eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 پلاستیک دور آلاچیق رو کنار زدم و پریدم توش.آرشام که در حال قلیون کشیدن بود گفت آرشام-اوووو.چه عجب خانم خدمت رسیدن. نیشمو تا بناگوش باز کردم که همون موقع احسانم اومد توی آلاچیق.به دور و بر نگاه کردم همه بودن به جز غنچه رو به بهار گفتم من-غنچه خانم کجاس؟! دست از حرف زدن با نیکا برداشت و گفت بهار-گفتش که میره ببینه آقا احسان کجا میره. از حرف بهار ریز خندیدم آروم و زیر لب رو به احسان گفتم من-دیدی همونی که من گفتم شد.خوب شناختمش. خندید و سرشو به معنای تاسف تکون داد.آرشام و امیر کنار هم نشسته بودن و نوبتی قلیون میکشیدن.سینا تنها بود که احسان ربت و کنارش نشست.بهار ونیکا هم مشغول حرف زدن با هم بودن.غنچه که نبود.سپیده هم تک و تنها یه گوشه نشسته بود رفتم سمتش و کنارش نشستم من-حال سپیده خانم ما چطوره؟! لبخند ملیحی زد سپیده-خوبم.. من-چقدر عالی. به بهار و نیکا نگاه کردم.اون سمت آلاچیق بودن و خوشبختانه نیکا پشتش به من بود همون لحظه بهار نگام کرد که چشم غره ای بهش رفتم و لب زدم من-چه غلطی میکنی؟!بیا اینجا. آروم چشماشو روی هم گذاشت و دوباره مشغول حرف زدن با نیکا شد..به ظاهر سپیده نگام کردم..بافت سبز روشنی پوشیده بود با یک سویشرت کوتاه پسته ای که زیپشو نبسته بود.شال پسته ای رنگی رو شل روی سرش انداخته بود با شلوار لی سورنه ای.تیپش با اینکه زیاد رسمی و خانومانه نبود ولی بیش از حد با کلاس بود مخصوصا که مشخص بود همه لباساش مارکه..دست از تجزیه تیپ سپیده برداشتم و به امیر نگاه کردم مشغول حرف زدن با آرشام بود..تیپ اونم خوب بود تیشرت سفید پوشیده بود با شلوار مشکی.کاپشنش هم که گوشه آلاچیق بود.امیر این مدلی خوشتیپ بود ولی با کت وشلوار دلقکی میشد.واای یادمه برای یه مراسمی کت شلوار پوشیده بود منو بهار تا۴روز بهش میخندیدیم از یاد آوری اون خاطره لبخندی زدم اومدم نگامو بکشم سمت احسان که پلاستیک آلاچیق کنار رفت و غنچه اومد تو..تیپش معرکه بود.یه شومیز کرمی که روش خرس قهوه ای داشت با بارونی قهوه ای جلو باز.همراه شلوار کرمی و پوتین های قهوه ای شال کرم رنگشم یک دسته از شالشو روی شونه اش انداخته بود و موهای مشکی پر کلاغیشو روی پیشونیش ریخته بود.از ظاهرش لبخندی زدم.اینجا شبیه سالن مد شده بود هرکی تلاش میکرد از بقیه خوشگل تر باشه.حالا منه بدبخت چی با چه تیپ ساده ای اومده بودم.غنچه با لبخند اومدم سمتم و کنار منو سپیده نشست. غنچه-حالت خوبه هستی جان؟! زشت بود اگه جواب لبخندشو با لبخند نمیدادم من-خوبم...شما خوبی؟! غنچه-مرسی عزیزم. همون موقع بهار و نیکا هم به جمعمون اضاف شدن که اون بهار دیوونه شروع کرد به ور زدن http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی زدم زیر خنده این بهارم دیوونه بود با این حرف زدنش.سپیده هم سرشو انداخت پایین و زد زیر خنده.رو بهار گفتم من-دختر تو واقعا کم داری هااا. سرشو با تاسف تکون داد. چند دقیقه ای بود که شام رو خورده بودیم و پسرا و دخترا جدا مشغول صحبت کردن بودن..دستمو گذاشتم زیر چونم و با دقت به حرفای بهار گوش میدادم.داشت با اب لعاب قضیه ای رو تعریف میکرد. بهار-دیگه جونم براتون بگه...بی حواس رفتم تو دستشویی بعد اینکه کارم تموم شد اومدم بیرون شالمو در آوردم که موهامو محکم ببندم....بگید چیییی شددد. بچه ها مشتاق نگاش کردن که گفت بهار-شالم از سرم افتاد رو زمین برگشتم برش دارم که یه چیزی دیدم.بگید چیییی دیددددم. با خنده زدم رو پاش من-اَه بهار..قشنگ یه چیزیو تعریف کن دیگه چرا انقدر چرت و پرت میبافی به هم. خندید بهار-خببب داشتم میگفتم برگشتم که شالمو بردارم ....دیدم ۶ تا مرد پشت سرم واستادن و دارن با چشمایی گررررد نگام میکنن. غش غش خندیدیم که گفت بهار-حالا میدونید جالبیش چیه؟! همه با حرص نگاش کردن که گفت بهار-جالبیش اینکه اولین بار همونجا با امیر آشنا شدم. چشمامو گرد کردم من-بهار چرا برای من تعریف نکرده بودی؟! شونه ای بالا انداخت که ایشی گفتم..صدای سینا توجه همه رو به خودش جلب کرد سینا-خانومااا دیگه باید بریم ساعت ۱۲ و نیمه. قیافه هممون مچاله شد که سینا خندید سینا-بخدا تقصیر من نیست.احسان میگه. و با دست به احسان اشاره کرد که تازه بلند شده بود و ایستاده بود.احسان با خنده گفت احسان-خب آخه ساعت ۱ شبه.شما سرکار نمیرین به فکر هستی هم باشین که باید ساعت ۷ صبح بلند شه. لبخند پررنگی زدم..از توجهش ذوق مرگ شدم که نیکا گفت نیکا-واای آره احسان منم باید صبح زود بلند شم. پوزخندی تحویلش دادم و از سر جام بلند شوم..دختره چندش میخواد خودشو الکی بچسبونه. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 همه بلند شدم که سینا جلوی همرو گرفت و گفت سینا-اسم دخترا بد در رفته هااا..یعنی نمیخواین الان یه عکس بگیریم؟! همه بچه ها حرفشو تایید کردن که گوشی احسانو از دستش گرفت و جلوتر از همه واستاد تا سلفی بگیره..عکسو که گرفتیم.همه رفتن تو ماشیناشون نیکا میخواست با ما بیاد که بهار چشمکی تحویلم داد و گفت بهار-نه دیگه نیکا جون..آقا احسان عجله داره شما با سینا برو ماهم هستی رو میبریم. نیکا که توی رو درواسی گیر کرده بود باشه ای گفت و رفت سمت ماشین سینا و گفت بهار-یه کافی شاپ مهمونه تو..دیدی که چه بلایی رو از سرت دفع کردم. خندیدم من-باشه بابا...حالا خوبه یک کلمه حرف زدی ها. دستشو به شکمش مالید وگفت بهار-خب بالاخره باید یه جوری این شکمو پر کنیم یا نه؟! با خنده ازش خدافظی کردم و نشستم تو ماشین احسان..اومد راه بیفته که غنچه ضربه ای به شیشه زد..احسان شیشه رو داد پایین و گفت غنچه-ببخشید احسان جان..من میتونم با شما بیام؟!آخه هیچکدوم از بچه راهشون با من یکی نیست. احسان با اطمینان سری تکون داد احسان-اره...حتما..بشین. با حرص به غنچه نگاه کردم که در عقب و باز کرد و نشست توی ماشین در همون حال رو به من گفت غنچه-ببخشید عزیزم..تورو هم معطل کردم. در جوابش لبخندی زدم..رفتارش انقدر مهربون و خانوم بود که من اصلا نمیتونستم به خودم اجازه بدم باهاش مثل نیکا حرف بزنم..غنچه آدرس خونشونو به احسان داد..خونشون توی قسمت های نسبتا متوسط تهران بود و نزدیکای خونه قبلی ما... جاش یه جوری بود که اول باید از سمت همین خونه خرابه ما رد میشدی تا برسی به اونجا..به صورتش نگاه کردم و گفتم من-پس آقا احسان.خونه ما سر راهتونه..به زحمت نگه دارید نیم نگاهی بهم انداخت و گفت احسان-اول غنچه رو میرسونم. با تعجب نگاش کردم من-ولی خب خونه ما سر راهه.اونجوری مجبورین دوباره برگردین. چشم غره ای بهم رفت احسان-ایراد نداره http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 من-خداحافظ غنچه خانم. لبخند مهربونی زد غنچه-خدافظ عزیزم. پیاده شد و در ماشین و بست.احسانم دوباره ماشینا روشن کرد و راه انداخت با یادآوری سوالی گفتم من-راستی احسان.از مامانت چه خبر؟! لبخند کجی زد احسان-هیچی.چند روزی بود.بعدم رفت. من-کجا رفت؟! سوالی خیره شده بودم بهش که دنده رو عوض کرد و گفت احسان-گفتم که به موقعش برات تعریف میکنم. با اینکه از دستش ناراحت شدم ولی نمیخواستم بفهمه من-آها..باشه. سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم احسان-هستی؟! من-جانم؟! احسان-ناراحت شدی؟! لبخند کجی زدم من-نه بابا چه ناراحتی. سرشو تکون داد وگفت احسان-میخواستم بگم که تولد حنا نزدیکه. با ذوق گفتم من-واقعا؟!کِیه؟! احسان-۱۷ اسفند...میخواستم اگه میشه کمک کنی براش تولد بگیرم.چون بالاخره زنی دیگه..هم سلیقه ات بهتره هم ذوقت هم همه چی.. خندیدم. من-وااای چقدر خوب من عاشق تولدم. اونم خندید احسان-خب پس دیگه خوش به حاله منه.همه کارا دست گل تورو میبوسه. من-من از خدامم هست..همه کاراش با خودم. احسان-خب از کی شروع کنیم؟! من-خب ما چون باید ۱۶ اسفند شبش جشن بگیریم امروزم چهاردهمه.باید فردا عصر بریم همه وسایلشو بخریم..کیکشو هم سفارش بدیم به همه مهمونا هم خبر بدیم که فرداش فقط کارای تزئین و اینا طول میکشه. سرشو تکون داد. احسان-خیله خب . فردا عصر ساعت ۳ یه جلسه دارم تو شرکت ایتِن بعد از همونجا باهم میریم بازار سرمو با خوشحالی تکون دادم..آخ حنا برات به مهمونی ترتیب بدم که عاشقش بشی. من-راستی تولد تو چه ماهیه؟! احسان-من اردیبهشتی ام.۹اردیبهشت با خوشحالی گفتم من-من شنیدم مردهای اردیبهشتی بهترین مردان. نیشخندی زد احسان-مشخص نیست؟! من-چرا..اگه یک درصدم شک داشتم الان مطمئن شدم. خندید که گفتم من-منم شهریوری ام..۴شهریور. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 در زدم و وارد اتاقش شدم من-سلام آقا سینا. دست از سر گوشی برداشت و گذاشتش روی نیز. سینا-سلااام هستی خانوم..خوبی؟! درو پشت سرم بستم و یک قدم رفتم جلو من-ممنونم. سینا-کاری داشتی؟! من-آره راستش میخواستم برای فردا شب.. برای تولد حنا دعوتتون کنم. آبروهاشو انداخت بالا و با لبخند بزرگی گفت. سینا-آره راست میگی فردا شب تولدشه...خب کجا؟! من-خونه ی آقا احسان دیگه.از ساعت ۸ تااا ۱. سرشو تکون داد سینا-باشه..ممنونم هستی جان. من-خواهش میکنم. اومدم برگردم بیام بیرون که در باز شد و غنچه اومد تو از دیدنش چشمام گرد شد.توی شرکت چیکار میکرد؟!..غنچه که تعجب منو دید خندید و گفت غنچه-چقدر تعجب کردی تو دختر!!اینجا مشغول به کار شدم. با همون تعجب زیر لب گفتم من-اینجا؟! سینا جواب داد. سینا-آره...احسان بهش پیشنهاد داد. لبخند از روی لبام محو شد..احسان بهش این پیشنهاد و داده بود؟!مگه نمیدونست من روی اون حساسم و حرصم میگیره؟! برای اینکه ظاهرو حفظ کنم لبخند بی معنی ای زدم و گفتم من-آها پس باشه.. انگار با خودم لج کرده بودم میخواستم به احسان بفهمونم که غنچه برام مهم نیست در حالی که خیلی هم مهم بود رو به غنچه گفتم من-غنچه خانم فردا شب تولد حنا خواهر آقا احسانه.دوست داشتید حتما بیاید. سرشو تکون داد که ادامه دادم من-در ضمن تم تولد حنا هم صورتی روشنه. لبخندشو پررنگ تر کرد.معلوم بود که خیلی خوشحال بود؛کیه که ناراحت بشه؟! از اتاق اومدم بیرون و درو بستم. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دستمو گذاشتم روی یکی از کیکا و رو به احسان گفتم من-احسان این دیگه خوشگله بخدا. اومد نزدیک احسان-اره..این خوبه. با حرص و خنده گفتم من-باز خداروشکر به این یکی راضی شدی..تا حالا ندیده بودم سر انتخاب کردن کیک هم یک ساعت ادمو بچرخونن. خندید و رفت سمت فروشنده تا کیکو بگیره...کیک قشنگی بود.اندازه بزرگی داشت و یک گل رز صورتی بود.قشنگیش به این بود که نقش گل رز روش کشیده نشده بود و خود کیک به حالت گل رز بود.بعد اینکه کیک و برامون اوردم شروع کردم به فکر کردن که حالا روش چی بنویسیم. من-احسان؟! احسان-جان؟! من-میگم نطرت چیه بنویسیم خوشگله سالگرد زمینی شدنت مبارک؟!چون بالاخره دختره دیگه عاشق اینکه بهش بگن خوشگله و این حرفا.. شونه ای بالا انداخت من-خب این شونه بالا انداختن یعنی چی؟!برم بگم بنویسن ؟! احسان-بزار خودم میرم میدم. رفت سمت شیرینی فروشه و بهش گفت تاروی کیکش بنویسن..بعد اینکه کیکشو گرفتیم کلی بادکنک و شرشره هم خریدیم و برگشتیم خونه احسان حنا رو دوروزی فرستاده بود خونه سینا تا بتونیم وسایلو برای فردا آماده کنیم.۳۰ تا بادکنک هلیومی خریده بودیم با ربان سفید.میخواستم مهمونی شو توی حیاط خونه احسان بگیرم دیگه خونه زیادی تکراری شده بود.ساعت نه شب بود که رسیدیم خونه احسان وسایلو چیدم یه گوشه که قرار شد شبو همونجا بمونم و فردا هم سره کار نرم تا بتونم وسایلو بچینیم..برای هدیه اش تصمیم خودمو گرفته بودم یه عکس ازش داشتم که رفتم دادم به یکی از نقاش ها تا چهرشو روی یک کاغذ بزرگ براش طراحی کنه و توی قاب بزاره.کار قشنگ و تمیزی بود و باید میرفتم فردا عصر میگرفتمش.با این فکر که فردا کلی کار دارم رفتم روی تخت و دراز کشیدم..انگار این اتاق برای من شده بود http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 هرچهارتا بادکنک رو با ربان های سفید بهم وصل کردم وپایینشو یک تیکه اهنربا وصل کردم تا از دست در نره.روی همه دیوارهای حیاطو پر شرشره کردم ومیزشو گذاشتم نزدیک پله ها.روشو پر از شمع و گل های رز ۷رنگ کردم..اسمشو هم که به انگلیسی با بادکنک درست کرده بودم زدم به دیوار اصلی که توی دید بود..چون بادکنک ها و شرشره ها صورتی روشن بود یک لباس هم به همون رنگ برای خودم انتخاب کرده بودم که صبح با احسان رفته بودیم از خونه برداشته بودیم..با خستگی کمرمو یکم تکون دادم که صدای تیریک تیریکش اومد برای حنا هم رفته بودیم با احسان لباس خریده بودیم..قشنگ بود..لباس عروس که دیگه واقعا خز شده بود برای همین براش یک پیراهن مردونه صورتی کمرنگ خریدیم که روش یک جلیقه مشکی میخورد و دور یقش با نخ صورتی گلدوزی شده بود با یک شلوار قد ۸۰ مشکی که کمرنگ صورتی کمرنگ داشت..برای موهاشم یه ربان صورتی جیغ خریده بودم تا وقتی موهاشو براش میبافتم اونو هم باهاش ببافم..درکل کار قشنگی شده بود.با کمک احسان رفتیم و میز و صندلی اجاره کردیم.میز های سفید رنگ بود که روش یک رومیزی صورتی میفتاد با صندلی های سفید که پشتشون ربان های صورتی زده بودیم.احسان برای هر میز یک گلدون سفید با گلای صورتی خریده بود که محشر شده بود...از پله ها رفتم بالا که احسانو دیدم سرش تو کمدش بود من-چیکار میکنی؟! احسان-ها؟!! رفتم جلوتر من-میگم داری چیکار میکنی؟! احسان-هیچی دارم لباس انتخاب میکنم. من-آها. سرمو تکون دادم که یاد دعوت آرشام افتادم من-راستی احسان دیروز آرشام زنگ زده بود بهم گفت کجایی گفتم دارم وسایل تولد حنا رو میخرم دیگه روم نشد دعوتش نکنم.گفتم دوست داری بیا اونم قبول کرد. برخلاف تصورم که گفتم الان اخم میکنه ابرویی انداخت بالا احسان-عیبی نداره...بهارم دعوت میکردی. خندمو خوردم و اروم گفتم من-اونو هم دعوتش کردم. نیم نگاهی بهم انداخت و رفت سراغ کشو های میز کامپیتورش در همون حال گفت احسان-کار خوبی کردی..میگفتی با امیر بیاد. سرمو انداختم پایین و با خنده گفتم من-اره اینم بهش گفتم. نگاهی بهم انداخت و خندید. احسان-هستی دیگه چیو میخوای بیای از من اجازه بگیری.تو که خودت دعوت کردی همرو دیگه پرسیدنت چیه.دیگه کیو دعوت کردی؟!. من-غنچه رو هم دعوت کردم. چون پشتش به من بود عکس العملشو ندیدم ولی صداش کاملا واضح به گوشم خورد احسان-آها..آره خودمم زنگ زدم دعوتش کردم. از حرص دندونامو روی هم فشار دادم. من-چه خوب یادت بود!! هیچی نگفت...شاید اگه میگفت یک دعوایی راه مینداخت.از اتاقش اومدم بیرون و درو محکم کوبیدم..چقدرم خوب غنچه خانم رو یادشه..اصلا فراموشم نمیکنه که دعوتش نکنه..به ساعت نگاه کردم ۴ بود و از ۸ مهمونا میومدن.سریع پریدم تو حموم تا دوش کوتاهی بگیرم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی لباسمو پوشیدم و موهامو بافتم و یک طرفم انداختم به نظرم این مدل مو با این لباس بیشتر میومد..اهل آرایش نبودم ولی میخواستم توی تولد حنا و به خصوص در کنار غنچه زیبا به نظر بیام.ریملی به مژه هام زدم خط چشم باریکی کشیدم و به لبام رژ کالباسی رنگی زدم.همین کافی بود.چون هیچوقت ارایش نداشتم همینم زیادی به چشم میومد..از پله ها اومدم پایین که احسانو دیدم..شلوار و پیران مشکی رنگی پوشیده بود یک کروات صورتی روشن هم بسته بود..با اینکه قشنگ بود ولی زیادی تیره بودن من-مگه داری میری عزا؟!! احسان-چمه مگه؟! چشم غره ای بهش رفتم من-آخه پیراهن مشکیی؟! نیشخندی زد احسان-خیلی هم قشنگه.. سرمو با تاسف براش تکون دادم اومدم برم تو حیاط که گفت احسان-هستی؟! برگشتم سمتش من-بله؟! چشمکی زد و با لبخند کجی شد احسان-یادم رفت بگم...خیلی خوشگل شدی. نیشمو تا بناگوش باز کردم من-واقعا؟! احسان-جدی میگم.. این حرفو زد و بعد دوباره از پله ها رفت بالا..تا جایی که توی دیدم بود نگاش کردم.نیشم کم کم بسته شده بود وبه یک لبخند کمرنگ تبدیل شده بود..همین که احسان بهم گفته بود خوشگل شدم برام کافی بود..چون هم هوا سرد بود هم اینکه آستینای لباسم توری بود و نمیخواستم دستام دیده بشه لباس آستین داری صورتی رنگی زیرش پوشیده بودم ولی خب خداروشکر زیاد ضایع نبود..ساعت ۷و نیم بود که یواش یواش مهمونا شروع به اومدن کردن.اول از همه سینا و غنچه اومدن.با احسان برای استقبال جلو رفتم.خیلی نرم و آروم با غنچه دست دادم من-سلام غنچه خانم. غنچه-سلام هستی جان..خوبی؟! به لبخندی اکتفا کردم. سینا-پلنگ صورتی چطوره؟! با تعجب نگاش کردم من-منو میگید؟! الکی به دور وبرش نگاه کرد سینا-مگه پلنگ صورتیه دیگه ای هم اینجا داریم؟! با اینکه خندم گرفته بود اما با حرص گفتم من-دستتون درد نکنه..حالا من دیگه پلنگ صورتی شدم؟! سینا هم خندید و گفت سینا-حالا چرا همه چیز صورتی؟! شونه ای بالا انداختم من-اخه خب همه دختر بچه ها عاشق رنگ صورتین.حنا هم مثل بقیه. یکم دیگه با غنچه و سینا حرف زدیم که نیکا و الیاس و امیر و بهار و سپیده و به همین ترتیب همه اومدن...دیگه ساعت ۸ و نیم بود و وقتش بود که حنا رو بیارن..رفتم سمت سینا که یک گوشه نشسته بود من-آقا سینا؟! سینا-جانم؟! من-میگم مگه حنا خونه شما نبود پس الان کی میارتش؟! همونطور که دستاشو پاک میکرد گفت سینا-به الیاس گفتم بره دنبالش از خونه من بیارش http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دره خونه به صدا در اومد.احسان رفت سمت در منم همه ی برف و بمب های شادی رو بین بچه ها پخش کردم و خودمم یک گوشه واستادم..هستی با چشم خواب آلود اومد تو که همه هم زمان بمب و های شادی و ترکوندن و شروع کردن جیغ و داد و دست زدن..حنا که اول با دهن بااز به ما نگاه میکرد ولی بعد چند ثانیه انگار فهمید قضیه از چه قراره شروع کردم به غش غش خندیدن.. احسان روی دستاش بلندش کرد و گونشو نرم بوسید و آروم کنار گوش حنا حرفی زد که من چون کنارش بودم شنیدم. احسان-تولدت مبارک عزیزدل احسان. لبخند پررنگی زدم و منم خودمو دخالت دادم من-تولدت مبارک خوشگله من. انگار منو تا اون موقع ندیده بود که اول سرشو سوالی بالا آورد و با دیدنم با جیغ گفت حنا-واااای هستی جووون..مرسیییییی. زدم زیر خنده و دستامو جلو گرفتم که احسان گذاشتش رو زمین.محکم چسبید به بغلم و گفت حنا-مطمئنم همه این جشن کار توعه هستی جونم. احسان به شوخی بهش چشم غره ای رفت و گفت احسان-دستت درد نکنه حنا خانووم.همه کاراشو من میکنم از هستی تشکر میکنی؟! حنا به چشماش تابی داد و با لحن بانمکی گفت حنا-خب حالااا..دست شمام درد نکنه. از لحن صحبت کردنش همه با هم زدیم زیر خنده.الیاس همون لباس هایی که براش خریده بودیم رو تنش کرده بود.حنا رفت پشت میزش و غنچه هم کیکشو براش روی میز گذاشت.با دوربینی هم که مال احسان بود من مشغول عکس گرفتن بودم.نمیدونم حساس شده بودم یا واقعا غنچه میخواست خودشو همه کاره جشن نشون بده..همش هم که چسبیده بود به حنا و باهاش مهربون حرف میزد که هرکی اینارو نمیشناخت فکر میکرد غنچه مادرشه انقدر مهربون و با محبت با حنا حرف میزنه..تنها چیزی که باعث میشد زیاد حرص نخورم و بهش اهمیت ندم این بود که احسان بهش توجه نمیکرد http://eitaa.com/cognizable_wan
✨❤️🌸🌹 اشپزخانه ای که زنش عاشق باشد ، بوی غذای محبوب یار می دهد و خانه ای که مردش عاشق باشد بوی بوسه های وقت و بی وقت ... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟ بقال گفت : دوازده دینار و سیب ده دینار … در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و او نیز در همان منطقه سکونت داشت . زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد : موز کیلویی سه دینار و سیب پنج دینار .. زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست … که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود .. بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هر دو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد مرد بقال رو به مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هر چه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم .. من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد … وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید … هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده در برابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت .. !لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
از چیزی نگرانی؟ بگو: 🎀حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت وهو رب العرش العظیم🎀 🎀گرفته میشی بگو: لااله الا الله ولا حول ولا قوه الا بالله🎀 🎀ناراحتی؟ همیشه بگو: إنما أشکو بثی وحزنی لله🎀 🎀درزندگیت موفق نیستی؟ بگو: و ما توفیقی إلا بالله علیه توکلت وإلیه أُنیب🎀 🎀خوشحال نیستی؟ همیشه بگو: حسبی الله ونعم الوکیل🎀 🎀ازدنیاخسته ای؟ بگو: اللهم اجعل همی الاخره🎀 🎀نمازهایت را به موقع ومداوم نمیخوانی؟ همیشه بگو: اللهم اجعلنی مقیم الصلاه ومن ذریتی🎀 🎀میخواهی ازدواج کنی؟ بگو: ربی لاتذرنی فردا وانت خیرالوارثین🎀 🎀تنهایی؟ همیشه بگو: ربی هب لی من لدنک سلطانا نصیرا🎀 🎀خوشحالی؟ همیشه بگو: الحمدلله حمدا کثیرا🎀 🎀درکارهایت سختی میبینی؟ بگو: اللهم یسرلی اموری واشرح لی صدری🎀 🎀دوست داری آرزویت برآورده شود؟همیشه بگو: استغفرالله واتوب الیه🎀 🎀تودلت ازدست کسی ناراحتی؟بگو: اللهم اجعلنی من کاظمین الغیظ والعافین عن الناس🎀 🎀میخواهی دایم قرآن بخونی؟بگو: اللهم اجعل القران ربیع قلبی🎀 🎀خونه ای دربهشت میخواهی؟ بگو: قل هوالله احد. الله صمد. لم یلدولم یولد. ولم یکن له کفوا🎀 🎀میخواهی غیبت نکنی؟بگو: اللهم اجعل کتابی فی علیین واحفظ لسانی عن العالمین🎀 🎀میخواهی به خوبی واطمینان خاطر زندگیت سپری شود؟بگو: اللهم إنی أستودعک حیاتی🎀 همیشه باخودت زمزمه کن وبرای دوستانت بفرس و مرا از دعای خیرت محروم نکن 🍃🍃🍃🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan