آیتاللهبہجتمیفـرمـآدڪه:
ھرکجا ڪمآوردی
حوصلہـ نداشتی
پـول نداشتی
ڪار نداشتی
باطریـت تمـوم شد
تسبیحتـو بردار و ۱۰۰ بار بگـو:
استغفراللهربـیواتوبالیه
آروممیشـی
آشتـیباخــداسخـتنیسـت
اونـےڪهسخـتـه
دوریازخـداست
خدامنتظرته..
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فرزند_پروری
✍ #مدیریت_تلگرام_بازی در #نوجوانی
شاید شما جز آن دسته والدینی باشید که از گشت و گذار تلگرامی فرزند نوجوانتان به ستوه آمده باشید. البته همه درک می کنند که برای یک نوجوان خیلی مهم است با بقیه دوستانش دائما در تماس بوده و با آنها نزدیک باشد، اما این حقیقت را نادیده نگیرید که تا وقتی نوجوانها به 18 سالگی نرسیده اند، مسئولیت مستقیم زندگیشان با شماست و احتمالاً او هم مثل بیشتر نوجوانان دیگر نمیتواند همیشه بهترین تصمیم را بگیرد👇
🔹 با نوجوانتان یک گفتگوی جدی ترتیب دهید و در مورد آداب پیام دادن، میزان آن، محتوای مطالب ارسالی و غیره... صحبت کرده و حد و مرزهای روشنی را مشخص کنید.
🔹 لیستی از اشتباهات و خطاها که از طریق فضای تلگرام انجام میشود را مشخص کنید و با نوجوانتان مرور کنید.
🔹 برای نوجوانتان مشخص کنید که در هر ماه چه میزان مجاز است تا از تلفن همراه و اینترنت استفاده کند.
🔹 اگر در طی یک ماه ملاحظه کردید که هزینه قبض تلفن همراه و مصرف اینترنت فرزندتان بیش از حد معمول شده است، حتماً علت آن را بررسی کنید.
🔹 رفتارهای اجتماعی مثبت نوجوانان، ارتباطات حضوری مفید آنان با هم، فعالیتهای دسته جمعی، استفاده بهینه از تلفن همراه و... را تقویت کنید تا از شدت رفتارهای منفی آنها کاسته شود.
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰سرکه انگور
🔸تسهیل هضم غذا و گوارش
🔸از بین برنده انگل های معده
🔸مقوی عقل
🔸مقوی قلب
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷موقع اعزام، دوقلوها به گریه افتادند.
هاشم برگشت و بغلشان کرد و هر سه خندیدند.
این عکس، یادگاری ماند
🌸 شهید مدافع حرم #هاشم_دهقانی_نیا
چه راحت گذشتند😢
http://eitaa.com/cognizable_wan
☺️ لبخند بزن رزمنده
#طنز_در_جبهه_سوریه
قبل از عملیات بود ...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم ...
ڪه تڪفیریا نفهمن ...
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍
بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید دهنم سرویس شده ..... 😂😂😐
#شهیدمصطفےصدرزاده
#یادش_باصلوات
http://eitaa.com/cognizable_wan
23.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیار زیبا
حتما گوش کنید و برای دوستان ارسال نمایید
http://eitaa.com/cognizable_wan
بیاییم زندگی را سخت نگیریم
بدانیم که خدایی هست و امید وصالی
لحظهها میگذرند
چه خوش که در گذر لحظهها عشق و شادی را به هم هدیه کنیم
و به یکدیگر بیاموزیم چگونه زندگی کردن را
⚘http://eitaa.com/cognizable_wan
💕💕
#فرزند_پروری
🔴🔴نقش والدین در درمان #بيشفعالي فرزندشان
1⃣ ابتدا باید #مطمئن باشیم که فرزندمان واقعاً نشانه های این #اختلال را دارد؛ به علاوه تشخیص نهایی توسط متخصص انجام می پذیرد.
💠گاهی والدینی که افرادی بسیار مضطرب و #نگران هستند، ممکن است جنب و جوشهای طبیعی فرزند را دلیلی بر بیش فعالی بدانند.
💠بنابراین در# قدم اول بایستی راجع به تشخیص مطمئن باشیم و به فرزندمان برچسبهای #نادرست نزنیم.
2⃣ انرژی اضافه این کودکان باید از طریق فعالیتهای مثبت، از جمله ورزش کردن، مصرف شود.
💠بهتر است آنها را برای #بازی به زمینهای بزرگ برد و اجازه داد که به فعالیتهای #لذتبخش بپردازند یا این که روزانه برای #پیاده روی آنها را از خانه خارج کرد.
💠در منزل نیز بایستی مسئولیتهایی که از لحاظ #جسمی قدری بچهها را خسته می کند به آنها بسپاریم تا به این وسیله #انرژی بیش از حد آنان گرفته شود.
💠البته خوب است گاهی برای انجام این مسئولیتها جوایزی هم در نظر بگیریم.
3⃣به خاطر داشته باشیم این کودکان را به هیچ وجه #کتک نزنیم؛
زیرا رفتارهای انتقام جویانه از آنها سر خواهد زد. بهتر است با آنان #مؤدبانه و با محبت صحبت کنیم. البته در برخورد با سایر کودکان نیز داشتن رفتاری مهرآمیز و عاری از #خشونت لازم است.
═══✼🍃🌹🍃✼══
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـشــم
"زهرا"
باز این پسره شلوغ رفته بود سر لب تابم و همه اطلاعات پایان نامه ام رو بهم ریخته بود.مگه دستم بهت نرسه عطا،بیچارت میکنم.
با درموندگی نشستم روتختم و فایل ها رو مرتب کردم اما بیشترشون یا دیلت شده بود یا گم شده بود.حسابی حرصم دراومده بود.مامانو صدا زدم:مامان؟مامان بیاااا.
با نگرانی اومد تو اتاقم و گفت:چیشده زهرا؟باز که منو نصف عمر کردی.
_مامان باز عطا اومده سراغ لب تاب من.تروخدا بهش یه چیزی بگو.ایندفعه استادهم بفهمه منو بیچاره میکنه.
سر تکون داد وگفت:از دست این پسر چی بگم آخه؟باباتم که ماشالله انگار نه انگار براش مهم نیست این چیکار میکنه.
ملاقه به دست از اتاق رفت بیرون.سرمو خاروندم و موهای جلو صورتمو کنار زدم.بدبخت شدم رفت.حالا کی وقت داره اینهمه فایلو پیدا کنه؟استاده درجا میندازتم.
چهارزانو نشستم رو تخت و لبتابو گذاشتم رو پام.لب برچیدم و دستامو زدم زیر چونه ام.اوج بدبختی اینجابود.
درباز شد و خواهر گرامی بدون در زدن مثل همیشه داخل شد.
_چیه غمباد گرفتی حاج خانم؟
حرصم میگرفت اینجوری صدام میزد.چون چادر میپوشیدم و خودش مانتویی بود همیشه حاج خانم صدام میزد.
_چیزی نیست فضول خانم.امرتون؟
_عه بی ادب شدیا این چه طرز حرف زدن با خواهر بزرگتره؟
_دوسال بزرگتریا حالا کلاس بزار.
_بالاخره بزرگترم.
همونطور که ناخناشو سوهان میکشید اومد کنارم نشست.
_صدات میومد باز عطا خراب کاری کرده؟
_وای آره محدثه نمیدو...
وسط حرفم پرید وگفت:لیدا..صدبار بهت گفتم اسم منو درست صدا بزن.
بدم میومد ازاینکه اسم لیدا رو به محدثه ترجیح میداد.
_باشه لیدا خانم..
_ادای منم درنیار.
_اصلا پاشو برو بیرون حرفای ما آخر به دعوا ختم میشه.
چیشی گفت و بلندشد.
رفت سمت در و گفت:لیاقت همدردیم نداری.
بیرون که رفت هوفی کشیدم و باخودم گفتم:همدردیاتم مهربونی خاله خرسه است آبجی جان.
تاشب مشغول درست کردن فایل های پایان نامه ام بودم.ساعت۸شب بود که گوشیم زنگ خورد.
_بله؟
_سلام زهرایی خوبی؟
_سلام آتنا.نه خوب نیستم چشام دراومد بس که به لب تاب زل زدم.
_وا چرا آجی؟
_عطا بازم کار خرابی کرده.
_ وای خدا مرگم بده رو لب تابت جیش کرده؟؟؟
بلند زدم زیر خنده و گفتم:وایییی آتنا روانی نه منظورم اینه که به لب تابم دست زده اطلاعاتو پاک کرده.
_خب خداروشکر فکر کردم..
به پشت رو تختم دراز کشیدم و گفتم:فکراتم به درد خودت میخوره.
_فردا میای کلاس؟
_اگه حسش بود آره.
_عه زهرا تو که تنبل نبودی
_میام بابا.کار نداری؟
_نه گل دختر برو شب خوش.
_شب بخیر.
گوشیو که قطع کردم مامان اومد تو.هوف این خانواده ما در زدن بلد نیستن بخدا.
_زهرا فردا که کلاس نداری؟!
نشستم رو تختم وگفتم:چرا دارم.
_ای بابا پس نمیای با ماخونه مادرجون؟
_خونه مادرجون چرا؟
_عمه شیرینت اومده.
تعادلمو از دست دادم و از رو تختم افتادم رو زمین.
_چی؟؟عمه؟؟بعد اینهمه مدت؟چرا اومده؟با کی اومده؟کی اومده؟میمونه ایران یا برمیگرده؟چرا زودتر نگف...
_وای دختر سرسام گرفتم چه خبرته؟
درست نشستم رو زمین و گفتم:ببخشید تعجب کردم خب.
_امروز اومده با پسرش مثل اینکه از شوهرش طلاق گرفته اومده ایران زندگی کنه.چیکار میکنی میای یا نه؟
خانواده بابا همیشه باحجاب من مشکل داشتن و یواشکی مسخرم میکردن.چون تو اونا فقط من به یک سری اعتقادات پایبند بودم.
_نه فکر نکنم بتونم بیام.
_خیلی خب پس فردا یادت نره کلیدا رو بردار تاپشت درنمونی.
سری تکون دادم که مامان رفت.خوب شد که بهونه دارم برای نرفتن تو جمع اونا.حالا یک خارجیم به جمعشون اضافه شده چه کیفی میکنن.اصلا بهتر که نمیرم.خدایا شکرت.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ #بانوی_پاک_من
🌹قسـمـت هفـتــم
صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدارشدم و طبق معمول نیم ساعتی رو تخت وول خوردم تا خواب از سرم بپره..بعد رفتم دستشویی و صورتمو شستم و مسواک زدم.رفتم تو آشپزخونه دیدم صبحانه حاضره.آخ جون قبل اینکه برن خونه مادرجون صبحونمو گذاشتن.شروع کردم به خوردن.ساعت۸ونیم بود که ازخونه زدم بیرون.چه هوای خوبی بود اصلا امروز روز شانس منه شک ندارم.
خوشحال رفتم سمت ایستگاه اتوبوس که یک پرادو مشکی رنگ جلو پام ترمز کرد.وااای بازم این پسره کنه.تا کی باید جواب منفی بشنوه تابیخیال بشه؟
شیشه جلو رو داد پایین وگفت:سلام زهراخانم.
چادرمو گرفتم بالاتر تا صورتمو نبینه.
_سلام.
_دانشگاه میرین برسونمتون.
ایش همینم مونده با ماشین تو برم جلو دانشگاه بشم سوژه جمع.
_نه ممنون.
_تعارف میکنین؟
با جدیت برگشتم سمتش وگفتم:نه آقای مرادی.خدانگهدار
بعد هم با قدم هایی محکم ازش دور شدم.پسره پررو فکر کرده منم مثل دخترای دیگه ام که براش ناز بیارم و اونم نازمو بخره تاسوار ماشینش شم.چند بار مامانش ازم خاستگاری کرده بودن اما هردفعه به مامانم گفتم بگین نه.هنوز محدثه توخونه است اول اون باید ازدواج کنه بعد من.
شایان از اون اول میگفت شیفته حیا و حجابت شدم.آره جون عمت.
تو ایستگاه زیاد منتظر نموندم چون اتوبوس زود اومد منم سوارشدم.تا دانشگاه فکرم درگیر وقاحت این پسره بود.جلو در دانشگاه لبخندی رو لبم کاشتم و با بسم الله رفتم تو.
آتنا رو تو محوطه ندیدم حتما رفته سلف.اون شکمو از شکمش نمیگذره.صد دفعه هم گفتم خونه صبحونه بخور حرف گوش نمیکنه.
درست حدس زدم خانم تو سلف مشغول خوردن شیرکاکائو و کیک بود.
رفتم پشت سرش و همونطور که سمت صندلی رو بروش میرفتم،گفتم:نترکی آتی.
انگار شیر کاکائو پرید تو گلوش شروع کرد به سرفه کردن.قیافه اش جالب شده بود.سرخ شده بود از شدت سرفه.
نگاه نگران یکیو حس کردم.بعله فقط من خبر دارم از دل عاشق این پسر که بدجوری پیش این تپل ما گیر افتاده.
علیرضا مرتضوی دوماهی میشد نگاهاش به آتنا فرق کرده بود و همش دور و برش بود.اما خجالتی و کم حرف بود و علاقشو بروز نمیداد.
باخنده رو به آتنا گفتم:بسه بابا طرف چش و چالش در اومد بس که نگاهت کرد.
تازه بهترشده بود،گفت:کی؟
_عمه من.بهترشدی؟
یکی زد به دستم وگفت:کوفت داشتی خفم میکردی دختر.
_نترس تو تا دو دستی منو تو قبر نذاری ول کن نیستی.بریم اگه خوردنتون تموم شد؟
کیفشو برداشت و چادرشو مرتب کرد،گفت:بریم.
رفتیم سرکلاس و دوساعت تمام استاد درس داد.اجازه نفس کشیدنم نداد نامرد.وقت کلاس که تموم شد بچه ها یکی یکی رفتن بیرون.بدنمو کشیدم و گفتم:آتی بریم نماز بعدم ناهار بیاخونمون.
لبشو گاز گرفت وگفت:اوا خدامرگم همین مونده بگن دختره مزاحم این وقت ظهر سرزده اومده چیکار خونه ما!
_نترس شکمو جان تنهام تاشب.
_مامان بابات کجان؟
دستشو گرفتم و کشیدم درهمون حال گفتم:حالا میگم بهت.
نمازم که تموم شد تسبیحمو برداشتم و تسبیحات حضرت زهرا رو گفتم.همیشه نمازخوندن بهم آرامش میداد.یک تسلی خاطر بود برام که بدونم خدا همیشه منو میبینه و تنهام نمیزاره.حتی اگه قهر باشه باهات فاصله قهرش بین دوتا اذانه.باز صدات میکنه،میاد سمتت،دلش تنگ میشه.
رفتم به سجده وگفتم:خدایا شکرت
آتنا هم نمازشو تموم کرد باهم رفتیم بیرون.بااتوبوس رفتیم خونه ما و بعد لباس عوض کردن آتنا نشست رومبل وگفت:نگفتی خانواده کجان؟یهو نیان بگن این چه دختر پررو...
_وای اتی دودقیقه سکوت اختیار کن بگم کجان.رفتن خونه مادرجونم.عمم تازه ازخارج اومده دورهم جمع شدن.
_عه پس چرا تو نرفتی دیوونه کلی خوش میگذشت بهت.
به نقطه نامعلومی خیره شدم وگفتم:خوشم نمیاد ازشون.ازبالا به همه نگاه میکنن.ولش کن غیبت میشه بیا ناهار.
به میز باسلیقه ای که چیده بودم نگاه کرد وگفت:اوووممم عجب خوشگل و اشتها آور.دستت طلا زهرایی
ادامه دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـشـتـم
"لیدا"
از وقتی خبر اومدن عمه رو شنیده بودم حسابی ذوق داشتم ببینمشون.مخصوصا اون پسرعمه مرموز و پنهانی رو.صبح زودتر ازهمه بیدارشدم و یک دوش سرسری گرفتم.رفتم تو اتاقم و از کمدم یک شلوار جین آبی با تی شرت سورمه ای جذب برداشتم.لباسا رو پوشیدم و جلو آینه موهامو شونه زدم و سفت بالا سرم بستم.یک رژ لب و ریمل و خط چشمم شد آرایشم.مانتو سفید کوتاهمو برداشتم با شال نخی آبی رنگم.به تیپم تو آینه نگاه کردم و زیرلب گفتم:کاش پسرعمه لیاقت اینهمه تیپ زدنمو داشته باشه.
بعد هم با چشمکی از اتاقم زدم بیرون.زهرا نمیومد کلاس داشت.اصلا این دختر ازآدم به دور بود.عطا هم قرار بود بعد مدرسش بیاد خونه مادرجون.
من و بابا و مامان سوار ماشین شدیم.بابا که تو پوست خودش نمیگنجید.خب حق داشت خواهرشو بعد۳۰سال میخواست ببینه.اونم تکدانه خواهرشو.مامانم کلی تیپ زده بود تا جلو خواهر شوهرش کم نیاره.
بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون.
زنگ درو زدیم حشمت آقا باز کرد.بابا ماشینو برد توحیاط و ما هم رفتیم تو.مادرجون و آقاجون به استقبالمون اومدن.سعی کردم خانم و سنگین باشم و خیلی مشتاق به نظر نیام.
عمه شیرینم دیدم.خیلی شکسته شده بود ازاونی که تو عکساش دیده بودم پیرتر به نظر میرسید اما درنهایت شکست،بسیار زیبا بود و چهره اش به دل هر بیننده ای مینشست.
اومد جلو و باهام روبوسی کرد منم باخوشرویی باهاش احوال پرسی کردم.
_ماشالله بزرگ شدی محدثه جان.
باحرص دندونامو بهم فشردم.
_عمه جون اسم من لیداست.لطفا محدثه صدام نکنین.
ابرویی بالا انداخت و حرفی نزد.همگی نشستیم اما خبری از پسرعمه ما نشد.دوست داشتم زودترببینمش.
مشغول صحبت شدیم که بابا با یک پسر جوون و فوق العاده جذاب درحالی که بابا دستش دور شونه پسر بود به جمعمون اضافه شدن.
—کارن جانو آوردم.
کارن؟!چه اسم قشنگی داره.مثل خودش.هرکسی که میدیدش محو زیباییش میشد.خداوکیلی هیچی کم نداشت.خوش قیافه و خوش تیپ بود.درست مثل مادرش.
همه بلندشدیم برای احوال پرسی دوباره.
بابا منو به کارن معرفی کرد.
_کارن جان اینم دختر بزرگم،لیدا.
دستمو بردم جلو اما کارن با بی میلی دستمو فشرد و خیلی سرد گفت:خوشبختم.
اه اه چه بدعنق چرا انقدر خشک و مغروره؟
نشست کنار اقاجون و پا روی پا انداخت.دوست نداشتم نگاهش کنم اما ناخودآگاه نگاهم سمتش کشیده شد.
آنالیزش کردم یک تی شرت مشکی و شلوار ورزشی مشکی.حسابی به تیپ ورزشکاریش میومد.
دیدم توجهی بهم نداره،سریع رومو برگردوندم و دیگه نگاهش نکردم.فکر کرده کیه پسره خودخواه!؟
موقع ناهار بود و من کمک کردم تا میزو بچینن.مثل همیشه پدربزرگ در راس میز نشست و بقیه دور میز.
با لبخند آقاجون شروع کردیم به غذاخوردن.
حواسم شیش دنگ پیش کارن بود خیلی باکلاس غذامیخورد.خب معلومه مال تربیت تو خارجه.نصف بشقابو بیشتر نخورد و کنار کشید.
دور لبشو با دستمال پاک کرد وگفت:ممنون خانوم جون خیلی خوشمزه بود.بااجازتون برم استراحت کنم.
از سرمیز که بلندشد صدای افتادن قاشق و چنگال آقاجون اومد.
مادرجون دست گذاشت رو دست آقاجون و گفت:سالار اون نمیدونه کسی جزشما اول اجازه نداره از سر میز بلندشه خودتو اذیت نکن.
اخم پدربزرگ به لبخند تبدیل شد.مادرجون همیشه میتونست شوهرشو چجوری آروم کنه.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فوایدمصرف آب قبل از صبحانه !
▫️مبارزه با کبدچرب
▫️پیشگیری از پوسیدگی دندان
▫️تضمین سلامت قلب
▫️افزایش سوخت سازبدن
▫️بهبود چربی سوزی
💥💥💥💥💥
http://eitaa.com/cognizable_wan
قانون طلایی زندگی:
اگر به دنبال آنچه که می خواهی نروی هیچوقت آن را نخواهی داشت.
اگر سوال نپرسی جواب همیشه نه خواهد بود.
اگر قدم به جلو برنداری همیشه همان جا خواهی ماند.
💥💥💥💥💥
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فن_بیان
خطرناک ترین جمله
من همینم ڪه هستم !
📛گفته مے شود خطرناک ترین جمله این است:
«من همینم ڪه هستم.»
در این جمله ڪوتاه مے توانیم غرور، لجاجت، خودرایے، خودخواهے، درجا زدن و به تدریج راندن آدم ها از اطراف خود را حس ڪنیم.
اگر من و شما هم به طور غیرمستقیم یا ناخواسته این جمله در ذهن مان نقشے دارد، باید بسیار مراقب باشیم ڪه از دام رڪود، سڪون و فسیل شدن رهایے یابیم
انسان هاے بزرگ حتے از ڪودڪان هم درس مے گیرند.
اساتید خبره و باتجربه بیشتر از واژه «نمے دانم» استفاده مے ڪنند. دانشمندان توانمند در بسیارے از موارد مے گویند:
«در تخصص من نیست» و انسان هاے وارسته بیشتر اوقات سڪوت مے ڪنند و مے گویند: «نظر شما چیست؟»
🎙http://eitaa.com/cognizable_wan
مهمترین آداب معاشرت که باعث میشود در جمعها بدرخشید
🎩 چگونه ارتباط برقرار کنیم:
بیش ازحد مستقیما در چشم کسی نگاه نکنید. هر فکری به ذهنتان خطور میکند را به زبان نیاورید. در مورد رابطهی یک فرد با دیگران، اظهارِ نظر نکنید...
🎩 آداب غذا خوردن:
هرگز با دهان باز غذا را نجوید. قاشق و چنگال را در مشت خود نگیرید. لقمهی غذای خود را در ظرف سس فرو نبرید...
🎩 آداب لباس پوشیدن:
باید بدانید در هر مراسمی چگونه لباس بپوشید. عروسی، مهمانی شام، مراسم نامزدی، تدفین، تولد و گردش هر کدام لباسی خاصی دارند...
🎩 آداب ملاقات با افراد جدید:
لبخند بزنید. محکم دست بدهید. در چشمان طرف مقابلتان نگاه کنید. در یک جمله خودتان را معرفی کنید...
🎩 رفتارهای مناسب در مکانهای اجتماعی:
هنگام قطع کردن یا ورود به یک مکالمه، عذرخواهی کنید. وقتی در حال صحبت هستید، موبایلتان را چک نکنید...
💥💥💥💥💥
http://eitaa.com/cognizable_wan
💥💥💥💥
👈استغفار
آیت الله مجتهدی تهرانے (ره)
✨اگر در گرفتاری هستید،اگر مشکل ازدواج دارید،اگر منزل میخواهید، استغفار کنید،خدا گره از کارهاتان باز میکند،اما باید شرایط استغفار را هم مراعات کرد
✨از جایی که گمان نداری استغفار کنی، میآید،همسفر خوب پیدا میکنی،یه زن خوب گیرت میآید،برای نماز شب اگر استغفار کردی یک زن نماز شبخون گیرت میآید و اگر استغفار نکنی یک زن بینماز گیرت میآید.
✨رزق همهاش پول نیست،در احادیث که آمده اگر این کار را بکنی رزقت زیاد میشود،رزق معنوی رزق است،رفیق خوب رزق است،همسفر خوب هم رزق است،هر وقت میخواهید مسافرت بروید،چند بار استغفار کنید تا یک همسفر خوب داشته باشید.
💥💥💥💥💥
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
#خانوم_مهربون
*⃣در بعضی موارد که میخواین یه عکس العملی رو نسبت به خانواده همسرتون نشون بدین و عکس العملتون رو توی نظر همسرتون موجه نشون بدین
📶به همسرتون بگین:
اگر خانواده خودمم بودن همینکارو میکردم...
👌در عمل هم سعی کنین تفاوتی در روابط اجتماعی و فامیلی بین خانواده خودتون و خانواده همسرتون نذارین ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
#سیاست_زنانه
👈خانم هایی که بچه دارن،
💞 حواسشون باشه یه خانم با سیاست هیچ وقت جلوي بچه به پدر بچه بي احترامي نمي کنه.
❌اينجوري کم ترين ضررش اينه که به خودش اجازه ميده که يه وقتي به باباش بي احترامي کنه.
ضرر اصليش اينه که همسرتون اون احساس قدرتي که به عنوان پدر خانواده توي خونه بايد داشته باشه رو از دست ميده.
فکر ميکنه که شما بچه رو به اون ترجيح ميدين.
هميشه مخصوصا جلو بچه ها بهش بگین: "شما بهترین بابای دنیایی...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
ای کاش یاد میگرفتیم، عصبانیتمون از دست دیگران رو، سر همسرمون که از همه جا بی خبره و واسه خوشبختی ما داره تلاش می کنه، خالی نکنیم...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
شهادت امام محمد باقر علیه السلام را به ساحت مقدس امام زمان علیه السلام و شما دوستان عزیز تسلیت عرض می کنیم.
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
23.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیار زیبا
حتما گوش کنید و برای دوستان ارسال نمایید
http://eitaa.com/cognizable_wan
#طنز
😉رفتم خاستگاری:
دختره گفت ماشین دارین؟؟
گفتم آره دوتا
یکی مال خودمه
یکی مال مادرمه که اونم بیشتر اوقات من استفاده میکنم
دختره چشاش گرد شد😳
❓ گفت ماشینتون چیه؟؟
👈گفتم مال خودم ریش تراش
مال مادرم لباسشویی...
خانوادگی تا دم در خونه دنبالمون کردن :😜😜😂😂😂
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان ♦️طلبه جوان و دختر فراری
👌شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه #دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ #طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان #حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا #وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از
سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
⚫️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 مرحوم #آیت_الله_بهجت
🔹مادعای غیر مستجاب نداریم یادعا دیرتر مستجاب میشود یا یک بلایی از انسان دور میشود یا بهتر از آن را به او میدهند
🔹یا روز قیامت او را می آورند میگویند : این همه ثـواب برای تــو می گوید : من که کارے نکردم که لایق این همه ثواب باشم
🔹میگویند: این ثواب ها برای این است که دعاکردی و به صلاحت نبود مستجاب بشود، بجایش الان جبران کردیم میگوید: ای کاش هیچ کدام از دعاهایم دردنیا برآورده نمیشد.
╭─💕─═✨💜✨═─💕─╮
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─💕─═✨💜✨═─💕─╯
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت نـهــم
بعد ناهار همگی دور هم نشستیم تا میوه و چای بخوریم.کارن تو اتاقش بود و درحال استراحت.مامان با عمه گرم گرفت و بابا با آقاجون.منم که بیکار بودم گفتم برم تو حیاط یک دوری بزنم.
بی هدف تو حیاط قدم میزدم و به گل و گیاها نگاه میکردم.
چی فکر میکردم چیشد؟ازبس این پسر خشک و مغروره با یک من عسلم نمیشه خوردش.چه فکرا که نمیکردم همش برباد رفت با کج خلقیای پسرعمه خارجیم.
رو تاب نشستم که صدای پا اومد و بعدشم پسرعمه جان اومد بیرون.چه تیپیم زده بود.
پبراهن مشکی جذب با شلوارکتون خاکستری.نمیدونستم کجامیرفت اما دوست داشتم باهاش حرف بزنم.اصلا متوجه من نشد منم رفتم جلو و گفتم:کجامیری؟
بایک قیافه عاقل اندر سفیهی نگاهم کرد وگفت:شما دخترای ایرونی همیشه انقدر راحتین؟
دستامو بردم پشتم و گفتم:خب چی بگم؟ما پسرعمه دختردایی هستیم دیگه.
_اما قرار نیست انقدر راحت باشیم باهم.فکر نمیکردم ایران انقدر راحت باشه.فکر میکردم محدودیت داره.
_داره اما نه برای همه.خیلیا خودشونو محدود میکنن اما من اینجوری نیستم.
دستش و کرد تو جیب شلوارش وگفت:انقدرم آزاد خوب نیست محدثه خانم.
_لیدا
_حالا هرچی.به نظرمن آدم باید به اسم شناسنامه ایش افتخار کنه.
_من نمیکنم.
پوزخند زشتی زد و گفت:جالبه.
بعد راه افتاد.
_نگفتی کجامیری؟
بدون اینکه برگرده گفت:فکر نکنم بخوایم باهم بریم.
بعد از در حیاط رفت بیرون و در و بست.دلم میخواست دندوناشو خورد کنم تو دهنش پسره مغرور.فکر کرده کیه فقط یک قیافه داره.اخلاق که نداره.
کلی حرص خوردم دلم آناهید رو میخواست باهاش حرف بزنم.
نمیدونم چرا عمو شایان نیومده.رفتم تو خونه و گفتم:مادرجون عمو نمیاد؟
_زنگ زدن گفتن توراهن دخترم.
عمه اومد گفت:عمه جان ندیدی کارن کجارفت؟
_نه والا.این پسرشما باکسی حرف نمیزنه.
عمه اول نگاه بدی بهم انداخت بعدم سرشو تکون داد و رفت.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت دهـم
کم کم عمو ایناهم اومدن.
عموشایان دوتا دختر داشت آناهید و آناهیتا .آناهید تقریبا هم سن من بود اما آناهیتا ۸سالش بود.وقتی اومدن آناهید رو کشیدم کنار و همه قضایای امروز رو گفتم براش.هرلحظه چشماش گرد تر میشد.
_اه چه آدم خودخواهی.
_ولی باید ببینی چه جیگریه
_خیلی خب آروم تر دختر عمه الان میشنوه
نگاه کردم به دور و برم.عمه مشغول حرف زدن با زن عمو بود اما حواسش انگار پیش مابود.
خندیدم و گفتم:وای آنا ما هم که پسر ندیده ایم.طفلی کارن.
اونم خندش گرفت و گفت:آره دقیقا.راستی زهراکو؟
صورتمو جمع کردم و گفتم:ایش اونو نمیشناسی از آدم به دوره.دانشگاه داشنن خانوم خانوما نیومدن.
آناهید خندید وگفت:فکر کن زهرا میومد عمه اینا فکر میکردن ما املیم.
پوزخندی زدم و گفتم:آره بابا خوب شد نیومد.بیخیالش تو چه خبر؟
پا روی پاش انداخت و گفت:هیچی بابا این شرکت وامونده رو تعطیل کردن بیکارم تو خونه.
_اوا چرا؟
_مثل اینکه ضرر کردن کلا شرکتو بستن فعلا.
_کلاسای رانندگیت چیشد؟
_باباگفت فعلا برات ماشین نمیخرم منم گفتم چرا الکی رانندگی یاد بگیرم خب.
مشغول حرف زدن بودیم که صدای دورگه کارن اومد:سلام.
آناهید با ذوق بلندشد و سلام کرد.چهره گندمی بانمکش با اون لبخند نیم متریش خنده دار شده بود.
فکر کنم کارنم خنده اش گرفت.با لبخند کج روی لبش به آناهید گفت:آناهید خانم دیگه؟
_بله خودمم.
لبخندش به اخم تبدیل شد وگفت:خوشبختم.
بعدش یک راست رفت کنار داییاش نشست..
_وای لیدا این چه مرگشه؟عصا قورت داده؟
تااومدم جوابشو بدم،گوشیم زنک خورد.
زهرابود.هوف کی حوصله داره بااین حرف بزنه؟
_بله؟
_به زور جواب دادی؟
_دقیقا!چیکار داری؟
_کی میاین؟
_معلوم نیست.میخواستی بیای که تنهانمونی بعد هی غر بزنی.
_اه محدثه چقدر چرت میگی گوشیو بده مامان.
_لیدااااا
_برای من محدثه ای.گوشیو بده.
_دختره پررو
گوشیمو تحویل مامان دادم و رفتم پیش آناهید.کارن همچنان مشغول حرف زدن با مردا بود.چقدر تیپ مردونه و رسمی بهش میومد.
_اه نگاش نکن لیدا پررو میشه.
دیدم آنا راست میگه دیگه نگاهش نکردم.نمیخواستم فکر کنه عاشق سینه چاکشم.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت یـازدهـم
شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.اول ازمادرجون وآقاجون خداحافظی کردم و بعدم ازعمه.
_سلام به خواهرت برسون لیداجان.
_حتما عمه جون.
گونمو با اکراه بوسید و منم ازش جداشدم.
سمت کارن رفتم و گفتم:خداحافظ پسرعمه.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:خداحافظ
با عصبانیت ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت در.کاش میشد خفه اش کنم.آناهید خندید و زد به بازوم،گفت:چت شد؟بادت خالی شد؟
_هیچی نگو آنا حوصله ندارم.پسره نچسب.
خلاصه سوار ماشینامون شدیم و رفتیم.عطا مشغول تبلتش بود که باباگفت:کارن خیلی پسرآقاییه خداییش.
مامان درتایید حرفش گفت:آره خیلی پسر خوبیه.
زیرلب گفتم:خوب؟؟هه خیلی.
رسیدیم خونه و من یک راست رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم.روتختم دراز کشیدم و زیرلب شروع کردم به فحش دادن کارن.اعصابمو امروز حسابی خط خطی کرده بود.منی که پسرا پشت سرم غش میکردن،این همه امروز جلو یک پسر خارجی خودخواه کم آورده بودم.
حتی نگاهمم نکرد،این برام خیلی گرون تموم شد.
_میدونم چیکار کنم به دست و پام بیفتی آقاکارن.به من میگن لیدا نه برگ چغندر.
انقدر باخودم حرف زدم که خوابم برد.صبح باصدای مامان بیدارشدم
_لیدا پاشو دختر دانشگاهت دیرشد.زودبیدارشو دیگه.
چشمام رو مالیدم و گفتم:هــوم؟
صدای زهرا اومد:کلاست دیرشد تنبل خانم زود پاشو.
_تو چی میگی حاج خانم؟
به شکم خوابیدم و پتو رو پیچوندم دور دستم.
تو عمق خواب بودم که چیزی کوبیده شد تو کمرم.
_آخخخ کی بود؟
_من بودم قرتی خانم.تاتوباشی بهم نگی حاج خانم.
بلندشدم دنبالش افتادم و اونم فرار کرد.
_وایسا دختره پررو.حسابتو میرسم.
کل خونه رو دور زدیم از آخرم بهش نرسیدم.خیلی تیز بود نامرد.
زبون درازی کرد وبهم گفت:خودتم بکشی بهم نمیرسی خانم.
نفس نفس زنان رفتم سمت دستشویی و گفتم:دعاکن..دستم..بهت...نرسه.
صدای خنده بلندش تو صدای شیر آب گم شد.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ استدلال قاطع علامه امینی در جمع بزرگان و نخبگان حدیثی اهل سنت