eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
17.6هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
انسانهاے ناپخته همیشه میخواهند ڪه در مشاجرات پیروز شوند حتے اگر به قیمت از دست دادن "رابطه" باشد... اما انسانهاے عاقل درک میڪنند ڪه گاهی بهتر است در مشاجره اے ببازند، تا در رابطه اے ڪه برایشان با ارزش تر است "پیروز" شوند...❈ ✦❃✦❃✦❃✦ http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبخت ترین زوج ها هیچ گاه شخصیتشان یکسان نیست، آن‌ها بهترین درک را از تفاوت‌های همدیگر دارند✌️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❖ تنها زمانى "صبور"🍀💐 خواهى شد، كه صبر را يک "قدرت" بدانی نه يك "ضعف"... آنچه ويرانمان مى كند، روزگار نيست!!! حوصله ی "كوچك" براى "آرزوهاى بزرگ" ماست...🍀💐 👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
« غیر ممکن، کمی دیرتر ممکن است » در حقیقت، شانس پیروزی شما همین جاست، همین حالاست، نه در گذشته و نه در آینده. فیلسوفی قدیمی می گوید: " امروز اولین روز از بقیه ی عمر شماست." هیچ وقت فراموش نکنید که خداوند به هر یک از ما حیرت انگیزترین یکتایی را داده است؛ هیچ کس در دنیا نمی تواند کاری را انجام دهد که شما می توانید انجامش دهید؛ چه کسی می تواند مثل شما فکر کند و ببیند؟ چه کسی می تواند آنچه را شما می توانید خلق کنید، خلق کند؟ شما شبکه ای پیچیده از ویژگی های خوب تنیده شده، نقطه نظرها، توانایی ها، ذوق ها و سلیقه ها و استعدادها هستید. اگر عنان زندگی خود را به دست نگیرید، گنجی عظیم را از دست داده اید. آرت برگ/کتاب غیرممکن کمی دیرتر ممکن است 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
احساسی که از 30 دقیقه گوش دادن به موسیقی آرامشبخش بوجود می آید معادل آرامشی است که از خوردن یک قرص ''والیوم'' حاصل می شود. از آنجا که در این نوع موسیقی، شعری وجود ندارد، ملودی و ریتم آهنگ تاثیر گذار است و هر دو نیمکره مغز را درگیر جریان خود می کند. امواج مغز از حالت پر تلاطم به حالت آرام می رسند، استرس هایتان به حداقل می رسد و سیستم دفاعی بدن تان تقویت می شود. همچنین موسیقی آرامشبخش باعث افزایش سطح سروتونین و در نتیجه کاهش افسردگی میشود. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!» 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
زنها به دنبال مرد کامل اند و مرد ها به دنبال زنِ کامل! در حالی که نمیدانند ؛خداوند آنها را برای کامل کردنِ یکدیگر آفریده است!✌ http://eitaa.com/cognizable_wan 👈
🌱💔🍃 خاطره‌ای زیبا از زبان مرحوم حجت‌الاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی بنظرم زیبا بود که تقدیم می‌کنم: در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. روزي جوان هفده ساله ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»! یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او». آن بعثی گفت: «او اذان گفت». برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم». مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو». برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است». به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید. آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم . آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند ، آب می‌آورد ، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد» . می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم . گفتم : یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم» . سرم را گذاشتم زمین و گفتم : یا زهرا ! افتخار می‌کنم . این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌ این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن . دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم . تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است . در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام . اعتنایی نکردم . دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید : بیا آب آورده‌ام . مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم . عراقی‌ها هیچ‌ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمی‌خوردند . تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد ، طاقت نیاوردم . سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید : «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند». همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم . لیوان دوم و سوم را هم آورد . یک مقدار حال آمدم . بلند شدم . او گفت : به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم : تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم . گفت : دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت : چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی . الان حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم . ایشان فرمودند : به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد . حماسه‌های ناگفته (به روايت علی اكبر ابوترابی)، عبد المجيد رحمانيان،ص ۱۲۵-۱۲۷. 🏴🚩🚩http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه که سینی چای را تعارف کرد، انگار فکرش به زمان حالا برگشت. تشکر کرد و برداشت، ترانه کمی خم شد و کنار گوشش گفت: _خوش می گذره؟ _یعنی چی؟ _شوهر بیچارت رو ول کردی تو حیاط، با هیشکی هم که درست و حسابی آشنا نیست. کز کرده یه گوشه نشسته! دستش را دور لیوان پرکس داغ حلقه کرد و گفت: _چیکار کنم؟ ترانه نشست و سینی خالی را گذاشت روی پایش، آرام گفت: _پاشو برو پیشش. تو بهش احترام نذاری کی بذاره؟ بنده خدا برداشته مامان بزرگش رو با این سن و سال آورده برا چی؟ که مثلا واسطه بشه. ببین ریحانه من تاحالا اگه خودم آتیش بیار معرکه بودمو بر ضد شوهرت، الان دیگه میگم بیخیال ولش کن این لوس بازیا و توقعات بیجا رو. برو بچسب به شوهرتو زندگیت. بخدا من یه تار موی گندیده همین نوید رو به دنیا نمیدم، توام که نگفته همه می دونن چقد زن زندگی هستی... ریحانه طوری که بی بی نشنود با تعجب گفت: _این حرفا رو تو داری می زنی ترانه؟! تویی که تا یه ماه پیش چشم دیدن ارشیا رو نداشتی؟ _الکی حرف تو دهن من نذارا، بعدم اصلا آره، اما بابا اون تا یه ماه پیش بود. اولا تو حامله نبودی و منم قرار نبود خاله بشم! دوما واقعا هرچی بیشتر پیش میره و زندگیت زیر و رو میشه انگار ارشیا هم بیشتر از قبل متحول میشه و با چنگ و دندون می خواد شما رو حفظ کنه. آخه طرف پارسال اصلا آدرس خونه عمو رو نداشت! الان بخاطر گل روی حضرت علیه پاشده اومده هیئت و نشسته داره با طاها حرف می زنه... دیگه چی می خوای؟ بیخودی هول شد؛ لیوان چای توی دستش لب پر زد و چای نیمه داغ ریخت روی مچ دست راستش. _چته ریحانه؟ سوختی که دختر با لب هایی که حسابی رنگ باخته بود پرسید: _گفتی الان داره چیکار می کنه؟ _وا! خب نشستن رو تخت توی حیاط با طاها و حرف می زنن... می بینی که هنوز مراسم شروع نشده بیان تو _چرا با طاها؟! این همه آدم... نکنه... _نکنه چی؟! بلند شد و مستاصل ایستاد، نتوانست ادامه ی حرفش را بزند. می خواست بگوید نکند چون موقعی که سر رسیده بود و او و طاها را با لبخند دیده، شک به جانش افتاده... هنوز هم خیالش از غیرت زیادی شوهرش راحت نشده بود. بی بی که تابحال توی کیف کوچک ورنی مشکی اش دنبال چیزی بود حالا از داخل جعبه عینکش را درآورد و بعد کتاب ارتباط با خدا را باز کرد. ریحانه باید می رفت پیش ارشیا... اوضاع خطری بود! ترانه پوفی کشید و گفت: _خدا بخیر بگذرونه فقط... ریحانه یکم تدبیر داشته باش خواهرم! _حواست به بی بی هست؟ _خیالت راحت، تازه میخوام باهاش آشنا بشم... برو چادرش را جلوتر کشید و در را باز کرد، آنجا نشسته بودند. ارشیا هم یک لیوان چای توی دستش بود، طاها با دیدنش دستی مردانه به پشت ارشیا زد، بلند شد و گفت: _خلاصه که خیلی خوشحالمون کردی امروز. با اجازه من برم ببینم مداح کجاست. _خواهش می کنم، مزاحم کارت نمیشم _اختیار داری، برمی گردم کلا آدم باشعوری بود طاها! انگار نگفته فهمیده بود که حالا وقت رفتن است... ریحانه نزدیک شد و پرسید: _اجازه هست؟! ارشیا با ریش هایی که از حد معمولش کمی بلندتر شده بود لبخند زد: _اجازه می خواد؟ بفرمایید نشست و خیالش کمی راحت شده بود که حداقل از انتهای گفتگویش با طاها بوی کدورت نمی آمد! عطر گلاب و دارچین مشامش را پر کرده بود، توی این اوضاع هم هوس شله زرد کرد... خنده اش گرفت. _به چی می خندی؟ نگاهش کرد، دوستش داشت. بجز ارشیا هیچ مردی را توی قلبش راه نداده و نمی داد. _خواب نما شدی که اومدی؟ _سوالو با سوال جواب میدن خانوم؟ _همیشه خواهشم که می کردم توجهی نداشتی، حتی نمی گذاشتی که من بیام! نباید تعجب کنم؟ _اونی که تو بهته منم... ارشیا لیوان چای را گذاشت روی فرش قرمز و ادامه داد: _گیجم هنوز، اما خیلی چیزا عوض شده. _چی مثلا؟ _یه سوال بپرسم، توقع داشته باشم که جواب رک بگیرم؟ _خب... آره خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید: _حتی اگه در مورد طاها باشه؟! ⏪ http://eitaa.com/cognizable_wan ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ارشیا خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید: _حتی اگه در مورد طاها باشه؟! هیچ گناهی مرتکب نشده بود، تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره ی عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به همسرش می دانست و بس! اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت. علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود، با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد: _حتی اگه در مورد پسرعمو باشه _خواستگارت بوده نه؟ به صورت و فک منقبض شده ی ارشیا نگاه کرد، نمی دانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام می کرد و خیالش را راحت. با خونسردی گفت: _بله، همه ی دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن _بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر می کنن؟ _نمی دونم من جای بقیه نیستم... _جای خودت جواب بده... لطفا _نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم اونم تو بودی. طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره... انگار نفسش را راحت بیرون فرستاد، موهایش را عقب زد و گفت: _از تو غیر از این توقع نداشتم! تمام سال هایی که باهم زندگی کردیم؛ البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مه لقا و نیکا بودم، به تو اعتماد داشتم و همه جوره خیالم راحت بوده ازت. همون موقع هام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه، می دونستم چرای نه گفتنت رو، ولی می ترسیدم. می ترسیدم ازینکه دلت با من نباشه و به جبر روزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم. اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی... پاکی، خیلی پاک تر و نجیب تر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از اینکه چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی! باورت میشه هرچی به عقب برمی گردم تنها نقطه ی مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو می بینم؟ تو دید منو نسبت به زن ها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافت کاری هاش و مه لقا با جاه طلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. بجاش مهر پاشیدی و خوبی... چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی... توی دلش قند آب می کردند، با محبتی که از ته قلبش می جوشید چشم دوخته بود به ارشیا و از کسی خجالت نمی کشید، نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد! اصلا کسی حواسش به آن ها نبود... دوست داشت باز هم بشنود. _همین صبوریت، این ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند. یکیش پیدا کردن بی بی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی، توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دلشکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنه ش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون... شاید اگه نذری های تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به شهدا سر زدنت نبود، همه چیز همونجور یخ و بی سر و ته پیش می رفت. صدای زنعمو حواسشان را پرت کرد، دوتا کاسه چینی پر از شله زرد گذاشت روی تخت و گفت: _ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت. باز هم تنها شده بودند. _برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی خجالت زده سرش را انداخت پایین، ارشیا ادامه داد: _تا حالا به معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم! اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره برمی گرده. مخصوصا با اتفاق های اخیر... اون از بچه و اینم از... _از چی؟ مگه چیزی شده؟ _بله _خب؟ _نیکا و افخم رو گرفتن _افخمو گرفتن؟! جدی میگی؟ خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟ _از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود! _صبر کن ببینم... نیکا چه ربطی به افخم داره؟! انگار اسم اونم آوردی _بله، چون همدست بودن! _چی؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد، به گوش هایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید: _نیکا با افخم همدست بوده؟! _متاسفانه بله، انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه می خوره. البته واقعیت اینه که من ازین ماجرا خبر داشتم. _خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟ _همون روز که تصادف کردم داشتم می رفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم می پره و دور و ورش می پلکه! حدس زدنش سخت نبود که نیکا می خواسته ضربه ی بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره... _باورم نمیشه! یعنی یه آدم می تونه انقدر کینه ای باشه؟ _باورت بشه؛ متاسفانه بله... همه شبیه تو نیستن! _مگه من چه شکلیم؟ _مهربون و بخشنده لبخند زد... این حرف ها را شنیدن برایش تازگی داشت، مقداری دارچین روی کاسه اش ریخت و گفت: _حالا چی میشه ارشیا؟ _چی؟ _قضیه ی کلاهبرداری و پولا و... _بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم که اوضاع به حالت قبلی برمی گرده خداروشکر. _خداروشکر _البته با یه دوز کوچیک تفاوت، یه سری فکرا و ایده های جدید دارم که باید عملی بشه _خیره ایشالا _حتما هست... سر فرصت باهات مطرح می کنم و مشورت می کنیم _با من؟! _بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه... شما و بی بی و زری خانم همه چیز رو عوض کردین! حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه، به قول بی بی "یه فرشته ی خوش قدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامانو باباش آورده!" میشه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟ به همین زودی حاجت هایش برآورده می شد، پشت سر هم توی دلش خدا را شکر می کرد و بابت همه ی اتفاق های خوب جدید از او ممنون بود. ارشیا ادامه داد: _دوستش دارم چون شما مادرش هستی، یه خانم نجیب و موقر و مهربون... ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟ _بودم، دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه می کرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین! _قبول دارم بانو... اما این شکستن باعث شد موضع گیری هامم عوض بشه. در ضمن اینم گواه وصل شدن دوبارم به اعتقاداتی که بخاطر تربیت مه لقا گمش کرده بودم. از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت. _بلیطه؟! _بله _خب؟ _رفت و برگشت به مشهد... فکر کردم برای خوبتر شدن جفتمون بعد از این همه مصیبت لازمه... ریحانه؟ داری گریه می کنی؟! با کف دست اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت: _اشک شوقه آخه انگار همه چیز خوابه _ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم... ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمیشی؟ _معلومه که نه! خیلی خوبه ارشیا، خیلی ارشیا با لحنی شوخ گفت: _پس پاک کن این اشکا رو، الان عموت در مورد من چه خیالی می کنه آخه خانوم؟! خندید و دست ارشیا را گرفت: _ممنونم ازت، هیچی نمی تونست انقدر خوشحالم کنه _از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامان بزرگ بود. _عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بی بی بوده خیلی بی معرفتیه که خودش نباشه _اتفاقا می خواستم بگم... اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم _بی بی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود حتی پیشنهاد می دادم که پیش خودمون زندگی کنه. _پس بلیط ها رو سه تاش می کنم _ممنونم _من از تو ممنونم ریحانه، حتما توام بلدی اما بی بی میگه وقتی نذری امام حسین رو می خوای بخوری حتما بسم الله الرحمن الرحیم بگو، این شله زرد خوردن داره... بسم الله شیرینی وصال دوبارشان خاص تر از این هم می شد؟ به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد: _من کمی دیر به دنیای تو پیوستمو این قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم... ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحه ی آشنا... بر مشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا... به بلیط ها نگاه کرد و فکر کرد، "منم طلبیده شدم! اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه" بالاخره صبوری هایش جواب داده و تمام حاجت هایش یکجا ادا شده بود... ⏪ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️💫❤️ *آقایون بخونن* *انواع خشونت ها* 🔰اگه موردی از این موارد تو زندگی مشترک‌مون وجود داره اون رو و کنیم . 💥خشونت فیزیکی : - ضرب وشتم، - سیلی زدن، - پرت کردن چیزی به سمت همسر، - هل دادن ➖➖➖🔸🔸🔷🔸🔸➖➖➖ 🖤 خشونت عاطفی: - (توی همه‌ خانواده‌تون یه آدم حسابی پیدا نمیشه، تو یه دهاتی نادون بودی که من آوردمت شهر). - (مرد به خود زن، پدر یا مادر یا وابستگانش ناسزا میگه). - (کاشکی مثل خواهر من، شوهردوست بودی، رنگ پوست خواهرت خیلی بهتره). - (زنها ناقص العقل هستن، تو هیچ ارزشی نداری، تو توی این کارا دخالت نکن). - (فقط برای خوابیدن وغذا خوردن به خونه می‌یاد). - با دوستان و فامیل (حق نداری خونه‌ی مادرت بری، حق نداری به دوستات زنگ بزنی). - و اعتقادات مذهبی (دعا کن خدا از آسمون پول برات می‌فرسته). - (شوهر برای مدت طولانی با همسر خود قهر می‌کنه و با او صحبت نمی‌کنه ). - (شوهر به همسرش که دیر از خواب بیدار میشه میگه، امروز سحرخیز شدی). - (هیچ موقع تقصیر رو گردن نمی‌گیره و همیشه مقصر خانومشه). ➖➖➖🔸🔸🔷🔸🔸➖➖➖ 👈 خشونت جنسی : - لذت بردن از زجر دادن جسمی همسر هنگام ارتباط جنسی - مجبور کردن همسر به داشتن ارتباط‌های جنسی حیوانی http://eitaa.com/cognizable_wan