eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط با کسانی بحث کنید که می‌دانید آن‌قدر عقل و عزت نفس دارند که حرف‌های بی‌معنی نمی‌زنند، کسانی که به دلیل توسل می‌جویند ، حقیقت را گرامی می‌دارند و آن‌قدر منصف هستند که اگر حق با طرف مقابلشان باشد اشتباه بودنشان را قبول می‌کنند. پس نتیجه می‌گیریم که به ندرت در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی! هنر همیشه بر حق بودن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ # *خانم هابخونن* 😤: *سوال* :👇 *وقتی همسرم به من توجهی نداره چرا من باید برای زندگی تلاش کنم و انرژی بذارم* ؟؟؟😕😕 😊: جواب شما در وهله اول موظفی بهترین باشی ! چه به خاطر خودت و چه به خاطر دیگران 💥اگر بهترین باشی و در این مسیر تلاش کنی خواهی دید که دنیای اطرافت هم به طرز شگفت آوری تغییر میکنه جوشش و تغییر درونی منجر به تغییرات بیرونی میشه 💥از طرفی ، اگر هدفت از ازدواج کسب آرامش بوده پس با این تفکر که یه قدم اون یه قدم من جلو بری نتیجه ش چیزی جز میدان مبارزه یا در بهترین حالت زندگی بازاری و معامله نخواهد بود ! عاشقی معامله نیست داد و ستد نیست 👈قدیمی ها میگفتن اگه یکی منِ ِ اون یکی نیم من باشه ! اگه اون آتیشه تو آب باش 🧐برا چی میگفتن؟؟ چون اگه اون بی توجه بود و تو هم سرد شدی پس فاتحه زندگیتو بخون .... ✍اگه قصد داری زندگیتو حفظ کنی یه مدت تو تمام و کمال باانرژی باش، به خدا توکل کن، بهترین باش من شک ندارم همسرت هم تغییر میکنه هم خودت با انرژی باش و هم به انرژی لایزال الهی وصل شو .... من شک ندارم نتیجه میگیری 🌺🌺 ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ # *خانم هابخونن* ✅ *ﭼﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ*❌❌❌❌❌ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﺍﮔﺮ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺩﺭﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺭﺍ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﭼﮏﮐﺮﺩﻥ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ. ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺎ ﺫﮐﺎﻭﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﮐﺮﺩﻥ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﺗﺎﻥ، ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻭ ﮔﺮﯾﺰ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﺮﺻﻪ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺵ ﻣﺜﻞ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﯾﺎ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺍﻭﺳﺮ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﮐﻪﻣﺪﺍﻡ ﺗﺤﺖ ﻧﻈﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺸﺘﺮﮎﺗﺎﻥ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺭﯾﺪ،ﭘﺲﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯﭼﺸﻢ ﺷﻤﺎ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﺳﺖ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻣﻔﺼﻞ ﻭﺷﻔﺎﻑ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪو ﺗﺼﻤﯿﻤﯽﺟﺪﯼﺑﺮﺍﯼﺍﺩﺍﻣﻪﺯﻧﺪﮔﯽﺗﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ # *تجسس_در_وسایل_همسر ممنوع*⛔️ ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ علي-:تو مگه مي دوني کي تولدشه؟-:من ندونم کي بدونه؟ ۲۰ فروردين...علي-: بابا ايول داري آجي...آره اتفاقا خيلي هم ميشناسم...حتما بهش ميگم...تا اون موقع واست حاضرميکنه...ميخواي قابشم بگيري؟ -: داداش شما از من پايه تري...آره...بعدشم ميخوام يه جايي نصب کنم که خودش ببينه... علي-: ميذاريم تو استديوش...زد زير خنده...اي خدا اين بشر چقد شلوغ بود...چقدم بامزه ميخنديد... داشتيم ميخنديديم که در باز شد و مرتضي اومد بيرون...دوتا مونم خنده ها مون رو قورت داديم چون ميدونستيم محمد ببينه واويلاست ...مرتضي اصلا سرش رو بالا نياورد...مرتضي-: علي جان خداحافظ... آبجي با اجازه...رفت بيرون... فرصت هيچ حرفيم بهمون نداد... هاج و واج از اين همه تغيير مرتضي مونده بودم...ولي اصلا هم حاضر نبودم بپرسم دوباره...علي هم رفت داخل اتاق محمد و بعد چند ديقه اومد بيرون و خدافظي کرد...موقع رفتن يهو چرخيد طرفم...علي-: اين تابلو رو کامل درستش ميکنم ، ميارم با هم نصبش ميکنيم...آروم رفتم تو اتاق محمد...چشاش بسته بود...چراغ رو خاموش کردم...ميدونستم خواب نيست...نشستم روي صندلي و يه خورده نگاهش کردم...کف دست راستم رو گذاشتم روي صورتش ببينم داغه يا نه...يکم داغ بود... ولي الحمدلله داشت خوب ميشد انگار...محمد دستمو گرفت تو دستاش و فشار داد...سرم رو انداختم پايين و آهي کشيدم...کف دستمو بوسيد... انگار برق هزار ولت از تو بدنم رد شد...لذت غريبي بهم دست داد...دوباره دستم رو فشار داد...محمد-: ممنون به خاطر همه زحمتات کوچولو... بحثو عوض کردم...-: ببين شيده اينو واسم فرستاده... دستم رو به همين بهانه از دستاش جدا کردم و گوشيمو از جيب مانتوم در آوردم ...آهنگي رو که شيده با واتس واسم فرستاده بود رو پلي کردم...چشاشو باز نميکرد... -:خيلي قشنگه...-:چشمات پر اميدن... احساس قشنگي رو بهم ميدن... تو روز و روزگاري که دلم ميخواست... يکي ببينتم حال منو ديده...قلبم پر احساسه...ببين چقد رو دوريه تو حساسه...هميشه وقت دلتنگي تو اين دنيا...به جز تو هيچکسو ديگه نميشناسه...آرومم ...دنيا رو نميدونم...برام کافيه وقتي که کنار تو ، تو اين خونه ام...در واقع حرفاي دل خودم بود.از اين طريق داشتم به گوش محمد ميرسوندمش...يه دفعه اي گوشيو از دستم کشيد و آهنگو قطع کرد... نفهميدم چي شد؟ شايد خوشش نيومد...بيخيال شدم -: محمد...چي ميخوري واست درست کنم؟هرچي تو دوست داري...محمد-: ميل ندارم ...هيچي ...خنديدم...-: باز تو شروع کردي؟ بايد بخوري... محمد-: خب از همون سوپ خوشمزه ات بيار...ظهر سير نشدم...به بشقاب قنديل بسته روي عسلي اشاره کرد...برداشتم و بردم آشپزخونه... اونو گذاشتم توي سينک و سوپ رو داغ کردم و براش کشيدم...اين دفعه عين بچه آدم همه رو خورد...از چيز هايي که علي آورده بود به خوردش دادم...محمد-: خيلي خسته ام...دراز کشيد -:خب ديگه بخواب... خيلي سخت گذشت بهت...چشاشو بست...روش رو کشيدم...محمد-: ممنونم... لبخند زد و ديگه چيزي نگفت...شايد به زبون نمي آوردم و ثابت نميکردم عاشقشم ولي بعضي وقتا دوست داشتم بدونه دوسش دارم تا اون فکر نکنه ازش بدم مياد ...و يه راه براش باز کنم...که اگه دوسم داره جرئت کنه بگه...باز تو توهم زدي دختر...چه خوش اشتها ...اعتماد به سقف...بي جنبه اي ديگه...تا يکي نگات ميکنه فکر ميکني چه خبره...فکر کن يه درصد محمد تو رو دوست داشته باشه و بخواد بگه...نديدي چطور با ناهيد جفت و جور شدن؟ اصلا همون روزي که تنهاشون گذاشتم انگاري حرفاشون رو زدن و سنگاشونو وا کندن...الانم منتظر يه فرصتن که يه جور محترمانه اي بهم بگن برم گم شم که بهم بر نخوره...ولي کور خوندي محمد...تا وقتي به زبون نياري از اين خونه نميرم و دل نميکنم...نميتونم که دل بکنم...رفتم بيرون...در اتاقش رو بستم و شروع کردم به خونه تکوني...فردا عيد بود...تازه فردا بايد ميرفتم کمک حاج خانوم واسه يه خورده تميز کاري و اينا...شروع کردم اول گردگيري و اينا...همه جا رودستمال کشيدم تميز و برق انداختم و پارکت ها رو هم با دستمال و يه کم آب تميز کردم و استديوي محمد رو برق انداختم و مرتب کردم... خلاصه همه جا رو مثل دسته گل کردم...وسايلاي هفت سين رو هم از اتاقم برداشتم.روي اپن يه سفره هفت سين خوشگل چيدم... وقتي کارم تموم شد تازه فهميدم که لباسام هنوز تنمه...کندمشون و عوض کردم...و انداختم لباسشويي و روشنش کردم...تا تموم شه هم يه خورده فيلم ديدم و به پتو و بالش و کفش محمد که تو بالکن گذاشته بودم خشک بشن سر زدم و برشون داشتم...پتو و بالشش رو از خدا خواسته بردم تو اتاق خودم چون خودم نداشتم...از خستگي داشتم بيهوش مي شدم...ساعت ۳ بود... بعد پهن کردن لباس هاي شسته شده تو بالکن رفتم تا بخوابم... صبحم بايد زود بيدار ميشدم... گوشيو واسه ساعت ۷:۳۰ وقت گذاشتم... ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ بعد پهن کردن لباسهای شسته شده تو بالکن رفتم تابخوابم..صبحم باید زود بیدار میشدم..گوشیمو واسه ساعت ۷:۳۰ وقت گذاشتم..بعدپهن کردن لباسا بیهوش افتادم با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و سريع پريدم حموم و يه دوش نيم ساعته و حسابي گرفتم و اومدم بيرون واسه محمد صبحونه حاضر کردم .رفتم تو اتاقش...آخي...خواب بود...سيني رو گذاشتم رو عسلي کنار تختش تا وقتي بلند شد بخوره.يه ياد داشتم نوشتم واسش که ميرم کمک حاج خانوم...بعدم يه چادر انداختم رو سرم و رفتم پايين... کلي ذوق کرد بنده خدا...قرار شد اون ناهار درست کنه واسه من و محمد و خودش و منم خونه رو مرتب کنم...هفت سينش رو چيده بود... کل خونه رو جارو کشيدم ودستمال کشيدم... همونطور که کار ميکردم صحبت هم ميکرديم و اون از زندگيش و بچه هاش ميگفت.بچه هاش قرار بود واسه سال تحويل بيان. نامردا نميومدن يه کمک به پيرزن بکنن. همه جا رو برق انداختم.حالا من همون دختري بودم که وقتي مامانم ميگفت لباساي لباسشويي رو پهن کنم کلي غر ميزدم...کلا زمين تا آسمون عوض شده بودم... تو خونه از جام تکون نميخوردم. ولي الان اصلا تنبلي تو وجودم نبود. همچين با عشق کارا رو انجام ميدادم که خودم تعجب ميکردم... تو خونه خيلي هم بداخلاق بودم ولي حالا کاملا آروم و مطيع بودم جلوي محمد...ياد حديث پيامبر افتادم..." بگذاريد جوانانتان ازدواج کنند تا خداوند اخلاقشان را نيکو کند و در رزق آن ها وسعت بخشد" .تميز کاريا که تموم شد حاج خانوم صدام کرد تا ناهار ببرم و با محمد بخوريم... هنوز يکم کار مونده بود...ازش اجازه گرفتم و تلفن رو برداشتم... زنگ زدم به خونه...تلفن خونه و گوشيشو گذاشته بودم رو عسلي تا اگه کسی زنگ زدمجبور نشه از جاش بلند شه...برداشت...محمد: بله؟-: سلام آقاي خواننده... خوبي؟ بهتري؟محمد-: بله خانوم نويسنده ...شما خوبي؟ ما هم خوبيم شکر خدا...ببخشيد تنها مونديا...الان برات ناهار ميارم ...صبحونه توخوردي؟ محمد-: آره يه چيزايي خوردم...مگه تو با من ناهار نميخوري؟ -: يکمم اينجا کار دارم تو خونه حاج خانوم... ناهار تو رو ميارم و کارا رو انجام ميدم و ميام خونه...باشه؟ محمد-: باشه...-: اومدم. خدافظ...و گوشيو قطع کردم... سيني اي رو که حاج خانوم چيده بود رو بردم بالا...در خونه رو با کليد باز کردم و يه راست رفتم تو اتاق محمد...نشسته بود روي تخت...يه لبخند تحويل هم داديم... سيني رو گذاشتم رو پاش ونشستم لبه تخت...کف دست راستم رو گذاشتم کنار پاش و تکيه دادم به همون دستم...لبخند از رو لبم محو نميشد...يه قاشق برد تو دهنش-: خوبي؟بهم لبخندي زد وچشاشو رو هم فشار داد...-: تب نداري؟ محمد-:نميدونم.میخوای مثل دیشب ببین خودت ببين...لپشو آورد جلو...-: بعد به من ميگي کوچولو؟ اومدم دستمو بذارم رو صورتش که سرشو تکون داد و تو هوا دستمو بوسيد...سريع کشيدم کنار دستمو...-:محمد اين چه کاريه ؟محمد-: تو چيکار داري؟ اين دستاي کوچولو يه شب تا صبح رو روي صورت و پاهاي من کشيده شده تا من اينطور سرحال شم دوباره...بايد هزاربار بوسيدشون... فکر کردي ما اين قدر بي معرفتيم؟ لبخند شرمگيني زدم...واسه اين که بحثو عوض کنم گفتم-: تو با اجازه کي از جات بلند شدي و سيني صبحونه رو بردي؟ محمد-: بابا دستشويي هم نرم؟ خنديديم دو تا مونم...بعدش من بلند شدم...-: برم يه خورده هم کمک حاج خانوم کنم و بيام سالو تحويل کنيم... محمد-: چقد مونده؟-: دو ساعت ديگه... الان ساعت دوئه...رفتم پايين...يه خورده تغيير دکوراسيون دادم و ميوه و شيريني و آجيل رو توي ظرفا ريختم و چيديم...ساعت ۳:۳۰ که شد مهموناي حاج خانوم اومدن ...يکی زدم تو سرم... فقط نيم ساعت وقت داشتم آماده شم... تصميم داشتم لباس خوشگل بپوشم و... هرچند که نامردي بود به ناهيد...ولي... خب خدايا من خوشگل نکنم خودمو؟ خدافظي کردم و دويدم بالا...بدون اين که به محمد سر بزنم دويدم تو اتاقم... در کوبيده شد پشت سرم...سريع يه ساپورت مشکي پام کردم و يه پيرهن لیمویی برداشتمو پوشیدمش آستين هاش هم سه ربع بود...تنخورش خيلي خوشگل بودبه تنم يه صندل مشکي خوشگلم پام کردم...واسه اولين بار جلو محمد... .واسه اصلاح ابرو و صورت هم که تازه رفته بودم... يه ربع مونده بود به تحويل سال... بايد ميرفتم به محمدم کمک ميکردم بلند شه....يه صلوات فرستادم و فوت کردم به خودم بلکه يه فرجي شد...درو که باز کردم ديدم محمد تکيه داده به اپن.بدون اين که نگام کنه با کنترل استريو رو روشن کرد...يه شلوار کتون با کت کتون مشکي پوشيده بود با يه پيرهن سفيد...مو هاشم خيلي خوشگل شونه کرده بود...يه آهنگ پلي شد...آهنگ ميثم ابراهيمي بود...همون که گذاشتم گوش داد...سرش هنوز پايين بود... کتون مشکي تازه هم پوشيده بود.با يه ژست خيلي قشنگ سرش رو آورد بالا...من تو قاب در مات ايستاده بودم... ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ خیره شد بهم...خيلي خاص بود نگاهش...خواننده شروع کرد به خوندن.ولي صداي ميثم ابراهيمي نبود...صداي محمد بود...آره صداي خود محمد بود...ولي آهنگ و متن واسه ميثم ابراهيمي بود...منم خيره به اون...نگاهشو ازم نميگرفت-: چشمات...پر اميدن... احساس قشنگي رو بهم ميدن... تو روز و روزگاري که دلم ميخواست...يکي ببينتم... حال منو ديده...قلبم... پر احساسه...ببين چقد رو دوريه تو حساسه...هميشه وقت دلتنگي تو اين دنيا...به جز تو هيچکسو ديگه نميشناسه... آرومم ...دنيا رو نميدونم...برام کافيه وقتي که کنار تو ، تو اين خونه ام...آرومم ...ارومم...آرامش اين خونه رو...حسي رو که ميگه نرو... حتي تو که جون مني...اين جونه رو مديون توام...اين حسي که دلتنگمو ... آسمون خوش رنگمو ... وقتي که و آهنگمي ...آهنگمو مديون توام ...نميدونستم چيکار کنم...غيرمنتظره بود واسم اين کارش...عالي خونده بود...واقعا تو هنگ بودم...چشاش پر شده بود... به خدا چشاش پر شده بود -:روزا که بارون ميزنه به شيشه مون... انگار خدا نشسته اينجا پيشمون... چشام از حس بودنت خيسه همش ...بابت بودن تو ممنوم ازش... ممنونم ازش ...آرامش اين خونه رو ...حس رو که ديگه نرو...حتي تو که جون مني...اين جونه رو مديون توأم...اين حسي که دلتنگمو... آسمون خوشرنگمو...وقتي که تو آهنگمي...آهنگمو مديون توأم... اشکام ريختن...معني اين کارش چي بود؟ بالاخره تصميم گرفت يه حرکتي بکنه...از اپن جدا شد... دقيقا کنار سفره هفت سينم ايستاده بود...مات و مبهوت مونده بودم...خيره بهش...با دستاش اشاره کرد که برم جلو... رفتم...و دو طرف صورتم رو گرفت و خيره شد تو چشمام... حالت نگاهش خاص بود...تو نگاهش داشتم حل ميشدم ...سرشو آورد پايين و آروم و طولاني چشام رو بوسيد... هر کدوم رو چندين بار...آهنگ تموم شد... صداي توپ از tv اومد و اعلام سال ۱۳۹۳... محمد-: عيدت مبارک... پيشونيمو بوسيد-: اينو کي خوندي بدجنس؟ محمد-: ديشب بعد اينکه تو خوابيدي رفتم تو استديو و تا صبح مشغول بودم ...صبحم شانس آوردم قبل از اينکه به من سر بزني رفتي دوش بگيري خودمو به خواب زدم. بعدم که رفتي خونه حاج خانوم-: پس چرا ديشب اينو انداختم قطعش کردي؟ محمد -: داشتي نقشه هام رو نقش بر آب ميکردي وروجک ...خنديدم و پيشونيمو گذاشتم روي سينه اش وروی قلبشو بوسیدم دلم ميخواست تا ابد همين جا تو بغلش بمونم...-: ايشالا از سال بعد سال رو کنار ناهيد خانوم تحويل ميکني... ببخش که اين عيد بهت بد گذشت-: ناهيد... نذاشت ادامه بدم...انگشت اشاره شو گذاشت روي لبم...محمد-: هيس...خنديدم...-:چرا می خندی؟میترسم بگم ..بچه شدی عاطفه؟بازم خندیدم.-: بگوخب... -:پیرهنتو ببین چیکارش کردم عکس لبام درس روی سینه اش افتاده بود کلی خندیدیم .از تو جيب کتش يه جعبه خوشگل کوچو لوي سفيد درآورد.يه روبان سرخ خوشگل هم گره خورده بود روش.اومد جلو و گرفت طرفم.با ذوق بچگونه اي گفتم -: واسه منه؟واقعا؟ بدون اينکه منتظر جوابش باشم ازش گرفتم و بازش کردم.يه پلاک نقره بود توش که مستطيل بود گوشه سمت راست بالا چند تا گل کوچولو حک شده بود روش و گوشه سمت چپ پايين هم چند تا خط موج دار روش وان يکاد حک شده بود...و يه بند آبي فيروزه اي هم بهش متصل بود. محمد از دستم درش آورد و انداختش گردنم...محمد-: شرمنده اگه خيلي کم و ناقابله... ديشب درستش کردم...ان شالله جبران ميکنم...پلاک رو بوسيدم -: واااي خودت درستش کردي؟محمد اين چه حرفيه؟ خيلي ماهه... خيلي نازه... واقعا دستت درد نکنه...واقعا ممنون.خدايا شکرت... رفت پیرهنشو عوض کرد وبه من گفت:-عاطفه اینو نمی شوری همینجور میمونه http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ « محمد » عاطفه-: واااااايییییي...آخ جوووووونم...اصفهااااان...عزيزم...چه ذوقي ميکرد... از آيينه يه نگاهي به عقب انداختم...نگاش کردم...-: تاحالا نيومده بودي؟ کمربندشو باز کرد و چرخيد طرفم ...با ذوق گفت :عاطفه-:نهههه!!! خيلي دوست داشتم بيام.داخل شهر شديم...راه خونه رو پيش گرفتم. عاطفه-: مخمد...چقد مونده برسيم؟ خنديدم...-: يه ربعه رسيديم...چقد ذوق ميکردم از ذوقش... تموم راه رو منو به حرف گرفت و از هر دري حرف زد تا من حوصله ام سر نره... برام ميوه پوست گرفت پسته شکست..کلي بهم رسيد...کلي هم آهنگ گوش داديم وبحث کرديم...وای چقد ميترسيدم... از از دست دادنش... خيلي مهربون بود...جوري که گاهي شک ميکنم و فکر ميکنم اونم اندازه من عاشقه...ولي چه خيالات خامي... واقعا عين يه فرشته ميموند... اون شبي که تا صبح بالا سرم گريه ميکرد وميگفت تورو خدا خوب شو...دلم ميخواست تا ابد مريض باشم تا پرستارم اين کوچولو باشه... وقتي حس ميکنم احساسش فقط برادرانه است از هرچي برادره تو دنيا متنفر ميشم... مطمئنم احساس ديگه اي بهم نداره.خدايا به خودت سپردم ديگه بقيه رو... آها راستي يه تشکر اساسي بهت بدهکارم الحمدلله رب العالمين.بخاطر اینکه سال تحویل بغلم بود... خدایاخودت گفتی شکر نعمت نعمتت افزون کند... هزار بار شکرت.شايد تا وقتي نفس ميکشم جاش همين جا باشه... شکرت... عاطفه-:مخمممد... جون مخمد؟ هيچي نگفت نگاش کردم...منتظر بودم حرفشو بزنه...-: خب؟ خنديد...دلم رفت.عاطفه-: آخه يه دفعه اي مهربون ميشي آدم يادش ميره حرفش...دلم ضعف رفت براش -: مهربون نباشم؟ عاطفه-: بهت نمياد...دوتا مونم خنديديم... پيچيدم تو کوچه و ماشين رو جلوي در نگه داشتم -: خوش اومديد بانو...عاطفه-: اينجاست کمر بندمو باز کردم و سويچو چرخوندم و ماشين خاموش شد-: بله همينجاست تو آئينه يه نگاهي به خودم انداختم و مو هام رو مرتب کردم...هر دو لباساي تر و تميز و تازه پوشيده بوديم.عاطفه از تو کيفش يه شونه کوچولو در آورد و داد دستم... گرفتم و موهامو شونه کردم... بعد با هم پياده شديم...-: فقط وسيله هاي ضروريتو بردار... بقيه اش بمونه تو ماشين بعد مياريم...رفتم جلوي درمون و زنگ رو زدم...چقدر دلم تنگ شده بود واسه خونه...پنج ماه بود اصفهان نيومده بودم... صداي مامان گوشمو نوازش داد...مامان-: کيه؟ -: مهمون نميخوايد؟ مامان خنديد... مامان-: نه بابا خودمون کلي مهمون داريم شرمنده...آيفون رو گذاشت...من و عاطفه با تعجب به هم نگاه کرديم...-:جدي جدي گذاشتنمون پشت در... باز نکرد... عاطفه خنديد...عاطفه-:عاشقشم لبخند اومد رو لب هام...دستمو بردم دوباره زنگ بزنم که عاطفه گفت: واستا...صدا مياد... فکر کنم خودشون ميان درو باز کنن...دستمو فرو کردم تو جيبم و منتظر ايستادم...به عاطفه خيره شدم...چادر و روسري اش رو روي سرش مرتب کرد و نگام کرد... عاطفه-: مرتبم؟ لبخند زدم... قبل از اينکه فرصت کنم جوابشو بدم در به رومون باز شد. خونه شمالي بود...درو کامل باز کردن. مامان اسپند به دست اومد بيرون... لبخند بزرگي روي لبهامون نشست... پشت سرش بابا و پشت سرش حامد... ما رو کشيدن تو حياط و درو بستن...يا حسين... چقدر آدم اينجا بود... همه دوست و آَشنا ها بودن... مامانم قربونش برم دوباره واسمون عروسي گرفته بود انگار... همش قربون صدقه مون ميرفت... اول از همه بغلمون کرد و بوسيدمون... بعدش بابا...با همه آروم سلام و احوال پرسي ميکرديم و آروم هدايت ميشديم سمت خونه... از دست اين مامان... چه سور و ساتي راه انداخته بود... مامان-: بفرمائين... بفرمائين... قدمتون سر چشم...خوش اومدي عروس گلم...قربونت برم... بفرما... داخل شديم. خاله هام نقل و شکلات پاشيدن رو سرمون... دختر ها هم که دست ميزدن...آقايون به احترام مون پا شدن...واقعا غافلگير شده بوديم...به عاطفه نگاه کردم... چه برقي تو چشاش بود... دونه دونه با همه سلام و احوال پرسي و بغل و ماچ کرديم. خيليا نتونسته بودن عروسيمون بيان... عروسي هم که چه عرض کنم...خجالت همه وجودمو گرفت...بايد جبران ميکردم... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ دست عاطفه رو گرفتم و پيش خودم نشوندمش... واسمون جا باز کرده بودن...مامان احتمالا مهمونيه شام گرفته بود...چون هوا داشت کم کم تاريک ميشد... غروب بود... همه شيفتي مي اومدن جلومون مينشستن و صحبت و تبريک و... خلاصه شلوغي و برو بيايي برپا بود... عاطفه خم شد و در گوشم گفت عاطفه-: مخمد من هيچکسو نميشناسم...خنديدم-: عادت ميکني و ميشناسي...اينا تا ما اينجاييم اينجان مطمئنا...ادامه دادم-: فقط علي اينجا نيست ...نگام کرد. عاطفه -: آرهههه ... جاشون خيلي خاليه ... آخي ...چپ چپ نگاهش کردم .عاطفه -: خب...ميگم که...چيزه ...ميخواست بحث رو عوض کنه . خنده ام گرفته بود ولي حالت نگاهم هنوز همون بود . عاطفه -: واااااي محمد اينا چقد شيرين حرف ميزنن آدم دلش ميره ...خنديدم -: خوشت مياد؟ عاطفه -: وااي آرههه ... يه تصميم گرفتم -: چي؟ نگاهش به اطرافش بود . ولي من زل زده بودم بهش. اصلا انگار تو اين عالم نبود . عاطفه -: اينکه اگه خواستم ازدواج کنم .... با يه اصفهاني ازدواج کنم ... البته مهم ترين شرطم هم اينه که لهجه داشته باشه...والا زنش نميشم... همه دنيا آوار شد رو سرم . حالم يهو عوض شد . خوبه نگاهم نميکرد .. اصلا يه جوري شدم ...وصف نا پذير . کلي اميدوار شده بودم که عاطفه دوستم داره . ولي اين حرفش؟ يعني اينکه به ازدواج فکر ميکرد... يعني فکر ميکنه الان ازدواج نکرده ؟يعني اينکه به رفتن از پيشم فکر ميکنه ؟ رفتن ؟ رفتن ...بغض فضاي گلوم رو اشغال کرد . يه مدت طولاني طول کشيد تا به خودم بيام و متوجه بشم که من زل زدم بهش و اون هم با يه حالت خاصي زل زده به من ...با صداي يکي از خاله هام از اون حالت اومديم بيرون .خاله-: خب حالا محمد ... انگار تا حالا نديدس خانومشا ... بيبين چيطور داره نيگاش ميکونه...همه خنديدن.حامد اومد نشست کنارم . يه دونه زدم پشتش. -: داداشي گلم چيطورس ؟ ...حامد-: حالا که شوما را ميبينم عاااالييييي خاله -: محمد ... اجازه هست من خانومتا ببرم ديگه ؟ -: کجا؟ خاله -: نترس بابا... ببريمش لباسشا عوض کونه ... يه خورده هم حرفاي خانومانه داريم باهاش... دست عاطفه رو کشيد . علي رغم ميل باطني ام اعتراضي نکردم . با لبخند از جاش بلند شد و خاله بردش تو اتاق خودم . خانوما هم پشت سرشون رفتن . اونقدر سمت اتاقم نگاه کردم تااينکه درش بسته شد. پوفي کردم و سرم رو انداختم پايين ... ببين توروخدا . حالا يه بارم که اون مث دختراي خوب نشسته بود کنارم اينا نذاشتن ... حالا نميشه لباسشو يکم بعد عوض کنه؟ بيخيال شدم و با حامد مشغول صحبت شدم . از درس و دانشگاهو و اصفهانو و مامان و بابا و کلي چيز ديگه...حرفامون که تموم شد دستم رو کوبيدم رو پاش و گفتم-: ميرم چمدونا رو از تو ماشين بيارم... http://eitaa.com/cognizable_wan
چندی است برخی فروشندگان، سایت‌ها و اپلیکیشنها، میوه ای به نام می‌فروشند، آیا با این میوه آشنا هستید؟ ⭕️ فیسالیس نام دیگر دارویی به نام کاکنج یا عروسک پشت پرده است، در منابع اصیل گفته شده این میوه خاصیت دارد و افرادی که میخواهند فرزند دار نشوند از آن استفاده می‌کنند. (با توجه به فراگیر شدن این میوه و کنجکاوی افراد برای خوردن و امتحان کردن آن، لطفاً به دیگران اطلاع دهید، و آنان را نسبت به این مطلب مهم آگاه سازید.)
حیرت خواهی کرد، که اگر خود را دوست بداری، دیگران نیز دوستت خواهند داشت. هیچکس کسی را که خود را دوست نمیدارد، دوست ندارد. اگر نمی توانی به خود عشق بورزی، چه کس دیگری به این کار اهمیت خواهد داد؟/ اُشو 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan