بچه‌ها، ابراز كلامی عشق‌تان، تفریح، شركت در جلسات مثبت و..... غافل‌اند. 👌بنابراین اگه میخواید از زندگی لذت ببرید و اهل خانه شاد و سرحال باشن باید به نرم افزار هم بها بدین. 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
به همسر و تک تک اعضای خانواده نشون بدیم که حضورشون مفیده .پر رنگه و... یکی از کارهایی که میتونه شما رو به این هدف نزدیک کنه برنامه استقبال و بدرقه است!وقتی هر فرد خونواده میاد برین دم در؛دستشو بگیرین؛روبوسی کنین .با بیان خودتون بهشون بگین که خوش اومده!منتظرش بودین و از این جور حرفها و منتظر باشین و تاثیرشو ببینین!اینجوری خونه میشه مکان امن .میشه پناهگاه... قابل توجه خانومایی که میگن شوهرمون دیر میاد خونه؛فراریه و... اینم یه راهکار ساده ولی مهم http://eitaa.com/cognizable_wan
💖 طبق تحقیقات روانشناسی ثابت شده زنان بیش از آنکه به یک مرد اهمیت دهند، او آنها را جذب می‌کند. 💞پس بهتر است آقایان برای رویارویی با همسرتون پاکیزگی و استفاده از را فراموش نکنید. http://eitaa.com/cognizable_wan