eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
17.2هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 به زور از پله ها بالا رفتم و همونطور که خمیازه ای میکشیدم گفتم من-شب بخیر آقا احسان منتطر جواب نموندم و درو پشت سرم بستم.ساعت ۲ و نیم بود وحسابی خسته بودم در حالی که صبح هم باید میرفتیم سرکار.لباسامو عوض کردم و توی دستشویی اتاق آرایشمو شستم.چون ارایشم خیلی کم بود اذیتم نکرد ولی اوج بدبختی جایی شروع شد که رفتم و روی تخت دراز کشیدم.خوابم نمیومد و من داشتم دیوونه میشدم یکم توی جام وول میخوردم که دیدم نتیجه ای نداره.خب چیکار کنم حالا؟!..بهتره برم عکسامونو با احسان نگاه کنم.گوشیمو برداشتم و عکسایی تکیمو رد کردم تا به فیلمه رسیدم.پلی اش کردم.از خنده احسان لبخندی روی لبم نشست.فیلمو قطع کروم و عکسونو آوردم..خیلی این عکسمونو دوست داشتم.عالی شده بود به نظرم.عکسو زوم کردم رو چهره احسان.یه سوالی همش توی دهنم تکرار میشد که اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم..میترسیدم دنبال جوابش بگردم.دوباره سوال تکرار شد من-هستی جایگاه احسان توی زندگی تو چیه؟! ساعد دستمو روی پیشونیم قرار دادم و اروم گفتم من-خب شاید یه ناجی.یه پشتوانه.یه کسی که میتونم بهش تکیه کنم. نفسمو با فوت محکمی بیرون دادم.نمیدونستم..واقعا احسان فقط برای من یک پشتوانه بود؟! نبود..... ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• با باز شدن در اتاق سرمو از توی کامپیوتر عقب کشیدم.یک دختر قد کوتاهی بود.کاپشن خز دار کرمی رنگی پوشیده بود.روسری سرش نکرده بود و کلا خز دارشو روی سرش انداخته بود.شلوار لی چسب سورمه ای.ارایشی روی صورتش داشت.ولی قیافش یه جوری بود.نمیدونم خیلی شبیه پسرا بود.به هر حال لبخندی زدم و از پشت میزم بلند شدم و جلو رفتم. من-سلام عزیزم. لبخندی زدو در جوابم با صدای زنانه ای گفت دختره-مرسی خانومی.خوبی؟! لبخندمو پررنگ تر کردمو گفتم من-مرسی..بفرمایید بشینید. با لبخند روی مبل نشست منم رفتم و روبه روش نشستم. من-میتونم اسمتو بدونم؟! از سرجاش بلند شد.دستشو به سمتم دراز کرد وبا ذوق گفت دختره-من الهامم عزیزم. منم به تبیعیت از اون بلند شدم و دستمو توی دستش گذاشتم.قدش هم قد خودم بود شایدم یه ذره کوتاه تر.روبوسی کوتاهی باهم کردیم.یک قدم به عقب برداشتم که در اتاق باز شد و قیافه جدی احسان نمایان شد.احسان که اصلا الهام رو ندید.اومد حرفی بهم بزنه که یهو دادش.ابروهاشو بالا انداخت و گفت احسان-اوووو.سلام. جلو اومد و باهاش دست داد.و ادامه داد احسان-چیشده الان پیدات شده آقا الیاس.میدونی چند وقت ندیدمت؟! با شنیدن اسم آقا الیاس چشمام گرد شد و با ترس به اون دختره نگاه کردم.واقعانم قیافش حدودا پسرونه بود پس چرا ارایش کرده بود و لباس دخترونه پوشیده بود؟! با صدای آروم ولیبا ترس و تعجب پرسیدم من-الیاس؟! احسان که متوجه لحن وحشت زده من شده بود برگشت سمتم و یک تای ابروشو انداخت بالا http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی چند مشت آب توی صورتم ریختم و دستامو به سینک دستشویی تکیه دادم.هنوزم که یادم میاد اون دختره پسر بود و من بوسش کردم همه تنم مور مور میشه.دوباره شیر آبو باز کردم و آب روی صورتم ریختم و از دسشویی اومدم بیرون ولوازممو جمع کردم تا از شرکت برم بیرون ساعت ۴ بود ولی امروز شرکت زودتر تعطیل شده بود چون باید از فردا به کوب برای پروژه جدیدمون کار میکردیم...لوازمامو جمع کردم و در اتاق احسانو زدم.با اینکه هنوز سر ماه نشده بود ولی چون حقوقمو داده بود زشت بود بازم بخوام خودمو بچسبونم.با اجازه ای داد وارد اتاقش شدم ودرو پشت سرم بستم من-آقا احسان من کارم تموم شد سرشو بالا اورد و نگام کرد و لبخندی روی لبش نشست.از لبخند اون منم نیشمو باز کردم..نمیدونم چرا تازگی ها ما انقدر لبخند رد و بدل میکردیم.توی فکر بودم که صداش بلند شد احسان-خیله خب پس چند دقیقه منتظر بمون تا منم کارام تموم بشع بریم. سریع گفتم من-نه..دستتون دردنکنه آقا احسان.من دیگه میرم خونه.همین ۳روز که خونه نبودم کافیه. از سرجاش بلند شد و گفت احسان-من دستم درد نمیکنه.بعدشم قرار بود که تا آخر ماه بمونی.چیشد؟!نطرت عوض شد؟! لبامو با زبون تر کردم من-نه آقا احسان ولی خب حالا که حقوقمو گرفتم.بهتره برگردم خونه.اینجوری دیگه مزاحم شما هم نیستم کتشو برداشت و میز و در زد احسان-مزاحمم که نیستی.اتفاقا خیلی هم خوشحالن که خونه تنها نیستم.ولی بازم هرجور خودت راحتی.من نمیتونم مجبورت کنم. در حالی که حرفشو میزد اومد سمت در که یکم به طرف چپ رفتم تا درو باز کنه.درو باز کرد و رفت بیرون منم پشت سرش بیرون رفتم که دوباره صداشو شنیدم. احسان-حالا که نمیمونی حداقل بزار برسونمت. با قدر دانی نگاش کردمو گفتم من-ممنونم.ولی میخوام جای دیگه برم.دستتون درد نکنه. لبخندی زد و حرفی نزد که گفتم من-آقا احسان واقعا بابت این ۲-۳روز ممنونم.. احسان-خواهش میکنم.کار خاصی نکردم چقدر مهربون بود که با همه خوبی هاش کارهاشو خاص نمیدونست..بعد از اینکه ازش خدافظی کردم.یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه آرشامو دادم.چند ساعت پیش پیام داده بود و منو به خونش دعوت کرده بود.تا رسیدن به خونشون ده دقیقه ای طول کشید.آسانسورو زدم و رفتم طبقه سوم.خونشون توی یک ساختمون چهار طبقه بود.وقتی از اسانسور بیرون اومدم دیدم آرشام با یک تیشرت سورمه ای و شلوار اِسلش مشکی جلوی در واستاده. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با سپیده روبوسی کردم سپیده-بفرمایید هستی خانم بشینید لبخندی بهش زدم و تشکری زیر لبی کردم و روی یکی از مبل ها نشستم.سپیده رفت سمت آشپزخونه به ظاهرش نگاه کردم یک لباس آستین بلند تنگ مشکی پوشیده بود که روش گل های ریز سفید داشت و مدل لباس بالا نافی بود.شلوار خونگی قد نود مشکی رنگی هم پاش کرده بود و موهاشو دورش ریخته همونطور محو جای خالی سپیده بودم که صدای ارشام بلند شد ارشام-خب؟!چه خبر؟! سرمو برگردوندم.روی مبل رو به روم نشسته بود.لبخند کمرنگی بهش زدم و گفتم من-سلامتی.تو چه خبر؟!خوبین با سپیده؟! به پشتی مبل تکیه داد و درحالی که با مسخرگی دهنشو کج میکرد گفت آرشام-نه بابا خوب کجا بود صبح دعوامون شد. سرمو با تاسف براش تکون دادم من-خاک تو سرت ارشام.مثلا روز اول ازدواجتونه!!گناه داره سپیده. چپ چپ نگام کرد آرشام-خب میخواست به ننه باباش بگه که منو نمیخواد صدامو پایین آوردم و خم شدم جلو من-آرشام نامرد نباش.اون فقط ۱۷ سالشه. سرد نگام کرد و اروم گفت آرشام-برام مهم نیست دوباره تکیه دادم سر جام که چیزی یادم اومد. من-راستی چرا ماه عسل نمیرین؟! پوزخندی زدو گفت ارشام-تو دیگه چقدر پرتی.من میگم دوز اول باهم دعوامون شد تو میگی برین ماه عسل!بهونه آوردم گفتم میخوام برم سرکار. چشم غره ای بهش رفتم که همون لحظه سپیده با دیس شیرینی از آشپزخونه اومد بیرون.اونو روی میز وسط گذاشت و دوباره رفت.چند ثانیه سکوت بینمون بود که ارشام شکستش من-تو چیکار میکنی با احسان؟! با اوردن اسمش دلم براش تنگ شد.ناخودآگاه آهی کشیدم و گفتم من-هیچکار.ازش خدافظی کردم چون میخوام دیگه برم خونه.زشت بود حقوقمو داده بود بازم میموندم. با لبخندی کنج لبش نگام کرد آرشام-آهان...چرا آه کشیدی حالا با تعجب نگاش کردم و شونه هامو بالا انداختم من-خب...همینجوری.. ارشام-مطمئنی همینجوری بود؟! چشمام گرد تر شد و با تعجب پرسیدم من-خب اره...منظورت چیه؟! چشماشو یکم ریز کرد که تنم مورمور شد.انگار میخواست از توی چشمام یه چیزی بفهمه...به درو دیوار خونه خیره شدم که صداش در اومد آرشام-آخه من مطمئنم تو همینجوری آه نکشیدی نگامو کشیدم سمتش و نگاش کردم که ادامه داد آرشام-تو عاشقش شدی هستی http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با شنیدن حرفش احساس کردم یک سطل آب سرد ریختن روم..میخواستم حرفی بزنم اما نمیتونستم..بعد از چندبار باز و بسته کردن دهنم با صدای خیلی ضعیفی به زور گفتم من-این چرت و پرتا چیه میگی آرشام؟! لبخندش یک کوچولو پررنگ تر شد و گفت ارشام-تو عاشقش شدی هستی.فقط نمیدونم چرا نمیفهمی..حتی همین گفتن منم باعث شد رنگت بپره. با چشمام همونطوز خیره نگاش کردم.حس میکردم هرچی نفس میکشیم هوا به ریه هام نمیره.من عاشقش بودم؟!!من عاشق احسان بودم؟!..نه نه. من-من عاشقش نیستم.اشتباه حدس زدی به جلو خم شد و ارنج دو تا دستشو روی پاهاش گذاشت و دستاشو بهم قلاب کرد آرشام-خیله خب.چندبار حساتو باهم مرور میکنیم. دست راستشو به حالت دورانی چرخوند و گفت ارشام-مثلا اینکه وقتی میری پیشش استرس میگیری.وقتی باهاش حرف میزنی هول میشی و کنارش رفتارهای واقعی تو نشون میدی..اینکه حتی وقتی من اسمشو میارم دلت براش تنگ میشه.یا اینکه فکر میکنی اولین کسی که میتونه از تو حمایت کنه و پشتیبانته اونه.. با هر کلمه ای که میگفت بیشتر نفسم میگرفت...من همچین حس هایی رو بهش داشتم.ولی مگه به این میگن عشق؟!..لبامو با زبون تر کردم و گفتم من-ارشام چی داری میگی؟! از سر جاش بلند شد .اومد سمتم و کنارم نشست. آرشام-هستی من میخوام بهت بفهمونم که باید با حست کنار بیای. نگامو ازش گرفتم و دوختم به رو به روم و با پافشاری گفتم من-ولی من حسی ندارم که بخوام باهاش کنار بیام. صداش توی نزدیکی گوشم پیچید ارشام-هستی تو ازش بدت میاد؟! با دودلی وتشویش گفتم من-نه..معلومه نه.. آرشام-تو نسبت بهش بی تفاوتی؟! با کلافگی سرمو تکون دادم و اروم و عاجزانه گفتم من-نه..نه.. ارشام-هستی تو از اخلاقاش.ظاهرش وتیپش خوشت نمیاد؟! رومو برگردوندم سمتش.چند سانتی متر فاصله بینمون بود توی همون حالت گفتم من-چرا خوشم میاد لبخند مهربونی زد و گفت آرشام-خب عزیزم این عشق دیگه. من-چه ربطی داره؟! چشم غره ای بهم رفت و گفت ارشام-پس چیه؟! با حرص رومو بگردوندم من-من چه میدونم. دیگه نمیتونستم اونجا بشینم.آرشام داشت به دودلیم دامن میزد.و من هیچ جوره نمیخواستم باور کنم که عاشق احسان شدم اومدم کیفمو بردارم که گفت ارشام-حتی احسانم تورو دوست داره. با این حرفش دستمو که به سمت کیفم میرفت عقب کشیدم و با کنجکاوی نگاش کردمو گفتم من-تو از کجا میدونی؟! آرشام-خب مشخصه دیگه.احسان به اندازه ای که به تو توجه میکنه به هیچکی توجه نمیکنه واقعا اینجوری بود؟!!خب شاید فقط قصدش کمک به یک دختر بدبخت بوده..واقعا حس احسان چی بود؟!..اه.گندت بزنن ارشام که فقط منو دیوونه میکنی با حرص و لج بهش گفتم من-اصلا گیریم که من عاشق احسان اونم عاشق من.به تو چه که این همه گیر دادی اینارو به من ثابت کنی؟! اروم خندید و گفت ارشام-خب خوش نمیاد وقتی میبینم دوستش داری ولی نمیدونی این حس دوست داشته. کیفمو برداشتم و درحالی که چپ چپ نگاش میکردم گفتم من-فضولو بردن جهنم گفت هیزمش تره. دوباره اروم خندید که سپیده با چایی اومد.مشخص بود داشت الکی وقت تلف میکرد تا ما حرف بزنیم.چایی روروی میز گداشت و روی مبل روبه روم نشست که کیفمو برداشتم و بلند شدم. من-خب من دیگه برم با اجازتون.ببخشید مزاحم شدم. اومدم قدم اولو بردارم که ارشام مچ دستمو کشید که پرت شدم روی مبلی که نشسته بودم و در همون حال گفت http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 ارشام-بیشین بینیم باباااا.تو که هنوز کوفتم نخوردی کجا میخوای بری؟! نگاش کردمو با خنده گفتم من-مگه برای خوردن اومده بودم؟! ارشام شونه ای بالا انداخت ارشام-ارع ممکنه.از تو بعید نیست با خنده گفتم من-خیلیی بیشعوری اونم خندید که سپیده پا در میونی کرد سپیده-هستی خانم شما تازه اومدین کجا میخواین برین؟!این که چیزی نیست باید شامم پیش ما بمونین لبخندی به صورت مهربون وخوشگلش زدم من-مرسی سپیده جان. چاییمو برداشتمو اروم شروع کردم به خوردن.همه در سکوت چایی میخوردن که ارشام با خنده گفت ارشام-دفعه بعد دیگه تنها نمیای هاا باید احسان جونم با خودت بیاری. سپیده ریز خندید ولی من با حرص نگاش کردم و از لای دندونام غریدم من-آرشام. نگام کرد و ریز خندید.نمیدونم چرا خیارشور بازیش گل کرده بود.ایشی گفتم و یدونه شیرینی برداشتم و اروم با چاییم خوردم. ارشام-راستی هستی از شرکتتون چه خبر؟! من-خوبه.از فردا پروژه داریم.کلی کار میریزه رو سر منه بدبخت. بعد اینکه شیرینی مو خوردم.بلند شدم و دربرابر همه اصرار های سپیده و فحش های ارشام از خونشون اومدم بیرون.ساعت ۷ بود.ولی دلم نمیخواست برم خونه.چطوره اگه برم یکم دور بزنم؟!اره بهتر از خونه رفتنه.با اینکه هوا حسابی سرد بود ولی پیاده روی خیلی می چسبید پالتومو سفت چسبیدم و شروع کردم توی خیابونا راه رفتن...همش قیافه احسان جلوی چشمم میومد.همش حرفای آرشام توی گوشم زنگ میخورد.واقعا من عاشق احسان بودم؟!!تا این حد که دوستش داشتمو قبول دارم ولی اینکه عاشقشم...هیچجوره نمیتونم قبول کنم.من نمیتونم از خوبی های احسان سوء استفاده کنم.حتی اگه به احتمال ۱درصد احسان از من خوشش نیاد چی؟!!اون وقت چه فکری درباره من میکنه؟!اگه همه کاراش فقط از روی دل مهربونش باشه چی؟!اون موقع که من دیگه بدبخت میشم.با غصه به خیابونا نگاه کردم.حالا باید چیکار کنم؟!از کجا بفهمم که احسانم منو دوست داره یا نع؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
👰🏼نماز عروس👰🏼 این ﺩﺍﺳﺘﺎﻥرا بخوانید ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎنی ﺑﻌﺪ ﺍﺯ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯعصر ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﮐﺮﺩ ﭼﻮن ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﻔﯿﺪ ﻋﺮﻭﺳﯽﺍﺵ ﺭﺍﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ! ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﻭﻗﺖ اذان ﻧﻤﺎﺯ شام ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪﻭﺿﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺩﺧﺘﺮبه ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺿﻮ بگیرم ﻭﻧﻤﺎﺯ شام ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﻢ ! ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ،ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ!! ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ !! ﺑﺎ ﺁﺏ ﮐﻪ ﻭﺿﻮ میگیری ﺁﺭﺍﯾﺸﺖ ﺷﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ!! ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ تو ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ با تو ﻗﻬﺮ میکنم !! ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ: ﻗﺴﻢ ﺑﻪ الله ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ﺍز اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻡ !ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ....... نباید ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﺯﻣﺨﻠﻮﻕ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽﺧﺎﻟﻖ ( ﺍﻟﻠﻪ ) ﺭﺍ بکنیم ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺕ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ چه ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟؟ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﯽ ﺁﺭﺍﯾﺶ!!! ﺗﻮﺩﺭﻧﻈﺮﺷﺎﻥ ﻣﻘﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﺷﻮﯼﻭ ﺁﻧﺎﻥ مسخره ﺍﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ... ﺩﺧﺘﺮﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ! شما نگران این هستید ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﻧﻈﺮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ و حال آنکه در نظر خالق زشت معلوم شوم ؟ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺑﺎ این ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ الله بی نصیب شوم ؟؟ ﻣﻦ نگران ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺘﻢ که ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﻗﻀﺎ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ نگاه ﺭﺣﻤﺖ الله ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ! ﺩﺧﺘﺮﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﺑﻪ ﻭﺿﻮ گرفتن ﻭﺑﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﺶ ﻫﻢ فکر نکرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻭﺳﺖ!!! ﺑﻠﯽ ! بانوی ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺩﺭﻭﻗﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﻤﻮﺩ ... ﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻦ! ﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻦ ! ﺁﯾﺎﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﻣﺮﮒ چه ﻭﻗﺖ ﺑﻪﺳﺮﺍﻏﺖ ﻣﯽ آﯾﺪ ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺭﻭﺯ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺷﺐ ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺳﺎﻋﺖ؟؟ﺩﺭﮐﺪﺍﻡ ﺣﺎﻟﺖ ؟؟ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ؟؟؟؟ ﻧﻪ! ﭘﺲ ﭼﺮﺍ بی نمازی و غفلت؟ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭﺳﻠﻢ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ: ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﺭ ﻭﻗﺖﺳﺠﺪﻩ ﺍﺳﺖ ! توجه↘️ هرکس درموقع اذان به موسیقی و ترانه گوش دهد... نمیتواند هنگام مرگ شهادتین بگوید... http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم پیش مشاور باهاش مشورت کنم که چطوری همسرم خوشحال کنم ؟؟؟ گفت: *باید عشقتو بهش نشون بدی* 😋   منم با عشقم قرار گذاشتم بردم به خانمم نشون دادم !!!! نفهمیدم چی شد تازه از کما اومدم بیرون 🤕 مرتیکه بی سواد اسمشو گذاشته مشاور 😕😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز رفتم شهرداری واسه کار ساختمانی کارمنده پرسید : *مالکی* یا *مملوک* ؟! *وکیلی* یا *موکل* ؟! *موجری* یا *مستاجر* ؟! منم گفتم *الغوث الغوث خلصنا من النار یارب!!!* گفت چی میگی😐 گفتم مگه جوشن کبیر نمیخونی؟؟؟؟ انداختنم بیرون پروندمم پاره کردن..😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
روز عید قربان گوسفند گرفتیم توی حیاط بستیم دختر همسایه پرسید چرا بستینش ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ *ﻧﺮﻩ* … ﻣﯿﮕﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﮔﻪ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺒﺴﺘﯿﺶ؟؟.😨 ﺍﻻﻥ ۲ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻩ ﻣﺎﺩﺱ، ﻣﯿﮕﻪ ﭘﺲﭼﺮﺍ ﺑﺎﺯﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ؟؟ ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﺮﻩ !! ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻨﻮ ﺍﺳﮑﻮﻝ ﮔﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩﯼ؟ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺩﻭﺟﻨﺴﻪ ﻫﻢﻣﮕﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ؟؟؟!!! گوسفنده از شدت خنده از بس سرشو کوبید به درخت خودش قربونی شد🌴…😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
✔️نقش ویتامین هادر زیبایی پوست ویتامین A کاهش خطوط چین و چروک صورت ویتامین B کمپلکس در پوست ویتامین C کاهش چین و چروک صورت ویتامین K کاهش تیرگی پوست ویتامین E کاهش زخم پوست 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
◻️هنگام پوست کندن پیاز تا جایی که می‌توانید اشک بریزید زیرا پیاز و سیر و فلفل آنتی بیوتیک های طبیعی است ◽️ به طور کلی پیاز و سیر اشک سرطان را در می‌آورند همچنین مطالعات جدید دانشمندان نشان می دهد پوست کندن پیاز و سوزش چشمان به دنبال آن سیب برطرف کننده هر گونه آلودگی و دود از مغز ما می باشد. 💌 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan