eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
17.6هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ شش نفر نوشتم ... دوتاشون متاهلن ... مطمئنم اين پنج نفر حتما ميان .محمد-: پس اونايي که مجردن روهمراه خانواده بنويس که بيان ...-: چشم .خب اقا ... شما چي؟ خنديد. همه نگاها با لبخند عميقي رو ما دوتا بود که اينقدر با محبت با هم صحبت ميکرديم . با ولوم پائين. نميدونم چرا با هم اهسته حرف ميزديم ...محمد-: منم که اصفهانيا رو نوشتم ... از تهرانم علي و مرتضي و مازيار و شايان... اونايي که متاهلن با خانوماشون بقيه با خانواده ... حالا شايد يکي دوتا همکارهم اضافه کردم ... ساکت شديم .محمد-: فقط يه مساله اي هست که برام خيلي مهمه ....-: چي؟ محمد -: به خاطرموقعیتم نميتونم اجازه بدم فيلم بردار داشته باشيم ... خطرناکه و نميشه اعتماد کرد ...شيدا-: شهرت است ديگر ...خنديديم . محمد-: نميشه ريسک کرد ... ممکنه پخش بشه ملت خانوممو ببينن ...و اخماشو کشيد تو هم -: فيلم بردار مرد مياريم يه دونه که از آقايون فيلم بگيره و از خانومم وقتي که حجاب داره ...بلند شد و از يه دوربيني که داشت رونمايي کرد . نامرد اصلا رو نکرده بود . تستش کرديم . کيفيتش فوق العاده بود . هم عکس و هم فيلم برداري . محمد-: ميتونيم مسئوليت فيلم برداري رو به يکي بسپريم ... اينطوري هم وقتي حجاب نداشتم ميتونستيم فيلم بگيريم هم از جاي امنش خيالمون راحت بود ...شيدا -: آقا من با کمال ميل اين مسئوليت خطير رو به عهده ميگيرم محمد-: پس پاداش اين دلاوري شما نزد ما محفوظ خواهد بود شيدا خانوم .شيدا -: وظیفه مونه .محمد-: اهان ... يه نکته ديگه ...مامان -: بگو پسرم ...محمد-: درمورد خريد وسايل خونه ... خواهش ميکنم که بياین اسراف نکنيم و چيزايي که ضروري نيست رو نخريم ... يه سري وسیله هام واقعا تازه اس و هنوز نياز به تعويض نداره .. تخت و ميز غذاخوري و هودو کابينت و تلوزيونو فرش و خيلي چيزاي ديگه -: اره منم با محمد موافقم ... مامانا هم قبول کردن . به خودمون اومديم ديدم ديگه وقت سحره. سحري رو خوابالو خورديم و رفتيم تا يکم استراحت کنيم . رفتم تو اتاق و پريدم رو تخت . محمد دست به کمر نگام ميکرد و ميخنديد. محمد -: خوش اومدي بانو . براش زبون در اوردم . ازرو تخت پريدم پایین و رفتم تو بالکن . يه بوس براي خدا فرستادم .کلي قربون صدقه اش رفتم و برگشتم تو اتاق . محمد نشسته بود لبه تخت و به دستاش تکيه داده بود.ايستادم جلوي در بالکن و با لبخند نگاه کرديم همديگه رو ،چقد عشق میکردیم برا اینروزامون. از صبح اول صبح کارامون شروع شد . اول رفتيم سراغ کارت و بعد اون خريد . ديگه صبح ها مامانا بیدارمون مي کردن و مي رفتيم خريد جهيزيه . چند دست ظرف و ظروف خريديم . سولاردام و اجاق گاز و يخچال وفرش و... دو دست مبل و پرده و رو تختي ... و باز هم ظرف و ظروف چون محمد زده بود تماما داغون کرده بود ... برامون تا عصرش مياوردن دم در خونه و همه با هم دست در دست بعد تکميل شدن وسايل شروع کرديم به چيدن خونه . خريد جهيزيه که تموم شد ، نوبت خريد براي عروسي رسيد.خيلي روز هاي عالي اي بود . رو ابرا سير ميکرديم هر دومون . هممون ... تو اصفهان هم رزرو تالار و اينا دست پدرشوهرم بود . چون محمد نصر بود همه چي خود به خود درست ميشد قربونش برم ... چند دست لباس و ست آرايش و يه خرده وسيله هاي ديگه خريديم و موند لباس عروس... روزي که براي لباس عروس مي رفتيم محمد رو نبرديم . يه لباس خيلي خوشگل پسنديديم . خيلي عالي . وقرار شد يکم بيش از حد معمول دستمون بمونه چون نميخواستم بخرمش ... بدردم نميخورد جايه ديگه که نميتونستم بپوشم ... رو هوا قبول کردن ... ديگه محمد نصر بود ديگه ... به جز خريد وسايل خونه بقيه خرجها پاي محمد بود ... نميذاشت کسي کمک کنه هزینه همه عروسي پای خود محمد بود ... من خيلي ناراحتي ميکردم ولي وقتي ديدم محمد اينطور ميخواد و اينطور دلش راضي ميشه ديگه حرفي نزدم . تو اين مدت هم کلا با باباها مون در ارتباط بوديم و مشورت ميگرفتيم ... مامانا هم دو روز بيشتر موندن تا کارتها به دستمون برسه و نوشته بشه . قرار نبود عروسيمون مختلط باشه ...به هيچ وجه... محمد با خواننده هاي ديگه خيلي تفاوت داشت ... حتي با دوستاش ... به خاطر همين متفاوت بودنش عاشقش بودم ... با يکي از مداح هاي خوش صدا صحبت کرده بود واسه شب عروسي ..اونم با کمال ميل قبول کرده بود...خيلي عالي شد. کار هاي اينجا تموم شده بود و مهمونامون قرار بود فردا برگردن و به بقيه کارها رسيدگي بشه . داشتم سحري درست ميکردم . چشماي من بيش از حد به آب پياز حساس بودن و به شدت وضعيتشون قرمز ميشد و عکس العمل شديدي نشون ميدادن. http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی اسم بچه تون رو با کلاس انتخاب میکنید رو لهجه تونم کار کنید رفتیم لبِ دریا زنه از دور داد میزد آرتمیس مامان پِرت نَشِی تو عُو😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻧﻤﻮﻧﻪ ﯾﮏ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﻣﺎﻧﺘﯿﮏ : ﺯﻥ : ﻋﺰﻳﺰﻡ ﺷﺎﻡ ﺑﺮﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ ؟ ﻣﺮﺩ : ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﻳﺰﻡ ﺳﻔﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﻴﺎﻁ😐🖐 😂😂😂😂😂😂😂😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
شما یادتون‌نمیاد دهه شصت تو عروسیا واسه بچه‌ها دو نفری یه غذا و یه نوشابه شریکی میدادند 😩 که مصداق بارز کودک آزاری به حساب میومد 😂 کاش ترس از از همون موقع مد بود که بهمون میگفتن حتی فاصله رم رعایت کنید🙈😂😂😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم ها در مقابل تغيير ٤ گروهند: ١- تغيير را می سازند؛ ٢- تغيير را پيش بينی می كنند؛ ٣- با تغيير، تغيير می كنند؛ ٤- در برابر تغيير مقاومت می كنند؛ گروه اول كار آفرينان، گروه دوم مديران، گروه سوم طبقه متوسط، گروه چهارم افراد نادان ! هميشه شما انتخاب ميکنید کدام باشید ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
چیزهایی را جمع ڪنید ڪه با خرج ڪردن شان نه تنهااز مقدار آنها ڪم نشود بلڪه بیشتر هم بشود... همچون: اندیشه، تفکر دانش، مهربانی، سخاوت، لبخند، اخلاق خوب و انسانیت. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
جمله هایی که زنان عاشق شنیدن آن هستند: 😍 ❣️ تو از همه خوشگلتری. ❣️تو مادر ایده آلی هستی... ❣️ توبرای من دلربا و زیبا هستی ❣️ تو واقعا باهوش و جذابی ❣️میخوام همه عمرمو با تو سپری کنم.. ❣️ تو بهترین دوست منی ❣️تو در آشپزی فوق العاده ای ❣️ من همیشه باهاتم ❣️دوست دارم باهم بریم سفر و بیرون ❣️دوستت دارم.... http://eitaa.com/cognizable_wan
شیرکاکائو برای صبحانه کودک ممنوع‌ !❌ شیر کاکائو تمام کلسیم و فواید شیر را از بین می‌برد و باعث کاهش یادگیری، افزایش پرخاشگری، افزایش خرابی دندان به علت قند بالا و بروز چاقی می‌شود 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
💏 💠 همسر شما همانی می‌شود که مدام در گوشش می‌خوانید! به صورت مستقیم یا غیر مستقیم! پس همیشه او را 👇 سلطان دل... ❤️ با گذشت.. 💪 مدیر و مدبّر .. 😌 فداکار ☺️ خانواده دوست🍀 مهربان 💓 دست و دل باز 👌 و ... بنامید. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ ✍در بیان احساس خود صادق باشید. 🔻گاهی اوقات به دلایل مختلف مثل خجالت کشیدن، ترس از بحث و درگیری و.... وسوسه می‌شوید که احساس خود را به صورت واقعی بیان نکنید. 👈مثلا زمانی که با خانواده همسرتان شام خورده اید می گویید: «امشب خوب و بسیار لذّت‌بخش بود» در حالی که واقعاً تمام شب را خسته و ناراحت به نظر می‌رسیدید. 👌سعی کنید در مقابل این وسوسه ها برای دست‌کاری، تحریف یا کتمان واقعیت، مقاومت کنید. ❌وقتی به همسرتان در مقابل احساسات واقعی خود دروغ میگویید، در واقع به خودتان نیز دروغ می گویید. 👈این کار باعث می شود بعد از مدتی، شناخت شما نسبت به خودتان کم شود و دیگر زمانی که اضطراب، افسردگی یا خشم دارید، علت احساستان را ندانید. 👌فراموش نکنید صداقت مساوی با خشمگین بودن، عصبانی بودن و ... نیست. 👈 شما می توانید در حالی که آرامش دارید خود را با و با زبان مناسب بیان کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
لذتی بالاتر از این نیست کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند، اینگونه میفهمی که دیوانه نبوده ای... کریستین بوبن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ به خاطر همين وقتايي که محمد خونه بود پياز رنده يا خورد نميکردم . الانم محمد نبود و ميخواستم سريع اينکارو تموم کنم تا اثراتش بره . هنوز نصف نشده بود که مامان محمد اومد تو آشپزخونه . طفلي قيافمو که ديد ترسيد . راستش انقدر چشمام ميسوخت که واقعا گريه ام هم ميگرفت ...مامان-: وا نگاش کن چه اشکي ميريزه -: هيچي نيس مامان جان ... يه خورده بيش از حد لوسم ... خنديد . مامان -: بده من بيا برو اونور محمد مياد هممونو از وسط نصف ميکنه-: مامان جان اولين بارم که نيس هميشه اينکارو ميکنم خب ...مامان -: فعلا که من اينجام بيا برو يه قطره اي چيزي بريز تو چشمت يکم بذارشون رو هم قرمزيش بره ... بدو ... وسيله ها رو از دستم درآورد و خودش انجام داد . رفتم تو اتاق و نشستم لبه تخت . چشمام باز نميشد به خودم خنديدم .دراز کشيدم رو تخت . اوا قطره نياوردم . اومدم بلند شم برم قطره بيارم که در اتاق وا شد . محمد اومد تو . چشمش که بهم افتاد خشکش زد . حالا منم چشام وا نميشه درست ببينمش . درو ول کرد. در بسته شد.دستپاچه اومد جلو محمد-: گريه کردي؟؟چي شده؟؟؟ خنديدم و چشمامو رو هم فشار دادم تا سوزش يکم بره.اشکم ريخت . محمد-: مگ چي شده؟ ها؟؟؟ -: هيچي بابا...محمد -: بهت ميگم چي شده؟ جواب منو بده ميگم ...ديدم واويلا محمد قاطي کرده . خواستم اذیتش کنم...دستمو گذاشتم روي صورتم و زدم زير گريه الکي .. وسطاش ميخنديدم و شونه هام تکون مي خورد . محمد-: عزيزم .. چي شده ... چي شده فدات شم؟؟ خانومم چي شده اخه؟؟ هي اصرارم ميکرد و منو ميکشيد تو بغلش . طفلک ديگه داشت پس مي افتاد که رضايت دادم و تموم کردم . دستامو از رو صورتم برداشتم و خنديدم ... داد زدم ...-: پياز خورد کردمممممم ...نگام کرد. زدم زير خنده . حقم بود که الان خفم کنه . انتظار داشتم بلند شه دنبالم بذاره ولي فقط خيره نگام کرد -: محمد ؟ اخماش رفت تو هم . محمد-: واقعا که بچه اي ...جا خوردم . لحنش برام خيلي سنگين و غيرقابل باور بود -: ميخواستم ... محمد-: هيس ... ديگه با من حرف نميزنيااااا ...لال شده بودم . شکه شدم اصلا ... محمد-: يه نقطه ضعف از من اومده دستت هي اذيت ميکني و لذت ميبري از سکته دادنم ... هي اذيت کن ... تا توان داري اذيت کن ... متاسفم ...پا شد رفت بيرون اتاق . هاج و واج مونده بودم و بغض کردم . تا حالا باهام اينطور حرف نزده بود. اصلا تحمل چنين لحني رو ازش نداشتم. خاک تو سرت ... وقعا بچه اي ... مرض داري ديگه ...مونده بودم نميدونستم چيکار کنم ؟ پا شدم يه آب به صورتم زدمودستي به سر و صورتم کشيدم و رفتم بيرون. محمد روي مبل نشسته بود و تلوزيون تماشا ميکرد. ايستادم جلوش و با لب و لوچه اويزون نگاهش کردم . يه نگاه بهم انداخت . اخماشو کشيد تو هم و بلند شد و رفت تو اتاق . واقعا هنگ کرده بودم . اي خودم کردم که لعنت بر خودم باد ... از اتاق اومد بيرون و با حوله اش رفت تو حموم . حالا خوبه کسي تو هال نبود رفتارش رو ببينه . خيلي ناراحت شدم . رفتم تو آشپزخونه کمک مامان و خودمو ديگه حبس کردم اونجا و بيرون نيومدم . بعد اينکه غذا کاملا حاضر شد زيرشو کم کردم و با چاي و زولبيا و ميوه رفتم بيرون . همه هم وسيله هاشون رو جمع کرده بودن و آماده گذاشته بودن که فردا صبح زود حرکت کنن . بعد اينکه چاي و ميوه ام رو خوردم و جمع کردم و آب کشيدم رفتم تو اتاق . همه هم رفته بودن بخوابن . چراغا رو خاموش کردم و با لبخند نشستم رو تخت کنار محمد . چشماشو بسته بود و دستشو گذاشته بود رو پيشونيش . ميدونستم هنوز قهره.دستو گرفتم. هيچ عکس العملي نشوني نداد . دراز کشيدم کنارش و دستمو گذاشتم روي سينه اش -: محمد ببخشيد ... پشتش رو بهم کرد و هيچي نگفت . بغض داشت خفه ام مي کرد . اصلا دلم نميخواست اينطوري باهام رفتار کنه . از بس که لوسم کرده بود شايد.ولي خيلي زود تغيير رفتار داد ...اونشب به سختي خوابم برد . برا سحري هم شيدا رو فرستاد که بيدارم کنه .سر سفره همش با غذام بازي ميکردم. ميدونستم رفتارم بچگونه بود ولي محمد هم مجازات سختي رو انتخاب کرده بود . عوضش محمد با اشتهاي خيلي زيادي و با بي توجهي کامل غذاشو خورد . هه ... چقد زود ... چقد زود براش عادي شدم ... هنوز حتي عروسي هم نگرفتيم . هيچ بعيد نيست عروسي رو هم کنسل کنه . با اين اخلاقش... مامان -: عاطفه بخور ديگه ؟ فردا نميتوني روزه بگيريا ...-: چشم ميخورم ... مادرم -:همش که داري با غذات بازي ميکني ؟-: اشتها ندارم ...به محمد نگاه کردم . با بيخيالي مشغول خوردن غذاش بود . خيلي سنگدلي...واي خدا از غرور داره خفه ميشه ...بعضي وقتا حرصم در مي اومد از اين غرورش.هيچ کاري هم نميتونستم بکنم. مامان ها مشغول صحبت درباره برنامه های روز عروسی بودن. http://eitaa.com/cognizable_wan