طبق عادت روی مبل کنار روناک میشینم.تنها کسایی که لبخند روی لبهاشو هست نیما و نگار هستند
انگار همه از دیدن چادر روی سرم ناراحت شدن.حتی مامان...
مادر نیما نگاهی بی ذوق به من میندازه و رو به مامان میگه...
ــ امروز صبح که نیما گفت میخواد امشب مارو بیاره خاستگاری خیلی خوشحال شدم.مطمئن بودم نیمای من یا کسی رو انتخاب نمیکنه یا اگه اینکارو بکنه هم بهترین انتخابو میکنه. راستش وقتی اومدیم و دیدیم با همچین خونواده ی خوبی طرف هستیم از حسن سلیقه ی نیما جونم مطمئن شدیم.
نگاهی به من میندازه و دوباره رو به مامان میکنه
ــ میدونی ما اصلا توی خونواده امون رسم نداریم این مدلی لباس بپوشیم.آخه چه کاریه آدم خودش رو تو یه پارچه بپیچونه بیاد بیرون
البته به روشنا جون برنخوره هـــا....
ولی...
اجازه نمیدم حرفش رو ادامه بده.
من ــ ببخشید خانوم بصیری ولی من بهم برمیخوره
ازسر جام بلند میشم.نیما که با ناراحتی بهم خیره شده.سرش روپایبن میندازه...
به سمت اتاقم میرم.ده بار به خودم فحش میدم.که چرا با اومدنشون موافقت کردم.
هنوز چند قدمی برنداشتم که صدای نگار باعث توقفم میشه
ــ من و نیما از بچگی باهم بودیم؛جدا از اینکه خواهر و برادریم مثل دو تا دوست واقعیم هستیم.مامان راست میگه.نیما یا بهـکسی نگاه نمیکنه و اگرم خواست انتخابی داشته باشه مطمئنم بهترین فردو انتخاب میکنه.
درست مثل همین کاری که الان انجام داده... بهترین انتخاب روشناست شاید من شکل ظاهرم تضادِ روشنا باشع ولی با افکارش بیشتر از هرکس موافقم.
سرم روکمی تکون میدم...
حالا خیلیم بد نشد که اومدنا...
کاش بلند نشده بودم... ولی کاری هست که شده دیگه نمیتونم برگردم...
به خاطر همین روونه ی اتاقم میشم
http://eitaa.com/cognizable_wan
به سختی از خواب پامیشم.با یاد خاستگاری دیشب لبخندروی لبهام نقش میبنده.
امروز پنج شنبه هست و من دانشگاه ندارم.همین یکم تو ذوق میزنه.تنها امیدم برای دیدن نیما رفتن به دانشگاهه که امروز شانسش روندارم
کاش دستی نقشه ی شهرمارا تا کند
در شمال شهری و من درجنوبش ساکنم.
حالا که میدونم نیما با افکار من موافقه خیالم راحت شده...
تصمیم میگیرم برم گلزار...؛ خیلی وقته اونجا نرفتم.
★★★
از قطعه های مختلف میگذرم تا به قطعه ای که میخوام برسم.یه ماهی میشه که این طرفا نیومدم.
اسم روی سنگ قبررو میخونم.
عبــدالحمید حســینــی
لبخند روی لبهام نقش میبنده.روی صندلی روبه روش میشینم و کتاب ادعیه رو ازتوی کیفم در میارم.
بارون نم نم میباره تک تک قطره ها چادرم رو میپوشونند.
شروع به خوندن زیارت عاشورا میکنم...
اینبار به جز قطرات باران اشکهام هم صورتم رو زینت میدن
شدت اشکهام بیشتر میشه... این چندروز دلم خیلی گرفته بود...چقد خوبه آدم یه جایی رو داشته باشه که موقع دلتنگیش بیاد اونجا
توی حال و هوای خودم هستم که صدایی باعث میشه متوقف بشم
ــ روشنا؟
به سمت صدا برمیگردم.نیماست
من ــ سلام...
ــ چرا دانشگاه نیومدی
ــ امروز کلاس نداشتم...
ــ چرا گریه میکنی
اشکام رو از رو صورتم پاک میکنم
ــ هیچی فقط یکم دلم گرفته...
ــ چرا دلت گرفته؟
ــ واااا...چرا اینقد سوال پیچم میکنی
اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ازکجا فهمیدی من اینجام؟
ــ خانوم زهتاب گفت
ــ کــــی؟
ــ همون لیلی...
ــ واااااای من این لیلی رو میکشم
کنارم میشینه و گل نرگسی که توی دستش بود رو روی قبر میذاره
نیماــ خوب شد.دیگه پاتوقت رو هم بلد شدم
ــ خیلی پررو هستیا...
ــ آره خدا هر چقد به تو احساس و عاطفه نداده به من رو داده
ــ علاوه بر اینکه پررویی خیلیم زود خودمونی میشی
تو اصلا نظر منو میدونی که اینقد زود دور میگیری.؟
ــ من همون اول که تو دانشگاه ازت خاستگاری کردم جواب بله رو گرفتم
حالا که دیگه خونتونم اومدم...
ــ عجبــ.. ؛بعد اگه من جواب منفی بدم
ــ هیچ عیبی نداره... من عز همون اول از پنجاه درصد خودم مطمئن بودم... پنجاه درصد تو که اصلا مهم نیست
و از جاش بلند میشه که مثلا در بره و من هم ناخودآگاه به سمتش میرم اما قبل از اینکه بلند بشم چادرم زیر پام گیر میکنه و با زانو زمین میخورم....
http://eitaa.com/cognizable_wan
نیما با چشمای گرد شده به سمتم برمیگرده و وقتی حال زارم رو میبینه به سمتم میاد.
نگاهی به اطراف میندازم خداروشکر کسی منو ندیده
سریع از سرجام بلند میشم تا روی صندلی بشینم.
به هر سختی که شده روی صندلی میشینم.چادرم با آب و گل مخلوط شده و پاره پاره...
کف هر دو دستم و زانوم به شدت میسوزه با آه و ناله زانو هام رو میمالم تا شاید کمی از دردش کم بشه
نیما با نگرانی نگام میکنه
ــ خوبی ؟؟
ــ نه...
ــ زانوت چش شده
دستش رو جلو میاره که با جیغ من دو متر عقب میره
من ــ دست به من زدی نزدیا...
نیما آروم میخنده و هیچی نمیگه
مثه پیرزنا دست روی زانوهام میکشم و با حالت گریه میگم
ــ هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو هه
نیما دست به کمر جلوم می ایسته
ــ تا فردا میخوای اینجا بشینی و غر بزنی
ــ آرهـــــــ ؛ توهم اگه حوصله منو نداری میتونی بری
شونه ای بالا میندازه
ــ باشه من میرم . ولی نمیدونم تو با این پات چجوری میخوای بری خونه
روش رو از من برمیگردونه و میره
هر لحظه دور تر و دورتر میشه
آب دهنم رو قورت میدم. نکنه واقعا میخواد ول کنه بره
از جام بلند میشم و با قدم هایی شمرده و لنگون لنگون پشت سرش راه میفتم.
مطمئنم میدونه من پشت سرشم ولی روش رو برنمیگردونه.
به سمت ماشینش میره و سوار میشه
ماشین رو روشن میکنه
یعنی واقعا میخواد بره😟
همونجا می ایستم.دیگه از رفتنش مطمئن شدم.دوست دارم بزنم زیر گریه که دنده عقب میگیره و درست کنار من ترمز میکنه
ــ نمیخوای سوار شی؟
ــ ها؟... آره آره
میترسم دوباره ول کنه و بره
لبخند ژکوندی میزنه و میگه
ــ لطفا زودتر من کار دارم
http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز برخلاف باقی روزها با انگیزه به دانشگاه رفتم.
ودلیلش هم به احتمال زیاد نیماست
روی نیمکتم میشینم نیما هنوز نیومده ولی نگار داخل کلاسه
امروز کلاس به اذان ظهر میخوره و همین یکم اعصابم روبهم میریزه
نگار میاد و روی میز نیمکتم میشینه
ــ چطوری عروس خانوم
درجوابش تنها به لبخندی بسنده میکنم.
ــ کش چادرت درست شد!
ــ همون که شما جرواجرش کردیـ؟
آروم میخنده
ــ بعله همـــون
ــ قاعدتا خودش درست نمیشه یه نفر باید بدوزتش...
ــ واه واه هنوز هیچی نشده عروس بازیش،گل کرده...
وبعد بلند نیما رو صدا میزنه
ــ نیما بیا ببین دسته گلت چجوری داره خواهر عزیز ترازجونت رو جلو مردم سکه یک پول میکنه
و بعد حالت گریه به خودش میگیره...
همه کلاس به من خیره شدن و نیماهم با نیش باز وارد کلاس میشه
محکم با مشت تو بازوی نگار میزنم
ــ تو ولیلی و نیما باهم مو نمیزنید...
نگار بی توجه به من دوباره نیما روصدا میزنه
ــ داداش زنت اذیتم میکنه...
نیما میخواد جوابی بده که استاد وارد کلاس میشه
چشم غره ای به نگار میرم و اون هم خندون سمت نیمکتش میره
تقریبا ساعت به دوازده و نیم میرسه و وقت اذانه
طبق معمول حوصله کلاس روندارم
موبایلم روبرمیدارم وصدای اذان روقطع میکنم تا یکهو صداش بلندنشه
موبایلم روتوی کیفم میزارم.هنوز زیپش رونبستم که صدای اذان بلند میشه
متعجب موبایلم رو از کیفم درمیارم.اماصدا از موبایل من نیست.
نیما از سرجاش بلند میشه.همه کلاس با تعجب بهش خیره میشن
نیماــ من ازهمه حضار گرامی عذر میخوام اما موقع اذونه و من باید برم نماز بخونم...
استاد با چشمهای گردشده نیما رونگاه میکنه.و صدای اذان هنوز طنین اندازه
ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش میبنده.نیما به سمت من برمیگرده
نیما ــ خانوم بصیری شماهم بیاین
ــ بله؟
ــ گفتم تشریف بیارید نماز
ــ اینو فهمیدم اما جمله قبلیش رو نه!
ــ آها...خب شما از این به بعد خانوم بصیری هستید واضح هست یابازم بگم؟
نگار کیفش رو روی کولش میندازه.. و با خوشحالی ازجاش بلندمیشه
نگار ــ منم میام!
نیما رو به کلاس میکنه و میگه
ــ دیگه کسی نیست که بخواد بیاد؟
جمعیت کلاس یکی یکی کم میشه و بچه ها به سمت نمازخونه راه میفتن...
ادامه دارد ❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻 ۷ دلیل که چرا باید کمتر نمک بخورید
🌕میتواند باعث افزایش فشارخون شود
🌕میتواند باعث ایجاد سرطان معده شود
🌕میتواند احتمال ابتلا به چاقی را افزایش دهد
🌕میتواند باعث اختلالات کلیوی شود
🌕میتواند باعث ایجاد نفخ شود
🌕میتواند باعث پوکی استخوان شود
🌕می تواند وضعیت تنگی نفس شما را بدتر کند.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
مصرف زیاد آجیل و شیرینی در ایام نوروز، افزایش چربی خون و قند خون را به همراه دارد !🍋
+ ️لیموترش یا ابلیمو برای کاهش چربی و قندخون مفید بسیار مفید است.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
ويتامين D که کم میشود، آلزايمر میآيد !😐
▫️موسسه بهداشت و سلامت عمومی کشور اعلام کرد، تحقیقات متعدد نشان داده افراد با سطح پایین ویتامین D نسبت به افراد با سطح نرمال این ویتامین، ۵۳٪ بیشتر احتمال پیشرفت زوال عقلی از جمله آلزايمر دارند
▫️این ویتامین بیشتر از طریق رژیم غذایی و در معرض نور خورشید قرار گرفتن تامین میشود. شیرهای غنی شده با ویتامین D یا شیر سویا و نیز تخممرغ و ماهی سالمون منابع اين ويتامين هستند
+ بر اساس آخرین نتایج مطالعات وزارت بهداشت، ۸۰٪ ایرانیان کمبود ویتامین D دارند
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
یارو تو حج، پرده كعبه رو گرفته بود مي گفت:
خدايا توبه... ديگه براي خسرو جوك نمي سازم!
يه دفعه خسرو میزنه رو شونش میگه : داداش قبله از كدوم طرفه؟
یارو داد ميزنه: خدايا! خاطره كه مي تونم تعريف كنم؟ 😑😂😂😂😂
👹ʝoiŋ
╰─►👻 http://eitaa.com/cognizable_wan
قانونى داريم كه هميشه ثابت است:
" ما به محيطمان عادت میكنيم "
اگر با آدمهای بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت میکنید و فکر میکنید که این طبیعی است.
اگر با آدمهای غرغرو همنشین باشید عیبجو و غرغرو میشوید و آن را طبیعی میدانید
اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت میشوید ولی در نهایت شما هم عادت میکنید به دیگران دروغ بگویید و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.
اگر با آدمهای خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشححال و پرانگیزه میشوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.
" تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین میکشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمیشوی"
یک روز را 365 بار تکرار نکن/اندرو متیوس
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
به خود بگویید عالی هستید تا عالی شوید . .
و به خاطر داشته باشید که هرچه بگویید همان میشود . . .
ضمیر شما بدن شما را میسازد و بدن شما ضمیر شما را . . .
یک اندیشه ی زیبا و مثبت یک بهشت را در زندگی می سازد و یک اندیشه منفی و یاس آور جهنمی را در دنیای انسان خلق می کند . . .
انسانها آنچه را بیاندیشند خلق می کنند . . .
افرادی که انرژی مثبت دارند اغلب مهربان و با عاطفه هستند . . .
به زمین و زمان مهربانی میکنند . .
اغلب افرادی خوش خُلقند و دنبال نقاط مثبت هستند . . .
در برابر ناملایمات خم به ابرو نمیاورند . . .
این افراد در بلند مدت نیرویی بدست میاورند که از همه لحاظ مورد قبول اطرافیان است و بقول روانشناسان "کاریزما" دارند . .
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
غیرممکن رو از فرهنگ لغت زندگیت حذف کن!
به نظر من بخش مهمی از سرنوشت زندگی هر انسانی به کلماتیه که روزانه از اونها استفاده میکنه و به فکر هاییه که هر روز و هر شب به ذهنش میرسه ...
شاید تعجب برانگیز باشه ولی واقعا کلمات زندگی ها رو متحول میکنن !
کلمات منفی و مخرب رو از فرهنگ لغات زندگیتون پاک کنید و جاشونو پر کنید با کلمات موثر و سرنوشت ساز
هر کلمه مثبت علاوه بر ظاهر زیبا تاثیر فوق العاده ای روی ذهن شما و اطرافیانتون میذاره
مثبت باشین تا زندگیتون مثبت بشه
افراد موفق و ثروتمند معمولا همیشه یه سری عادت های روتین تو زندگیشون دارن که اونها رو محکوم به موفقیت میکنه!
جوئل اوستین
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست.
○وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره.
○وقتی تو زندگیت ،زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری.
○وقتی بیمار میشی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده.
○وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی.
○وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد ، حتماً داری امتحان پس میدی.
○وقتی همه ی درها به روت بسته میشه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده.
○وقتی سختی پشت سختی میاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه.
○وقتی دلت تنگ میشه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اولین جمله ای که ما در اول دبستان می آموزیم چیست:
بابا نان داد ، بابا آب داد...
می دانید اولین جمله ای که انگلیسی ها در دبستان یاد می گیرند چیست؟
من می توانم بخوانم و بنویسم...
و اولین جمله ی ژاپنی ها:
من باید بدانم...
و این است که ما همیشه چشممان به دست پدر است و پدر را ضامن تامین ملزومات زندگی می دانیم و در بزرگسالی نیز حتی زندگی تجملی را انتظار داریم که ارث پدری باشد.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچ کس هیچ وقت مسئول وضعیت شما نیست، جز خودتان؛ افراد زیادی ممکن است در ناراحتی شما مقصر باشند؛ اما هیچ کس هیچ وقت مسئول ناراحتی شما نیست، جز خودتان.
دلیلش این است که همیشه شما هستید که تصمیم میگیرید هرچیزی را چگونه ببینید، چگونه به هر چیزی واکنش نشان دهید و چگونه بر هر چیزی ارزش بگذارید. همیشه شما هستید که معیاری را انتخاب میکنید که تجاربِتان را با آن بسنجید.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻عوامل ضعف سیستم ایمنی بدن
🔹️مصرف زیاد شیرینی
🔹️اضافه وزن
🔹️کمبود آب بدن
🔹️استرس
🔹️مصرف غذاهای چرب
🔹️آلودگی هوا
🔹️استعمال دخانیات
🔹️کمبود روی
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدواریم که این بهار فصل پایانی بر ویروس کرونا و شروعی پر از سلامتی ، برکت و خوشبختی باشد. 🌷🌻
پس به گرمی از سال۱۴۰۰ استقبال میکنیم و لحظاتی پر از بهترینها و آرامش آرزومندیم.🍀💐 ❤
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
نامزد شکاک یکی از بدترین مدل های نامزدی در زندگی هر دختر و پسری است مراقب باشید و دقت کنید اگر نامزد شما یک فرد شکاک است
بهتر است در ازدواج تان قبل از عقد تجدید نظر کنید
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیت الله حسن زاده آملی:
عزیزان بدانید دو چیز باعث می شود که قلب بمیرد و روح تاریک شود و نفس انسان سرکش گردد:
۱- پر خوری
۲- پر حرفی
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*با اشتباه همسرمان چگــونه برخورد کنــیم؟*
🔸هنگام عنوان کردن اشتباهات همــسرتان، ملایمت رفتاری و گفتاری را فراموش نکنیــد. سر او داد نکشید. با توهین یا کلمات نامناسب اشتباهش را یادآور نشوید. تنها گفتن این که «من از این کارت خوشم نیومد» کافی نیست و ممکن است زمینه ساز لجبازی هم بشود.
🔸علت ناراحتیتان را عنـــوان کنــید تا اگـــر سوتفاهمی ایجــاد شده، برطــرف شود. اگـــر همــسرتان پی به اشتباهش برد، لازم نیست دیگــر ادامه بدهید و موضوع را پشت سر هم تکــرار کنــید.
🔸وقتی اشتباهی عنــوان شد و همــسرتان آن را پذیرفت، آن را پایان یافته بدانید و بار دیگر در مسالهی دیگر و اشتباه دیگری که ربطی به این موضــوع ندارد، آن را پیش نکشیـــد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
☑️امشب ساعت رسمی کشور یک ساعت به جلو کشیده میشود
🔹️گفتنی است براساس قانون تغییر ساعت رسمی ایران مصوب سال ۱۳۸۶، ساعت رسمی ایران هر سال در ساعت ۲۴ روز اول فروردین ماه یک ساعت به جلو کشیده میشود و در ساعت ۲۴ روز سیام شهریور ماه به حالت قبلی برگردانده میشود و این کار به منظور استفاده بیشتر از روشنایی روز صورت میگیرد.
عزیزان پستی منتشر شده که بعد سی سال نوروز به شنبه افتاده و چه و چ...
این پست مرتب دست بدست میشه و خب کسی نمیدونه درسته یا غلط و با احترام عرض میکنم درست نیست و اینطور نیست که هر سی سال نوروز با شنبه تقارن پیدا کنه!! این هم میشه یک اطلاعات عمومی غلط دیگه در خاطرات بچههای ما😩😢
میدانید که سرآغاز سال در گاهشماری هجری خورشیدی، بر اساس زمان تحویل خورشید از برت حوت (ماهی) به برج حمل(بز) یا نقطه اعتدال بهاری است. چنانچه لحظه تحویل سال، قبل از ظهر باشه همان روز نوروز است و در صورتیکه تحویل سال بعد از ظهر واقع شود، فردای آن نوروز است . مثل امسال که در واقع فردا نوروز محسوب میشه و امروز فقط تحویل ساله و جزئی از اسفند تا غروب افتاب.
همچنین میدونید که هر سال، لحظه سال تحویل یک روز و شش ساعت و خردهای به جلو میره. یعنی اگر امسال مثلا دوشنبه ساعت ۷صبح سال تحویل باشه، سال بعد میشه سهشنبه ۱۳ظهر.
خب حال دیگه میشه حدس زد.
هر شش سال، روز سال تحویل یک روز جلو میره. یک سال در این شش سال، کبیسه خواهد بود که میشه هر هفت سال. هر هفت سال، نوروز به شنبه میوفته. نه هر سی سال😔.
ولی الان کل سایتها دارن این خبر رو میزنند. حتی سایتهای مثلا معتبر. و همش بخاطر یه ضربالمثل است. ضربالمثلی که گفته بعد سی سال نوروز به شنبه افتاده. در حالیکه کلمه سیسال در اینجا در حکم عدد کثرت و مؤید طولانی بودن اتفاق است. مانند بعد سی سال تونستیم فلان کار رو بکنیم.... سی ساله پات زحمت کشیدم... یا بعد سی سال ستاره سهیل شدی... و ...
آخرین بار سال ۹۴ نوروز شنبه بود. یعنی لحظه تحویل سال ۹۴ ساعت ۲ و ۱۵ دقیقه و ۱۰ ثانیه بامداد روز شنبه، اول فروردین بود. کلی هم تابناک و نسیم پیرامون خوش یمنی اون مقاله زدند.
جالبه همون سال سایت ایسنا مقاله مفصلی زد با این سوتیتر:
«همه کم و بیش مطلع هستیم که سال 1394 در بامداد شنبه تحویل میشود و این همزمانی تحویل سال با شنبه ما را به یاد ضربالمثل معروف «بعد از سی سال شنبه به نوروز افتاد» لذا به بهانه این ضرب المثل به واقعه تاریخی آن میپردازیم.»
اما در نورد تطابق شمسی و قمری این حرف درسته. یعنی تطابق یک مناسبت قمری با یک روز شمسی، هر ۳۳سال یکبار محقق میشه. مثلا نیمه شعبان در سال ۱۳۵۰ ، دقیقا برابر با ۱۴مهر بود. این اتفاق ۳۳سال بعد تکرار شد و باز ۱۴مهر با نیمه شعبان یکی شد.(یادمه چون تولد خودمه🤭🤭🤭)
بهرحال تفعل به میمنت سال بر اساس روزهای هفته قدمتی دیرینه داره.
روز شنبه منسوب به ستاره کیوان (یا زحل=پادشاه آسمان) و رنگش سیاه است و تحویل سال به این روز خوش یمن است.
روز یکشنبه از آن خورشید است و رنگ زرد و زرین است. میمنت کشاورزی داره اون سال.
دوشنبه روز ماه است و ایزد اناهیتا که رنگ اصلیش را سبز می دانستند. روز زنان. یال فرزند اوری زیاده این سال.
سه شنبه روز بهرام یا مریخ و ایزد جنگ است که جامه سرخ بر تن دارد. نوروز در این سال مؤید سالی سراسر از جنگ و نبرد بود.
چهارشنبه روز سود و سودا و دکان و بازار است و به عطارد(یا تیر), که دبیر آسمان است و رنگش فیروزه است, تعلق داره. این سال برای کاسبان خوش یمن است.
پنجشنبه روز سعادت و منسوب به مشتری است و رنگ آن صندل گون است. این سال ازدواج زیاد میشه.
روز جمعه از آن زهره خنیاگر است که چون الماس به رنگ سفید در آسمان می درخشد. درراین سال مردم آسوده و فارغ از کشمکش خواهند بود.
گذشته از هر تفعلی
سالتان بیدغدغه
جانتان بیبلا
تنتان بیمرض
روحتان بیآسیب
روزیتان بیلَک
و
ایمانتان بیخلل
باد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#حجاب🌸
❌ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🤨
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖﺑﺪﻫﯽ؟😐
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ،ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.😊
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ.♥️
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ:ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟
ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽﮔﺬﺍﺷﺖ.ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ:ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟🧐
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.😅💞
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ مي كنند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختر با ناز به خدا گفت:
چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان جلوه گر نكنم؟
خدا گفت:زیبای من!تو را فقط برای خودم آفریدم
دخترك،پشت چشمی نازك كرد و گفت:خدا كه بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم
*خدا چادر را به دخترك هدیه داد*
دخترك با بغض گفت:با این؟اینطور كه محدودترم. اصلا می خواهی زندانی ام كنی؟ یعنی اسیر این چادر مشكی شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...
هر چیز قیمتی را كه در دسترس همه نمی گذارند؛ تو جواهری!!!
دخترك با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت دیگر كسی مرا دوست نخواهد داشت.نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه كسی به من توجه میكند ...
خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام! منم كه زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست.
آدمیانند و هزاران نوع سلیقه!هرطور كه بپوشی و بیارایی،باز هم از تو راضی نمی شوند!
اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟ آن نگاه ها مصدومت میكند
*دخترك آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محبوب جلوه كند*
خدا با لطف جوابش را داد:دخترك قشنگ!
وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم بر میداری،فرشته ای
دخترك،زبان دور دهان چرخانید و گفت: مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟اینطور ساده كه نمی شود! می خواهم جذاب تر شوم و خریدنی
«مدادشمعی سرخش را برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز كرد.
ماژیك مشكی به دست گرفت و دور چشم هایش كشید و بعد هم چون برف سپید جلوه می نمود.
آبشاری از گیسوانش را هدیه داد به نگاه ها،"مفت و رایگان"»
دخترك چون عروسكی در بازار دنیا،پشت ویترین خیابان خود را به نمایش كه نه،به فروش گذاشت.
برچسبی روی هر نگاه دخترك به چشم می خورد:"حراج شد".حراج شد
و هركس رد میشد میگفت:آن چیز كه حراج شود حتما ارزش و قیمتی ندارد و همگان ردشدند و هیچ كس نخریدش!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_هفتم
بلاخره بعد از دوهفته صیغه ی محرمیتمون رو خوندیم برای اینکه راحت تر باشیم.
البته با مخلفتای زیاد مادر نیما....
صدای بوق ماشین نیما بلند میشه...؛قرار شده با نیما و نگار بریم خرید😐
البته فقط قرار شد امروز بیاد به اصرار مامان نیما😑
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.به سمت ماشین نیما میرم.نگار صندلی عقب نشسته
بالبخند در جلورو باز میکنم و میشینم.
نیما لبخندی میزنه و میگه
ــ به به خانوم بصیــــری...
من ــ بزار برسم بعد شروع کن.
نگار از پشت دستش رو دور گلوم میندازه
ــ چطوری عروســــ؟
ــ مرض... ببینم کش این یکی رو هم پاره نمیکنی
ماشین راه میفته...
نگار لبخند مرموزی میزنه و میگه ــ بیاین بازی!
نیما ــ چی؟
ــ اینجا نگه دار تا بهت بگم!
نیما کنار خیابون ترمز میکنع
نگار ــ هر کدومتون ۱۰ ثانیه وقت دارین که یکی از رازتون رو براهم بگین هر کسی هم نگه باید برای من بستنی بخره....
من ــ خب چرا گفتی نگه داریم!
نگار ــ چون من میرم مزون پیش دختر خالم....
و بعد از ماشین پیاده میشه.
نیما لبخندی میزنه ــ خب اول تو بگو
یک دو ســـه چهـــ..ار پنـــ...
ــ من یه بار وقتی بچه بودم با سر افتادم تو جوب
یکـــ دو ســ..ه
نیما ــ من صحبت کردم که دوتامون باهم کارنقاشی اول ترمو تحویل بدیم
ــ جدا؟
ــ یک دو ســه
ــ خب باشه باشه . من تا سه چار ماه پیش وضعم خیلی بد بود اصلا اینجوری نبودم...
یک دو
ــ من حرف زدم که باهم بریم مشهد..ـ
ــ نـــــــیــــما...
یک دو ســـه چهار
ــ خب من تا قبل از اینکه بیای خاستگاریم یکم بهت علاقه داشتم...
یک دو سه چار پنج شیش
ـــ باشه بابا ... یکم اروم تر...
من از وقتی اومدی دانشگاه عاشقت شدم
یک دو سه...
ــ من از گربه خیلی میترسم...
ــ عجب
من ــ یک دو سه چهار
ــ همه کارای لیلی نقشه من بود
ــ اینو میدونم درضمن نگو لیلی بگو لیلی خانوم!!
نیما ــ یک دو سه....
ــ خب منـــ من....
خیلی دوستت دارم....
ــ نیما!بریم اونجا....
نیما روی تابلورو میخونه...
ــ مزون حجاب!؟
ــ اوهوم...
نیما شونه ای بالا میندازه ومیگه
ــ بریم ببینیم چه خبــره..
وارد پاساژمیشیم.بعد از کلی گشتن بلاخره بوتیک موردنظرم روپیدا میکنم.
ــ نیما ... من میخوام از اینجالباس عقدم رو بخرم...
و بعد به بوتیک اشاره میکنم.
نیما پشت سرش رومیخارونه
ــ مگه اینجام لباس عروس داره...؟
ــ نه... ولی چادر عروس که داره
نیما لبخند میزنه
ــ پس بریم بخریم
و به سمت بوتیک میره
با عجله طرفش میرم
ــ نیما الان؟وای نیما صبرکن.ماکه نیومدیم لباس عروس بخریم
اما نیما بدون توجه به من وارد بوتیک میشع...
صدام رو پایین تر میارم
ــ نیما جان مامانت اگه بفهمه ناراحت میشه
ــ نمیشه..
ــ وااا
بدون توجه به من رو به فروشنده میکنه
ــ چادر عروس دارین؟
ــ بله
ــ بی زحمت یکیشو بدید
فروشتده تعجب میکنه اما من نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و بلند میزنم زیر خنده
فروشنده هم آروم میخنده
من ــ تواین صبروحوصله رو ازکجا اوردی؟
نیما ــ چیه خب ؟؟ یه لباس میخریم میریم دیگه....
ــ خب اندازه بگیریم...ببینیم کدومش قشنگتره...
سرجاش سیخ میشه
ــ سایزت چنده؟
ــ سی وهفت هشت...
ــ خب یه دونه سی هشتش رو بردار دیگه تازه اگه بزرگ باشه برای سالای دیگتم خوبه
ــ اولا ما یه بار بیشتر ازدواج نمیکنیم هرسال که نمیخاد بپوشمش.دوما شما برو بیرون من خودم میخرم
ــ چرا اونوقتـــ؟
ــ اخه تو نمیزاری من انتخاب کنم همش عجله داری...
ــ مگه همش شبیه هم نیست
ــ نـــع
ــ خبــب حالا توهم، یکیشو انتخاب کن بریم....
ــ نـــــــیـــــــما😨
لباس هارو توی ماشین میذاریم .
بالبخند به نیما میگم ــ خب آقا نیما.نوبنتی هم که باشه نوبت کت شلوار دامادی شماست
نیما ابرویی بالا میندازه و میگه
ــ من که خریدم
ــ کـــی؟
ــ همون روزی که ازت خاستگاری کردم
ــواااااای نیما این چه وضعشه
شونه ای بالا میندازه و میگه
ــ مااینیم دیگه
سوار ماشین میشه و منم به دنبالش سوار میشم
ــ نیما...
ــ هوم؟
ــ هوم چیه...
ــ خب باشه جــانم
ــ چرا اینقد بی حوصله ای
ــ خب ادم وقتی میره خرید خسته میشه دیگه
ــ ولی ما یه چادر بیشتر نخریدیم اونم پنج دقیقه بیشتر طول نکشیـــد.عجبا
ــ پنج دقیقه نه و پـــــنــــج دقــــیقـــــه!!
ــ باشه بابا...
فقط یه چیزی
ــ چی
ــ میشه به مامانت نگی
ــ چیو
ــ که لباس عروس خریدیم...
ــآره
ــ مرسی نیما واقــعا مرسی
ــ خب نمیگیم لباس عروس میگیم چادر عروس چطوره
ــ نــــــیـــــمــــا
نیما گوشه ای از خیابون کنا میزنه
من ــ چیشد.چرا وایسادی
ــ تا نگار بیاد دیگه...
ــ اها
نگار تا ماشین مارومیبینه باذوق به سمتمون میاد.درعقب رو بازمیکنع و سوار میشه
ــ چیا خریدین؟
نیما ــ سلام برخواهر گرامـــی
ــ خب سلام... چیا خریدین؟
پلاستیک رو بهرسمتش میگیرم.که سریع پلاستیک رو چنگ میزنه و برمیداره
نیما ــ وحشی بازی درنیار دیگه
نگار پلاستیک رو باز میکنه
ــ این چیه دیگه...
ــ لباس عروس
نگارــ چرا اینقد کوچیکه؟
نیما ــ چون از نوع چادرشه
من ــ چیه خیلی تو ذوقت زد...
هنوز کلمه ای از دهان نگار بیرون نیومده بود که نیما محکم ترمز کرد.ازسرجام پریدم
ــ چیشد نیـــما؟
نیماــ سریع بیاین پایین
من ونگار باعجله پریدیم پایبن.نیما به سمت کاپوت رفت و و اونو بازکرد.فقط دود بود که لز کاپوت بلند میشد.نیما بلند گفت ــ الان منفجر میشه فرار کنید
همه چیزوفراموش میکنم و با سرعت میدوم.ده متری دوییدم که متوجه میشم نیما و نگار نیستن.دور برم رو نگاه میکنم.بانگرانی به سمت ماشین برمیگردم.نگار ونیما در حال خندیدن به ماشین تکیه دادند
نگار بران دست تکون میده ــ موترش جوش اورده
باتعجب بهشون نگاه کردم.هنوز هم میخندیدن درحالی که دست و پاهای من از ترس درحال لرزیدن بودن و قلبم محکم به دیواره ی سینه ام میکوبید.
نیما سعی کرد خنده اش رو پنهان کنه.دستی برام تکون داد ــ بیا دیگه...
بی تفاوت روم رو ازش برمیگردونم و به سمت خیابون میرم.اولین تاکسی که میرسه سوار میشم.مماشین هنوز بیست متری جلو نرفته که صدای زنگ گوشیم بلند میشع
نیـــما
موبایلم روخاموش میکنم و توی کیفم میندازم...؛باید تاوان این کارشو پس بده😆
راننده از توی آینه نگاهی میکنه و میگه
ــ کجا میری خانوم...
ــ بیمارستان حافظ
لبخند روی لبام نقش میبنده بلایی سر نیما و نگار بیارم که مرغای آسمون به حالشون گریه کنن...
کنار بیمارستان پیاد میشم و به سمت تلفن عمونی کنار بیمارستان میرم.شماره لیلی رو میگیرم.
ــ علـــــو
ــ سلام لیلی جون خوبی
ــ چی میخوااای باز...
ــ واااا مگه باید چیزی ازت بخوام که بهت بزنگم.
ــ هاا...
تمام ماجرا رو براش تعریف میکنم ونقشه ام رو هم براش میگم.
به سمت بیمارستان میرم و خودم رو توی محوطه اش قایم میکنم.
بعد ازتقریبا رب ساعت لیلی و نگار و نیما نگران به سمت بیمارستان میرن.البته اضطرابی که تو چشمای نیما و نگارهست تو چشمای لیلی نیست...
معلوم نیست به نیما و نگار چی گفته که اینقدر عصبین
پشت سرشون وارد بیمارستان میشم و با چادر روی صورتم رو میگیرم.و پشت سرشون میرم.همه نگارن به بهش اورژانس میرن.نگار و نیما می ایستند و لیلی چند لحظه به سمت میز اطلاعات میره و دوباره برمیگرده پیش نگار و نیما...؛
بعد از چند کلمه که از دهان لیلی خارج میشه نیما و نگار مثه مرغ پرکنده روی زمین می افتن نگار بلند میزنه زیر گریه.و نیما ماتش میبره و هیچ چیز نمیگهـ.
لبخندی میزنم.این است جزای کار کسی که منو سرکار میزاره😼
موبایلم رو روشن میکنم.هشت تماس بی پاسخ از نیما چهارتا از نگار.
شماره لیلی رو میگیرم.گوشی رو برمیداره
ــ بله
ــ گوشیو بده نیما
گوشی رو به سمت نیما میگیره...
قدم قدم جلو میرم
ــ سلام آقا نیــــما
تقریبا ده قدمیشون هستم...
نیما با تعجب میگه
ــ روشـــنــا...؟
نگار سرش رو تکون میده و گریه هاش بیشتر میشه؛
ــ روشنا کجایی چقد اذیتت کردم ...به خدا اگه برگردی دستات که هیـــچ پاهاتم میبوسم
نیما محکم توی پهلوی روشنا میزنه و با انگشت اشاره منو بهش نشون میده
لیلی دیگه طاقت نمیارع و بلند میزنه زیر خنــده
دستش رو جلو میار
ــ بزن قـــدش!
دستم رو جلو میبرم که نیما سریع از جاش بلند میشه و یقه ام رو سفت میچسبه
نیما ــ روااااااانی
ــ خودتی.تاتوباشی دیگه ازاین کارا نکنی
نگار که انگار تازه متوجه قضیه شده به سمت من هجوم میاره.
ــ میکشـــ.مت روشنا
ــ تو فعلا باید دست و پام رو ببوسی
نگار با حرف من کفری تر میشه و طبق عادت همیشگیش به چادرم اویزون میشه .اونقد کش چادرم کاملا پاره میشه
چادرم ازسرم میفته .محکم دست نیما رو پس میزنم.
ــ نیما چادرم....
ــ ها؟
ــ چادرم افتاد
ــ غلط کرد
ــ 😶
ــ چرا وایسادی منو نگا میکنی خب ورش داااار
ــ دست نامبارکت رو ور دااااار خواهشا
دستش رو کنار میکشه
با اخم رو به نگار میکنم
ــ الان دومین باریه که کش چادرم رو میکتی یادت باشع
نگارربهوسمت چادرم هجوم میاره و طرف دیگه ی کش رو هم که به چادرم وصله میکنه
من ــ چته روانی
ــ همین که هست...
نیما با داد رو به نگار و لیلی میگه
.ـ شما برین ما اینجا کار داریم
البته دادش بیشتر بخاطر لیلی بود.نگار انگش تهدید به سمتم میگیره
ــ نمردی نه؟ خودمـ میـــکشمت...
لیلی دست نگاررومیگیره و میکشه به سمت درخروجی..
نیما با چشما سرخوشده بهم خیره میشه.یا ابولفضل تا حالا اینجوری ندیده بودمش
نیماــ تو یه ذره عقل تو کله ات نداری نه؟
اونقدر بلند این حرفو میزنه که توان حرف زدن رو ازدست میدم...
همه ی جمعیت بیمارستان به ما خیره میشن و پرستاری که با عصبانیت به سمتمون میاد
ــ اقا آروم تر اینجا بیــمارستانهـ..
نیما بدون توجه به پرستار دست من رو میکشه و به بیرون از بیمارستان هدایت میکنع
من ــ نیما...
ــ ســـــاکـــت
از توی راهرو درحال رد شدن هستیم که یکهو صورتم محکم میخوره توی کپسول اتش نشانی که به دیوار نصبه... تا چند لحظه گیج پشت سر نیما میرم و بعد درد رو توی تک تک سلول هام احساس میکنم.سردی خونی که از دماغم به پشت لبم میرسه بیشتر روی اعصابم هست.اما انگار نیما اصلا متوجه من نشدع
احساس میکنم سردردم هرلحظه منو از پا میندازه.دوباره صداش میکنم
ــ نیما..
ــ گفتم که نمیخوام چیزی بشنوم
چادرم رو به زور نگه میدارم.
تا محوطه بیمارستان همراهش میرم کنار ماشین وایمیسته.دیگه نمیتونم تحمل کنم.با گریه میگم
ــ نیما سرم...
نیما به سمتم برمیگرده باچشمای گرد شده نگام میکنه
ــ چت شده تو؟
ـ. سرم خورد تو کپسول...
ادامه دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
🌧باد بهار🌧
🌼خودتان را در مقابل باد بهار نپوشانید
✍امیرالمؤمنین علیه السلام: ﺍﺯ ﺳﺮﻣا ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯﺵ ﺑﭙﺮﻫﻴﺰﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﻳﺎﻧﺶ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻛﻨﻴﺪ ؛ ﭼﻪ، ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺎ ﺑﺪﻥ، ﻫﻤﺎﻥ ﻛﺎﺭﻯ ﺭﺍ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ: ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯﺵ ﻣﻰ ﺳﻮﺯﺍﻧَﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﻳﺎﻧﺶ ﺷﺎﺥ ﻭ ﺑﺮﮒ ﻣﻰ ﺭﻭﻳﺎﻧَﺪ.
🌷پیامبر خدا صلی الله علیه و آله:
باد بهار را غنيمت شماريد،پس همان كاري كه با درختان مي كند، با بدن هاي شما نيز همان كار را مي نمايد. و از باد پاييز بپرهيزيد، پس همان كاري كه با درختان مي كند بر بدن هاي شما نيز همان تأثير را دارد.
📚بحار الانوار،ﺟﻠﺪ 59
✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
🔴 *رایحه_رفتارها_و_حرفها*
💠 حرفها و رفتارها عطر و رایحه دارند و تا مدتها روی جان و تن مینشینند.
💠 زن و شوهرها مواظب باشید با کسانی معاشرت کنید که عطر رفتار و حرفهایشان، روحتان را بدبو نکند. کسانی که به همسر خود احترام نمیگذارند، همیشه نق میزنند و یا بدگویی همسر میکنند و سیستم آنها فاز #منفی دادن است از این قبیل هستند.
💠 در مواجهه با این افراد، فضا را با حرفهایی که #عطر دعوت به صبوری، خوشبینی، سازگاری و مدارا دارد پر کنید.
💠 حتماً پس از جدا شدن از چنین انسانهایی، نقاط مثبت همسر و زندگیتان را در ذهن خود پرورش دهید و روحیه شکرگزاری را در خود تقویت کنید تا رایحه متعفّنِ حرفهایی که شنیدید شما را آزار ندهد.
http://eitaa.com/cognizable_wan