فقط خداست كه میشود با دهان بسته صدایش كرد
میشود با پای شكسته هم به سراغش رفت.
تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمیدارد
تنها كسی است كه وقتی همه رفتند می ماند
وقتی همه پشت كردند آغوش میگشاید
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود
و تنها سلطانیست كه دلش با بخشیدن آرام می گیرد
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﻗﻮﯾﺘﺮﯾﻦ ﺁﻫﻦ ﺭﺑﺎ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ...
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ،ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ،ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ، ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻟﺬﺕ ، ﻟﺬﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺷﺎﺩﯼ ، ﺷﺎﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺷﮑﺮ ﮔﺰﺍﺭﯼ ، ﻣﻮﺍﺭﺩ ﻗﺎﺑﻞ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ،ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ، ﺛﺮﻭﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﭘﺲ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ :
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ
"اﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﻮﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻌﻞ ﻣﺎ ﻧﺪﺍ ،
ﺳﻮﯼ ﻣﺎ ﺁﯾﺪ ﻧﺪﺍﻫﺎ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ..."
ﻭ ﺳﺨﻦ ﺁﺧﺮ:
ﮐﺎئنات ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺍﮔﺮ ﻭ ﺍﻣﺎﻫﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪﻫﺎ ﺑﺎﺷﯿـﺪ، ﻧﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺷﺎﯾﺪﻫﺎ...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*تفاوتهای_زن_و_مرد*
*مرد*
مردها عموما قادر نیستند تا به طور همزمان روی چند مساله تمرکز کنند.
بنابراین، کلمه «بعدا» برای آن ها یک واژه کاملا طبیعی است که نشان میدهد اکنون ذهنشان درگیر موضوعی دیگری است و باید اول آن را حل و فصل کنند.
*خانمها*
انجام چند کار به طور همزمان یکی از ویژگی های زنان است.
آنها به راحتی می توانند از یک کار به فعالیت دیگری سوئیچ کنند بدون اینکه در انجام هر کدام از آنها خللی ایجاد شود. به همین خاطر است که شنیدن واژه «بعدا» برایشان حکم توهین و بی توجهی را دارد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#حڪایـت
🔰پروردگارا، او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده❗️
✨✨✨
💠 حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
🔴 همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
⛵️ مرد تور ماهیگیری را برداشت و به دریا زد تا نزدیک غروب تور را به دریا می انداخت و جمع می کرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
🐟 قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
🔶 او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
💬 او زن و فرزندش را تصور می کرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
👑 همانطور که در سبزه رازهای خیالش گشتی می زد، پادشاهی نیزی در همان حوالی مشغول گردش و ماهیگیری تفریحی بود.
💥پادشاه رشته ی خیال مرد فقیر را پاره کرد و با صدای بلند پرسید:
❓ای مردک در دستت چیست؟
🐟 او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است.
❌به دستور پادشاه آن ماهی به زور از مرد بیچاره گرفته شد و در مقابل هیچ چیزی هم به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
⭕️او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
🔷 پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه به خود می بالید که چنین صیدی نموده است.
🔴 همان طور که ماهی را به ملکه نشان می داد. خاری از فلسهای ماهی به انگشتش فرو رفت، درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمی توانست بخوابد.....
✋پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
💪پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعد از ازدیاد درد موافقت کرد.
💢 وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس ارامش کرد
♦️ولی بیماری دیگری به جانش افتاد.....
🔘 پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشاران گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
💭 پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
🔶 بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
❓پادشاه به او گفت: آیا مرا میشناسی......؟
💥 آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
🔸 میخواهم مرا حلال کنی.
🔹تو را حلال کردم.
⚪️ می خواهم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم ، چه گفتی؟؟؟
👈گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم:
👌پروردگارا...
او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده.
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی فرا میرسه که شما در حال خوردن آخرین وعده غذایتان هستید
بـرای آخرین بار گُلهایتان رو بو میکشید، عزیزی را بغل خواهید کرد و خبر ندارید که آخرین بار هست.
به همین دلیل باید هرچیزی رو با ذوق و شوق انجام بدی!
قدرِ سالهای ماندهِ عُمرت را بدان
چون تکرار نمیشن.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوست من خودت رو لایق آرزوهات کن!
توی این دنیا چیزی به نام قانون جذب و میدان مغناطیسی وجود داره، چیزهای خوب جذب آدم های خوب میشن،
چیزهای معمولی جذب آدم های معمولی.
هر چه اندیشه هات و تلاش هات بزرگتر باشه بیشتر خودت رو لایق آرزوها و اهداف بزرگتر میکنی.
زندگی معمولی و از روی نیاز مختص آدم های معمولیه و زندگی خوب و بدون نیاز، مختص افراد بی نیاز و بزرگه .
پس یاد بگیریم به جای کوچیک کردن و محدود کردن دنیامون، خودمون رو بزرگ کنیم،دنیا گوش به فرمان ماست.
اگر منتظر فردا بمونیم برای شروع کردن، صبح فردا عین صبح امروزه !
به تاخیر انداختنِ شروع کردن آفت موفقیت است
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#بسم_رب_الحسین
رمان #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#شانزده 🌸
-آخ رضوان راستی جواب اون سوالم رو یادت رفت بهم بگی.
—کدوم!!!
-همون که مگه خدا به من نامحرمه که توی نماز باید پوشیده باشیم؟
—آهان.ببین مثلا ما برای هرکاری که باید بکنیم یا هرجایی که بخواهیم بریم یک پوشش و لباسی داریم.مثلا ما وقتی میریم مهمونی با لباس خونه ای نمیریم.یا وقتی میریم مدرسه با لباس مخصوص مدرسه هستیم.حالا خدا به ما خانوم ها میگه برای عبادت من شما باید پوشیده باشید.لباس مخصوص نماز و عبادت خدا هم چادره.چون خود خدا گفته.
-آهان.خیلی خوب گفتی ممنونم.
—خواهش می کنم عزیزم.
نزدیک ها تیر هشصد بودیم که یهو دو نفر عین جن از پشت دست هامون رو گرفتن.دوتامون یخ کردیم از ترس.ولی وقتی صدای نرگس و زینب رو شنیدیدم که می گفتن:
-به به دوتا خواهر عاشق.چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد.
من و گلی هم که خندمون گرفته بود و از ترسمون هم عصبانی بودیم کاری نداشتیم جز نیشگون گرفت و خط و نشون کشیدن.
خلاصه راه رو چهار نفره ادامه دادیم.ظهر شده بود و هوا داغه داغ بود.دیگه نزدیک بود از گرما دود از سرمون بلند بشه.هرچی آب روی سرمون میریختیم در آن واحد تبخیر میشد.
-وای پختم یعنی.به معنای کلمه .این بیابون معلوم نیست چشه.شب ها از سرما تیلیک تیلیک می کنیم ظهر ها در حال سرخ شدنیم.
در وسط حرف زینب نرگس گفت:
-وای بچه ها اونجا دارن چایی می دن من الان واقعا به چایی نیاز دارم.از خستگی دارم میمیرم.بریم توی موکب که خنک باشه یه چایی هم بخوریم.
همه باهاش موافقت کردیم و رفتیم چایی گرفتیم.
نشتیم توی موکب ایرانی که همون موقع سخنرانی داشت.همین طور که چایی می خوردیم به سخنرانی هم گوش دادیم.
-می دونید من توی این راه چی دیدم.یه زائری بود یکی از دوستان من.پارسال با هم اومده بودیم.از چایی ای لیوانی شیشه ای نمی خورد.می گفت این لیوان ها کثیفه و توی یک تشت می شورن و .....
دیگه ادامه نمی دم ولی اون شب یهو از خواب بلند شد و زد زیر گریه.بهش گفتم چی شده رفیق.گفت حاجی خواب دیدم.گفتم چی؟گفت یک خانومی بود. بهم گفت این چایی هارو خود پسرم حسین برای زائر هاش میریزه نگو کثیفه.
با این حرف سخنران همه جمعیت زدن زیر گریه.صدای هق هق گریه از گوشه کنار موکب میومد..
چایی ها رو خود حسین میریزه....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#بسم_رب_الحسین
#رمان
#از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#هفده
این مسیر به پندار دیدگان ظاهر بین غبار آلود ما خام اندیشان ناسوتی،جاده ای است مثل تمام جاده ها که شهری را به شهری دیگر متصل می سازد ، اما در نظر اهل بصیرت و ارباب معرفت این راه نه فقط جاده ای از نجف به کربلا که سلوکی است از غدیر تا عاشورا که تنها وفاداران به آن میثاق ازلی می توانند آن را به سرانجام رسانند و بهای سلوک عاشورایی خویش را به خون بپردازند.
ورنه شمر نیز روزگاری جانباز صفین بود...
برگرفته از کتاب سفر عشق))
دیگه آخر های راه بودیم.این راه هم داشت تموم می شد.مثل همه راه های دیگه.این همه راه رفتیم و به پایانش رسیدیم اما شیرین تر از این راه به والله پیدا نمیشه.فکر کردن به این که تا چندتا تیر دیگه میرسیم به ارباب....اما فکر به اینکه این چندوقت دیگه دوباره این راه رو میبینیم؟بگذریم.
حرف از راه اومد یاد یکی از متن هایی که نوشته بودم افتادم.
موضوع انشا این بود: اگر من جای راه بودم.
نوشتم:من اگر جای راه بودم هیچ گاه بسته نمی شدم.من اگر به جای راه بودم هیچ گاه جلوی انسانی را نمی گرفتم.هرچه با خود می اندیشم به این میرسم که چرا راه را می بندند؟هرکار و عملی هدفی دارد.ولی با خود تکرار می کنم:نه من بازهم اگر جای راه بودم بسته نمی شدم.
بسته بشوم که چه؟که زنی سیلی خورده و پهلو شکسته را به دام بیاندازم؟بسته بشوم که پسر کوه غیرت،فرزند غیرت الله کتک خوردن مادر باردارش را ببیند؟
بسته بشوم که چه؟مگر جای قاری قران زیر دست و پاست؟آن هم تشنه...آن هم حاجی...آن هن جوان...
نه!من جلوی کسی را نمی گیرم.هیچ گاه روبه روی هزاران حاجی خسته و تشنه بسته نمی شدم.بسته می شدم که خون بی رنگ ریخته شده شان را ببینم؟
من اگر جای راه بودم اسم آب و تشنگی که می آمد خود را به آتش می کشیدم.اگر جای راه بودم بسته نمی شدم رو به دخترک سه ساله تشنه و زخمی ابا عبدالله...
نه من اصلا دوست ندارم به جای راه باشم که مرا ببندند.
یک روز در کوچه های مدینه...یک روز در منا...اگر روزی در نینوا بسته شوم چه....
نه من دوست ندارم جای راه باشم..
http://eitaa.com/cognizable_wan
#هجده
رسیدیم.فقط چند کیلومتر مونده تا گنبد سردار و سقا رو ببینیم.
قلبمون تند و تند میزنه.دیگه داریم نزدیک میشیم.دیگه همه جا بوی سیب میده.همه جا.همه جا عطر تو میده حسین جانم!
نمی دونم چرا حالمون این جوریه.ولی یک ترسی دارم.یعنی میشه من بمیرم و این چند کیلومتر بمونه؟یعنی میشه من بمیرم و یادم بره چی دیدم توی این راه؟
تنها خواسته ام از خدا این بود که منو تا چندکیلومتر....فقط تا چندکیلو متر زنده نگه داره.
دل من عجیب لک زده برای حسین.
آخه چهل روزی میگذره که بابام...
همه نگاها به روبه رو بود و لحظه شماری می کردن....
توی اون حال و هوای وصال انگار هیچ کس حالیش نبود زیر پنجاه درجه گرما راه میره.رسیدن به حسین چه هوایی داره؟خدایا بگو به من....
این حسین کیست....
یهو دیدم با اون دسته ای که هستیم همه شروع کردن به های های گریه کردن.سرم پایین بود ولی فهمیدم حرم رو دیدن.یک لحظه قفل شدم.چه جوری سرم رو بیارم بالا جلوی ارباب؟من گناهکار روم میشه گنبد و گلدسته حرم پسر فاطمه رو ببینم؟منی که...
بگذریم.این راه رو اومدم که به حسین برسم.حٌر هم شرمنده بود...
انگار رسم این ارباب اینه که همه شرمندش هستن.چه من گناهکار چه حر سینه چاک...
چشمام پر از اشک بود.هنوز سرم پایین بود.دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و سرم و اوردم بالا.
آخه دلتنگ بودم.دلم انقدر تنگ حسین شده بود که دیگه راه نفسی برام نمونده بود...
آخ بابا جونم.چقدر دلم تنگت بود.آخ بابا جونم چقدر نفس کشیدن بدون تو سخت بود.
آخ بابا جونم....آخ بابا....الان می فهمم رقیه از دوری ات چی کشید...
بابا...
بابا حسینم من رو هم بغل می کنی؟
چهل روز پیش کجا بودی رقیه رو بغل کنی؟منم رقیه ات بابا...
ولی الان دیگه اینجا حرمله نیست....تیر سه شعبه نیست....
رقیه ات در امن و امانه...
ای کاش...
رسیدم کربلا الحمدالله...
http://eitaa.com/cognizable_wan
متن زیبا 🌹
قانع باش، غنی میشوی..
ساده باش، عمیق میشوی..
قضاوت نکن، عادل میشوی..
بنده خـدا باش، آزاد می شوی..
خــودت باش، بیهمتا میشوی..
ضعف خود را بپذیر ، قوی میشوی.
دوست داشتهباش، محبوبمیشوی..
تسلیم سرنوشت شو،
حاکم تقدیر میشوی..
سکوت پیشهکن،
همه چیز گویا میشود..
دخالت را رها کن،
هدایت آغاز میشود..
سخنت را کوتاه کن،
تأثیرش زیاد میشود..
برخود حکومت کن ،
از خود فراتر میروی..
به تاریکی ذهن آگاه شو،
روشنایی وجودت را فرا میگیرد..🌈
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#خانمهابدانند
#محبّت_همسرانه
❤️ مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت میتواند آنها را به هر کاری ترغیب کند.
✍حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه میشود
با آغوش گرم همسر و یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه شود....
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
❌شوهرتان را تکراری صدا نزنید:
❣عشقم
❣ نفسم
❣ تکیه گاهم
❣ پشت و پناهم
❣مهربونم و...
👌همین کلمات به ظاهر جزیی معجزه
میکند
#خلاق_باشید و خجالت نکشید‼️
عشـــــــــــ❤️ــــــــق را باید به زبان اورد!
💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan