فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت زهرای مطهره سلام الله علیها تسلیت😭😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍🏻 چند روز پیش واکسن ایرانی رونمایی شد، آمریکا سریع شرکت تولیدکننده واکسن رو تحریم کرد!
✍🏻 امروز صبح آزمایش موشکی ایران برگزار شد، آمریکا تا ظهر صنایع هوا وفضا رو تحریم کرد!
✍🏻 امشب پنجمین سالگرد #تجربه_تلخ_برجام هست؛ آمریکا هنوز اعضای تیم مذاکره کننده رو تحریم نکرده!
یه مقدار عجیب نیست؟!🤔
🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
Banooye Maryam.mp3
11.61M
🖤 #اَلسَّلامُ_عَلَيْكِ_يا_بِنْتَ_رَسُولِ_اللهِ
🥀 بانوی مریم
دلت شده از غصهها دریای از غم
🎤با نوای: کربلایی حسین طاهری
#فاطمیه
◾️شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد. ◾️
🏴#شهادت_حضرت_زهرا
هر چه گفتند و شنیدم نمی از دریاست
ما چه گوییم ز مدح تو که مداح خداست
قرنها می گذرد از شب دفن تو ولی
شیعه می سوزد از این درد که قبر تو کجاست
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمایند:
"من احب فاطمة ابنتی فهو فی الجنة معی ومن ابغضها فهو فی النار"
هر کس فاطمه علیها السلام دخترم را دوست بدارد، در بهشت با من است، و هر کس با او دشمنی ورزد، در آتش 《دوزخ》است .»
📩 کارت پستال شهادت حضرت زهرا
https://digipostal.ir/hfateme
◾️آجرک الله یا بقیة الله◾️
•┈••✾••┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
💕 *با هم بسازید*
✍️اینو میدونیم که توی همه زندگیها دعوا و بحث هست. اما کشش ندید، لجبازی نکنید، باهم بسازید.
اگه بذارید بعد دعوا بینتون فاصله بیوفته، یواش یواش اون مشکل میشه گره کور که هیچ جوره نمیشه بازش کرد! مثل کلاف کاموا که اگه گره بخوره و بپیچه بهم و هی بکشیش بد و بدتر میشه تا جایی که فقط راهش بریدن اونه!
اگه قهری اگه ناراحتی به این فکر نکن تقصیر تو بود یا اون، ✖️ کشش نده!
برو بگو ببخشید و تمومش کن،
❤️فکر نکن همسرت متوجه نمیشه مقصر کی بوده
این رو هم میفهمه که تو چقدر بزرگواری و داری برای بهتر شدن زندگیتون تلاش میکنی.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 روضه بسیار سوزناک
استاد قرائتی در خصوص شهادت
حضرت #زهرا سلام الله علیها
التماس دعا ...
-------------
📡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻چرا مردم مدینه فاطمه(س) را یاری نکردند؟
➖ یکی از زشتترین انواع ترسها در جامعه «ترس از تحقیر و سرزنش» است که یک ترس روانی است. این بدتر از ترسِ از مرگ یا فقر است که سلطهگران بهکار میگیرند.
➖ مردم کوفه از سرِ چه ترسی امامحسین(ع) را یاری نکردند؟ ترسیدند که مبادا لشکر یزید بیاید و آنها را تکهتکه کند. اما در فاطمیه، مردم از چه چیزی ترسیدند و نالۀ فاطمه(س) را جواب ندادند؟ آیا کسی تهدید کرده بود که آنها را تکهتکه میکند؟
➖ وقتی امامحسین(ع) صدا زد «هَل مِن ناصرٍ ینصُرنی» هرکسی به ایشان کمک میکرد، کشته میشد، اما وقتی فاطمۀ زهرا(س) بین در و دیوار ضجه زد، اگر کسی به ایشان کمک میکرد، کشته نمیشد. کمااینکه زبیر با شمشیر آمد که مثلاً کمک کند، اما شمشیرش را گرفتند و خودش را نکشتند.
➖ در مدینه نه ترس از فقر بود، نه ترس از کشتار بود، بلکه یک ترس روانی وجود داشت؛ مردم مدینه در رودربایستیِ همدیگر ماندند و فاطمه را کمک نکردند، آنها سکوت زشتی کردند و این خیلی خیانتکارانه بود.
➖ یک جوّ روانی سنگین علیهِ علی(ع) ایجاد شده بود که هیچکسی به ایشان کمک نمیکرد. حتی نقل شده است تعداد زیادی در یک شب به علی(ع) وعدۀ یاری دادند اما روز که شد، در رودربایستی ماندند و نیامدند!
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
هرگز از همسرتان جدا نخوابید:
حقیقت دارد که زوجها وقتی در کنار هم هستند، راحتتر به خواب میروند. بنابراین تحت هیچ شرایطی، حتی اگر با هم در حالت قهر هم بودید، جدا از همسرتان نخوابید.
یکی از چیزهایی که زوجها در رابطهشان نیاز دارند، حمایت است. آنها نیاز به همسری پشتیبان دارند؛ بنابراین ببینید همسرتان به چه کمک و پشتیبانی نیاز دارد و همان را به او عرضه کنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سـی_یکـم
✍از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود! ولی ترانه می گفت مردها غرور دارند و محبتشان از جنس ما نیست، بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به توجه کردن های وقت وبی وقتی که شاید پیش می آمد!
اما کم کم و بعد از مدتی دیده بود که نه! انگار در خیالاتش خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا...
بعضی وقت ها چند روز از او بی خبر بود و حتی دریغ از یک تماس!
می دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود! از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی شد زیر نگاه های سنگین خانواده اش اذیت می شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم کم پا گذاشت به دنیای ساده اش تا هر طوری بود آبرو داری کند!
کنار آمدن با خواسته های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می گرفت. معتقد بود زن باید شیک پوش باشد اما ساده و رسمی! ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه ای را دوست داشت...
ارشیا اما عجیب بود! انگشت انتخاب روی لباس های گران قیمتی می گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس هایی بود که پوشش مناسب داشتند. یعنی دقیقا برعکس سلیقه ی نیکا و مادرش!
ریحانه وقتی می دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته هایش احترام بگذارد، این بود که در عرض چند روز کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف های مارک دار ست، ساعت های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر او ضروری بود!
ترانه ذوق می کرد از دیدن خوش سلیقگی های شوهر خواهرش، اما خانم جان با اینکه حرفی نمی زد در عمق نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می زد... و او از این که هربار دست پر بر می گشت خجالت زده تر می شد.
خوب بخاطر داشت یک بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می کرد، خانم جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می کرد با اخم گفت:
_ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده
طعنه ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت:
_چطور مگه؟
_ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره اینطوری تحقیر بشیم!
_چه تحقیری مامان؟!
_پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می کردی و صدایت در نمیومد؟
_اشتباه...
_گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده ای انقدر بریز و بپاش نکنه، هر وقت عروسی کردینو دستتو گرفتو رفتین سر خونه زندگی خودتون سر تا پات رو طلا بگیره! ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت راو می شناسی!
طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دست هایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان می داد که ترس برش داشت!
خانم جان آدمی نبود که به این راحتی ها از کوره در برود... ترانه هم گوشه ای کز کرده بود و مستاصل نگاهش بین آن ها چرخ می خورد.
سوخت از فکری که مادرش در موردش می کرد... او که هنوز همان ریحانه بود! توقعاتش عوض نشده و جایگاه خود را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا!
خواست حرفی بزند که خانوم جان تخته و سبزی ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس ابهت مادرانه اش می لرزید گفت:
_فکر می کردم دخترتون رو بشناسید، من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا...
بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن!
_بخدا ارشیا مجبورم می کنه، مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزار چیز دیگه زمزمه می کنه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم! شما که می بینید هنوزم مثل قبل می پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفشو بپوشم یا فلان دستبندو بندازم!
خانم جان تخم مرغ ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت:
_بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی حساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره!دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می خواست چرا دست گذاشت روی خانواده ی ما که هیچ جوری هم قد و قواره ی خودشون نیستیم؟ همه این آتش ها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می خواد عروسک فرنگی درست کنه؟
روغن داشت دود می کرد که مایه ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه ی نقلی را بو برداشت.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_دوم
✍ناراحت شد از حرف های رک مادرش، لب ورچید و گفت:
_اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه
_پس دردش چیه ازین ولخرجیا؟
_خب بالاخره اون فرهنگ زندگیش با ما فرق داره...
_اینا بهانست مادر. اصلا ببینم چرا باید راه بیفته هلک هلک دنبال تو ازین مغازه به اون مغازه برای خرید؟ حالا اگه یکی دوبار بود و خرید عقد بودو این چیزا، حرفی نبود. ولی هفته ای چندبارش چیه؟ کار و زندگی نداره؟
_من بگم؟
نگاه هردوشان زوم شد روی ترانه که به چهارچوب در آشپزخانه تکیه زده بود.
_چی رو بگی؟ فال گوش وایسادی؟
_نه خانوم جون! شما دارین داد می زنید خب آدم گوش داره میشنوه دیگه. حالا بیخیال...
_درست حرف بزن دختر!
_ببخشید، یعنی حالا بگذریم. من میگم آقا ارشیا احتمالا می ترسه
_ترس؟! از چی؟
_اوهوم. از اینکه آبجی مثل زن قبلیش بشه
_زبونتو گاز بگیر، ریحان رو چه به اون دختره؟
_خب منو شما می شناسیمش آقا ارشیا که نمی دونه این اهل چه چیزایی هست یا اهل چه کارایی نیست! مگه دوستت نگفت از اون زنش بخاطر رعایت نکردن خیلی مسائل دلش پر بوده؟
ریحانه که انگار به کشف جدیدی رسیده باشد چشم هایش را ریز کرد و جواب داد:
_خب چرا... اتفاقا می گفت اون دختره مدام لج ارشیا رو درمیاورده، مخصوصا وقتی با نظراتش مخالفت می کرده. مثلا سر همین خرید انگار خودش به مزون های معروف سفارش می داده و کلی خرج میذاشته رو دست ارشیا، بعدشم که باهاش مخالفت می کرده می گفته سلیقه ی تو داغونه! املی و رو مد نیستی یا... هوووف خلاصه که همش جر و بحث داشتن، حتی بخاطر سرکار رفتن یا مهمونی
گر گرفته بود، حتی صحبت کردن از زن اولش هم برایش عذاب محسوب می شد! آن هم مقابل خانواده اش.
_خب بفرما! تابلوعه که این بنده خدا دردش چیه بابا... می ترسه توام لنگه ی اون بشی خواهره من
_عجب حرفی می زنیا، من با اون یکیم؟!
_لیلی زن بود یا مرد؟
خانوم جان شعله ی گاز را کم کرد و گفت:
_بی راه نمیگه ترانه، اون هنوز تو رو نشناخته. لابد پس فردایی که رفتین زیر یه سقف اون موقع تازه می فهمه تو از چه رگ و ریشه ای هستی! که یه تار موهات رو هنوز مرد نامحرمی ندیده چه برسه به پوشیدن لباسای... لا اله الا الله... چی بگم والا! بازم جای شکر داره بخدا اگه اینجوری باشه. مرد باید غیرت و جربزه داشته باشه، یعنی چی که دختره زیر بار حرف حق شوهرش نمی رفته.
اینا زن زندگی نیستن مادر، وگرنه این همه زن هست که راست میره راست میاد، سرکار و دانشگاهو همه جا هم هستن منتها دست از پا خطا نمی کنن. ببین دیگه چه آتیشی سوزونده اون که ارشیا رو خوف ورداشته که همه رو با یه چوب میرونه...
_همینه دیگه خانوم جون، شما خودت خوبی و دخترات گلن فکر می کنی آدمای ناخلف نیستن تو جامعه و دور ورمون
_خب حالا! ماشالا به زبونت دختر. برو یکم خیارشور و گوجه ریز کن برای کنار کوکو، کمترم غیبت کن
_چشم!
چقدر بعد از شام ترانه کنار گوشش پچ پچ کرد تا خریدهایش را امتحان کند... چقدر دور از چشم خانم جان سر هر کدام از وسیله ها گفتند و خندیدند. یادش بخیر!
با صدای ترانه به زمان حال برگشت.
_جوری به آینه خیره شدی و مثل ندید بدیدا می خندی که انگار بعد از صد سال نو نوار شدی، بیچاره ارشیا هر قدرم که اخلاق بد داشت برای تو خوب ولخرجی می کرد دیگه!
چشمغره ای تحویلش داد که یعنی ساکت. شاید از شنیدن اسم او فراری بود فعلا، عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_ســوم
✍عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده.
روی لبه ی تخت نشست و پرسید:
_ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می کردی و بری قهر؟
_کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می کرد!
_اون عصبی بود یه چیزی گفت، اما تو نباید سکه یه پولش می کردی
ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد:
_به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم... آدم قرار نیست وقتی عصبی میشه دست از دهن بکشه ها. اونم جلوی غریبه هایی مثل اون پسر وکیله
_بهرحال دل نگرانم. اگه حالش بد بشه چی؟ ارشیا یه لیوان آبم نمی خوره وقتی تنهاست. از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و...
ترانه کنارش نشست و پرسید:
_چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟ حالا توام اینهمه سال بچه دار نشده بودیا!
_ترانه!
_والا خب راست میگم دیگه، به قول خانوم جون خدا بیامرز، نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان...
این بار تقریبا فریاد زد:
_بس کن ترانه!
_چته بابا چرا داد می زنی سکته کردم؟ جنبه نداری حرف نمی زنم دیگه باهات اه...
ناراحت شده بود، بلند شد و رفت سمت در. اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت:
_آخه تو... تو هیچی نمی دونی ترانه... هیچی!
و بغضش ترک خورد و شکست. اما انگار نمی توانست ساکت بماند که بین گریه ها شروع به گفتن کرد:
_ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچکس حرفی نزدم. تنها کسی که می دونست خانوم جون بود که بعد مرگش داغش رو برام سنگین تر کرد.
_از چی حرف می زنی؟ مگه چیزیم تو زندگی ما بوده که من ازش بی خبر باشم؟!
با پشت دست اشک هایش را پاک کرد،نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن:
_تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه خانوم خاله بازی می کردی که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم... تازه هجده سالم بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو. تازه کنکور داده بودمو منتظر جوابش نشسته بودم که...
سکوت کرد، صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید، انگار باید قوای رفته اش را بر می گرداند برای توضیح دادن.
نگاه کرد به چشم های ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره:
_من بچه دار نمی شدم!
خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده! اما حالا مطمئن بود که او درکش می کند...
_دکتر گفته بود مگر اینکه معجزه ای بشه تا تو آینده بچه دار بشی وگرنه... هعی! نمی تونی تصور کنی خانوم جون چی کشید و من اون وسط نمی دونستم باید غصه ی آینده ی مبهمو نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟
برای یه دختر چه نقصی بالاتر از اینکه بفهمه هیچ وقت ممکن نیست مادر بشه؟
که بچه ای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه...
خانوم جون صبح که می شد می گفت: این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟ اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره. نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلته ها. من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت، علم پیشرفت می کنه و صدتا قرص و داروی جدید می ریزن تو بازار
اما شب که می دیدم با چشمای به خون نشسته آه می کشید و همون جوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک می کرد می گفت:" امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه میشه آقا دست گداییمو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری"
دلم گر گر براش می سوخت، می فهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع... اما کاری هم از دستم برنمیومد.
به قدری بد شده بود همه چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم! دقیقا همون موقع هام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
هر کسی که قدم به زندگی شما میگذارد، یک معلم است.
حتی اگر شما را عصبی کند باز هم درسی به شما آموخته است زیرا محدودیتهای شما را نشانتان داده است.
پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد.
هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله زندگی بگذرد، همهچیز درست میشود...
از همه چالشها لذت ببرید؛
هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است...
خوشبختی در مسیر است، نه در مقصد!
اندرو ميتیوس
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تو به دیگران یاد می دهی چطور با تو برخورد کنند،
وقتی تو تغییر می کنی آنها هم تغییر می کنند،
هنگامی که شروع به احترام گذاشتن به خودت می کنی درواقع به دیگران نحوه محترمانه برخورد کردن با خودت را می آموزی،
وقتی در روابطت قدرتمندانه ظاهر می شوی، دیگران یاد می گیرند با فرد توانمندی روبرو هستند،
می خواهی آدم ها را تغییر دهی؟؟؟ بهترین راه تحول آنها، ایجاد دگرگونی در خودت است،
تو بهتر شو تا دیگران برخورد بهتری با تو داشته باشند...!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
باید بدانی چه چیزهایی را میفهمی و چه چیزهایی را نمیفهمی...
باید استعدادهایت را کشف کنی. اگر وارد یک بازی شوی که بقیه استعدادش را دارند و تو نداری، بازنده خواهی شد.
این از تمام پیش بینیهایی که میتوانی انجام دهی به یقین نزدیکتر است.
باید کشف کنی کجاها برتری داری. باید در حوزه دایره تواناییات وارد بازی شوی.
رولف دوبلی/کتاب هنر شفاف اندیشیدن
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز نگو «خسته ام»،
زیرا اثبات میکنی ضعیفی
بگو یه کم نیاز به استراحت دارم.
هرگز نگو «نمی توانم»،
زیرا توانت را انکار میکنی.
بگو من سعی ام را میکنم.
هرگز نگو «خدایا پس کی؟»
بگو خدایا بر صبوریم بیفزا.
هرگز نگو «حوصله ندارم»
زیرا برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی
بگو باشد برای وقتی دیگر.
هرگز نگو «شانس ندارم»
زیرا به محبوبیتت در کائنات، بی حرمتی میکنی،
بگو حق من محفوظ است روزی به هدفم میرسم.
حالا مثبت باش و شادباش و لبخندبزن
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
بهترین ساعت خوردنیها
👈صبحانه : 8
👈ميانوعده : 10:30
👈ناهار : 13
👈ميانوعده : 15:30 و 18
👈شام : 20:30 يا 21
🍿 ميان وعده بافاصله 3-2 ساعت بعد ياقبل از وعده غذايی خورده شود
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
از فاطمه اکتفابه نامش نکنید
نشناخته توصیف مقامش نکنید
هرکس که در او محبت زهرا
نیست
علامه اگر هست سلامش
نکنید
فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها بر همه دلدادگان آن حضرت تسلیت باد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_چــهارم
✍ترانه با جیغ پرسید:
_طاها؟! پسر عموی خودمون؟
_آره... پسرعموی خودمون
_شوخی می کنی! اینجوری نگاه نکن، خب آخه باورم نمیشه
_می دونم حق داری
_خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟!
_داستان! آره بیشتر گذشته ی من شبیه قصه و داستانه... می فهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره اما می دونی اون موقع ها مثل الان نبود، حداقل چشمو گوش من یکی بسته بود! اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ تازه تو دلم مسخرش هم می کردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس می چرخید...
_وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب می بینم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم می کردی؟!
همانطور که نخ های دور شالش را به دور انگشت می پیچید و باز می کرد ادامه داد:
_دهه اول محرم بود و هیئت خونه ی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانوم جون رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا... بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی می داد و نرگس قند پخش می کرد!
هرسال باهم این کارا رو می کردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود، افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده ها نگاهم فقط به سیاهی های در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین...
نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت:
_شاید کار خود امام حسین بود، نمی دونم! با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی می تونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدمو با همون دل شکسته فقط گفتم:" یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟"
_راستکی چه دعای عجیبی کردی!
_اوهوم... خب می دونی یه جاهایی آدم انقدر وا می مونه که از خودش می گذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگ های نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم.
انگار اون گوشه ی توی حیاط، روی پله های سیمانی با بوی شمعدونی های آب خورده دنیامو با امام حسین معامله می کردم هر سال.
_آخی، چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها!
زیرلب تکرار کرد:
_طاها! انگار دیروزه، چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم، نشسته بودم رو همون پله ها سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغی های توی حیاط نگاه می کردم، تنها کسی که حواسش بهم بود خانوم جون بود که براش مثل کف دست بودم.
از بوی خوش قیمه ی بار گذاشته گیج بودم و بخار برنج هایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی می کرد.
به این فکر می کردم که چرا من؟! مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت:
_خوبی ریحانه؟
چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_پنجـم
✍چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم.
_خوبی ریحانه؟
دلم می خواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط... اما نباید و نتونستم چیزی بگم، فقط آه کشیدمو زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم.
انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا می شد! یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پله ها گفت:
_داداش
زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد:
_بله؟
_امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده سر چهارراه مونده
_خب؟
_وا! برو دنبالش دیگه...
_الان؟ دستم بنده
_کو قربونت برم؟ وایسادی برو بر داری منو نگاه می کنی که
_وقت گیر آورده ها شوهرت!
_حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می کنیم الان... خسته ست بیا برو انقد نق نزن دیگه
_لا اله... بده سوییچ رو
_فدات شم وایسا اومدم
همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون می کند گفت:
_راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف می کنه... که ما و شما همین روزا...
_بفرما، اینم سوییچ
و سوییچ رو پرت کرد پایین. این بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی محل شدن فاطی! البته می دونی که عمو همون موقع ها هم بدش می اومد بگیم به دخترش فاطی... می گفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی
_بیخیال ریحانه! این فاطی راستکی بی موقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه مونده ی طاها چی بود حالا؟!
_بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود! این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم می زد که فقط بپرسمو بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟! اما فرصت نشد هیچ جوری تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمع و جور کردن عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم، به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولین بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خوره ای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها...
فاصله ی زیادی نبود، من عقب نشسته بودم و از همونجا هم می تونستم بفهمم که اونم بی طاقت گفتنه! اما چی... اینو نمی دونستم.
کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی می کنم!
از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت... پوفی کشیدمو رفتم سراغ رختخواب پهن کردن.
داشتم جای تو رو مینداختم که خانوم جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می کرد گفت:
_اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه
هراس داشتم از شنیدن! من حالا نقص داشتم و البته این رو خانوم جون خوب می دونست... می ترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم!
_اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم می گفتم می دونی زنعموت چی می گفت؟
شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_ششــم
✍شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... خانوم جون بالشی رو پشتش چپوند و با آخ بلندی تکیه داد.
_این کمر درد امروز امونم رو برید، داشتیم سبزی پاک می کردیم زنعموت می گفت طاها یکی از دوستاش رئیس کاروانه، کاروان میبره کربلا و میاره. می گفت چند وقتیه بند طاها شده که تو و حاجی چرا هنوز کربلایی نشدین؟ خلاصه می گفت جوری وسوسه و عشق رفتن افتاده به جونشون که عموت پیشنهاد داده پول فروش زمین بی بی که چند ساله مونده تو بانک و به هیچ دردی نخورده رو بکشن بیرون و ما و اونا و عمه زهره باهم اسم بنویسیم برای کربلا.
نمی تونی تصور کنی ترانه که چه حالی داشتم. هنوز چند ساعت نبود که این آرزو از ذهن و قلب و زبونم گذشته بود و حالا خانوم جون از دست به یکی کردن رئیس کاروان و طاها و عمو برای برآورده شدن تنها حاجت دل من می گفت! تو بهت بودم که ادامه داد:
_زنعموت به من گفت شمام اگه به دلتون هست و درس و اوضاع بچه ها اجازه میده بگین تا طاها بیفته دنبال کاراش، قربون خدا برم، حالا می فهمم حکمت فروختن زمین بی ثمر بی بی چی بود و چرا این همه سال هیچ کدوم از بچه هاش ادعای حتی یه ریالشم نکرده بودن که بالاخره درمون دردی از گوشه ی زندگیشون باشه.
دست هاش رو بالا برد و با چشمی که پر از اشک بود گفت:
_یا امام حسین! بطلب آقا...
می خواستم بال دربیارم. برای من این اتفاق یهویی هیچ دست کمی از معجزه نداشت! تمام کارها رو طاها کرد و چشم بهم زدیم سه تا خانواده ی چند نفره تو اتوبوس نشسته بودیمو هر کدوم با یه حالی راه افتادیم سمت کربلا.
آخ ترانه... اون روزا بهترین روزای عمرم بود که دیگه هیچ وقت تکرار نشد! توی بین الحرمین نشسته بودم و با گریه خیره شده بودم به گنبد امام حسین، نمی دونستم با چه زبونی تشکر کنم و چی بخوام اصلا. مگه هیچ آرزویی بالاتر از آرزوی خودم بود که به این سرعت برآورده شده باشه؟
خجالت می کشیدم حتی به چیز دیگه ای فکر کنم جز پاک شدن از گناه و شفاعت خواستن که صدای حرف زدن خانوم جون و زنعمو بین اون همه شلوغی پشت سرم میخکوبم کرد.
_فریده جان راستش هرچی دو دوتا چارتا کردم که حرفمو کجا و کی و چطور بهت بزنم به هیچی رسیدم! تا اینکه الان به خودم گفتم خب بنده ی خدا! دیگه کجا بهتر از اینجا و چه فرصتی بهتر از حالا؟
بجز من و تو و خانوم جون و زنعمو بقیه تو حرم رفته بودن زیارت و عمه اینا رفته بودن بازار. تسبیح توی دستم خشک شده بود و نگاهم خشک تر! زنعمو عادت نداشت به رک نبودن اما این دفعه داشت لقمه رو دور سرش می چرخوند و همینم ترسونده بودم.
لابد فکر می کردن منی که به فاصله یه متر جلوتر نشسته بودم، گوش شنوای پچ پچ بلندشون نیستم! یا شایدم موضوع من نبودم اصلا...
_گوشم با شماست بگو سادات خانوم
_والا به این قبله ای که جلوی رومه و خودش قسمت کرده که زائرش بشیم خیلی وقته که دنبال گفتنش بودم ولی انگار حالا وقتشه که بدونی
دلم بین زمین و آسمون بود که جمله ی بعدش رو گفت:
_هم من و هم حاجی و هم بچم طاها، می خوایم و از خدامونه که ریحانه بشه عروسمون!
و بجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
ما آدم های وابسته ای هستیم.
سررشته احساس غم و شادی و اضطراب و آرامش ما در دست دیگران است. اعتماد به نفس ما با هزاران رشته به خاله، عمو، دوست، معلم، بقال سر کوچه و حتی آن آدم قلدر در صف نانوایی (اشاره به داستانی در متن کتاب) وصل است.
هر کسی می تواند گوشه این نخ را بکشد و ما را به یک طرف حرکت بدهد یا بر زمین بکوباند.
سکان روان ما در اختیار خودمان نیست؛ در دست دیگران است. غم های ما محکم و مطمئن و خوشی های مان سست و بی اعتبار است. ما بر روی سطح لغزانی راه می رویم و هر آن، خطر سقوط و آسیب را احساس می کنیم.
چرا؟ برای این که ما با پیش فرض هایی زندگی می کنیم که متعلق به خودمان نیست و در آن ها تردید داریم. اهمیت توجه به پدیده ی نگرش، در همین است./بیگانه درون/ساسان حبیب وند
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی شیطان اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد.
همۀ مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل غرور، شهوت، خشم، حسادت و دیگر شرارت ها را عرضه کرد.
در میانِ همۀ وسایل، یکی از آنها بسیار کهنه بود و بهای گرانی داشت. کسی پرسید: این چیست؟ شیطان: این نا امیدی است. شخص گفت: چرا اینقدر گران است؟ شیطان گفت: این موثرترین وسیله من است، هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم، برای همین اینقدر کهنه است.
مراقب «اميدمان» باشيم
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز اجازه ندهید ...
دیروز،
وقتِ امروز
شما را بگیرد..
ویل راجرز
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
خیارشور فلهای نخرید !❌
▫️آب سفیدی که درخیارشور فله میبینید نه عصاره سیر است نه آبنمک، بلکه کپک قارچی است
+ تولیدکنندگان خیارشور فله برای سبزماندن رنگ خیارشور از کات کبود (قاتل کبد) استفاده میکنند
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️ *رفیقی میگفت :*
*دنیا یک خانه بزرگ است*
و آدمها هر کدام مانند یکی از وسایل خانه هستند:
*بعضی کارد هستند*
تیز ، برنده و بیرحم.
*بعضی کبریت هستند*
و آتش به پا میکنند.
*بعضی کتری هستند*
و زود جوش میآورند.
*بعضی تابلوی روی دیوار هستند،*
بود و نبودشان تأثیری در ماهیت خانه ندارد.
*بعضی قاشق چایخوری هستند،*
و فقط کارشان بر هم زدن است.
*بعضی رادیو هستند*
و فقط باید بهشان گوش کرد.
*بعضی تلویزیون هستند،*
و بدجور نمایش اجرا میکنند.
اینها را فقط باید نگاه کرد.
*بعضی قابلمه هستند،*
برایشان فرقی نمیکند محتوای درونشان چه باشد، فقط پر باشند کافیست.
*بعضی قندان هستند،*
شیرین و دلچسب.
*بعضی دیگر نمکدان،*
شوخ و بامزه.
*بعضی یک بوفه شیک هستند،*
ظاهری لوکس و قیمتی دارند، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند.
*بعضی سماور هستند،*
ظاهرشان آرام ولی درونشان غوغایی برپاست.
*بعضی یک توپ هستند،*
از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران این طرف و آن طرف میروند.
*بعضی یک صندلی راحتی هستند،* میشود روی آن لم داد، ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد.
*بعضی کلاه هستند،*
گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند.
*بعضی چکش هستند،*
و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.
و اما...
*بعضی ترازو هستند،*
عادل و منصف، حرف حق را میزنند، حتی اگر به ضررشان باشد.
*عدهای تنگ بلورین آب هستند،*
پاک و زلال اینها نهایت اعتمادند.
*برخی آینهاند،*
صاف صیقلی بدون کوچکترین خط و خش، اینها انتهای صداقتند.
*عدهای، چتر هستند،*
یک سایبان مطمئن در هجوم رگبار مشکلات.
*عدهای دیگر لباس گرم هستند،*
در سرمای حوادث، تنپوشی از جنس آرامش.
*عده ای مثل شمع،*
میسوزند و تمام میشوند ولی به اطرافیان نور و گرما و آرامش میدهند.
🔹 *این مهم است که ببینیم ما در زندگی نقش کدام یک از این وسائل خانه را بازی میکنیم*.
http://eitaa.com/cognizable_wan
گفت: من از نماز خواندن لذت نمی برم!!!
آیا ذکری هست که...
آیت الله شاه آبادی
بلافاصله گفت: شماموسیقی حرام گوش میکنی؟!
طرف یکباره جاخورد!
و حرف ایشان را تایید کرد.
آیت الله شاه آبادی
بلافاصله می گوید: ذکر لازم نیست!!!
موسیقی حرام را ترک کنید.
صدای حرام انسان را به گناهان علاقهمند، ودرنتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم می کند!
http://eitaa.com/cognizable_wan
ریشه که داشته باشی؛
به لبه پرتگاه میایی
اما سقوط نمیکنی،
ریشه
شعور،
تربیت،
شخصیت ،
انسانیت
و شرف واقعی
یک انسان است
و ربطی به
پول و تحصیلات
ندارد.
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ
ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ !
ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ !
ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ !
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ، ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﯿﻨﺪﯾﺶ !
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻓﻬﺎﯾﺖ، ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ !
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ، با ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ كن.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan