خواب دیدم آمدےخواب مرا تعبیر ڪن
تو بیا و قصہ این انتظار را تفسیر ڪن
تو بیا تاحال این دلهایمان بهتر شود
ابر بارانےبیا تا شهر پر از شبنم شود
#سلام_برقطب_عالم_امڪان
#یابقیةالله
http://eitaa.com/cognizable_wan
👌#به_دیگران_هم_بفرستید
نام : انسان
نام خانوادگی : آدمی زاد
نام پدر : آدم
نام مادر : حوا
لقب : اشرف مخلوقات
نژاد : خاکی
صادره :دنیا
مقصد : آخرت
ساکن : کهکشان را شیری , منظومه شمسی ,زمین
منزل : استیجاری
ساعت حرکت پرواز : هر وقت خداوند صلاح بداند
مکان : بهشت اگر نشد جهنم
وسایل مورد نیاز :
1- دو متر پارچه (کفن)
2- عمل نیک
3- انجام واجبات
4- امر به معروف و نهی از منکر
5- دعای والدین و مومنین
6- نماز اول وقت
7- ولایت ائمه اطهار
از آوردن بار اضافه از قبیل : حق الناس , غیبت و تهمت و غیره خودداری نمایید.
جهت یادگاری قبل از پرواز از اموال خود بین فرزندانتان به عدالت تقسیم کنید.
برای کسب اطلاعات بیشتر به قرآن و سنت پیامبر (ص) مراجعه فرمایید
با شماره های زیر تماس حاصل فرمایید :
( سوره بقره/186 ) (سوره نسا/45) (سوره توبه/12 9) (سوره اعراب/55)
سرپرست کاروان : حضرت عزراییل
تهیه و تنظیم : سرنوشت الهی
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت90
با احسان نگاه کردم.لبخندی روی لبش بود.چرا باید بخنده؟مگه اون کسی نبود که لبخندشو ماهی یکبار کسی میدید.پس چرا حالا داره مقابل غنچه لبخند میزنه؟!درگیر افکارم بودم که غنچه انگار سنگینی نگاهمو حس کرد.روشو برگردوند سمتم
غنچه-ا.هستی.بیا اینجا عزیزم
آروم رفتم سمتشون هرچی سعی کردم لبخند بزنم نمیشد.اخه یکی نیست بگه دختر لبخند احسان به تو چه ربطی داره که اینجوری ناراحتت کرده.والا بچه مردم دیگه لبخندم نباید بزنه..رفتم سمتشون
من-ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم
احسان-نه بابا مزاحم چیه.داشتیم درباره تیپ مدلا حرف میزدیم.
لبخند بی جونی زدم.با صدای آرومی گفتم
من-آره واقعا خوب شدن.
سرمو انداختم پایین که صدای غنچه بلند شد
غنچه-چیزی شده هستی جون؟!
من-نه بابا..چیزی نشده
نمیدونم ته دلم از چی ناراحت بودم.از لبخند احسان ناراحت نبودم.از این ناراحت بودم که احسان آدمی نبود که به دخترا لبخند بزنه باهاشون هم کلام بشه و خوشحال باشه.ولی الان احسان در برابر غنچه اینطور بود.درسته با منم همینجوری بود ولی بازم من نمیتونستم قانع بشم.هر سه ساکت بودیم.انگار هرکی توی یک موضوعی غرق شده بود..هستی بیخودی خودتو ناراحت نکن.احسان به این خوبی.مگه چیکار کرده که تو باد کردی؟!آخه اینم شد دلیل.لبخند زدن که بد نیست.با این فکر لبخندی زدم.حس میکردم اونجا اضافه ام.اومدم تکونی به خودم بدم که صدای پر از نشاط و شیطون سینا بلند شد
سینا-سلام بر متفکران عزیز.خوب هستین؟!
من و غنچه با خنده نگاش کردیم ولی احسان ساکت نموند
احسان-کی متفکره؟!
سینا-شماها دیگه.هرکی به یک سو خیره شده.
آروم خندیدم.موندم این سینا این همه انرژیو از کجا آورده.
سینا-هستی خانم؟!
سرمو بالا آوردم
من-بله؟!
چشمکی زد و با شیطنت گفت
سینا-امشب خوشگل شدی هاااا
لبخندم عریض تر شد.احسان که انگار از اون موقع به من توجه نکرده بود با ابروی بالا رفته نگام کرد.هرچی صبر کردم نگاشو از روم برداره اینکارو نکرد و همونجوری زل زده بود تو چشمام
با خنده ریز سینا حواسم به اطرافم جمع شد.غنچه داشت با تعجب به احسان نگاه میکرد.چیه؟!انگار غنچه خانم حسودیش شده احسان یه دقیقه به منم نگاه کنه.والا مردم بخیلن هاا.از این فکرم خندم گرفته بود.میخواستم برای توجه احسان غنچه رو هم خفه کنم.از نگاه احسان روی خودم خجالت میکشیدم.بالاخره صداشو شنیدم
احسان-لباست واقعا برازنده ته.
ووووی.راس میگی واقعا؟!البته عزیزم من هرچی بپوشم برازنده میشم.با لبخند ملیحی نگاش کردم
من-خیلی ممنون.
سینا اومد دوباره حرفی بزنه که حجوم جمع مهمونا باعث سکوتش شد.نزدیک ۱۰۰ نفر یهو ریختن تو باغ با چشمای گرد شده داشتم نگاشون میکردم که سینا با لحن گریونی گفت
سینا-ای خدا چقدر بدبختیم.باز الان باید بریم با همشون سلام احوال پرسی کنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت91
صندلی رو کشیدم عقب و روش نشستم.چون تازه مهمونی شروع شده بود هنوز در حال پذیرایی بودن.دستمو زدم زیر چونم.چقدر تنها بودم چقدر جمع کسل کننده بود.توی جمعیت دنبال احسان گشتم.دوست داشتم اونو نگاه کنم.بعد یکم گردش پیداش کردم.پیش دوآقای مسن ایستاده بود و حرف میزد.به ظاهرش نگاه کردم مثل همیشه خوشتیپ.کت شلوار خوش دوخت مشکی رنگی پوشیده بود جلیقه ای به همون رنگ. پیراهن شکلاتی تنش بود به همراه کروات قهوه ای.تیپشو دوست داشتم.رسمی و شیک.احسان جزو کسایی بود که کت و شلوار خوشگلش میکرد.بعضی ها اصلا بهشون کت شلوار نمیومد مثلا مثل امیر شوهر بهار.اون وقتی کت شلوار میپوشه شبیه خلا میشه.توی همین فکرا بودم که کسی کنارم نشست.بی تفاوت نگاهی بهش انداختمو و رومو برگردوندم که یهو چشمام گرد شد.چقدر این پسره قیافش آشنا بود سریع دوباره سرمو برگردوندم و نگاش کردم.این....اینکه...زبونم بند اومده بود.نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم.یعنی ممکنه واقعا خودش باشه.برای اینکه مطمئن بشم صداش زدم
من-آرشااام؟!
لبخندی رو لباش نشست
آرشام-چه عجب.خداروشکر شناختی.
با باور اینکه خودشه چشمام پر اشک شد.۱۲ سال بود که ندیده بودمش.دهنم و باز کردم حرفی بزنم ولی هیچی ازش خارج نشد..چند ثانیه نگاش کردم که با لحن بامزه ای گفت
آرشام-ببینم تو میخوای تا آخر مهمونی همینجوری بمونی
میون اشکام لبخندی روی لبم نشست.چقدر دلم برای این پسر بچه تنگ شده بود.بازم ساکت موندم.
آرشام-نه..مثل اینکه قصد نداری حرف بزنی..پس من برم
خم شد که بلند شه که سریع گفتم
من-نه نه.حرف میزنم.بشین.
با لبخند شیطونی دوباره نشست.منم دوباره خیره شدم بهش.همه خاطرات بچگیم اومد جلوی چشمم.یادمه از ۳ سالگی با هم بودیم.با اینکه من دختر بودم ولی باهاش خیلی راحت بودم.یکی از همسایه های دیوار به دیوارمون بود.آرشام دوسال ازم بزرگ تر بود.تا ده سالگی باهم بودیم ولی مامان دیگه نزاشت.گفت دختر تو ده سالت شده و دیگه بزرگ شدی.دیگه کمتر میدیدمش تا زمانی که مامانم بابارو مجبور کرد خونرو عوض کنیم.از اون موقع دیگه ندیدمش.حتی فکرشم نمیکردم یه روز دوباره ببینمش.با اینکه خیلی چهرش تغییر کرده بود ولی بازم همون پسره مهربون و یه دنده قدیم بود.اون که دید من واقعا قصد حرف زدن ندارم با چشمای گرد شده گفت
آرشام-هستی؟!دختر تو واقعا خل شدی
لبخند کمرنگی روی لبم نشست
من-خل نشدم فقط جا خوردم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺 بالا : قصر امیر کویت
🔻 پایین : قبر امیر کویت
👈🏻از نصیحتهای حضرت عیسی علیه السلام
لَا یُغْنِی عَنْکُمْ بَهْجَةُ دُنْیَاکُمُ الَّتِی زُیِّنَتْ لَکُمْ وَ کُلُّ ذَلِکَ إِلَی سَلْبٍ وَ زَوَالٍ مَا ذَا یُغْنِی عَنْکُمْ نَقَاءُ أَجْسَادِکُمْ وَ صَفَاءُ أَلْوَانِکُمْ وَ إِلَی الْمَوْتِ تَصِیرُونَ وَ فِی التُّرَابِ تُنْسَوْنَ وَ فِی ظُلْمَةِ الْقَبْرِ تُغْمَرُونَ
زیبایی و بهجت دنیایی که برای شما زینت داده شده هیچ سودی به شما نمی رساند، چرا که رو به زوال دارد و بازستانده میشود!
پاکی جسمها و صفای رنگ و روی شما هیچ سودی به شما نمی رساند حال آنکه سرنوشت شما به سوی مرگ است و در خاک فراموش و در تاریکی قبر پوشانده میشود!
🌱تحف العقول ص504
🌱بحارالانوار ج14 ص 315
علامه طباطبایی فرمودند:
یک صلوات تبدیل به چنان نوری در عالم برزخ برای مردگان میشود که آنها رااز گرفتــاری های آن عـالم نجات میدهد.تا میتوانید برایاموات خود صلوات بفرستید که چشم انتظارند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
پیاده روی مجازی به طرف کوی معشوق🚩🚩🚩
سلام باتوجه به اینکه راهپیمایی بزرگ اربعین امسال برگزارنخواهد
شد با کلیک بر روی لینک آبی زیر به صورت مجازی درسرزمین عشق و عاشقی قرار بگیرید
لازم به ذکر است که تصاویربه صورت سه بعدی بوده وبا کلیک بر روی علامت قرمز که درهرتصویرمشاهده میشود به حرکت خود ادامه داده تا وارد کربلا ونقطه ی پایانی سفرشوید.
التماس دعا
👇
http://haram360.ir/
التماس دعا دارم از همتون
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
ما به تجربه دیده ایم کسانی که پدر و مادر از آنها راضی بودند دست به هر چی زدند طلا شدهو همچنین دیده ایم کسانی که پدر و مادر از آنها ناراضی بودند ,حالا به هر دری می زنند کارشان درست نمی شود
بعد هم پیش ما می آیند و می پرسند: چرا ما هر کار میکنیم ، کارمان اصلاح نمی شود؟ خبر ندارند به خاطر این است که پدر و مادر از آنها ناراضی بوده اند...
👇
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️ همون آقایی که فرمود #إسرائيل ۲۵ سال آینده رو نخواهد دید.
فرمود ایران برای افزایش جمعیت و داشتن نسل جوان تنها ۲۰ سال فرصت دارد.
ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺪﺍﯾﺎ !!!!!
ﺣﮑﻤﺖ ﺯﻧﺎﻥ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺁﻓﺮﯾﺪﯾﺸﻮﻥ
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ ﻭ ﯾﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ
ﮐﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ، ﮔﻔﺖ :
ﺩﻓﻌﻪ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﺎﺍﺍ
ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﻧﺪﺍ ..... ﺯﻧﻤﻪ !!!!😐😢
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
خانم در حال تماشای تلویزیون:
نه توروخدا نکشش حقش نیست بمیره
شوهرش:ای بابا چرا الکی خودتو اذیت میکنی؟اون که صداتو نمیشنوه دیوونه هستین شما زنا
.
.
.
.
.
.
.
همون شب،همون آقا:
پاس بده الاغ،پااااااااااااااس
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیروز یکی زنگ زد..
در رو باز کردم نذری آورده بود...
کاسه رو گرفتم گفتم دمت گرم داداش قبول باشه...
صبر نکرد کاسه رو بدم..
جیغ میزدو به سمت خونشون می دویدو میگفت...
مااااماااااان چرا نمیزاری این سیبیلامو بند بندازم 😳😳😐😐😁😁😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan