خوردنی هایی که از خواصشون غافلیم !
🔹سیر : کاهش کلسترول و ضد سرطان
🔹زیره : چربی سوز
🔹دارچین : مبارزه با دیابت نوع 2
🔹زنجبیل : ضد تهوع
🔹آویشن : درمان سرفه
🔹زردچوبه : ضد التهاب
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
هویج معجزه بخش برای رفع درد زانو 👌
خوردن هویج برای تسکین زانو درد در حقیقت یکی از روش های درمانی طب سنتی چینی به شمار می رود. هویج های نارنجی سرشار از بتاکاروتن و ویتامین A، دو ماده ی ضد التهاب قوی هستند، ویژگی ای که این ماده ی غذایی را برای تسکین درد زانو کارساز کرده.
برای اینکه بتوانید بیشترین بهره را از فواید هویج ببرید باید آن را به صورت پخته میل کنید، اما اگر از خوردن هویج پخته خوش تان نمی آید، خوردن خام آن ها هم ایرادی ندارد. برای کاهش زانو درد سعی کنید روزانه ۲ وعده هویج مصرف کنید.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
میخواهید چربی بسوزانید؟ هر روز 8 قاشق انار بخورید 👌
خوردن روزانه 8 قاشق چای خوری انار به شما کمک میکند سریعتر چربی بسوزانید
🔸انار سبب تصفیه خون و دفع سموم بدن میشود و با از بین بردن اسید های چرب نقش موثری در کاهش چربی های اطراف شکم دارد. غنی از ویتامین C است و پوست را شفاف میکند
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
روشهای افزایش اعتماد بین همسران
1- به خودتان اعتماد داشته باشید.
اولین قدم برای جلب اعتماد همسر این است که شخص خود را به عنوان یک انسان محترم و قابل اعتماد بپذیرد. پذیرفتن این موضوع کمک میکند تا بتواند به تجربههای قبلی خودش هم اعتماد کند. هر شخص با تجربههای مختلفی که کسب میکند، میآموزد که انسان بهتری باشد و رفتارهای صحیحتری از خودش نشان دهد.
➖➖➖➖➖➖
2- صداقت داشته باشید.
دروغ گفتن میتواند تمام تلاشهایی که برای جلب اعتماد همسر خود انجام داده اید را از بین ببرد. بعضی افراد تصور میکنند دروغهای کوچکی که به یکدیگر میگویند، به رابطه و اعتماد طرف مقابل آسیبی نمیرساند در صورتی که این باور کاملا غلط است. شریک زندگی شما اگر متوجه شود که گفتن دروغهای کوچک برای شما آسان است، ناخودآگاه به این فکر میافتد که شما اگر بخواهید در موقعیتهای دیگری هم به او دروغ میگویید. نکته دیگری که وجود دارد این است که برخلاف تصوری که وجود دارد، همسر شما بهراحتی متوجه دروغ گفتن شما میشود؛ بهخصوص اگر در رفتار یا حرفهایتان تناقض ببیند.
➖➖➖➖➖➖
3- به همسرتان نشان دهید که نگران او هستید.
همسر شما اگر به این نتیجه برسد که شما واقعا نگران او و اتفاقات و وقایعی که در پیرامون او رخ میدهد هستید، به شما بیش از پیش اعتماد خواهد کرد. هم چنین این موضوع باعث میشود که طرف مقابل نیز برای جلب اعتماد شما تلاش کند. او هم سعی میکند نگرانیاش را در مورد کارهایی که انجام میدهید ابراز کند. شما با نشان دادن نگرانی خود، هم برای جلب اعتماد همسر تان تلاش می کنید و هم به او حس امنیت و اطمینان میبخشید.
➖➖➖➖➖➖
4- رازهای خود را به همسرتان بگویید.
پنهان کردن هر اتفاقی، هر چقدر هم که آن اتفاق بیاهمیت بهنظر برسد، میتواند به اعتماد به وجود آمده بین شما و همسرتان صدمه بزند. همه افراد در طول روز و به خاطر شرایط و فشارهای مختلفی که تجربه میکنند ممکن است با مشکلات کوچک و بزرگی مواجه شوند. مشکلات ایجاد شده ذهن شخص را به سمت خودش میکشد و تمام تمرکز او را از بین میبرد. در چنین شرایطی، همسر شما که متوجه تغییر رفتار شما شده، منتظر میماند تا موضوع را با او در میان بگذارید. تلاش برای عادی جلوه دادن شرایط و پنهان کردن اتفاق، نه تنها کمکی به رابطه نمیکند بلکه به کارهایی که برای جلب اعتماد همسر خود انجام داده اید ضربه می زند.
➖➖➖➖➖➖
5- به تماسهای تلفنی او جواب بدهید.
در هنگامی که همسرتان تماس می گیرد، سعی کنید هر طور شده تلفن را جواب بدهید و اگر موفق به این کار نشدید، در سریعترین زمان ممکن با او تماس بگیرید. این روش شاید خیلی ساده به نظر برسد اما اجرای آن کمک بزرگی به همسرتان میکند که نگرانیاش در مورد شما برطرف شود و اعتمادش خدشهدار نشود.
➖➖➖➖➖➖
http://eitaa.com/cognizable_wan
هر چه میزان #اعتمادبین_زن_وشوهر افزایش یابد، #رابطه آنها گرمتر و صمیمیتر میشود و دوام ازدواجشان افزایش مییابد. سوال مهمی که برای زوجهایی که تازه ازدواج کرده اند مطرح میشود این است که چگونه باید اعتماد طرف مقابل را به دست آورند و چه کارهایی انجام بدهند و از چه کارهایی پرهیز کنند.
#اعتمادزوجین
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
➖➖➖➖➖➖
🔴نوشیدن چای در «لیوان کاغذی» شما را مبتلا به سرطان میکند!
🔹دانشمندان هشدار دادهاند که نوشیدن قهوه یا چای در لیوانهای کاغذی افراد را به میزان قابل توجهی در معرض سرطان قرار میدهد.
🔹محققان آب داغ را در فنجانهای کاغذی ۱۰۰ میلی لیتری ریختند و آنها را به مدت ۱۵ دقیقه باقی گذاشتند؛ هنگامی که محققان آب گرم را زیر میکروسکوپ قوی بررسی کردند، به طور متوسط ۲۵۰۰۰ میکروپلاستیک را در هر فنجان پیدا کردند.
🔹یک فرد معمولی که روزانه سه فنجان چای یا قهوه در یک لیوان کاغذی مینوشد، ۷۵ هزار ذره ریز پلاستیک را که با چشم غیر مسلح قابل مشاهده نیستند، میبلعد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💞💞💞
رفتم پیش مشاور باهاش مشورت کنم که چطوری همسرم خوشحال کنم ؟؟؟😳😳
گفت باید عشقتو بهش نشون بدی😋😋
منم با عشقم قرار گذاشتم بردم به خانمم نشون دادم !!!!
نفهمیدم چی شد
تازه از کما اومدم بیرون !!😱
مرتیکه بی سواد اسمشو گذاشته مشاور😂😂😂
#طنز
🥀🥀🍂🍂🍂
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
♻️12 نکته اخلاقی از شیخ رجبعلی خیاط♻️
🌸نكته۱- اگر ما به قدر ترسيدن از يك عقرب، از عِقاب خدا بترسيم، عالَم اصلاح مي شود.
🌸نكته۲- تو براي خدا باش، خدا و همه ملائكه اش براي تو خواهند بود. «مَن كانَ لله، كان الله لَه»
🌸نكته۳- سعي كنيد صفات خدايي در شما زنده شود؛ خداوند كريم است، شما هم كريم باشيد. رحيم است، رحيم باشيد. ستاّر است، ستار باشيد...
🌸نكته۴- دل جاي خداست، صاحب اين خانه خداست. آن را اجاره ندهيد.
🌸نكته۵- كار را فقط براي رضاي خدا انجام دهيد، نه براي ثواب يا ترس از جهنّم.
🌸نكته۶- اگر انسان علاقه اي به غير خدا نداشته باشد، نفس و شيطان زورشان به او نمي رسد.
🌸نكته۷- اگر كسي براي خدا كار كند، چشم دلش باز مي شود.
🌸نكته۸ - اگر مواظب دلتان باشيد و غير خدا را در آن راه ندهيد، آنچه را ديگران نمي بينند شما مي بينيد. و آنچه ديگران نمي شنوند، شما مي شنويد.
🌸نكته۹- هركاري مي كنيد نگوييد: "من كردم"، بگوييد: «لطف خداست». همه را از خدا بدانيد.
🌸نكته۱۰- نفس امّاره را مهار كنيد و با آن مخالفت كنيد.
🌸نكته۱۱- به سادات احترام بگذاريد، و آنان را در هر مرتبه و منزلتي هستند گرامي بداريد.
🌸نكته۱۲- انسان هرقدر به دستورات پروردگار عمل كند، به همان اندازه به خدا نزديك مي شود
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پندنامه
رو هر بندش ۱ دقیقه فکر کن !
💎۱.می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
💎۲.دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
💎۳.تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت
💎۴.دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
💎۵.اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان
💎۶.وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!!
💎۷.هیچوقت باکسی که دوسش داری طولانی قهر نکن چون بی تو زندگی کردن رو یاد میگیره!
#خانواده
#مشاوره
http://eitaa.com/cognizable_wan
زمانی که اهداف تان را مینویسید، از مغزتان انواع مطالب جدید، عقاید انرژی زا و طرح های مختلف تراوش خواهد کرد.
اینها خبرهای خوبی هستند، اما اگر آنها را ضبط یا مرور نکنید، بهترین نقشه ها و طرح های شما به دست فراموشی سپرده خواهند شد.
کتاب: بنویس تا اتفاق بیفتد/ هنریت کلاسر
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
70 سال عمر ما چطور می گذرد؟
25 سال آن را می خوابیم.
8 سال آن را درس می خوانیم.
6سال آن را به استراحت می گذرانیم.
7سال آن را صرف تعطیلات و تفریح می کنیم.
5 سال آن را با ديگران صحبت می کنیم.
4 سال آن را غذا میخوریم.
3سال آن را در رفت و آمد می گذرانیم.
بنابراین برای کار موثر 12 سال بیشتر وقت باقی نمی ماند. مواظب زمان اندک خودتان باشید.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
*ﻭﺍتساﭖ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪ؟*
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ ﻭاتساﭖ
🔵
ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ۱۹۷۶ ﺣﺪﻭﺩ ۴۴ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ
ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﮐﯿﻒ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺍوﮐﺮﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﯾﮏ
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﺎﻥ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ...
۱۶ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ....
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﺩﯼ ﻣﯽ ﻭﺯﯾﺪ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻫﯽ
ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﺍﻣﺎ ﻓﻀﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ
ﺑﺪﻟﯿﻞ ﻓﻘﺮ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺑﻮﺩ ...
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ ...ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺵ
ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﮐﺎﺭﺵ
ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ
ﺩﺍﺩ ﻭ ﺟﺎﻥ ﮐﻪ ۱۶ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺭﻓﺘﮔﺮ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﮑﺎﺭ ﺷﺪ ... ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﺎﺩﺭ ﯾﮏ " ﺩﮐﻪ
ﻓﺮﻭﺵ ﻣﻮﺍﺩ ﻏﺬﺍﯾﯽ "
ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ...
ﺑﺴﺨﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ۵ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ
ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﮐﺮﺍﯾﻦ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺖ ... ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺭﻭﺣﯽ ﺑﺮ " ﺟﺎﻥ " ﺟﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﺷﺪ ... ﺑﻌﺪﺍ
ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺍﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ
ﺷﺮﮐﺖ ﯾﺎﻫﻮ ﺷﺪ ...
ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ
ﻧﻮﯾﺴﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ...
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۲۰۰۹ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﯾﯽ
ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ . ﺍﻭ ﻧﺎﻡ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﺗﮑﻪ ﮐﻼﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ " ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ " ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ
( whats up ) ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﺷﺪ .
ﻭ ﺑﻪ whatsApp ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ . ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺒﮑﻪ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ
ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ۱۹ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺩﻻﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ
" ﺟﺎﻥ ﮐﻮﻡ " ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﻻ ﺻﺎﺣﺐ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﯼ ﺷﺪﻩ ... ﻭ
ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ... ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﻪ
ﺗﺮﯾﻦ ،ﺳﺮﯾﻌﺘﺮﯾﻦ، ﺁﺳﺎﻧﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﭘﺮ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ
ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﺣﺎﻻ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺒﮑﻪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ
ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﺘﺼﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﭘﺴﺮ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺷﺐ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻭ ﺭﻓتﮔﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ .
ﺗﻌﺪﺍﺩ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﺑﻪ ﺣﺪﻭﺩ۸۰۰ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﻧﻔﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ .
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺣﺪﻭﺩ ۳۰ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﭘﯿﺎﻡ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
"ح ﺟﺎﻥ ﮐﻮﻡ " ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎﭘﺎﯾﺎﻥ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ
ﺁﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﺯ ﯾﮏ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﻧﻔﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ.🌹
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_یکم
همین طور که در افکارش غوطه ور بود صدای در اتاق نگاهش را از سقف گرفت و به در داد : بفرمایید
پدرش وارد شد و کنارش روی تخت نشست دست دخترکش را گرفت و گفت : چه خبر نورچشم بابا ؟
ـ سلامتی باباجون
ـ خیلی خسته بنظر میای چشمات خون افتاده ، مگه امروز چقدر کار کردی ؟
ـ بخاطر کم خوابی هم هست .
ـ آنقدر عاشق راه و هدفت هستی که خستت نکنه ؟ در میان راه جانذارتت ؟
ـ نمیدونم بابا ، نمیدونم چقدر برای هدفم راسخم نمیدونم چقدر شایسته و قابلم
حاج مصطفی دست دخترکش را کشید و سرش را روی پایش گذاشت که مهدا معترضانه گفت : بابا اینجوری بده ...
ـ بخواب فدای چشم خستت بشم
نوازشگرانه مو های خوش حالت دخترش را هدف قرار داد و در همین وضعیت گفت : گاهی باید دلت رو بروز کنی ، باید هدفت رو احیا کنی باید از نو بسازی ، گاهی باید دلت رو آب و جارو کنی باید اونچه بوی خدا نمیده از قلبت بیرون کنی این طوری قوی میشی با اراده میشی قوت میگیری بابا ...
ـ حق باشماست ولی من هنوز اندر خم کوچه ی معرفت موندم ، بابا هر چی بیشتر میگذره نگران تر میشم گاهی از نرسیدن از اشتباه میترسم
ـ ترس از گناه و عذابش آدمو میسازه این ترسم برادر مرگه ولی مرگی که عاشق احدی عالم برات رقم میزنه
ـ این مرگ زیباست بابا ولی با قبلش باید چیکار کرد ؟ با دلی که فریب داده ، دلی که فریب خورده ، فریب نفس ، فریب راهی که با جلوه ی خدایی آدمو به گناه میکشه ؟!!
ـ باباجونم وقتی میگی راهی که برای رسیدن به عشق طی میکنی فقط یه راهه یه جاده ، نباید وابسته شی نباید دل ببندی ، اگه حواست به منظره اطراف جاده پرت بشه نمیرسی بابا ، حتی اگه فک کنی و خودت فریب بدی که این چشم دوختن ها برای شناخت راهه !! شناخت راه نباید از مقصد راه جدات کنه ...
ـ سخته بابا ، سخته قدری به دنیا دل ببندی که انگار ابدیه و اینقدر راحت دل بکنی انگار یه سفر کوتاهه * ، سخته بابا از گرفتار شدن میترسم
ـ ترست بجاست بابا ولی کافی نیست ولی نباید میدون بدی به ترسی که فقط سردرگمت کنه ، باید بلندشی بابا همیشه نمیشه نشست و تماشا کرد اگه همیشه تجزیه و تحلیل کنی ، پس کی حرکت کنی ؟!
ـ راکد بودن برکه دل ، شفافیت آب رو از بین میبره ولی برای این پویایی ...
ـ برای این پویایی عشق حق زیاد نیست ؟!
ـ چرا... هست کافیه .
اَلیس الله بِکافٍ عَبْدَه؟! *
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* گفتاری از حدیث امام علی (ع) که فرمودند :
برای دنیایت چنان باش كه گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش كه گویی فردا می میری.
* ترجمه بخشی از آیه ۳۶ سوره زمر : آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست ؟!
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_دوم
وقتی صدای اذان مسجد شهرک به خانه های خفته رسید ، از خواب بیدار شد و اطرافش را نگاهی کرد اثری از پدرش نبود و این نشان میداد که از فرط خستگی متوجه رفتن پدرش نشده است .
پنجره اتاقش را باز کرد ، چشمانش را بست و هوای سحر را به ریه هایش سپرد ، یک لحظه به خودش آمد و فهمید اینجا مشهد و خانه تک واحدیشان نیست از ترس اینکه کسی با سر برهنه او را دیده باشد لرزید ، دختری که نگاهش را به تیغ تیز گناه نمی سپرد از دیده شدن در مقابل نامحرم با آن وضعیت بیم داشت .
پرده را کمی کنار زد تا مطمئن شود کسی او را ندیده است . همان لحظه چراغ یکی از اتاق های واحد خانواده حسینی روشن شد و شخصی پنجره را باز کرد و از هوای بیرون نفس کشید ، می دانست اتاق حسنا نیست برای همین کمی دقیق شد و فهمید شخصی که پنجره را باز کرده آقای متفاوت است . حرف های یاسین در ذهنش تداعی شد.
- 27 سالشه در مناطق جنگی به دنیا اومده چون خانواده اش اونجا زندگی میکردن ، پدرش که سید حیدر هستن و همه می شناسیم شون ، مادرشون پرستار بودن و بخاطر جانبازی که داشتن زود بازنشسته شدن و دختر یکی از بنام ترین افراد کاشان هستن که از قدیم الایام جواهر فروشی داشتن و مادر ایشون با برادرش که شوهر خواهر شوهرش هم میشه در سهم شریک هستن این طلا فروشی چندتا شعبه داره که این آقا پسر در شعبه تهران معاون بود ، دو تا برادر داره محمدرضا مدیر شعبه تهرانه و با دختر داییش همون شریک مادرش ازدواج کرده یه خواهر به اسم حسنا که پزشکی می خونه و امیرحسین که دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه اصفهان .
دکتری از دانشگاه صنعتی شریف ، مهندسی هسته ای خونده گرایش پرتو پزشکی ، الان داره برای تز دکتری آماده میشه و دانشکده شما برای کمک بهش درخواست داده و قراره چند کلاس در رشته دارو سازی شرکت کنه ، با یه گروه داخل تهران کار میکنن و اینجا داخل یه آزمایشگاه درگیر تحقیقاته که قراره سجاد فاتح ، هم بهشون کمک کنه . یک هفته هست اومده و قراره تا پایان دوره درخواستی بمونه ...
این آقا خیلی دنبال دردسر میگرده و خیلی خودشو تو خطر میاندازه . ظاهرش معمولی ، شیک و مرتبه اما اعتقادات خیلی محکمی داره یکم بد اخلاق و جدیه و......
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_سوم
سه روز از رفتن به محل کارش می گذشت و همچنان سید هادی قصد نداشت روی خوش نشان دهد میخواست به مهدا بفهماند در چه شرایطی است و چه شغلی را انتخاب کرده پس روی کمک هیچ کس حساب نکند .
هر وقت فاطمه از مهدا صحبت میکرد با بی توجهی تظاهری سید هادی مواجه میشد ، آن روز برای آخرین بار تصمیم گرفت از همه چیز سر دربیاورد . صبح قرار بود دانشگاه برود و مهدا هم کلاس داشت برای همین گفت :
هادی ؟
ـ جانم
ـ مهدا هم کلاس داره بگم بهش میرسونیمش ؟
ـ راهمون دور میشه
ـ هادی ؟ تو که این حرفا نمیزدی !
ـ اداره کار دارم نمیخوام دیر برسم !!
ــ چرا این چند وقته این جوری شدی ؟ تو که مهدا رو از خواهر نداشتت بیشتر دوست داشتی یادت رفته اولین بار راجب مشکل من و بچه دار نشدنم فقط به مهدا گفتی ؟ چیشده که این خواهر از چشمت افتاده نکنه کاری کرده و ما خبر نداریم !
ـ نه این طوری نیست ، حرف درنیار فاطمه ...
ـ واقعیته تا اسم مهدا رو میارم همچین میرغضب میشی انگار قتل کرده !!
ـ فاطمه جان ، مهدا همون خواهریه که تنها محرم اسرار زندگی ماست نگاه منم بهش تغییر نکرده و ..
ـ چرا تغییر کرده مثلا الان که میگم برسونیمش چرا نه میاری ؟
ـ خب اون همیشه با مرصاد و امیرحسین و خواهرش میرن دانشگاه الان ما بخوایم برسونیمش اونا رو کی برسونه؟!
ـ خیلی بهانه بچگانه ای بود بگو از مهدایی که بزرگترین لطفو بهمون کرده و هر هفته برا ما وقت میذاره میاد دکتر و نمیذاره کسی بگه فاطمه چرا بچه نمیارین ؟ بچه نمی خواین ؟ دیر میشه ها ؟ بدت اومده !!
با اشک کفششو برداشت و در همین حین گفت : آره رفتارت عوض شده هادی ، نکنه خسته شدی ؟ آره ؟ خسته شدی از زنی که نمی تونه یه بچه رو بیشتر از سه ماه نگه داره ؟؟
امید ما به زندگی مشترک با بچه ، مهداست و تو الان این جوری میکنی ینی نمی خوای ادامه بدی ؟
و با هق هق روی زمین نشست و گریه کرد ، هادی میدانست این اشک بخاطر رفتارش با مهدا نیست و فاطمه اش دلگیر است نمی دانست از چه ، ولی انگار میخواست مثل یک سال پیش بعد از سقطی که به همه گفته بودند سفر هستند و هیچ کس از آمدن و رفتن آن بچه خبر نداشت جز ؛ مهدا ، حرف جدایی بزند.
کنار فاطمه نشست و سرش را بالا آورد و در چشم اشکیش زل زد و گفت : فاطمه کسی دوباره چیزی گفته ؟ از وقتی رفتیم دیدن بچه محمدرضا بهم ریختی ، خاله ام چیزی بهت گفت ؟ آره ؟ نازنین چیزی گفته یا بازم ندا نطق کرده ؟! از اینکه محمدرضا زود تر از ما بچه دار شدن ناراحتی ؟
سکوتش را که دید فهمید حرف های خنجر مانند اهالی آن خانه به قلب همسرش فرو رفته است .
فاطمه فقط اشک میریخت .
ـ فدای اون اشکات بشم من ، کی گفته من خسته شدم ؟
من و خستگی از خودم ؟ از جون خودم ؟ مگه کسی از نفس کشیدن خسته میشه ؟ هان ؟ مگه قراره همه بچه خودشونو بزرگ کنن ؟ شاید تقدیر ما هم همینه شاید یه بچه ی تنها و بی کس تو این دنیا انتظار ما رو میکشه تا ما پدر و مادرش بشیم هان ؟
با این حرف سید هادی اشک های فاطمه بیشتر شد و میان هق هق گفت : نه هادی ، ما بچه خودمونو بزرگ میکنیم .... مگه ما چند سالمونه .... من تازه ۲۳ سالمه .... ما فرصت داریم
سید هادی با قلبی که از غم همسرش آتش گرفته بود دست برد کفش را از دستش گرفت و سرش را در آغوش کشید ، کمرش را نوازش کرد و آرام نجوا کرد : معلومه فرصت داریم ... به کسی هم ربطی نداره چرا بچه نداریم لازم نیست کسی از تو زندگی ما دخالت کنه .
ـ ها...دی ؟
ـ جان هادی ؟ بگو فدای اشکت بشه هادی !
ـ هادی من از دنیای بی تو میترسمـ... من بدون تو.... میمیرم
ـ دستت دردنکنه حاج خانوم ما رو شهید کردی رفت ؟ من حالا حالا ها بیخ ریشتم ، خدا میدونه کیو ببره من فعلا جز لیست عاقبت بخیریش نیستم ...
فاطمه با وحشت گفت : نه .... نه ، منظورم این نبود .... من از اینکه .... از اینکه ترکم کنی میترسم ...
ـ من بدون تو بهشتم نمیرم ، فقط مرگ میتونه منو ازت بگیره مطمئن باش ...
همان طور که بینی اش را بالا میکشید با حرص گفت : خدانکنه زبونتو گاز بگیر ، پاشو ببینم برو اون ور خفم کردی ، گردنم شکست شاعر شده واسه من ...
هادی قهقهه ای زد و گفت : حالا بیا ابراز عشق کن ، میزنن تو دهنت ، بعد صدایش را کلفت کرد و ادامه داد ؛ ضعیفه از کی تا حالا بغل شورت گردنتو میشکنه ؟!
جمله اش تمام نشده بود که به سمت در فرار کرد ، میدانست با انتقام کفشی فاطمه مواجه میشود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_چهارم
مهدا بخاطر یک هفته وقتی که برای تحقیق و مطالعه روی پرونده ی محل کارش گڋاشته بود از درس و کار های بسیج عقب مانده بود ، روز پنج شنبه که زودتر کارش تمام میشد بعد از استراحت کوتاه در خانه برای درس خواندن در کتابخانه و رسیدگی به امورات بسیج به دانشگاه رفت .
مشغول خواندن بود که همراهش زنگ خورد و صفحه با نام حسنا روشن شد .
ـ حسنا کتابخونم ، الان بهت میزنگم
صدای جیغ حسنا را شنید خندید و تماس را قطع کرد بعد از جمع کردن وسایلش بسمت دفتر بسیج راه افتاد .
به بخش خواهران رفت در زد و وارد شد که حسنا مثل ببر زخمی بسمتش حمله کرد و شروع به جیغ و داد کرد :
معلوم هست کجایی ؟ مگه قرار نبود این کتابا رو جمع و جور کنی من چقدر جورت بکشم آخه ... آنقدر غر زد که مهدا گفت :
ببخشید حسنا جان شرمندتم بخدا درگیر کار بودم غافل شدم از اینجا
ـ حالا اینا به کنار ، اون دختر ورپریده اومده بود قشقلق به پا کرد و رفت
ـ کدوم دختر ؟
ـ دختر عمه عزیزم ....
ـ کی ندا ؟
ـ آره ، خبرشو بیارن برام
ـ اِ حسنا زشته خجالت بکش ، دختر سیدحیدر و این حرفااا ؟! چی میگفت حالا ؟
ـ میگه چرا مهدا تو کارای بسیج دانشگاه ما دخالت میکنه ، بچه پرو انگار نه انگار ما واسه حفظ مقر اونا جون کندیم
بعد چشم هایش را ریز کرد و گفت : وایسا ببینم ، تو بابای منو از کجا میشناسی ؟
مهدا خودش را به آن کوچه معروف زد و گفت : همه ی اون شهرک سیدحیدر و میشناسن ، ول کن این حرفا رو دیگه چیشد ؟
ـ هیچی دختره دیوونه اومد این جا هر چی لایق خودش بود به تو گفت و رفت ، کتاب هایی که انتخاب کرده بودی و داده بودی به بخش اونا اورد اونا گذاشت رو میز ، مرصاد دنبال دردسر میگرده بذار خود بد سلیقش بره بخره وسایلو ، دلم میخواست خفش کنم ....
ـ باشه اشکالی نداره این کتابا هم میذارم واسه خودمون لازم میشه ، میبرم می چینم قفسه سالن .
ـ دختره پرو خیر سر ببین حیثیتمو برد ، برم مهراد و ...
ـ اِ خوب شد گفتی یه لیست ازم خواسته استاد حسینی داشت یادم میرفت ...
ـ ببین یکم اتاقو مرتب کن تا حالت جا بیاد قشنگ ، من الان کلاس آخرمه بعدش میرم خونه ، اینارم برو بچین تو قفسه هایی که میگی .
ـ چشم اوامر دیگه ؟ حسنا من دوتا کلاس دیگه دارم ، با چی میری ؟
ـ محمدحسین میاد دنبالم ، خودش کار داره اینجا .
طوری وانمود کرد که هیچ چیز نمی دانسته و گفت : چه جالب ! نکنه میخوان استادمون بشن ؟
ـ نه بابا واسه یه طرح از این بدرد نخورا اومده
ـ اهوم ، موفق باشن
ـ من رفتم ، مهدا فقط دلم میخواد بیام ببینم با این کتابا سرگرم شدی کارت تموم نکردی ، قشنگ طوری میزنمت استاد صابری تو آزمایشگاهش راهت نده ...
ـ همش تهدید های تو خالی ..
ـ حرف نزن ، اعصاب مصاب ندارم
ـ باشه بابا خوش اخلاق بیا برو
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_پنجم
بعد از تفکیک کتاب ها و تمیز کردن اتاق کار ، کارتون سنگین پر از کتاب را بغل زد و در را باز کرد تقریبا هیچ دیدی به نداشت ، همین که دو قدم جلو رفت به چیزی خورد کمی کارتون را در دستش جا به جا کرد تا کمی جلوی پایش را ببیند که با یک جفت کفش مردانه رو به رو شد کمی عقب رفت و بدون نگاه به صاحب آن کفش ها کارتون را روی میز گذاشت و بسمتش برگشت ، برای چند ثانیه سرش را بلند کرد و متعجب به فرد رو به رو نگاه کرد اما وانمود کرد او را نمی شناسد ، نگاهش را به یقه فرد مقابلش دوخت و گفت : بفرمایید ، امری داشتین ؟
محمدحسین که از این حرکت مهدا تعجب کرد بود سعی کرد بر خودش مسلط شود و گفت : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم !
ـ سلام ، ببخشید شما ؟
پوزخندی زد و گفت : برای اینکه بگید کجاست باید بیوگرافی داشته باشین .
ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم .
و با برداشتن کارتون دوباره بسمت در راه افتاد که محمدحسین گفت : خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟
خواست بپرسد چرا کارتون به این سنگینی را به او سپردند که با توجه به سابقه ی درخشان دخترهای هم کلاسیش در تخیل پردازی تصمیم گرفت سکوت کند !
ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم !!
محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل ! من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟!
ـ کلاسشون ۵ دقیقه ی دیگه تمام میشه ، میان همین جا میتونین تو سالن منتظر بمونید .
محترمانه گفت نمی تواند در دفتر خواهران منتظر خواهرش باشد .
محمد حسین از اینهمه زبان درازی مهدا عصبانی بود و ناچار بعد از مهدا بسمت سالن راه افتاد که دید سجاد از در وارد شد ، صدایش کرد . فکر میکرد مهدا بعد از شنیدن صدایش بسمتش برگردد اما آن دختر مغرور لحظه ای کارش را متوقف نکرد .
ـ سجاد ؟ سجاد ؟
سجاد با شنیدن صدای محمدحسین نگاهش را از مهدای غرق در کتاب گرفت و به سمت محمدحسین رفت : سلام ، آقااا محمدحسین گلِ گلاب پارسال دوست امسال آشنا .
ـ سلام سجاد جان ، درگیرم بجون تو
ـ میدونم داداش ، چه خبر ؟ عصر که میای آزمایشگاه ؟
ـ آره ، حتما . ما حالا حالا ها باید شاگردی کنیم
ـ این چه حرفیه شما استادی
حس کرد سجاد کار دارد برای همین گفت : سجاد کار داری مزاحمت نمیشم برو داداش خوشحال شدم دیدمت
سجاد لبخندی زد و گفت : نه بابا ، چه مزاحمتی من یکم کار دارم با دختر عموم ، میام خدمت
بعد به مهدا تنها دختر حاظر در سالن نگاه کرد ، محمد حسین رد نگاهش را گرفت و گفت :
ـ اگه کمکی ازش میخوای اول بیوگرافیتو روی کاغذ بنویس آماده ، تا معطل نشی !!
سجاد خندید و گفت : چی شده ؟ چی ازش پرسیدی مگه ؟
ـ میشناسیش ؟
ـ مهدا خانومه ، خواهر مرصاد . دختر عموم .
ـ واقعا ؟ دختره حاج مصطفی ست ؟
ـ آره والا . حالا چی بهت گفته برزخی شدی؟
ـ هیچی بابا دنبال خواهرم میگشتم ، ایشونم تا نفهمید کیم و چیکار دارم یه کلمه حرف نزد
سجاد گفت : دلگیر نشو داداش این مهدا خانوم ما کلا متفاوته با هر چی دختر دور برت دیدی ، اینم که سوال کرده ازت ، کنجکاوی نبوده میخواسته مراقب دوستش باشه ، کلا با برادر جماعت صحبتی نداره ...
ـ واضح بود قشنگ ، برو داداش به کارت برس
سجاد از محمدحسین خداحافظی کرد و بسمت مهدا رفت ، همه ی حواسش به رفتار آنها بود ، نگاه مهدا همچنان پایین و رفتارش به جز آشنایی که بین او و سجاد بود تفاوتی با نوع عملکردش در قبال محمدحسین نداشت .
سجاد چیزی گفت و خندید ، اما مهدا محجوبانه و سر به زیر لبخندی زد و انگار از سجاد تشکر میکرد و میخواست او را منع کند ، اما سجاد مصر بود به مهدا در چیدن کتاب ها کمک کند . »
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
💕💕💖✨💖💕
*همسر شما باید " نفر اول " زندگی شما باشد*.
معنی اول این جمله: یعنی او "هشتاد درصد" زندگی شماست. بچه هاتون ، خانوادتون ، دوستانتون و دیگران ، همه روی هم، بیست درصد هستند. وقتی میگیم نفر اول یعنی "در مجموع". شما نمیتونید به همسرتون بگید من برای تو مهمترم یا کار ؟ بگه: تو ، پس سر کار نرو
ما همچین بازی ای نداریم. وقتی میگیم نفر اول ، یعنی در مجموع.
و دوم : در شرایط مساوی همیشه همسر شما انتخاب میشه. روزی که مادر شما میگه بریم سینما و همسر شما میگه بریم تئاتر، شما باید گوش به حرف همسرتون بدید ... علت اینکه مادر شما به این بدبختی رسیده بخاطر اینه که شوهرش نفر اول نگرفتتش ... و لطفا این بازی رو در نیارید که بچه ها اولند، نیستند! نیستند! روزی که بچه ها اول باشن ، بچه هارو شما از پا در میارید. مطالعات علمی نشون میده به میزانی که بچه ها براتون مهمتر از همسرتون هستند آسیب شما به بچه ها بیشتره ، بخاطر وابستگی و اعتیادی که در بچه ها به وجود میارید. بنابراین بچه ها دومند. اگر بچتون گفت بریم سینما و همسرتون گفت بریم تئاتر ، شما میرید تئاتر ... مادر شما و پدر شما زندگی خودشون رو دارند. مادر شما نفر اول زندگی پدر شماست و بالعکس. اونا دارند اول رو .. همسر شماست که نداره و او شمارو داره. بنابراین "باید" مسئله این است که : همسر شما نفر اول زندگی شماست
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
♦️حکایت
🔹مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.
تعدادی اندکی برای نجات دادن آنها آمدند. وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند. برادرش آمد و دید که کسان دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.
از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند. کسانی که شما آنها را دوست وخویشاوند
میپنداشتید،حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود، بریزند.
🔹خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند. وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.
قدر دوستان واقعیمان را بدانیم😍
#داستان
http://eitaa.com/cognizable_wan
ڪار خـــدا نشد ندارد
او خـوب می داند
چطور در و تختہ را بہ هم جور ڪند
خواستہهایت را بہ او بسپار
او حتما راهی برای رسیدن
بہ آرزوهایت برایت مهیا میڪند
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕فوق العاده است 👌
"کریستن دی لارسن” در کتابی تحت
عنوان توصیه هایی برای خوش بینان میگویند
"انسان سالم"
کينه نمیورزد،
دوست میدارد،
خجالت نمیکشد،
خود را باور دارد،
خشمگین نمیشود و مهربان است...
"انسان سالم"
حرص نمیخورد،
همه چيز را کافي میداند،
حسد نمیورزد و خود را لايق میداند ...
"انسان سالم"
نيازي به رقص و پايکوبي و تظاهر به
خوشي ندارد، زيرا شادکامي را در درون
خويش می جويد و می يابد...
"انسان سالم"
براي بزرگداشت خود احتياج به تحقير
ديگران ندارد، زيرا خوب میداند که هر
انسان تحفه الهي است...
"انسان سالم"
دوست خواهد داشت و مهر خواهد ورزيد.
👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
خداوند امروز به شما ٨۶۴۰۰ ثانیه هدیه داده ،ثانیه هایی که برای یک نفر دیگر میتونست بزرگترین داراییش باشه.
آیا تو از یک ثانیه ی آن برای تشکر از او استفاده ميكني؟
بی نظیرترین تکنیک برای بالا بردن
سطح انرژی
شکرگزاری است
از صبح تا شب با ذره بین دنبال کوچکترین چیزها باش تا به خاطرش بگی
خدایا سپاسگزارم
اگرهیچوقت زبونت به ناشکری باز نشده، امیدوارم برات به زودی خوشی بباره.
👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️ شرط رسیدن به مادیات، بیدینی نیست!
🌼 آیتالله بهجت:
از دین دست برداشتیم تا دنیای ما بیشتر و بهتر شود، علاوه بر اینکه از معنویات پایین آمدیم، به ضرر دنیای ما تمام شد و همهی خیرات از دست ما رفت، غافل از اینکه سرچشمهی همه خیرات اوست، و از ناحیهی او باید به ما برسد. میخواستیم با کنارهگیری از معنویات و دوری از دین در مادیات پیشرفت و ترقی کنیم، بدتر در مادیات هم عقب ماندیم، غافل از اینکه شرط رسیدن به مادیات، بیدینی نیست، وگرنه هر فرد بیدینی باید متمول و ثروتمند میبود.
📗 در محضر بهجت، ج٢، ص۴٠٠
http://eitaa.com/cognizable_wan
همه چیز جفت آفریده شده
جز قلب و دهان و بینی
چون باید برای خودت
یک هم دل
یک هم زبان
ویک هم نفس
پیدا کنی.
کسی که برایت آرامش بیاورد،
مستحق ستایش است!
انسان ها را در زیستن بشناس
نه در گفتن.
در گفتار همه آراسته اند!!
👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
شاید هیچ وقت نمی تونیم نحوه رفتار مردم یا حرف هایی که می زنند را متوقف کنیم، اما می تونیم عکس العمل خودمونو در قبال اون آدم ها تغییر بدیم.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
خاصیت #کلم_قرمز
🔹تقویت چشم: لوتئین،زئاکسانتین
🔹بهبود هضم غذا: تولید صفرا
🔹سلامت قلب: پتاسیم
🔹کاهش کلسترول بد: گوگرد
🔹کنترل دیابت: انسولین طبیعی
👈سرشار از آنتی اکسیدان (ضد سرطان)
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan