#قسمت_بیست_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
حدس می زدم....
حالا که فکر مي کنين جدی نميگم پس ديگه حرفي نمي مونه و منم تصميمي که خودم گرفتم رو عملي مي کنم ...خواستم بلند شم که شيدا نذاشت و دوباره من رو نشوند. شيده -: خب چرا ناراحت مي شي؟ ... قبول کن چيز عادي و معمولي نيست و باورش واسه هر کسي سخته ...شيدا-: ولي من حرفتو باور مي کنم ... چون دارم حال و روزتو ميبينم ... شيدا-:خب حالا تصميمي که ميگي خودت گرفتي چيه ؟ -: پيشنهادشو قبول مي کنم ...شيدا-: نه ديوونه آخه اين چه کاريه؟ -: اينکارو مي کنم ...شيدا-: خب اون که ديگه چيزي بهت نگفت ... در واقع تو همونجا تو خونه اش جوابشو بهش دادي... -: خب ميتونم بگم قبول مي کنم ... ولي مطمئنم اگه به مرتضي عليپور بگم به محمد نميگه و من اومدم از شما نظربخوام... شيدا-: عاطي تو نبايد اين کارو کني... عصبي شدم. -: اخه چرا؟ شيدا -: نميدونم ... ولي نبايد اينکارو کني ... ببين همه چي يکم مشکوکه ... اخه تو چطور به اين راحتي بهش اعتماد مي کني؟ ... -: چيش مشکوکه ؟ ... شيده -:همينکه الکي و با دروغ کشوندنت اونجا ... اون ازت همچين چيزي خواست ... نميدونم ولي شايد قصدي دارن ... ديدن تو طرفدارشوني مي خوان ازت استفاده کنن ... -: تو چطور مي توني اينقد بدبين باشي؟ ... من خودم با اين چشماي خودم حال و روز محمد رو ديدم ... عصباني شدن مرتضي رو ديدم ... شيده -: مگه نميتونن نقش بازي کنن؟ ... -: واااي اين حرفا چيه ؟ ... ميخواد چيکار داشته باهام ؟ ... کوچکترين کاري که کنه ابروي خودش ميره .... ميدوني داري راجع به کي حرف مي زني ؟ اره اگه خواننده ديگه بود خودمم مي ترسيدم ولي اين محمد نصره ... شيدا دستم رو که مي لرزيد گرفت و فشار داد. لحنشون مهربون شد . کلي باهام حرف زدن . هزار و يک دليل اوردن که نبايد اينکارو کني ... برا خودت بد ميشه ... من قانع شدم . واقعا قانعم کردن با محبت . اگه مي خواستم لج کنم حرفاشونو قبول نمي کردم . ديدم حرفاشون درسته . بيخيال شدم . ريسک بزرگي بود . نمي شد روش حساب باز کرد . از ذهنم انداختمش دور . راست مي گفتن اين رمان و قصه نبود...زندگي واقعيم بود ...
« محمد »
با شنيدن صداي اذان به خودم اومدم و سر بيچاره ام رو ازحصار دستاي پر زورم خلاص کردم .خدايا من چه غلطي کردم ؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_بیست_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
از وقتي رادمهر رفته فقط به اين فکر کردم که چرا اين افکاروجملات توي ذهن و دهنم اومد؟ هيچي نمي فهميدم ... هيچ جوابي براش نداشتم .. گيج شده بودم ... الان سه چهار روزه که تو همين حالم و دارم ديوونه ميشم... از جام بلند شدم . توي تاريکي نگاهم به مرتضي افتاد که طاق باز روي مبل خوابيده بود . خوش به حالش ... از هفت دولت آزاده ... رفتم جلوتر و آروم تکونش دادم . -: مرتضي... داره اذان ميگه... نماز نمي خوني؟ يه تکوني خورد که باعث شد کوسن از تو دستش بيفته روي پارکت. مرتضي-: محمد .. جون مادرت بذار بخوابم ... قضاشو مي خونم ... خم شدم و کوسن رو برداشتم و آروم کوبيدم تو صورتش. -: خاک تو سرت... ماه رمضون تموم شد نماز خوندن هاي تو هم تموم شد...مرتضي-: الان پا ميشم... الان ...کوسن رو گرفت تو بغلش و دوباره خوابيد . خنديدم بهش . بيخيال رفتم توي آشپزخونه و وضو گرفتم . نمازم رو توي استديو خوندم . بعد تموم شدنش از جا بلند شدم و روي صندلي پشت سيستمي که مازيار باهاش کاراي ضبط رو انجام ميداد نشستم . روشنش کردم و آخرين کار رو پلي کردم . داشت تحريرام خوب در ميومدااا ... اين مرتضي بوق ...... خرابش کرد ... صداي اوج گرفتن خودم و بع بع کردن مرتضي و بعدش صداي حرفاي من و کتکم به مرتضي بعد از مدت ها خنده اي از ته دل رو به لبم آورد . دوباره ياد رادمهر افتادم . تسبيحم رو درآوردم و بهش يه بوسه زدم . -: خدايا...يه بار .. فقط يه بار ديگه خواسته ام رو مطرح مي کنم ... اگه نشد ديگه کلا بيخيال اين روش مي شم ... توکل به خودت...رفتم بيرون و گوشي مرتضي و خودمو از روي اپن برداشتم و برگشتم توي استديو . از توي گوشيه مرتضي شماره رادمهر برداشتم . با هزار اميد و آرزو قفل گوشيمو باز کردم تا شايد از طرف ناهيد زنگي ... اس ام اسي چيزي باشه ... ولي دريغ ... پوفي کردم و نشستم روي صندلي. يه چنگي ميون موهام زدم و اس ام اس رو نوشتم ... -: سلام خانم رادمهر ... من بابت چندشب پيش متاسفم ... ولي حالا که اتفاقي همچين چيزي رو گفتم بازم ميخوام ازتون بخوام که کمکم کنيد ...براي آخرين بار محمد نصر............. ادبياتم تو حلقم.
فرستادمش و يکم منتظر موندم . گوشيو سر دادم رفت ته ميز ... حالا کو تا اين بيدار شه و تکليف من رو روشن کنه...چراغ گوشيم شروع کرد به چشمک زدن . شيرجه زدم سمتش . پس اونم بيدار بود. نوشته بود. رادمهر-: آبرو و آينده من به جهنم ...فکر آبروي خودتون رو هم نمي کنين؟ ديگه نااميد شدم. نوشتم-: حق با شماست ... من با حرف بچگونه خودم شمارو ناراحت کردم و فکر آينده شما رو نکردم. منو ببخشيد. فقط اين قضيه بين خودمون بمونه . البته نميدونم چرا ولي به شما اعتماد زيادي دارم. موفق باشيد قصه نوشتم يا اس؟ ... بيخيال بابا ... سندش کردم . -: نشد محمد ... فکر کردي به هر کي اشاره کني مياد طرفت؟ نه ميبيني که به اين يکي التماس هم کردي ولي قبول نکرد! ...نشد...گوشيو پرت کردم روي صندلي رو بروييم . بلند شدم تا از در برم بيرون . آخرين لحظه جلوي آيينه توقف کردم . هنوز کاملا خودم رو ديد نزده بودم که دوباره ديدم چراغ گوشيم داره چشمک ميزنه. حتما نوشته شما هم موفق باشيد. دستم رو گذاشتم روي دستگيره تا در رو باز کنم ولي منصرف شدم. ياد دستاي ناهيد افتادم که يه روزايي همين دستگيره رو لمس مي کرد . و بي اختيار برگشتم سمت گوشيم . اس ام اسش رو باز کردم و رادمهر-: قبوله ... من به شما کمک مي کنم ولي نه به خاطر خودم ...براي اينکه شما به عشقتون برسين ... ولي خانواده ام نبايد چيزي بدونن .. هيچي...انگار همه دنيا رو بهم دادن. دوباره اسش رو خوندم . روي جمله " به عشقتون برسين " توقف کردم ... عشقم ؟؟ من تعريفي ازين واژه ندارم ... ناهيد رو خيلي خيلي دوست دارم وبدون اون خيلي تنهام... جاش کنارم خيلي خاليه... چون سالها دوسش داشتم ... ولي نمي تونم اسمش رو بذارم عشق ...عشق يه چيزي خيلي فراتره ...خيلي مقدسه ... عشق مال کتاباس ...تو قصه هاس... اصلا وجود خارجي نداره و منم تا حالا همچين چيزي نديدم ...حالا بيخيال...خداي من اين دختر چقدر پر احساس و فداکار بود ... از اعتمادم راضي بودم و مطمعنم که کمکم مي کنه تا ناهيدو برگردونم... نوشتم -: شما لطفي به من ميکنيد که در ازاش فقط ميتونم هر روز و هر شب براتون دعا کنم که اين دنيا و اون دنيا تو بهشت خدا باشين... نوشت رادمهر -: ممنون ...فقط يه مشکلي هست...نوشتم -: چه مشکلي؟ نوشت-: دانشگاهم ... نوشتم-: ميخواين برين ترم سه؟ نوشت-: بله نوشتم-: اون با من ... حداقل کاريه که ميتونم براتون انجام بدم... ديگه چيزي نگفت. شخصيتش برام عجيب بود . -: خدايا ميگن هيج کاري تو دنيا بي حکمت نيست...اينم نمونه اش... يعني ناهيد برمي گرده؟از سر آسودگي نفس عميقي کشيدم .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_بیست_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
از استدیو زدم بيرون و حريصانه به خونه ام خيره شدم . يه روزي با خانوم خونه ام اينجا رو پر از عشق مي کنيم ... هر ثانيه هر روز و هر شب... رفتم تو اتاقم و يه حوله انداختم رو شونه ام و زدم بيرون . نگاهم افتاد به مرتضي ... بيدار شده بود . بهش يه لبخند زدم و کنارش نشستم . با کلي ذوق براش تعريف کردم که رادمهر قبول کرد . دوباره دهن اين باز موند . يکي ميخواد فک اينو جمع کنه حالا . کم کم رنگ سفيدش به صورتي متمايل شد...بعدش سرخ.... هي داشت کبود و کبود تر مي شد ... اي بابا نميره يه وقت؟ يهو منفجر شد ... از رو مبل بلند شد .. با صدايي که تا حالا بلندتر از اون رو نشنيده بودم سرم داد زد مرتضي-: تو غلط کردي به گوشيه من دست زدي و شمارشو برداشتي؟ اوهوع اين چرا اينقدر عصبانيه حالا؟ .... نکنه واقعا خوشش مياد؟ ... حوله اي رو که روي دوشم بود رو کشيدم و گرفتم دستم و بي توجه به حرفاي مرتضي رفتم سمت حمام . از پشت دستشو کوبيد روي شونه ام و محکم برم گردوند ... بلندتر فرياد زد مرتضي-: مگه با تو نيستم؟ .... عين گاو سرتو انداختي پايين داري ميري... براي چي داري با زندگي دختر مردم بازي مي کني؟ ... اونم دختر به اون پاکی ونجابت رو .... فقط نگاهش کردم ... حق داشت ... چي مي گفتم ؟ چي داشتم که بگم؟... دستشو پس زدم و رفتم تو حموم . حالم از خودم بهم مي خورد. چقد من پست بودم . ولي حالا که اون قبول کرده بود منم پس نمي کشم ... جبران مي کنم فداکاريشو ... لباسامو کندم و رفتم زير دوش ...نيم ساعتي توي حموم بودم . خودم رو خشک کردم و لباسامو رو پوشيدم و اومدم بيرون . مرتضي نبود .دونه دونه اتاقها و آشپزخونه و دستشويي رو نگاه کردم . پس رفته بود . با حوله گير موهام بودم که زنگ به صدا در اومد . رفتم و از چشمي بيرون رو نگاه کردم ... علي بود ... در رو باز کردم . عين ميرغضب داشت نگاهم مي کرد . فهميدم مرتضي جريانو بهش گفته . کشيدمش تو . تو تموم دنيا همين يه دوست خيلي صميمي رو داشتم ...مرتضي هم بود البته ... فقط اينا از همه زندگيم خبر داشتن ... دوستاي ديگه هم داشتم ... مازيار و شايان هم بودن ولي خب نه من باهاشون دردو دل مي کردم و نه اونا چيزي به روم مي آوردن ... از ديشب تا حالا عين يه بچه شده بودم . انگار نه انگار که 25 سالمه . حرف زدنم ...رفتارام ...همه چيم بچگونه بود. قبل اينکه علي بخواد سرزنشم کنه گفتم -: خب چيکار کنم؟ ... خودش قبول کرد... سکوت کرد -: علي باور کن من بدون ناهيد خيلي تنهام ... خودت که ميبيني؟ ... نگاهم کرد . بعد يه مدت بغلم کرد . زير گوشم گفت علي-: مطمئني ناهيدو واسه هميشه میخواي؟ جوابشو ندادم . معلومه که مي خواستم و گرنه چرا بايد اون حرف از دهنم مي پريد و يه دختر معصوم رو وارد بازي مي کردم . گفتم -: علي من کمکش ميکنم يه نويسنده ي درجه ي يک بشه ... جبران مي کنم ... علي من رو از خودش جدا کرد و يه دستي رو شونه ام زد و گفت علي-: فقط مواظب باش نشکنيش ... سر هر قولي بهش دادي مرد و مردونه بايست ... هر قولي ... سرم رو تکون دادم و با اطمينان زل زدم تو چشماي سبز علي...
« عاطفه »
شيدا -: نهههه؟!! ... همون طور با گوشي ورمي رفتم جوابشو دادم . -: باور کن راست ميگم ... دروغم چيه ؟... ديگه چيزي نگفتن. از تو گوشيم اومدم بيرون و نگاشون کردم . دوتايي با چشاي ور قلمبيده که اندازه ي بشقاب شده بود بهم زل زده بودن .قيافشون خيلي خنده دار شده بود . ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با همه وجودم قهقهه زدم. شيدا خيلي از خنديدن من خوشش مي اومد. ميگفت شيرين ميشي ... وقتي ميخندي دوست دارم گازت بگيرم از بس قشنگ ميخندي ... خنده ام تموم نشده بود که شيدا پريد روم و تا مي تونست نيشگونم گرفت و کتکم زد . منم بيشتر از اون که التماسش کنم منو کتک نزنه ، التماسش مي کردم بهم دست نزنه . از کتکاش دردم نميگرفت. چون درد ديگه اي تو جونم بود. در حد مرگ رو بدنم حساس بودم . نمي ذاشتم کسي بهم دست بزنه. يه جوري مي شدم .مخصوصا اگه طرف به پهلوهام يا پاهام دست مي زد که داغ ميکردم .نميدونم چرا .... توي مدرسه هم هر وقت هرکي بي هوا بهم دست مي زد يا از پشت بغلم مي کرد جيغ مي زدم . ديوونم ديگه .... بالاخره خسته شد و از روم بلند شد . اصلا فرصت نداد بهش توضيح بدم ديوونه ...-: چته؟ ...چرا وحشي شدي؟ ... چرا ميزني؟ شيدا -: حالا ديگه ما رو سرکار مي ذاري ؟شيده -: ديوونه ي خنگ... آها پس بگووو. وقتي خنديدم فکر کرده دارم شوخي مي کنم . -: سر کار چيه رواني ... به ولاي علي قسم کلمه به کلمش راست بود ...قيافتون خنده دار شده بود به خاطر اون خنديدم...دوباره با شک بهم نگاه کردن . صفحه ي گوشيم رو روشن کردم و رفتم تو اس ام اس هام.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_بیست_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اس ام اس هاي محمد رو که عين گنج ازشون محافظت مي کردم و بهشون قفل زده بودم رو آوردم و
گرفتم طرف شيده . -: بيا بگير نگاه کن ... مثل اینکه قسم خوردما ... اونم به ولاي علي... دوتايي رفتن تو گوشيم و بعد از اينکه همشو خوندن دوباره با قيافه هاي چند دقيقه پيششون زل زدن به من. لپ هام رو پر از باد کردم که مثال به زور جلوي خنده ام رد گرفتم . چند ثانيه بعد همه با هم ترکيديم از خنده. شيدا -: مگه ما اون همه واسه تو روضه نخونديم که اينکارو نکن؟ ... چرا قبول کردي ... به خدا منم نمي خواستم قبول کنم ... ديدين که پيش خودتون گفتم باشه تموم ... ولي وقتي بهم اس داد ... همه تصميمايي محکمم دود شد رفت هوا ... سريع هم جوابشو دادم ... دست خودم نبود ... از وقتي ديده بودمش و قبول کرده بودم زندگي واسم يه رنگ ديگه گرفته بود. انگار توي آسمونا سير مي کردم . من؟ ... عاطفه رادمهر براي يک سال محرم محمد نصر ميشم ... مي شم زنش ... يک سال توي خونه اش زندگي مي کنم ... خدايا خيلي گلي .... هزار بار شکرت که اين دل ديوونه منو آروم کردي ... شيده رفت تو مود افسردگي . -: چي شد چرا ناراحت شدي ؟... شيده -: عاطفه تو داغون ميشي اين طوري ... -: مهم نيست ... عوضش نگاهشو ... بودن در کنارشو تجربه ميکنم... مي ارزه ... لبخند زد. شيده -: آره ... راس ميگي ... مي ارزه ... خوش به حالت به آرزوت رسيدي ... شيدا -: چطوري ميخواد دانشگاهتو درست کنه ؟.... مگه ميشه ؟... شيده -: آره راس ميگه ... مگه میشه که از اين دانشگاه بري تهران ... -: نميدونم ... لابد ميتونه درستش کنه ديگه ... آخه خيلي با اطمينان گفت ... و بعدش به گوشي اشاره کردم. شيده -: حالا کي مياد خواستگاري؟... دلم هوري ريخت پايين. خودمو زدم به غش . هر سه تا خنديديم . -: بازم نميدونم ... سه روزه که زنگ زده ... شايدم منصرف شده ... شيدا -: عاطي به کسي تعريف نکن ... حالا فکر مي کنن داري دروغ ميگي ؟! ... چشمامو رو هم فشار دادم و بلند شدم رفتم تو آشپز خونه . مادربزرگم در حال پختن ماکاروني واسه شام بود. شيده هم اومد تو اشپزخونه و رو به مادر بزرگم گفت شيده -: عزيز عاطفه ني وريريخ عره .... (داريم عاطفه رو شوهر مي ديم )خنديدم . شيده بهم چشمک زد . مادربزرگم خنديد و گفت . عزيز -: کيمه انشاالله ؟ ...(به کي؟ )شيده -: او
اوغلانا که هميشه اوخويار ...بیز همیشه اوناقولاغ آ ساریخ ... اون پسره که هميشه مي خونه ما همیشه به صداش گوش میکنیم عزيز -: باخ ؟ ...(وا؟) زديم زير خنده . شيده -: والله ...( بخدا )عزيز خنديد . عزيز -: اونو هاردان تاپ ميشيز ؟ ...( اونو از کجا گير اوردين ؟ )شيده -: بيليميرن که بي عاطفه نه ايشلردن چيخير ...( نميدوني عاطفه چه کارا که نميکنه )ما که خنديديم عزيز فهميد داريم شوخي مي کنيم ديگه چيزي نگفت وضو گرفتم و رفتم تو اتاق خونه ي کوچيک مادر بزرگم تا نماز بخونم . نماز مغربم که تموم شد رفتم سجده و کلي دعا کردم . براي همه چي . براي زندگي خودم و محمد آخر از همه.هييييي...خدايا يعني من دارم ازدواج مي کنم ؟ ... خدا يا خودت کمک کن پشيمون نشده باشه ... سر از سجده برداشتم و بلند شدم براي نماز عشا . رکعت دوم بودم که شيدا بدو بدو پريد تو اتاق شيدا -: عاطي بدو ... بدو ... محمد د اره زنگ ميزنه ... بدوووو ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍آیتالله بهجت(ره) :
انسان در دنیا[نهایتا] به ده درصد خواستههای خود میرسد. کمتر کسی پیدا میشود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است. اگر کسی دنیا را اینگونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواریها و بدیهای همسر و همسایه و… کمتر ناراحت میشود؛ زیرا از دنیا بیش از اینکه خانه بلاست، انتظار نخواهد داشت.
📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۳۰۲
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﺎﺭﻭ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﺶ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ :
ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺳﻮﭘﺮﻣَﻦ؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ .
ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺳﻮﭘﺮﻣَﻦ؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﮐﺎﺭﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯾﻢ . ﯾﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻤﯽ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺳﻮﭘﺮﻣَﻦ ؟
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﺎﺑﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﻦ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﻦ ! ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﭼﯿﻪ ؟؟ !!
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻪ :
ﺁﺧﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﻮﺭﺗﺸﻮ ﺭﻭﯼ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻧﻤﯿﭙﻮﺷﻪ ﻏﯿﺮ ﺳﻮﭘﺮﻣَﻦ
خدا رحمتش کنه😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
شب نیست که از دیده نرانی خونم
دیریست که من با تو ز خود بیرونم
گفتی به فراق نازنینان چونی ؟
وقت است که آیی و ببینی چونم
َ#نیما_یوشیج
🦋http://eitaa.com/cognizable_wan
#افکار_غلط
🔺ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ ﺍﻓﺮﯾﻘﺎ ، ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺣﻔﺮهﻫﺎﯾﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮهﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﻧﺪ.
ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮهها ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ دیگر نمیتوﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ بیآﻭﺭﻧﺪ.
ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺟﯿﻎ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ تا ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ مشتاش ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ تا از ﺩﺍﻡ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﺩ. اما این کار را نمیکند و ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﮑﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
باور و ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻏﻠﻂ ، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﻢ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ما زندانی افکار خودمان هستیم.
🌺🌺🌺
http://eitaa.com/cognizable_wan
هفت_رازهمسران
💞راز اول: همسرتان را علیرغم تفاوت ها همانطور که هست بپذیرید و از تلاش برای تغییر او دست بردارید.
💞راز دوم: کاری کنید که وقتی همسرتان در کنار شماست احساس خوبی نسبت به خودش داشته باشد.
💞راز سوم:در برخورد و ارتباط با همسرتان دقت به خرج دهید.
💞راز چهارم: برای داشتن زندگی عاشقانه و رمانتیک وقت و انرژی صرف کنید.
💞راز پنجم: به نیازهای جسمی همسرتان توجه کنید.
💞راز ششم: همسری شاد باشید و مسولیت شادی خود را به عهده بگیرید.
💖راز هفتم: احساسات خود را بشناسید، به آنها بها دهید و با همسرتان پیرامون آن صحبت کنید.
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
بانوی اول فرانسه، مریم را از دانشگاه و جلسه اخراج کرده! و گفته ممکنه با حجابش بچه ها رو بترسونه!!
قیافه شون فقط 😄👆
از #حجاب میترسن، وحشت دارن .. چون تعداد زیاد مسلمانان و نومسلمانان، چهره پاریس و فرانسه را به یه کشور مسلمان شبیه میکنه.. و فرزندان شیطان از این وحشت دارند..
#حضرت_محمد #محمد(ص) #پیامبر #فرانسه #اروپا #مکرون #ایران #اسلام #peace #Islam #Muhammad #ProphetMuhammad #Muslim #Europe #UK #Islamphobia #Sweden #Finland #Denmark #Switzerland #Germany #Paris #Iran #Turkey #SaudiArabia #Emirate #Lebanon #funny #France
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻤﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺣﮑﯿﻢ !
ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﯾﮏ ﮔﻞ ﺭﺯ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺩﺍﻣﯿﻤﯿﺮﺩ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ؟🤔🤔
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ میشوم ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ؟😔😔
ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ تو تلگرام بفرستش 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مخصوص_والدین
🔴 تا جایی که ممکن است به فرزندان دستور مستقیم ندهید، بلکه فرصت انتخابهای مختلف به او بدهید.
👌 این امکان انتخاب، فرزندتان را که تشنه استقلال و خودگردان بودن است راضی میکند
http://eitaa.com/cognizable_wan