eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
در برابر انتقادات اگر نادرست بود ، بی اعتنا باشید اگر غیر منصفانه بود ، عصبانی نشوید اگر از روی نادانی بود ، لبخند بزنید اگر عادلانه بود ، از آن درس بگیرید 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آن چیزی که دیگران از ما می‌بینند یا تصور می‌کنند، ربطی به خودِ واقعی ما ندارد و زاییده ی قضاوت، ذهنیت و شناخت خودشان از ما است. بنابراین شرایط زندگی را نمی‌توان و نباید بر اساس تصورات دیگران و آن چیز که واقعی نیست بنا کرد. این میثاق می گوید هر اتفاقی در اطراف شما افتاد آن را به خود نگیرید. مثلاً اگر کسی در خیابان اهانتی کرد، به خودِ او بر می گردد و نباید آن را به خودمان ربط دهیم. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️ هزینه دروغ‌گویی سیاستمداران در سوئد! 🖊 یکی از قوی‌ترین و موفق‌ترین و محبوب‌ترین سیاستمداران تاریخ سوئد خانمی است به نام مونا سالین؛ متولد ۱۹۵۷ که در ۲۵ سالگی به‌عنوان جوان‌ترین نماینده مجلس سوئد انتخاب شد و مرتبا مراحل رشد و ترقی را طی کرد و تا ریاست حزب سوسیال دموکرات هم پیش رفت.در دولت‌ها هم پست و مقام داشت چند سال قبل بیش‌ترین شانس را برای تصدی بالاترین پست دولتی سوئد یعنی نخست‌وزیری را داشت. ✅اما ناگهان ورق برگشت! در سال ۲۰۱۶ اعلام شد که او یک گواهی دروغ برای محافظ شخصی‌اش (یک پلیس) صادر کرده! زندگی سیاسی پرافتخار مونا سالین به پایان رسید....بله، به همین راحتی! موضوع چه بوده؟ محافظ شخصی او می‌خواسته برای خرید یک آپارتمان ۷۰ متری از بانک وام بگیره و بانک می‌خواسته بدونه که این متقاضی وام درآمد سالانه‌اش چقدر است؟ مونا سالین به دروغ در نامه‌ای حقوق ماهانه آن پلیس را بیش از حقوق واقعی‌اش گواهی می‌کنه. بانک وام را پرداخت می‌کنه. طرف آپارتمان را می‌خرد و تا کنون هم هیچ‌کدام از اقساطش با تاخیر پرداخت نشده. ✅ولی مشکل همچنان باقی است. کدام مشکل؟ یکی از بلندپایه‌ترین مسوولان کشور دروغ گفته! کار به دادگاه کشید تا حکم دروغ‌گویی مونا سالین معین بشود. البته مونا سالین قبل از دادگاه اشتباه خود را پذیرفت و اعتراف کرد و به همین جهت در دادگاه حضور پیدا نکرد چون دفاعی نداشت. جریمه‌اش در دادگاه معادل ۴۵ هزار کرون معین شد (حدود ۴هزار دلار). حقوق یک کارگر ساده ماهانه ۲۵ هزار کرون است. ✅کاش امکان داشت و متن کامل صحبت‌هایش را می‌نوشتم، از جمله گفته: من اشتباه کردم، من قدر خنده‌های مردم را ندانستم، من متوجه نبودم که اعتماد مردم چه ثروت هنگفتی است، من دچار فساد شدم. گرچه فسادی که من مرتکب شدم هیچ ضرری به کشور وارد نکرده، اما من فساد انجام دادم و این در نتیجه کار تفاوتی ایجاد نمی‌کنه. مردم نباید به کسی اعتماد کنند و مسوولیت انجام کاری را به او بسپارند، در حالی که او ممکن است دروغ بگوید و …! ✅مونا سالین بعد از افشای خطایش دیگر هیچ پستی را عهده‌دار نشد و اغلب مردم ناراحت هستند که چرا دیگر از نبوغ سیاسی او بهره‌مند نخواهند بود!!! ولی حزبش همچنان قوی‌ترین حزب سوئد است؛ چون طرفداران حزبش می‌دانند که هیچ تفاوتی بین رییس حزب و یک شهروند عادی وجود ندارد! مونا سالین قبل از این‌که یک سیاستمدار باشد، فقط یک انسان است! 🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
💫🌟🌙 ◇ چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.» وقتی كمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.» 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼🍃🌼 هر جا غصه دار شدی استغفار کن😊 استغفار امان انسان است💐 به این کاری نداشته باش که چرا محزون شده ای . اذیتت کرده اند؟ گناهی کردی؟😔 محزون که شدی استغفار کن . 😇 چه غم خود را داشته باشی و چه غم مومنین را استغفار غم ها را از بین می برد همانطور که وقتی خطا می کنی همه صدمه میخورند ، مثلا وقتی چند نفر کفران می کنند به همه ضرر می رسد ، استغفار که می کنی به همه ما سوای خودت نفع می رسانی.☺️👌 🍃(اَستَغْفُراللهَ رَبّی واَتوبُ اِلَیه)🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚نمک و آب روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی. استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟» شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.» پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.» پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.» 🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت بیست و هشتم نمی خواستم مغرورانه با سلطان رفتار کنم، ولی غرور جوانی ام اجازه نمی داد به پاي سلطان بیفتم و چرب زبانی کنم. بسیار عادي و محتاط جلو رفتم و سر به زیر ایستادم. ابوحسان شروع کرد به وراجی: فردي از اهل نجف، که جرمش تعرض و دست درازي به نخلستان سلطان است. سلطان با چشم و دل سیر خرما را در دهانش گذاشت و گفت:هو.....م. می دانستم حال سلطان خوش نیست و براي حکم دادن هیچ معیاري جز هوا و هوس ندارد ، همین مقدار بزتی یک آدم قدرتمند کافی است تا همه را به دار بیاویزد. دقیقا" همانطور که فکر می کردم شد. - اعدام. چشمانم سیاهی رفت، گوشم سوت کشید، انگار که سیلی محکمی خورده باشم ،فکر کردن به اعدام هم عذاب آور بود. دستانم یخ کرد. این فاصله یک قدمی تا مرگ عذابم می داد، هیچ گاه فکر نمی کردم با این حقارت، آن هم به جرم دزدی چند خرماي پلاسیده کارم به مرگ برسد. ابوحسان با چشم اشاره کرد، سربازها وحشیانه دستم را گرفتند و به راه افتادند. آنها از من سریع تر قدم برمی داشتند و من قدمم را کند می کردم تا یک ثانیه دیگر از مرگ فاصله بگیرم، هر ثانیه، ساعتی طول می کشید، تا در سالن رفتیم که صدایی جوان گفت: - صبر کنید همه ساکت شدند، یعنی چه کسی می توانست، روي حرف سلطان حرف بزند! سربرگرداندم همان جوان زیبا رو بود، نمی دانستم او که بود؟و چرا اینکار را کرد ؟من و او که باهم صنمی نداشتیم. سلطان گفت: چه شده عاطف ،میبري ،میدوزي؟! - حیف است پدر، او به کارمان می آید. - این جوان نحیف کجا به کارمان می آید، اگر منظورت غلامی است، این همه غلام، این لاغر مردنی به چه کارت می آید؟ پس اسمش عاطف بود، چه اسم زیبایی اسمش شایسته خودش بود و بس. اصلا" در مخیله ام نمی گنجید او پسر سلطان باشد. عاطف با آن زیبایی مسخ کننده اش هیج شباهتی به سلطان نداشت. ولی من به چه درد عاطف می خوردم، انگار او هم به من علاقه مند شده بود، وگرنه دلیلی نمی دیدم که روبروي حکم پدرش بایستد. عاطف کمی جلو رفت و گفت: - ببین پدر، این تکه چوب کار دست این جوان است ،زیبا نیست؟ چیزي را که می دیدم باور کردنی نبود، تکه چوب منبت کاري شده من را می گفت: احتمالاً از اسمی که پشت چوب حک کرده بودم مرا شناخت. سلطان نگاهی به زیر و بم منبت کاري کرد و گفت؛ - آري زیباست. - پدر ،او می تواند نجار مخصوص سلطان باشد، حیف است که با چوبه دار از او پذیرایی کنیم. ابوحسان از دور چشم دوخته بود به من و با غضب به من نگاه می کرد. از اولش هم از من خوشش نمی آمد، نمی دانم چرا آنقدر پلیدي و شرارت از نگاه ابوحسان می بارید، هیچ کدام از لبخندهاي ساختگی اش به دل آدم نمی نشست. ابوحسان خواست چیزي بگوید ولی سلطان نگاهش روي چوب رفته بود و مجذوب طرح قو شده بود گفت: -خوب است ، بیا جلو تا از خودت بشنویم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد...... 🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت بیست نهم اینبار من نگاه تحقیر آمیزي به دو سرباز کردم و با گفتن: (اطاعت قربان) دستم را از چنگال سربازان کشیدم و خودم را به جاي قبلی رساندم. ابوحسان همچنان با غضب به من نگاه می کرد، برایم به شدت سوال بود،که چرا قصر چنین جاي عجیبی است، یکی مثل عاطف که اصلا مرا نمی شناسد از من دفاع می کند و یکی دیگر که او هم مرا نمی شناسد، مثل کسی که طلبکار است با من رفتار می کند. سلطان گفت: این چوب ،کار توست؟ خودم را جمع و جور کردم و گفتم: آري جناب سلطان. - این نقش و نگار با آدم حرف می زند. واقعا زیباست. - آري جناب سلطان، این هدیه را براي معشوقه ام ساخته بودم، که البته قبل از رسیدن به دستش ، ماموران شما مرا دستگیر کردند. سلطان سر تایید تکان داد و همچنان که به هدیه محبوبه نگاه می کرد گفت: هو....م م م ، چرا قو ؟طاووس که زیباتر است. دور و اطرافیان که دنبال بهانه میگشتند تا هر جمله سلطان را مورد ستایش تکان دهند ،سر را به نشانه تایید بالا و پایین بردند. - بله حرف شما صحیح است، طاووس پرنده زیبائی است ولی طاووس معروف است به غرور و تکبر و هدیه دادنش به معشوقه کار جالبی نیست ،اما قو پرنده اي عاشق است، او در تمام عمر فقط یک جفت انتخاب می کند و براي همیشه با او می ماند ،در افسانه ها آمده است که قو در تمام عمر خودش هیچ صدایی از خودش تولید نمی کند و فقط در پایان عمر خود و لحظه هاي آخرین عمرش، به گوشه اي دنج پناهمی برد و آوازي زیبا و عاشقانه سر می دهد که به آن آواز قو می گویند، اما از همه عجیب تر این است که پرنده قو در همان جایی آواز سر می دهد که براي اولین بار جفت خودش را پیدا کرده است و این یعنی ثابت ماندن بر عشق حتی در لحظات مرگ ،به همین خاطر قو را انتخاب کردم زیرا قو سمبل عشق و وفاداري است و اسم این منبت را گذاشتم " آواز قو"، همانطور که زیرش حک شده. وقتی حرفهایم را زدم، به اطرافیان نگاه کردم. شگفتی از نگاه همه موج می زد ، درباریان به شدت تحت تاثیر حرف هاي من قرار گرفته بودند. به عاطف نگاه کردم، لبخند تحسین از سر و رویش می بارید. سلطان که از حرف زدنم خوشش آمده بود گفت: برعکس هیکلت، خیلی خوش سر و زبانی. سلطان رو کرد به سربازان و گفت: با احترام او را به گرمابه قصر ببرید، هنرمند قصر نیاز به استراحت دارد. در دلم جشن عروسی به پا بود، من نه تنها از مرگ نجات پیدا کرده بودم، بلکه حالا می توانستم مثل اشرافی ها زندگی کنم، شاید پدر محبوبه قبول می کرد که دخترش را به یکی از درباریان بدهد، البته ..... این فقط در صورتی امکان داشت که شنبه از راه نرسیده باشد. ابوحسان بالاخره نتوانست خودش را نگه دارد، گفت: - ولی قربان او یک دزد است، ماندنش در قصر مشکل ساز می شود. - همان که گفتم ابوحسان، این فوضولی ها به تو نیامده. - ولی قربان..... - ساکت. او یک ماه وقت دارد تا یک تابلوي بزرگ و با عظمت با طرح قو عاشق براي قصر بسازد. عاطف نگاه پیروزمندانه اي به ابوحسان کرد، ابوحسان از اینکه نتوانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند ناراحت بود. به سلطان احترام کردم و همراه سربازان از سالن مرگ و زندگی بیرون آمدم، به راستی که هیچ اسمی نمی شد روي آن سالن گذاشت، آنجا هم مرگ من امضا شده بود و هم زندگی ام. از سالن مرگ و زندگی که خارج شدم صدایی از پشت سر گفت: شما بروید، خودم همراهی اش می کنم. برگشتم نگاه کنم، حدسم درست بود عاطف داشت طرف من می آمد، دوست داشتم از او تشکر کنم، ولی با آن سر و وضع اصلا موقعیت خوبی براي تشکر نبود، با چند روز ماندن در سیاه چال بوي تعفن گرفته بودم ،کاش می شد بعدأ با او ملاقات کنم. با آمدن عاطف سربازان رفتند، نگاهی به چهره اش انداختم، خودش با لبخند آمد جلو و به خلاف آنچه که فکر می کردم دستش را به طرفم دراز کرد. با خجالت دستم را جلو بردم و گفتم: خدا به من رحم کرد که شما رسیدي نمی دانم چگونه جبران کنم. لبخن ملیحی زد و گفت: - مهم نیست، با من بیا. دنبالش راه افتادم، دوست داشتم بیشتر با او حرف بزنم ولی خجالت اجازه نمی داد. یک راهروي پر پیچ و خم را گذراندیم و به در گرمابه قصر رسیدیم. برگشت رو به من و گفت: - برو نفسی تازه کن، می گویم برایت لباس نو بیاورند. حالا که پایم به اشرافگري قصر باز شده بود،زمان از قبل برایم مهم تر جلوه می داد. گفتم: - ببخشید قربان، امروز چند شنبه است. - یک شنبه. بعد از رد شدن این همه گرفتاري، این خبر بد قصد داشت را سرازیر کند. آرام تکرار کردم: یک شنبه - از چیزي ناراحت شدی؟ - خیر قربان، چیزي نیست. - پس من می روم. زمان رفتن با صداي بلند گفت: - راستی ، من مثل آنها نیستم، راحت باش، عاطف صدایم کن. این را گفت و رفت. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت سی ام گرمابه عجب صفائی داشت، در ابتداي ورود به گرمابه حس یک گربه چرکول را نسبت به خودم داشتم، وقتی هم که خودم را شستم انگار چند کیلو چرك از تن من رفته بود. نگاهی به لباس هایم انداختم و به خودم گفتم: وقتی لباس هاي زیباي قصر انتظارت را می کشد، اینها فقط می تواند سطل آشغال را پر کند. آنها را در سطل آشغال انداختم و لنگ پوشان به طرف لباس هاي نویی که انتظارم را می کشیدند رفتم، خودم را توي آینه دیدم، واقعا قیافه ام ترسناك شده بود. سیاه چال شیره وجودم را کشیده بود همانطور که سلطان می گفت: شبیه آدمهاي بی خود و مردنی شده بودم. ولی انصافا لباس هاي قصر خوب به تنم جا خوش کرده بود. غلام سیاهی دنبال من آمد و مرا با خودش برد،حجره اي را توي توي حیاط نشانم داد و گفت: این حجره براي شماست. کاش می شد توي آن حیاطی که حوض بزرگ داشت جا خوش می کردم. گرچه این حیاط اول هم که پر از درخت کاج بود، جاي بدي نبود ولی آن حیاط چیز دیگري بود. غلام در حجره را باز کرد و گفت: - جناب عاطف، دستور دادند براي شما ابزار نجاري فراهم کنم، اگر چیزي کم است به من بگویید. اتاق دو پنجره رو به حیاط داشت که شیشه هاي پنجره مشبک هاي رنگی بود.آفتاب بعدازظهر که به حجره می رسید چندین رنگ نورافشانی می کرد. دیوارها در عین سادگی بود ولی هر کس می توانست بفهمد که گچ کاري هاي حجره فقط می تواند کار دست یک استاد زبردست باشد. یک میز ته حجره بود که رویش وسایل نجاري و منبت کاري را چیده بودند، خوب نگاه کردم، أره، چاقو مخصوص، انواع تیغه، همه چیز بود فقط یک چیز کم بود.به غلام گفتم: - اصل کاري ها نیست، قلم منبت کاري و چوب. - بله قربان، الساعه فراهم می کنم. فقط اینکه از چه چوبی استفادهمی کنید؟ من! قربان! فقیر بیابان گرد نجف فکرش را هم نمی کرد روزي به او بکویند قربان، اطاعت. اینها الفاظ ناآشناي زندگی من بود. خودم را سریع از توي این فکر ها بیرون کشیدم، گفتم: - بهترین چوب براي منبت کاري چوبی است که بافت ریز داشته باشد. و هیچ چوبی مثل گردو این خاصیت را ندارد. - بله حتما. دلم هواي قهوه کرده بود که تمام خاطراتم را به محبوبه به یاد می آوردم گفتم: - راستی یک فنجان قهوه هم برایم بیاور - به روي چشم. غلام در را بست و رفت، تازه چشمم به سبد میوه افتاد. نشستم پاي میوه و دلی از غذا درآوردم، هرچیزي را که می خوردم به این فکر می کردم که من با این همه گرسنگی و با اینکه خوردن سلطان را می دیدم ولی اصلا هوس خوردن به سرم نزد، مگر فکر کردن به مرگ اجازه می داد که دلم هواي خوردن کند؟ ولی انصافا سلطان غذا خوردن بلد نبود چنان با چشم و دل سیر غذا می خورد که آدم از اشتها می افتاد. اصلا غذا خوردن یعنی همانی که من به میوه ها حمله کرده بودم. در خانه مان که چیز درست و درمانی پیدا نمی شد، سیاه چال هم که کسی به ما رحم نمی کرد یک تکه نان خشک بیشتر به ما دهد. پس آن قرقی وار حمله کردنم به میوه ها تعجبی نداشت. یک دل سیر که میوه خوردم، از فرط خستگی همان جا خوابم برد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... 🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
ذهنتان را برنامه ریزی کنید وقتی تصمیم گرفتید فردی بسیار بهره ور باشید، می توانید از مجموعه ای از تکنیک های برنامه ریزی شخصی استفاده کنید. نخستین تکنیک این است که "گفتگوی درونی"تان را تغییر دهید. ۹۵ درصد از احساسات و اقدامات احتمالی شما به واسطه گفتگویی درونی که با خود دارید، تعیین می شوند. مدام با خودتان تکرار کنید «من بسیار منظم و بهره ور هستم». وقتی احساس می کنید کار زیادی بر سرتان ریخته است، کمی استراحت کنید و به خود بگویید «من کاملا منظم و بسیار بهره ور هستم». بارها و بارها به خود تاکید کنید که «من در مدیریت زمان عالی هستم». وقتی دیگران درباره گذران زمانتان از شما می پرسند، به آنها بگویید که در مدیریت زمان عالی هستید. هر گاه می گویید من منظم هستم، ضمیر ناخودآگاهاتان این را به عنوان دستور می پذیرد، به شما انگیزه می دهد و محرکی می شود تا در واقعیت هم رفتارهای منظمی داشته باشید. کتاب: 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹 امـروز🌺 هـمان روزی است اهالی سفر کرده از دنیا، چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان ازدنیا ڪوتاه است ومحتاج یادڪردن ماهستند. بالاخص پدران و مادران برادران و خواهران اساتید و شهدا همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم. 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *پرسش* *با سلام و احترام ، شوهرم چند سال قبل با خانمی رابطه برقرار کرد و بعد از این که من فهمیدم ، پشیمان شد ؛ اما من چند سال است که نمی توانم به او اعتماد کنم ؛ خواهش می کنم کمکم کنید* . ✍️ *پاسخ* با عرض سلام و ادب خدمت شما بانوی گرامی ، جنابعالی با این کارتان ( بی اعتمادی ) ، شوهرتان را به سمت خلاف می کشانید ؛ چون با خودش می گوید : آش نخورده و دهن سوخته ؛ من آش نخورده ام ( خلافی نکرده ام ) ؛ اما خانمم نمی پذیرد و به من شک دارد ؛ پس حالا که دهنم سوخته ، اقلا آش را بخورم و دوباره به دنبال زن های دیگر می رود . از طرفی چون شما به همسرتان شک دارید ، به طور طبیعی به نیاز جنسی ، عاطفی و ... ایشان نمی رسید و با این کارتان ، به سمت خلاف می کشانید ؛ پس لطفا ادامه ندهید و سعی کنید در گفتار و کردار به همسرتان بفهمانید که به ایشان اعتماد دارید . در پناه حق باشید . 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔴 *آقایان بخونن* 💠 وقتی زنی ناراحت هست؛ برای حل مشکلش نیازمند کسی هست که به حرف‌هایش گوش دهد. 💠 در مواقع ناراحتی نباید زن را به حال خودش رها کنید؛ چرا که روحیه‌اش خرابتر می‌شود! http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 آهای مردها! وقتی همسرتان از دست‌هایش زیاد کار کشیده است به او بگویید کنارتان بنشیند و دست‌هایش را دهید. 💠 و گاهی بین ماساژ دادن، دستش را ببوسید تا و قدردانی شما را با تمام وجود حس کند. 💠 برخی کارها برای همیشه در همسرتان می‌ماند و با همان ، با سختیهای زندگی کنار می‌آید و باعث می‌شود. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠این اشتباه خانم‌هاست که وقتی مرد است مدام به سمت او می‌روند و با او حرف می‌زنند. اگر او ساکت است به سکوت نیازمند است و به این سکوت یعنی صمیمیت بیشتر. 💠 البته این منافاتی با و رسیدگی به همسر ندارد. فقط اجازه دهید خود از خارج شود. 💠 البته منظور از این سکوت سکوتی است که متوجه شوید همسرتان در این سکوت از ارتباط کلامی استقبال نمی‌کند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠گاهی بی‌توجهی به زن از ناسزا گفتن و تنبیه بدتر است. 💠در تصمیمات و اتفاقات مهم زندگی، از همسر نگرفتن و او را در کارها شریک نکردن، نوعی بی‌توجهی است. 💠اینکه زمانی رو برای همسر و خانواده‌ات نگذاری، نوعی بی‌توجهی محسوب میشه. بازتاب توجه به همسر، و دلچسب است! 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 راننده ها برای هوشیاری بیشتر موز بخورند 🔰 رانندگی طولانی در پیش دارید؛ موز بخورید. موز حاوی ترکیب موثری به نام تیروزین است که قدرت تمرکز را بالا می برد و باعث هوشیاری بیشتر مغز و افزایش سرعت عمل فرد می شود. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
ساخت ترکیبی که قاتل سنگ کلیه و سنگ مثانه است ▫️مخلوط آب کرفس و عرق بهار نارنج برای دفع سنگ‌های کلیه و مثانه و خرد کردن آن‌ها بسیار کارآمد و مفید است. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
آنچه بیشتر مردم یا دست کم افراد ناموفق از آن بی خبرند این است که زندگی دقیقا به ما همان چیزی را می دهد که می خواهیم. هر چیزی که برایت پیش می آید، محصول اندیشه های توست. پس اگر می خواهی زندگیت را عوض کنی، باید از عوض کردن اندیشه هایت آغاز کنی. حکایت دۅلت و فرزانگی 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
شما هر روز می توانید بی تفاوت باشید و سرنوشتتان را به دست باد بسپارید یا زندگی خود را نیرومندانه در جهت رویاهایتان پیش ببرید 《این یک نمایش موقتی نیست، بلکه زندگی شماست.》 یا شما از فرصت زندگی خود نهایت را می برید یا با این افسوس که چرا انتخاب های متفاوتی انجام ندادید، به خاک سپرده می شوید. داشتن رویا و هدف به ما کمک می کند تا بدانیم لازم است چه انتخاب هایی داشته باشیم. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچ چیز در این جهان چون آب، نرم و انعطاف پذیر نیست. با این حال برای حل کردن آنچه سخت است ،چیز دیگری یارای مقابله با آب را ندارد نرمی بر سختی غلبه می کند و لطافت بر خشونت. همه این را می دانند ولی کمتر کسی به آن عمل می کند. لائوتزو 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
علت غرق شدن کشتی ها آبهای اطرافشان نیست، بلکه نفوذ آب به داخل آنهاست پس اجازه ندهید اتفاق های اطراف به درونتان نفوذ کنند و باعث سنگین‌تر شدن و غرق شدنتان شوند ... مسائل و امواج منفی همه جا هست. مهم اینه که اجازه ورود بهشون ندین 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ 🔴 چقدر ارزش زندگی را می‌دانیم؟ 📆 به تاريخ‌های روی سنگ قبر نگاه کنید: 🔸تاريخ تولد-تاريخ مرگ؛ 🔹آنها فقط با يک خط فاصله از هم جدا شده‌اند، همين خط فاصله كوچك نشان‌دهنده تمام مدتی است كه ما روی كره زمين زندگی كرده‌ايم. 🔸ما فقط به اندازه يک "خط فاصله" زندگی می‌كنيم و ارزش اين خط كوچک را تنها كسانی می‌دانند كه به ما عشق ورزيده‌اند ... آنچه در زمان مرگ مهم است پول، خانه و ثروتی كه باقی می‌گذاريم نيست بلكه چگونه گذراندن اين خط فاصله است. 🔹بياييد به چرايى خلقتمان بيانديشيم، 🔸بياييد بيشتر يكديگر را دوست داشته باشيم، 🔹دير تر عصبانی شويم، 🔸بيشتر قدردانی كنيم، 🔹كمتر كينه‌توزی كنيم، 🔸بيشتر احترام بگذاريم، 🔹بيشتر لبخند بزنيم 🔸و به ياد داشته باشيم كه اين "خط فاصله" خيلی كوتاه است ... ❇️ عضو شوید 👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ هفت جمله که باید زن و شوهر بهم بگن حتی اگ سالها از زندگی مشترکشون گذشته باشه 🔰 عاشقتم ، دوست دارم ، عزیزترینی مواظب خودت باش تو فوق العاده ای با تو خوشبختم بهت افتخار میکنم چه خوبه تو هستی من و تو بعد خدا همدیگه رو داریم. 💠http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی که خداوند هستی را قسمت می کرد... خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد. سهمتان را ازهستی طلب کنید؛ زیرا خداوند بسیار بخشنده است. هر که آمد چیزی خواست... یکی بالی برای پریدن... و دیگری پایی برای دویدن یکی جثه بزرگ خواست... و آن یکی چشمان تیزبین یکی دریا را انتخاب کرد... و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمده و به خداوند گفت: ای خالق بزرگ، من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم... نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان، و نه دریا... خداوند فرمود: پس چه میخواهی کرم گفت: تنها کمی از نور خودت را به من بده تا شبها بدرخشم و عظمت تو را به رخ بکشم خداوند چنین کرد کمی نور به او داد... و نام او کرم شب تاب شد. خداوند گفت: آنکه نوری با خود دارد، بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد... تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچک پنهان می شوی سپس خداوند رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست؛ زیرا که از خدا، جز خدا نباید خواست. اکنون هزاران هزار سال است که او می تابد و وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است. نتیجه از خداوند بقدر عظمتش بخواهیم نه بقدر نیازمان، او خود قادر و تواناست. 💖http://eitaa.com/cognizable_wan
🖌گاندی میگه؛ اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن. کاری که خیلی از ما رعایت نمیکنیم...! 🖌ناپلئون میگوید: دنیا پر از تباهی است، نه به خاطر وجود آدمهای بد، بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب. . گرگ همیشه گرگ می زاید گوسفند همیشه گوسفند. تنها فقط انسان است که گاهی گرگ می زاید و گاهی گوسفند. وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم: مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه، نه آگاهشون!!! http://eitaa.com/cognizable_wan
یعنی بپذیریم که قیافه و ظاهر هرکس دو بخش دارد بخش اول : چیزهایی که انتخاب خودش نیستند و به طور طبیعی به او داده شده اند و نباید مسخره شوند بخش دوم: چیزهایی که انتخاب خودش هستند و به ما ربطی ندارند 👇👇🔻  http://eitaa.com/cognizable_wan