eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی از صفر شروع میکنی باخت دیگه برات معنا نداره. هر دستاوردی برد برات محسوب میشه.
ماکرون کاریکاتورهای موهن علیه پیامبر اسلام را آزادی بیان خواند رئیس جمهور راست گرای برزیل عکس زن ماکرون را در کنار عکس میمونی برگرفته از فیلم مشهور آیبیس قرارداد ماکرون عصبانی شد و این کار رئیس جمهور برزیل را وقیحانه خواند رئیس جمهور برزیل پاسخ داد : این هم آزادی بیان است. هر چقدر به پیامبر رحمت و عطوفت و انسانیت علاقمندید منتشر کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی احمقها کم میارن به جون مقدسات میافتن و خودشونو بروز میدونن http://eitaa.com/cognizable_wan
📒*خواندن متن برهر ايراني* 🌕 *شيعه واجب است * فقط یک ایرانی می تواند مذهب خودش مطلب نشر دهد! 🔶آیا مردم کشورهای اروپای مسیحی و قارۀ آمریکا هیچ گاه به فلسطینی بودن حضرت_مسیح (ع) و آسیایی بودن دین شان فکر کرده اند تا به خاطر عرق ملی و تعصبات ناسیونالیستی دینشان را کنار بگذارند؟! 🔶آیا یهودیان اروپا و اسرائیل و آمریکا تا به حال نسبت به مصری بودن حضرت_موسی (ع) و آفریقایی بودن دین خود تعصب به خرج داده اند و دین دیگری انتخاب کنند؟! 🔶پس چرا وقتی همین یهودیان و مسیحیان به خاطر ترس از فراگیر شدن مکتب_اسلام، بحث عربی بودن دین اسلام را مطرح می کنند عده ای از ایرانیان ساده و ناآگاه به نشر این مطالب می پردازند؟! 🔶آیا این فقط به خاطر کثرت هجمه های فرهنگی علیه ایران و ایرانی است یا آنکه سادگی و ناپختگی ما ایرانی ها نیز در این مساله دخالت دارد؟! 🔶فقط در ایران است که گاه برخی، گوهر دست خود را از گردوی در دست دیگران کمتر می پندارند! 🔶آیا خداوندی که حضرت_ابراهیم را در عراق به نبوت برگزید باید خداوند عراقی دانست؟! 🔶آیا خداوندی که حضرت موسی را در به نبوت برگزید باید خداوند مصری یا آفریقایی دانست؟! 🔶آیا خداوندی که حضرت عیسی را در به نبوت برگزید باید خداوند فلسطینی دانست؟! 🔶آیا خداوندی که اصحاب کهف را در برگزید ، باید خداوند را یونانی دانست؟ ♦️پس چرا خداوندی که حضرت محمد (ص) را در عربستان به نبوت برگزید خداوند عربی و دین اسلام را دین عربی می نامند؟! ♦️چرا یهودیان و مسیحیان،خداپرستی در اسلام را عرب_پرستی می نامند اما خود یهودیت را آفریقایی پرستی نمی دانند و مسیحیت را آسیایی پرستی نمی خواند؟ 🔴چرا فقط یک ایرانی می تواند علیه مذهب خودش مطلب نشر دهد! 🔴حالا میفهمیم که چرا باید... سال 1984 کنگره ای با حضور 300 دانشمند درجه يك از تمام جهان و یهودیان در دانشکده تاریخ دانشگاه با رهبری برومبرگ و زوینس و مایکل فیشر و برنارد لویس و کرامر، برای پیدا کردن راهی برای نابود کردن مردمی که نتوانستند مثل ملتهای دیگر به استعمار بگيرند ( مخصوصا ایرانیان ) برگزار شد و بعد از ارائه ى 30 مقاله در 3 روز به این نتیجه رسيدند که *تا وقتی این مردم از قیام_كربلا درس میگیرند و به انتظار_قیام امام دوازدهم نشسته اند و تلاش میکنند ، هیچ راهی برای مقابله با آنها وجود ندارد ! * 🔴پس باید لفظ یا_حسین و یا_مهدی را از آنها بگیرند...! و با ریختن دامن های کوتاه به سر دختران به جای بمب ، دختران و پسران را فاسد کنند و با شبهه های مختلف و تحریف و ارائه تاریخ_دلخواه و تحریک تعصبات_نژادی بر سرشان هجوم ببرند ، تا دیگر دختری نباشد که با الگوگیری از حیا و غیرت و اخلاق_فاطمی ، براى كودكان چنان مادرى كند که با تقدس مردانگی و ایثار به سرشان سربند "یا حسین" ببندند و از ناموس و کشور و آرمانشان دفاع کنند 🔴 *حالا بندهای پروتکل های اسراییل قابل فهم میشود كه:* *اگر ایران را میخواهید ، تشیع را از آنها بگیرید* http://eitaa.com/cognizable_wan
خانم با سیاست : به همسرش‌زیاد زنگ نمیزنه و همیشه تو مکالماتش زودتر خداحافظی میکنه. 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
سیاست های رفتاری تخم مرغ یک رنگ است اما وقتی شکستی اش دورنگ می شود پس انتظار نداشته باش آدمی را که شکستی با تو یک رنگ باشد . . . 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
رابطه عاطفی تون رو با همسرتون محکم کنید تا با شما احساس صمیمیت کنه و شما رو بهترین پناهگاه بدونه. با خشم و گستاخی، مطمئن باش او رو فقط از خودت دور می کنی. 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
  ‌ ‌ 💏 سیاست همسرداری بی اجرش نکن وقتی کاری برای همسرت انجام میدی و اون بابت انجام کارت ازت تشکر میکنه هی هربار نگو:نه بابا مگه چکارکردم نه کاری نکردم وظیفم بود و ازین دسته جملات..... یه لبخند شیرین کافیه. نه منت بزار برای کاری که میکنی، نه بی اجرش کن که بعد یه مدت نشنوی ازش:فکر کنه کار زیادی کردی وظیفت بوده. 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
از ظاهر همسر خود تعریف کنید. با دست گذاشتن روی نقاط مثبت او، او رو شیفته خود می کنید. 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ لبم رو به دندون گرفتم ولي بابا انگار نمي خواست بيخيال بشه . بابا-: ها؟... خيالت راحته الان؟... خنديدم تا تموم کنه بحثو . راه افتاد . کي باورش ميشه که من الان تو خونه محمد نصر بودم ؟؟؟چقدر اتفاقا سريع و غافلگيرانه ميان و ميرن ... نکنه خواب باشم؟ تا وقتي که برسيم به مهمانسرا توي افکار خودم غرق بودم . رسيديم و رفتيم داخل ، براي شام تخم مرغ درست کردم خوردیم بعدشام تخت ها بدجور بهمون چشمک مي زدن . بابا هم که طفلکي بدجور خسته بود سريع رفت روي تختش دراز کشيد و خيلي زود خوابش برد . منم داوطلبانه ميز رو جمع کردم و اون چند تا ظرف روشستم . حالا ديگه راحت مي تونستم فکر کنم . رفتم جلوي تلوزيون نشستم و يه بالشت گرفتم بغلم. و مرور کردم اتفاقاي امروزو.... با هزار بدبختي پيدا کرديم خونه اش رو و من رفتم تو .هيجاني داشتم که اون سرش نا پيدا . تا اينکه بالاخره زنگ رو زدم و در به روم باز شد . مرتضي عليپور خودش رو معرفي کرد و راهنماييم کرد که بشينم . خودشم رفت تو آشپزخونه . يه خونه تقريبا بزرگ . سه خوابه . در يکي از اتاقاش با بقيه فرق مي کرد. اون اتاقي که من رو به روش نشسته بودم . بيشتر وسيله هاي خونه قهوه اي بودن . و مبل هاي سفيد يه تضاد قشنگي رو با رنگهاي تيره اطراف ايجاد کرده بودن ... داشتم اينور و اونور رو آناليز مي کردم که در رو به روييم باز شد . قلبم داشت مي اومد تو دهنم ولي با ديدن چهره اش از اين فاصله نزديک توي يه لحظه همه آرامش دنيا توي قلب و روح و جسمم سرازير شد . هميشه فکر مي کردم تو اون لحظه از دستپاچگي سکته مي کنم ولي ...عجيب بود ... اصلا اون ساعتي که تو خونه محمد نصر بودم همه چيز و همه چيز و همه چيز عجيب بود ... قدش بلند تر از اوني بود که تصور مي کردم . هيکلش رو فرم بود و پر بود . در عين حال نمای کشیده داشت . ريش هاشم تقريبا بلند شده بودن . سر تا پا مشکي پوشيده بود . اصلا انگار تو خواب بودم . باورم نمي شد . خيلي تو خودش بود . خب دليلش رو هم فهميدم . دوباره ياد حرفاش افتادم. بگذريم که وقتي از دوست داشتن ناهيدش گفت آتيش گرفتم و خاکستر شدم. بدجور شکستم ولي بغض و نگاه التماس آميزش بلايي به سرم آورد که حسودي ناهيد پيشش هيچ بود. اشک هام بي صدا روي بالشت توي بغلم مي ريختن . داشتم عذاب مي کشيدم . اون عشق من بود . نمي تونستم زجر کشيدنش رو ببينم . من عاشقش بودم و نمي خواستم به خاطر ناهيدش فرو بريزه . ناهيدش ... ناهيدش ... محکم به بالشت چنگ زدم . اخه چرا من يهويي بايد اينقدر به تو نزديک بشم و از زندگيت سر در بيارم؟ آخه چرا؟.. من تحمل اينهمه نزديکي بهت رو ندارم ... ولي از يه طرفم ميترسم همه اينا خواب باشه ... محکم دهنم رو فشار دادم به بالشت که صداي هق هقم رو کسي نشنوه . حتي خودم . پسره پررو ... ازم خواستگاري کرد ... ولي بدون کوچکترين عشقي .. ازم خواست باهاش ازدواج کنم ... ولي چي مي شد به خاطر اين که دوسم داره ازم خواستگاري کنه؟ يه ثانيه هم نگاه پر از عجز و التماسش از جلوي چشمام دور نمي شد. -: خدايا ... نميدونم کارم اشتباهه يا درست ... ولي وقتي که نگاهم کرد من قبول کردم ... ميدونم چه راه سختي پيش رومه ... مي دونم بايد به خونواده ام دروغ بگم ... نمي دونم بايد اينکارو کنم يا نه ... ولي ... ولي من عاشقشم ... ميدونم که بدون اجازه تو هيچ برگي از روي درخت به زمين نمي افته ... پس همه اين اتفاقا به اراده و اجازه تو بوده و حکمتي توش هست .... حتي اگه تصميمم اشتباه هم باشه من پيشنهادش رو قبول مي کنم ... دوسش دارم ... عاشقشم .. نميتونم زجر کشيدنش رو ببينم ... وگرنه تا آخر عمرم تصوير چشماي پر التماسش تو ذهنم ميمونه ... چشمايي که شايد با کمک من بتونه از خوشحالي برق بزنه .... پس کمکش مي کنم ... اون رو به عشقش ميرسونم ... مهم نيس چه بلايي سر خودم مياد ... مهم اينه که براي آرامش وراحتی عشقم کاری کرده باشم ... مهم اينه که ميتونم طعم بودن کنارش رو حس کنم ... آره ... خدايا من با توکل به تو توي اين راه پر خطر قدم مي ذارم ... خودت کمکم کن ... بقيشو خودت جور کن افوض امري الي الله ان الله بصير بالعباد....فردا صبحش برگشتيم سمت شهرمون و من تصميم گرفتم که با شيده و شيدا يه مشورتي کنم و خيلي هم سر خود نباشه کارم . به پدر و مادرم که نميتونستم بگم . هر چند بهترين مشاور پدر و مادره ولي خب من که ميدونستم جوابشون چيه . وجهه محمد هم ممکن پيششون خراب بشه . به بهانه گرفتن کتاب از شيده به زور راضيشون کردم و رفتم خونشون . رفتم و همه چيز رو براشون تعريف کردم . شيدا-: جدي مي گي اينا رو عاطي؟؟... يا باز ... از اونجايي که حالم خيلي بد بود و اصلا حوصله نداشتم بهم برخورد . حرفشو قطع کردم -: اومده بودم ازتون کمک و مشورت بگيرم واسه مهم ترين تصميم زندگيم.... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ حدس می زدم.... حالا که فکر مي کنين جدی نميگم پس ديگه حرفي نمي مونه و منم تصميمي که خودم گرفتم رو عملي مي کنم ...خواستم بلند شم که شيدا نذاشت و دوباره من رو نشوند. شيده -: خب چرا ناراحت مي شي؟ ... قبول کن چيز عادي و معمولي نيست و باورش واسه هر کسي سخته ...شيدا-: ولي من حرفتو باور مي کنم ... چون دارم حال و روزتو ميبينم ... شيدا-:خب حالا تصميمي که ميگي خودت گرفتي چيه ؟ -: پيشنهادشو قبول مي کنم ...شيدا-: نه ديوونه آخه اين چه کاريه؟ -: اينکارو مي کنم ...شيدا-: خب اون که ديگه چيزي بهت نگفت ... در واقع تو همونجا تو خونه اش جوابشو بهش دادي... -: خب ميتونم بگم قبول مي کنم ... ولي مطمئنم اگه به مرتضي عليپور بگم به محمد نميگه و من اومدم از شما نظربخوام... شيدا-: عاطي تو نبايد اين کارو کني... عصبي شدم. -: اخه چرا؟ شيدا -: نميدونم ... ولي نبايد اينکارو کني ... ببين همه چي يکم مشکوکه ... اخه تو چطور به اين راحتي بهش اعتماد مي کني؟ ... -: چيش مشکوکه ؟ ... شيده -:همينکه الکي و با دروغ کشوندنت اونجا ... اون ازت همچين چيزي خواست ... نميدونم ولي شايد قصدي دارن ... ديدن تو طرفدارشوني مي خوان ازت استفاده کنن ... -: تو چطور مي توني اينقد بدبين باشي؟ ... من خودم با اين چشماي خودم حال و روز محمد رو ديدم ... عصباني شدن مرتضي رو ديدم ... شيده -: مگه نميتونن نقش بازي کنن؟ ... -: واااي اين حرفا چيه ؟ ... ميخواد چيکار داشته باهام ؟ ... کوچکترين کاري که کنه ابروي خودش ميره .... ميدوني داري راجع به کي حرف مي زني ؟ اره اگه خواننده ديگه بود خودمم مي ترسيدم ولي اين محمد نصره ... شيدا دستم رو که مي لرزيد گرفت و فشار داد. لحنشون مهربون شد . کلي باهام حرف زدن . هزار و يک دليل اوردن که نبايد اينکارو کني ... برا خودت بد ميشه ... من قانع شدم . واقعا قانعم کردن با محبت . اگه مي خواستم لج کنم حرفاشونو قبول نمي کردم . ديدم حرفاشون درسته . بيخيال شدم . ريسک بزرگي بود . نمي شد روش حساب باز کرد . از ذهنم انداختمش دور . راست مي گفتن اين رمان و قصه نبود...زندگي واقعيم بود ... « محمد » با شنيدن صداي اذان به خودم اومدم و سر بيچاره ام رو ازحصار دستاي پر زورم خلاص کردم .خدايا من چه غلطي کردم ؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ از وقتي رادمهر رفته فقط به اين فکر کردم که چرا اين افکاروجملات توي ذهن و دهنم اومد؟ هيچي نمي فهميدم ... هيچ جوابي براش نداشتم .. گيج شده بودم ... الان سه چهار روزه که تو همين حالم و دارم ديوونه ميشم... از جام بلند شدم . توي تاريکي نگاهم به مرتضي افتاد که طاق باز روي مبل خوابيده بود . خوش به حالش ... از هفت دولت آزاده ... رفتم جلوتر و آروم تکونش دادم . -: مرتضي... داره اذان ميگه... نماز نمي خوني؟ يه تکوني خورد که باعث شد کوسن از تو دستش بيفته روي پارکت. مرتضي-: محمد .. جون مادرت بذار بخوابم ... قضاشو مي خونم ... خم شدم و کوسن رو برداشتم و آروم کوبيدم تو صورتش. -: خاک تو سرت... ماه رمضون تموم شد نماز خوندن هاي تو هم تموم شد...مرتضي-: الان پا ميشم... الان ...کوسن رو گرفت تو بغلش و دوباره خوابيد . خنديدم بهش . بيخيال رفتم توي آشپزخونه و وضو گرفتم . نمازم رو توي استديو خوندم . بعد تموم شدنش از جا بلند شدم و روي صندلي پشت سيستمي که مازيار باهاش کاراي ضبط رو انجام ميداد نشستم . روشنش کردم و آخرين کار رو پلي کردم . داشت تحريرام خوب در ميومدااا ... اين مرتضي بوق ...... خرابش کرد ... صداي اوج گرفتن خودم و بع بع کردن مرتضي و بعدش صداي حرفاي من و کتکم به مرتضي بعد از مدت ها خنده اي از ته دل رو به لبم آورد . دوباره ياد رادمهر افتادم . تسبيحم رو درآوردم و بهش يه بوسه زدم . -: خدايا...يه بار .. فقط يه بار ديگه خواسته ام رو مطرح مي کنم ... اگه نشد ديگه کلا بيخيال اين روش مي شم ... توکل به خودت...رفتم بيرون و گوشي مرتضي و خودمو از روي اپن برداشتم و برگشتم توي استديو . از توي گوشيه مرتضي شماره رادمهر برداشتم . با هزار اميد و آرزو قفل گوشيمو باز کردم تا شايد از طرف ناهيد زنگي ... اس ام اسي چيزي باشه ... ولي دريغ ... پوفي کردم و نشستم روي صندلي. يه چنگي ميون موهام زدم و اس ام اس رو نوشتم ... -: سلام خانم رادمهر ... من بابت چندشب پيش متاسفم ... ولي حالا که اتفاقي همچين چيزي رو گفتم بازم ميخوام ازتون بخوام که کمکم کنيد ...براي آخرين بار محمد نصر............. ادبياتم تو حلقم. فرستادمش و يکم منتظر موندم . گوشيو سر دادم رفت ته ميز ... حالا کو تا اين بيدار شه و تکليف من رو روشن کنه...چراغ گوشيم شروع کرد به چشمک زدن . شيرجه زدم سمتش . پس اونم بيدار بود. نوشته بود. رادمهر-: آبرو و آينده من به جهنم ...فکر آبروي خودتون رو هم نمي کنين؟ ديگه نااميد شدم. نوشتم-: حق با شماست ... من با حرف بچگونه خودم شمارو ناراحت کردم و فکر آينده شما رو نکردم. منو ببخشيد. فقط اين قضيه بين خودمون بمونه . البته نميدونم چرا ولي به شما اعتماد زيادي دارم. موفق باشيد قصه نوشتم يا اس؟ ... بيخيال بابا ... سندش کردم . -: نشد محمد ... فکر کردي به هر کي اشاره کني مياد طرفت؟ نه ميبيني که به اين يکي التماس هم کردي ولي قبول نکرد! ...نشد...گوشيو پرت کردم روي صندلي رو بروييم . بلند شدم تا از در برم بيرون . آخرين لحظه جلوي آيينه توقف کردم . هنوز کاملا خودم رو ديد نزده بودم که دوباره ديدم چراغ گوشيم داره چشمک ميزنه. حتما نوشته شما هم موفق باشيد. دستم رو گذاشتم روي دستگيره تا در رو باز کنم ولي منصرف شدم. ياد دستاي ناهيد افتادم که يه روزايي همين دستگيره رو لمس مي کرد . و بي اختيار برگشتم سمت گوشيم . اس ام اسش رو باز کردم و رادمهر-: قبوله ... من به شما کمک مي کنم ولي نه به خاطر خودم ...براي اينکه شما به عشقتون برسين ... ولي خانواده ام نبايد چيزي بدونن .. هيچي...انگار همه دنيا رو بهم دادن. دوباره اسش رو خوندم . روي جمله " به عشقتون برسين " توقف کردم ... عشقم ؟؟ من تعريفي ازين واژه ندارم ... ناهيد رو خيلي خيلي دوست دارم وبدون اون خيلي تنهام... جاش کنارم خيلي خاليه... چون سالها دوسش داشتم ... ولي نمي تونم اسمش رو بذارم عشق ...عشق يه چيزي خيلي فراتره ...خيلي مقدسه ... عشق مال کتاباس ...تو قصه هاس... اصلا وجود خارجي نداره و منم تا حالا همچين چيزي نديدم ...حالا بيخيال...خداي من اين دختر چقدر پر احساس و فداکار بود ... از اعتمادم راضي بودم و مطمعنم که کمکم مي کنه تا ناهيدو برگردونم... نوشتم -: شما لطفي به من ميکنيد که در ازاش فقط ميتونم هر روز و هر شب براتون دعا کنم که اين دنيا و اون دنيا تو بهشت خدا باشين... نوشت رادمهر -: ممنون ...فقط يه مشکلي هست...نوشتم -: چه مشکلي؟ نوشت-: دانشگاهم ... نوشتم-: ميخواين برين ترم سه؟ نوشت-: بله نوشتم-: اون با من ... حداقل کاريه که ميتونم براتون انجام بدم... ديگه چيزي نگفت. شخصيتش برام عجيب بود . -: خدايا ميگن هيج کاري تو دنيا بي حکمت نيست...اينم نمونه اش... يعني ناهيد برمي گرده؟از سر آسودگي نفس عميقي کشيدم . http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ از استدیو زدم بيرون و حريصانه به خونه ام خيره شدم . يه روزي با خانوم خونه ام اينجا رو پر از عشق مي کنيم ... هر ثانيه هر روز و هر شب... رفتم تو اتاقم و يه حوله انداختم رو شونه ام و زدم بيرون . نگاهم افتاد به مرتضي ... بيدار شده بود . بهش يه لبخند زدم و کنارش نشستم . با کلي ذوق براش تعريف کردم که رادمهر قبول کرد . دوباره دهن اين باز موند . يکي ميخواد فک اينو جمع کنه حالا . کم کم رنگ سفيدش به صورتي متمايل شد...بعدش سرخ.... هي داشت کبود و کبود تر مي شد ... اي بابا نميره يه وقت؟ يهو منفجر شد ... از رو مبل بلند شد .. با صدايي که تا حالا بلندتر از اون رو نشنيده بودم سرم داد زد مرتضي-: تو غلط کردي به گوشيه من دست زدي و شمارشو برداشتي؟ اوهوع اين چرا اينقدر عصبانيه حالا؟ .... نکنه واقعا خوشش مياد؟ ... حوله اي رو که روي دوشم بود رو کشيدم و گرفتم دستم و بي توجه به حرفاي مرتضي رفتم سمت حمام . از پشت دستشو کوبيد روي شونه ام و محکم برم گردوند ... بلندتر فرياد زد مرتضي-: مگه با تو نيستم؟ .... عين گاو سرتو انداختي پايين داري ميري... براي چي داري با زندگي دختر مردم بازي مي کني؟ ... اونم دختر به اون پاکی ونجابت رو .... فقط نگاهش کردم ... حق داشت ... چي مي گفتم ؟ چي داشتم که بگم؟... دستشو پس زدم و رفتم تو حموم . حالم از خودم بهم مي خورد. چقد من پست بودم . ولي حالا که اون قبول کرده بود منم پس نمي کشم ... جبران مي کنم فداکاريشو ... لباسامو کندم و رفتم زير دوش ...نيم ساعتي توي حموم بودم . خودم رو خشک کردم و لباسامو رو پوشيدم و اومدم بيرون . مرتضي نبود .دونه دونه اتاقها و آشپزخونه و دستشويي رو نگاه کردم . پس رفته بود . با حوله گير موهام بودم که زنگ به صدا در اومد . رفتم و از چشمي بيرون رو نگاه کردم ... علي بود ... در رو باز کردم . عين ميرغضب داشت نگاهم مي کرد . فهميدم مرتضي جريانو بهش گفته . کشيدمش تو . تو تموم دنيا همين يه دوست خيلي صميمي رو داشتم ...مرتضي هم بود البته ... فقط اينا از همه زندگيم خبر داشتن ... دوستاي ديگه هم داشتم ... مازيار و شايان هم بودن ولي خب نه من باهاشون دردو دل مي کردم و نه اونا چيزي به روم مي آوردن ... از ديشب تا حالا عين يه بچه شده بودم . انگار نه انگار که 25 سالمه . حرف زدنم ...رفتارام ...همه چيم بچگونه بود. قبل اينکه علي بخواد سرزنشم کنه گفتم -: خب چيکار کنم؟ ... خودش قبول کرد... سکوت کرد -: علي باور کن من بدون ناهيد خيلي تنهام ... خودت که ميبيني؟ ... نگاهم کرد . بعد يه مدت بغلم کرد . زير گوشم گفت علي-: مطمئني ناهيدو واسه هميشه میخواي؟ جوابشو ندادم . معلومه که مي خواستم و گرنه چرا بايد اون حرف از دهنم مي پريد و يه دختر معصوم رو وارد بازي مي کردم . گفتم -: علي من کمکش ميکنم يه نويسنده ي درجه ي يک بشه ... جبران مي کنم ... علي من رو از خودش جدا کرد و يه دستي رو شونه ام زد و گفت علي-: فقط مواظب باش نشکنيش ... سر هر قولي بهش دادي مرد و مردونه بايست ... هر قولي ... سرم رو تکون دادم و با اطمينان زل زدم تو چشماي سبز علي... « عاطفه » شيدا -: نهههه؟!! ... همون طور با گوشي ورمي رفتم جوابشو دادم . -: باور کن راست ميگم ... دروغم چيه ؟... ديگه چيزي نگفتن. از تو گوشيم اومدم بيرون و نگاشون کردم . دوتايي با چشاي ور قلمبيده که اندازه ي بشقاب شده بود بهم زل زده بودن .قيافشون خيلي خنده دار شده بود . ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با همه وجودم قهقهه زدم. شيدا خيلي از خنديدن من خوشش مي اومد. ميگفت شيرين ميشي ... وقتي ميخندي دوست دارم گازت بگيرم از بس قشنگ ميخندي ... خنده ام تموم نشده بود که شيدا پريد روم و تا مي تونست نيشگونم گرفت و کتکم زد . منم بيشتر از اون که التماسش کنم منو کتک نزنه ، التماسش مي کردم بهم دست نزنه . از کتکاش دردم نميگرفت. چون درد ديگه اي تو جونم بود. در حد مرگ رو بدنم حساس بودم . نمي ذاشتم کسي بهم دست بزنه. يه جوري مي شدم .مخصوصا اگه طرف به پهلوهام يا پاهام دست مي زد که داغ ميکردم .نميدونم چرا .... توي مدرسه هم هر وقت هرکي بي هوا بهم دست مي زد يا از پشت بغلم مي کرد جيغ مي زدم . ديوونم ديگه .... بالاخره خسته شد و از روم بلند شد . اصلا فرصت نداد بهش توضيح بدم ديوونه ...-: چته؟ ...چرا وحشي شدي؟ ... چرا ميزني؟ شيدا -: حالا ديگه ما رو سرکار مي ذاري ؟شيده -: ديوونه ي خنگ... آها پس بگووو. وقتي خنديدم فکر کرده دارم شوخي مي کنم . -: سر کار چيه رواني ... به ولاي علي قسم کلمه به کلمش راست بود ...قيافتون خنده دار شده بود به خاطر اون خنديدم...دوباره با شک بهم نگاه کردن . صفحه ي گوشيم رو روشن کردم و رفتم تو اس ام اس هام. http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ اس ام اس هاي محمد رو که عين گنج ازشون محافظت مي کردم و بهشون قفل زده بودم رو آوردم و گرفتم طرف شيده . -: بيا بگير نگاه کن ... مثل اینکه قسم خوردما ... اونم به ولاي علي... دوتايي رفتن تو گوشيم و بعد از اينکه همشو خوندن دوباره با قيافه هاي چند دقيقه پيششون زل زدن به من. لپ هام رو پر از باد کردم که مثال به زور جلوي خنده ام رد گرفتم . چند ثانيه بعد همه با هم ترکيديم از خنده. شيدا -: مگه ما اون همه واسه تو روضه نخونديم که اينکارو نکن؟ ... چرا قبول کردي ... به خدا منم نمي خواستم قبول کنم ... ديدين که پيش خودتون گفتم باشه تموم ... ولي وقتي بهم اس داد ... همه تصميمايي محکمم دود شد رفت هوا ... سريع هم جوابشو دادم ... دست خودم نبود ... از وقتي ديده بودمش و قبول کرده بودم زندگي واسم يه رنگ ديگه گرفته بود. انگار توي آسمونا سير مي کردم . من؟ ... عاطفه رادمهر براي يک سال محرم محمد نصر ميشم ... مي شم زنش ... يک سال توي خونه اش زندگي مي کنم ... خدايا خيلي گلي .... هزار بار شکرت که اين دل ديوونه منو آروم کردي ... شيده رفت تو مود افسردگي . -: چي شد چرا ناراحت شدي ؟... شيده -: عاطفه تو داغون ميشي اين طوري ... -: مهم نيست ... عوضش نگاهشو ... بودن در کنارشو تجربه ميکنم... مي ارزه ... لبخند زد. شيده -: آره ... راس ميگي ... مي ارزه ... خوش به حالت به آرزوت رسيدي ... شيدا -: چطوري ميخواد دانشگاهتو درست کنه ؟.... مگه ميشه ؟... شيده -: آره راس ميگه ... مگه میشه که از اين دانشگاه بري تهران ... -: نميدونم ... لابد ميتونه درستش کنه ديگه ... آخه خيلي با اطمينان گفت ... و بعدش به گوشي اشاره کردم. شيده -: حالا کي مياد خواستگاري؟... دلم هوري ريخت پايين. خودمو زدم به غش . هر سه تا خنديديم . -: بازم نميدونم ... سه روزه که زنگ زده ... شايدم منصرف شده ... شيدا -: عاطي به کسي تعريف نکن ... حالا فکر مي کنن داري دروغ ميگي ؟! ... چشمامو رو هم فشار دادم و بلند شدم رفتم تو آشپز خونه . مادربزرگم در حال پختن ماکاروني واسه شام بود. شيده هم اومد تو اشپزخونه و رو به مادر بزرگم گفت شيده -: عزيز عاطفه ني وريريخ عره .... (داريم عاطفه رو شوهر مي ديم )خنديدم . شيده بهم چشمک زد . مادربزرگم خنديد و گفت . عزيز -: کيمه انشاالله ؟ ...(به کي؟ )شيده -: او اوغلانا که هميشه اوخويار ...بیز همیشه اوناقولاغ آ ساریخ ... اون پسره که هميشه مي خونه ما همیشه به صداش گوش میکنیم عزيز -: باخ ؟ ...(وا؟) زديم زير خنده . شيده -: والله ...( بخدا )عزيز خنديد . عزيز -: اونو هاردان تاپ ميشيز ؟ ...( اونو از کجا گير اوردين ؟ )شيده -: بيليميرن که بي عاطفه نه ايشلردن چيخير ...( نميدوني عاطفه چه کارا که نميکنه )ما که خنديديم عزيز فهميد داريم شوخي مي کنيم ديگه چيزي نگفت وضو گرفتم و رفتم تو اتاق خونه ي کوچيک مادر بزرگم تا نماز بخونم . نماز مغربم که تموم شد رفتم سجده و کلي دعا کردم . براي همه چي . براي زندگي خودم و محمد آخر از همه.هييييي...خدايا يعني من دارم ازدواج مي کنم ؟ ... خدا يا خودت کمک کن پشيمون نشده باشه ... سر از سجده برداشتم و بلند شدم براي نماز عشا . رکعت دوم بودم که شيدا بدو بدو پريد تو اتاق شيدا -: عاطي بدو ... بدو ... محمد د اره زنگ ميزنه ... بدوووو ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✍آیت‌الله بهجت(ره) : انسان در دنیا[نهایتا] به ده درصد خواسته‌های خود می‌رسد. کمتر کسی پیدا می‌شود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است. اگر کسی دنیا را این‌گونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواری‌ها و بدی‌های همسر و همسایه و… کمتر ناراحت می‌شود؛ زیرا از دنیا بیش از اینکه خانه بلاست، انتظار نخواهد داشت. 📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۳۰۲ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﺎﺭﻭ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﺶ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺳﻮﭘﺮﻣَﻦ؟ ﻣﯿﮕﻪ : ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ . ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺳﻮﭘﺮﻣَﻦ؟ ﻣﯿﮕﻪ : ﮐﺎﺭﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯾﻢ . ﯾﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻤﯽ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺳﻮﭘﺮﻣَﻦ ؟ ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﺎﺑﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﻦ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﻦ ! ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﭼﯿﻪ ؟؟ !! ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﺁﺧﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﻮﺭﺗﺸﻮ ﺭﻭﯼ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻧﻤﯿﭙﻮﺷﻪ ﻏﯿﺮ ﺳﻮﭘﺮﻣَﻦ خدا رحمتش کنه😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
شب نیست که از دیده نرانی خونم دیریست که من با تو ز خود بیرونم گفتی به فراق نازنینان چونی ؟ وقت است که آیی و ببینی چونم َ 🦋http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ ﺍﻓﺮﯾﻘﺎ ، ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺣﻔﺮه‌ﻫﺎﯾﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮه‌ﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮه‌ها ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ دیگر نمی‌توﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ بی‌آﻭﺭﻧﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺟﯿﻎ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﻧﻤﯽ‌ﺭﺳﺪ تا ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ مشت‌اش ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ تا از ﺩﺍﻡ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﺩ. اما این کار را نمی‌کند و ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﮑﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ. باور و ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻏﻠﻂ ، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﻢ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﻢ. ما زندانی افکار خودمان هستیم. 🌺🌺🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
هفت_رازهمسران 💞راز اول: همسرتان را علیرغم تفاوت ها همانطور که هست بپذیرید و از تلاش برای تغییر او دست بردارید. 💞راز دوم: کاری کنید که وقتی همسرتان در کنار شماست احساس خوبی نسبت به خودش داشته باشد. 💞راز سوم:در برخورد و ارتباط با همسرتان دقت به خرج دهید. 💞راز چهارم: برای داشتن زندگی عاشقانه و رمانتیک وقت و انرژی صرف کنید. 💞راز پنجم: به نیازهای جسمی همسرتان توجه کنید. 💞راز ششم: همسری شاد باشید و مسولیت شادی خود را به عهده بگیرید. 💖راز هفتم: احساسات خود را بشناسید، به آنها بها دهید و با همسرتان پیرامون آن صحبت کنید. 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
بانوی اول فرانسه، مریم را از دانشگاه و جلسه اخراج کرده! و گفته ممکنه با حجابش بچه ها رو بترسونه!! قیافه شون فقط 😄👆 از میترسن، وحشت دارن .. چون تعداد زیاد مسلمانان و نومسلمانان، چهره پاریس و فرانسه را به یه کشور مسلمان شبیه میکنه.. و فرزندان شیطان از این وحشت دارند.. (ص)
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻤﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺣﮑﯿﻢ ! ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﯾﮏ ﮔﻞ ﺭﺯ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺩﺍﻣﯿﻤﯿﺮﺩ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ؟🤔🤔 ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ میشوم ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ؟😔😔 ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ تو تلگرام بفرستش 😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 تا جایی که ممکن است به فرزندان دستور مستقیم ندهید، بلکه فرصت انتخاب‌های مختلف به او بدهید. 👌 این امکان انتخاب، فرزندتان را که تشنه استقلال و خودگردان بودن است راضی می‌کند http://eitaa.com/cognizable_wan
💘سرنوشت عکس‌ها و نوشته‌ها پس از جدایی ✏پس از جدایی؛ تمایل به خواندن چت‌ها و دیدن عکس‌های قدیمی، ممکن است توسط سه ذهنیت انجام گردد: ۱. "ذهنیت کودک آسیب‌پذیر رهاشده" از روی دلتنگی با هیجان عمیق غم و اندوه. ۲. "ذهنیت کودک عصبانی" به منظور فعال‌سازی و تخلیه خشم و تنفر. ۳. "ذهنیت خودآرامبخش بی‌تفاوت"، فاقد هیجان و صرفاً با هدف کاهش رنج. ✏همچنین نگه داشتن یا پاک‌کردن عکس‌ها، چت‌ها و وویس‌ها توسط سه ذهنیت دیگر اتفاق می‌افتد: ۱. "ذهنیت کودک تکانشی" که خیلی سریع و گاهاً همان لحظه، همه چیز را پاک می‌کند و معمولا هم پشیمان می‌شود. ۲."ذهنیت محافظ بی‌تفاوت"، که همه خاطرات تصویری و نوشتاری را نگه می‌دارد، اما بازبینی ندارد. ۳. "ذهنیت شیاد و دغل‌کار"، که موارد را به منظور سواستفاده برای روز مبادا ذخیره سازی می‌کند. 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
تفاوت های فرهنگی را در ابتدای ازدواج دقیقا بشناسید گاهی افراد ناخواسته باعث ایجاد مشکلاتی می شوند که ریشه ی آن در تفاوت های فرهنگی است. مثلاً در یک فرهنگ عروس باید به مادر شوهرش بگوید « » و در فرهنگ دیگر بگوید « ». حال تصور کنید دختری از فرهنگ دوم با پسری از فرهنگ اول ازدواج کند. هر موقع این عروس مادر شوهرش را صدا میزند و «حاج خانوم» می گوید، موجی از ناراحتی در مادر شوهر ایجاد می شود و این کوچکترین مشکلی است که می تواند بوجود آید. http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 زیبایی و اندام خوب تنها برای مدتی میتواند برای شوهرتان جذاب باشد.. 💟 برای حفظ یک مرد باید رفتار زنانه داشته باشید. 💟 شاید تا بحال در اطرافیانتان خیلی از مردها را دیده باشید که دارای همسری هستند که نه زیبا است و نه خوش اندام ، اما آن مرد شیفته همسر خود است . 💟پس اگر فکر میکنید تنها زیبا بودن باعث میشود مردتان به زن دیگری نگاه نکند یا تنوع طلبی خود را بیدار نکند کاملا در اشتباهید.👌👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 یک بانوی میداند که وقتی همسرش خسته به خانه آمد و گفت که مثلا چقدر هوا گرمه ؛ 👈 اینجا وقت این نیست که به او بگوید : صدبار گفتم که کولر رو درست کن، حقته که گرمت بشه و فلان... ✅ او با شوهرش میکند و پثلا میگوید: عزیزم تا یه دوش بگیری منم یک شربت خنک برات درست میکنم. http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ قلبم ضربان شديدي گرفت . خواستم نمازم رو قطع کنم . به خودم گفتم غلط میکنی...نمازو با آرامش تمام تموم کردم. حتي بيشتر از حد معمول طولش دادم که خودمو واسه ي خدا لوس کنم و بگم...ببين...تو رو بيشتر از عشقم دوست دارم ...نمازم که تموم شد شيدا اومد جلو . شيدا -: اي کوفت...حالا واسه من نماز جعفر طيار مي خونه ... قطع شد...گوشي رو گرفتم و نگاهش کردم .عين يه توپي شدم که بادش خالي شده يهو دو دستي کوبيدم تو سرم و گفتم. -: واي شيدا آواي انتظارم يکي از آهنگاشه...فکر نکنه عاشقشم؟ شيده با شنيدن صدامون اومد تو اتاق . شيده -: واي ديوونه کاش عوضش مي کردي ...شيدا ابروهاش رو داد بالا و گفت شيدا -: اگه فک کنه هم خب...فکرش همچين بيراه نيست... -: اگه احساس من رو فهميده باشه و ديگه زنگ نزنه چي ؟شيدا -: وااا مسخره چه ربطي داره آواي انتظار به احساس تو ؟ ... خب خودت زنگ بزن بگو ببخشيد داشتم نماز مي خوندم امري داشتين ؟داشتم تجزيه تحليل مي کردم که خودم زنگ بزنم يا نه که صداي زنگ گوشيم بلند. اسم محمد نصر افتاده بود روي گوشيم . چشمام پر شد . از سر سجاده بلند شدم و چادر نماز رو از سرم کشيدم و جواب دادم . گذاشتم روي اسپيکر ...-: بله ؟ محمد- : سلام خانوم رادمهر ، نصر هستم...حالم رو نپرسيد نامرد . حالا خوبه کارش پيشم گيره ها . مثل خودش سرد جواب دادم . -: سلام آقاي نصر...بفرمائيد. ..نصر -: راستش زنگ زدم که بپرسم قرارمون سر جاشه؟ آهي کشيدم . -: بله...سرجاشه...نصر -: پس ميشه شماره ي پدرتون رو به من بديد ؟ براي اينکه شما رو ازشون خواستگاري کنم...قلبم ضربان گرفت و بي اختيار لبخند بزرگي روي لبم شکل گرفت . به شيدا نگاه کردم با حرکت لبش بهم گفت شيدا -: نيشتو ببند...-: بله ... يادداشت مي کنيد؟نصر -: بفرماييد...شماره رو گفتم. تشکر کرد و بعدش خداحافظي کرد. شيدا -: خاک توسرت... خب ميخواستي يکم ناز کني بعد شماره بدي ...نيشخندي نشست گوشه ي لبم . -: ناز واسه چي ؟ ما باهم قرار گذاشتيم ... واقعا که خواستگاري نمي کرد ... نديدي اون چقدر عادي و معمولي حرف مي زد ؟ از يادآوري لحن خشک و عاديش قلبم فشرده شد . به صفحه ي گوشيم زل زدم و شمارشو بوسيدم و گوشيو گذاشتم روي قلبم . سرم رو که بالا آوردم با نگاه هاي غمگين شيدا و شيده روبرو شدم . شيدا -: عاطفه مطمئني مي خواي اين کارو بکني ؟ هنوزم دير نشده ها ... احساساتي تصميم نگير ... لبخند محوي زدم و سرم رو انداختم پائين .گل هاي فرشو خلاف جهتشون تکون دادم و دوباره صافشون کردم . در همين حال شروع کردم به حرف زدن ...حرفهاي دلم -: کي فکرشو مي کرد ؟حتي از صد کيلو متري مغزمم رد نمي شد که يه روز کسي رو که فقط از قاب تلوزيون مي ديدم ، منو دعوت کنه خونه اش و بعد دقيقا همون روز اونقدر آشفته بشه که بخواد باهام قراري بذاره و توي اين قرار من بشم محرمش ... فکر کن؟همه چي مثل خواب ميمونه... کي فکرشو مي کرد که روياهام تبديل به واقعيت بشه ؟مي دونم وقتي ناهيد رو بياره و من رو رد کنه دنبال کارم نابود مي شم ...ولي شيدا... بذار حتي شده واسه يه روز لمس کنم از نزديک اين رويامو ...شيده دستمو که درگير فرش بود گرفت...شيده -: عاطي بذار حداقل يه استخاره بکنيم .... شايد اصلا به صلاح نباشه... بيا يه استخاره بگير تا خيالمون راحت شه...-: اگه بد اومد چي؟ شيده -: خب حداقل مي دوني همه چي به اين سادگي که تو فکر مي کني تموم نميشه ... شايد اتفاقاي خيلي بدي بيفته که حتي تصورشم نتوني بکني...راست ميگفت. -: باشه ... شيده -: توکلت به خدا باشه ...لبخندي زد و چشماشو رو هم فشار داد . دو هفته از ماجرا گذشته بود ولي خبري نبود . نه روم ميشد به محمد زنگ بزنم و خبري بگيرم نه کاري از دستم برمي اومد . جز انتظار ...تابستونم که بود . بيکار بودم و حسابي دلتنگ دانشگاه . سرم رو با کتاب گرم مي کردم . بابا-: عاطفه... بيا ، هندزفريمو از گوشم در آوردم و کتابم رو پرت کردم رو تخت. http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ الان ميام ...از روي زمين بلند شدم و يه نگاه تو آينه به خودم انداختم . يه مدل به موهام دادم و رفتم تو هال . بابام کنار بخاري نشسته بود و به پشتي تکيه داده بود. مامانم هم مقابلش نشسته بود و بينشون هم يه سيني چاي بود ... -: بله... بابام نگام کرد و با چند لحظه مکث گفت بابا-: بشين ... بعد با چشم هاش به زمين اشاره کرد ... اوه ... اوه ... فهميدم اوضاع بدجور خيته ... باز چه کاری کردم که خودم نمي دونم؟ تودلم يه بار سوره نصر رو خوندم و نشستم . -: چي شده؟ بابا-: يه چيز ميپرسم راستشو بگو ... استرس گرفتم و خودمو به خدا سپردم . -: باشه ... بابا-: اون روز که رفتي خونه محمد نصر چي شد ؟ چي بهت گفت ؟ فقط راستشو بگو ها ... يا حسين ... چي شده يعني ؟ -: هيچي ديگه ... رفتم تو مدير برنامشم بود ... يه ربعي طول کشيد تا از اتاق بياد بيرون ... بعد اومد و شوخي دوستشو برام توضيح داد و يه تشکر ازم کرد ... بعدشم مدير برنامش يه خورده باهام حرف زد که چي شد نوشتي و مي خواي ادامه بدي يا نه؟ ... يه خورده هم مشاوره داد ... بابا-: محمد نصر چي بهت گفت ؟ ... -:هيچي نگفت ... اصلا حرف نمي زد ... همون عذر خواهي و تشکر کرد ديگه هيچي ... بابا با شک نگاهم کرد . بابا-: مطمئني؟-: آره بابا دروغم چيه ؟ چي شده مگه ؟ اتفاقي افتاده ؟ بابا بدون توجه به سوالم پرسيد بابا-: مگه اين آقا زن نداشت ؟ کم کم رادارام داشت به کار مي افتاد . -: چرا ... حلقه دستش بود ... سرشو تکون دادو چاييشو برداشت . فهميدم نمي خواد بيشتر ازاین حرف بزنه . نکنه با خودشون بگن هنوز بچم و محمد رو رد کنن ؟ خودم بايد دست به کار شم ... ديگه يه قولي به محمد دادم و هم چون استخاره هم خيلي خوب در اومده بود و تاکيد شده بود حتما انجام بده . بايد ديگه خجالت رو کنار مي ذاشتم . پرسيدم ...-: بابا چي شده خب ؟ سرشو تکون داد که يعني هيچي ... واااي نه ... بايد بگي ... اصرار کردم -: آخه نميشه که هيچي ... پس چرا بعد از يه هفته داريد اين سوال رو مي پرسيد ؟ يه نگاه به مامانم کرد و بعد بهم گفت بابا -: ازت خواستگاري کرده ... چه قندي تو دلم آب شد ... سعي کردم ذوقمو کنترل کنم . پس چشام رو گرد کردم و گفتم -: چيييييي ؟؟؟؟؟ چاييشو سر کشيد و جواب داد . بابا -: اونروز باباش زنگ زد بهم ... منم تعجب کردم ولي بعد خودش گوشيو گرفت و کلي بهم اصرار کرد که بذارم بياد خواستگاري ....خيلي دلم مي خواست بپرسم خب شما چي گفتي ؟ ولي واقعا خجالت مي کشيدم . خدايا خودت يه کاري کن ... سرم رو انداختم پايين که مثال خجالت کشيدم . اي تو روحت ... انگار نه انگار که خودتون دوتايي بريدين و دوختين و الان دارين بزرگترهاتون رو بازي ميدين ... بابا-: شماره من رو تو بهش دادي؟ ... ايول خدا جون ... دمت گرم ... -: بله ... بابا-: چرا ؟-: خب ازم پرسيد منم بهش گفتم ولي نمي دونستم واس چي مي خواد ... خدايا منو ببخش بابت اين دروغا ... جبران مي کنم ... خجالت رو بايد مي ذاشتم کنار انگار ...من من کردم -: خب ... شما ... چي بهش گفتي ؟ خرين قلوپ از چايشو خورد . بابا-: گفتم نه ...وا رفتم . بي اختيار گفتم -: چرا ؟؟؟ فقط بهم نگاه کرد . فک کنم گند زدم . بلند شدم و برگشتم تو اتاق و نشستم رو تخت آتنا. آرنجام رو گذاشتم رو زانوهام . خدايا ...خودت يه کاريش بکن ... اگه بابام بگه نه يعني نه ... همين لحظه بابام اومد تو اتاقم و در وپشت سرش بست . اين يعني اينکه مي خواد باهام مردونه صحبت کنه . قربونت برم خدا ... مي خواست باهام منطقي حرف بزنه . اومد کنارم نشست روتخت . سرم رو انداختم پايين... http://eitaa.com/cognizable_wan