همیشه دلیلی برای خندیدن پیدا کنید.
ممکنه خندیدن باعث نشه تو زندگی بیشتر عمر کنید، اما حتما باعث میشه تو عمرتون بیشتر زندگی کنید!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم ها در مقابل تغيير ٤ گروهند:
١- تغيير را می سازند؛
٢- تغيير را پيش بينی می كنند؛
٣- با تغيير، تغيير می كنند؛
٤- در برابر تغيير مقاومت می كنند؛
گروه اول كار آفرينان،
گروه دوم مديران،
گروه سوم طبقه متوسط،
گروه چهارم افراد نادان !
هميشه شما انتخاب ميکنید کدام باشید ...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
دروغهایی که اغلب انسانها به خودشان میگویند:
-من قربانی گذشتهام هستم:
شما قربانی گذشتهتان نیستید، اما به خاطر گذشتهتان، قربانی زمان حالتان میشوید. البته فعالیتهایی که قبلا انجام دادهاید بر زندگی شما تاثیر میگذارد، اما وسواس نسبت به گذشته و تحلیل بیپایان آنچه که دیگر گذشته است، میتواند به اشتباهات بیشتری منجر شود.
-زمانی که فلان چیز را داشته باشم، خوشحال خواهم بود:
خوشحالی صرفا با رسیدن شما به بعضی چیزها به دست نمیآید. چنین احساس لذت و رضایتی موقت و زودگذر است. خوشحالی واقعی در مسیر یک هدف مهم است.
-این کار را بعدا انجام خواهم داد:
ما هیچوقت نمیدانیم که در واقع چقدر زمان داریم. ممکن است روزی از خواب بیدار شوید و بفهمید که دیگر زمانی برای کارهایی که میخواستید انجام دهید ندارید. اگر در انتظار لحظهی مناسب و ایدهآل هستید که همهچیز ایمن و مطمئن باشد، بدانید که این لحظه هیچگاه از راه نخواهد رسید!
-هیچکس مرا نمیفهمد:
اغلب افراد در جهان چنین تفکری را دارند و شما تنها نیستید. فقط به این دلیل که دیگران با شما موافق نیستند نباید بگویید که درکتان نمیکنند. متفاوت بودن خوب است و گاهی گوش دادن به فردی با عقیدهای متفاوت، به شما کمک میکند تا خودتان را بهتر بفهمید.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر خودمان زندگیمان را نسازیم، پس چه کسی آن را خواهد ساخت؟! و اگر آن را الان نسازیم، پس کی خواهیم ساخت؟!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمردی در یک روستا زندگی می کرد..
او یکی از بدشانس ترین آدم های دنیا بود..
کل روستا از دست او خشمگین و عصبانی بودند.!
او همیشه افسرده بود و درباره هر چیزی اعتراض می کرد و در یک کلام همیشه حالش بد بود..!
هرچه سنش بالاتر می رفت بداخلاقتر و بد دهنتر میشد..
مردم از او دوری میکردند، چرا که بدشانسی او مسری بود..
او حال بدش را به بقیه نیز منتقل میکرد..!
اما یک روز، وقتی به هشتاد سالگی رسیده بود، یک اتفاق عجیب افتاد..!
شایعه ای فورا در میان مردم پخش شد:
"پیرمرد امروز خوشحال است؛ او درباره هیچ چیز شکایت نمیکند، لبخند میزند و حتی چهره اش باز شده است.."
اهالی روستا دور هم جمع شدند..
از پیرمرد پرسیده شد:
چه اتفاقی برای تو افتاده است؟!
گفت:
اتفاق خاصی نیفتاده..!
هشتاد سال من به دنبال شادی بودم و این کار بی فایده بود..
حالا تصمیم گرفتم بدون شادی زندگی کنم و فقط از زندگی لذت ببرم..
به همین دلیل الان شادم..!
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسخه سیر و سلوک عالی اما سنگین
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت ما و امام زمان عجل الله
http://eitaa.com/cognizable_wan
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که: اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.
استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدمِ سالم كيست؟
آدم سالم، آدمی است كه با خودش و با آدمهاى اطرافش در حال جنگ و ستيز نيست،
نتيجتاً حضورش به آدم انرژى ميده
بيشتر از اينكه انتقادگر باشه، مشوقه!
بيشتر از اينكه منفى باشه، مثبته!
بيشتر از اينكه متكبر باشه، متواضعه!
بيشتر از اينكه بخواد خودنمايى كنه، دوست داره در يك فضاى اشتراكى، ديگرانو ببينه و همينطور خودش ديده بشه!
با آدم سالم، شما بهترين بخش وجودتون بيرون مياد،
آدم سالم زيباييهارو ميبينه و به زبون مياره!
آدم سالم خوش خلق هستش، مزاح و طنز خوبى داره!
آدم سالم همونى هست كه ميبينى، فى البداهه است!
خلاقيت داره،
برخوردش محترمانه است،
حرمت شما حفظ ميشه،
ميتونيد به او اعتماد كنيد،
احساس امنيت كنيد!
آدم سالم كنترل نياز نداره،
تحقير نياز نداره،
تسلط نياز نداره!
آدم سالم با مجموعه رفتارهاش به شما احساسى رو ميده كه در حقيقت شما خودت رو مثبت تر و بهتر از انچه که هستی ببینی
خودمونو بررسی کنیم
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🟩 اگر نماز قضا بشه میشه جبران کرد.
🟩 اگر روزه قضا بشه میشه جبران کرد.
🔵 ولی اگر دفاع از "ولایت" قضا بشه، تاریخ به ما میگه نمیشه جبران کرد.
🟣 یکبار در سقیفه قضا شد، حضرت زهرا "سلام الله علیها" را شهید کردند.
🟣 یکبار در کوفه قضا شد، حضرت علی "علیه السلام" را شهید کردند.
🟣 یکبار در مدینه قضا شد، تابوت امام حسن "علیه السلام" تیرباران شد.
🟣 یکبار در کربلا قضا شد، بر پیکر امام حسین "علیه السلام" اسب تازاندند.
🔵 مواظب باشیم "ولایتمان" قضا نشود.
💧بصیرت چیست؟ به زبان ساده و روان یعنی تشخیص حق از باطل را "بصیرت" میگویند.
💧یاوران مهدی "عجل الله" باید همانند حاج قاسم سلیمانی مطیع و ذوب در "ولایت" باشند
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 آیت الله سیستانی مبلغ فطریه اعلام کرد
▫️از آنجا که میزان زکات فطره برای هر فرد سه کیلوگرم است، مبلغ آن برای فطریه بدل از آرد بیست و یک (۲۱) هزار تومان و برای فطریه بدل از برنج ایرانی یکصد (۱۰۰) هزار تومان و فطریه بدل از برنج غیر ایرانی، هفتاد و پنج (۷۵) هزار تومان تعیین شده است.
🚩 http://eitaa.com/cognizable_wan
نامه لو رفته یکی از مدیران برای حقوق!
تصویری از نامه #شهید_ذبیحالله_عالی که نوشته است:
.
زمین زراعی دارم و درآمدم خوب است لطفا دوهزار تومان از حقوق ماهیانه من کسر کنید.
چنین نگاهی در سال های #دفاع_مقدس پیروزی #رزمندگان را منجر شد.
نامه زیر نمونهٔ خوبی است برای سنجش رفتار مسئولین که امروز در ادارات و نهادهای دولتی حقوق میگیرند و عملاً ادارات دولتی را میدان مسابقهای کردهاند برای کار کمتر و دریافتی بیشتر.
این نامه را برسانید به تشنگان قدرت و ثروت که به هر قیمتی بدنبال سلطه بر منافع مردم هستند.
#شهدا_شرمنده_ایم
#همدلی_هموطن
🔹http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌺🍃
#تلنگر_ناب
🔹 اگر آتش و باد
با هـــم همراه شوند،
هــمـــهچــــــــــــیــــز؛ حــــــــــتی
سرســــبزترین بوستان ها را
می ســــوزانــــنــــد و از بــیـــن می برنــد.
🔹 انسانهای دروغگو؛
هـمانــــنـــد آتـــش هســـــتـــنـد!
و افراد خبر چین؛ همانند باد!
اگـــر ایــــن دو با هــم بــیـــــــفــتـــند،
بهترین و عاشقانهترین روابط را
می ســــوزانــــنــــد و از بین میبــــرند.
🔰 سعی کنیم از اینگونه افراد دور باشیم.
❤❤❤❤❤❤💜💜💜💜💜💜
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃⚘⚘⚘⚘⚘
🛑📸 مبلغ فطریه رمضان ۱۴۰۰ از سوی ۷ مرجع تقلید اعلام شد
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥صحبت های بسیار شنیدنی از حاج قاسم که گویا برای امروز و در جواب یاوهگویان است
🔻سردار سلیمانی: اگر بعضی از کارها با دیپلماسی قابل حل بود، هیچ کس مصلحتر از امیرالمؤمنین(ع) نبوده، هیچکس مصلحتر از امام حسین(ع) نبوده است.
🔺چرا امام حسین با خون از اسلام دفاع کرد چون آن منطق، منطق دیپلماسی نبود...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانم_می_رود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_چهل_ششم
بعد از یک ساعت دردودل با زهرا ،از زهرا ومادرش خداحافظی کرد و به خانه برگشت،در راه خانه بود که گوشیش زنگ خورد شماره ایران نبود به امید اینکه شهاب باشد سریع جواب داد؛
ــ شهاب تویی؟
صدای خنده ی شهاب در گوشش پیچید;
ــ علیک السلام خانمی،ممنون خوبم شما خوبید؟
ــ لوس نشو شهاب ،میدونی از کی زنگ نزدی،اد نگرانی مردم و زنده شدم
صدای شهاب جدی شد:
ــ مگه نگفتم نگران نباش،حرف دکتر یادت رفت؟مگه بهت نگفت استرس برات خوب نیست
ــ مگه دست خودمه
شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ میدوم عزیز دلم میدونم ،اما اونجاآنتن نمیده الانم اومدم یکی از روستاهای اطراف ،تو خوبی؟؟گچ دستتو باز کردی؟؟
مهیا نگاهی به دستش انداخت و گفت:
ــ خوبم شکر ،آره دیروز با مریم رفتم گچشو باز کردم
ــ مراقبش باش تا یه هفته ازش زیاد استفاده نکن
ــ چشم
ــ چشمت روشن،کجایی؟
ــ نزدیک خونمون،پیش زهرا بودم
ــ حالش بهتره؟
ــ نه زیاد،چهار روزه که از بیمارستان مرخص شد
ــ خداکریمه.مهیا
ــ جانم
ــ امشب عملیات خیلی مهمی داریم دعا یادت نره
مهیا برای چن لحظه دلش فشرده شد و همان احساس چند روز پیش به او دست داد ناخوداگاه زمزمه کرد؛
ــ دلم برات تنگ شده
شهاب که انتظار این حرف را نداشت سکوت کرد اما از بی قراری های مهیا او هم بی قرار تر شد
ــ برمیگردم خیلی زود
ــ برت دعا میکنم ماموریتت به خوبی تموم بشه و برگردی من اینجا بهت نیاز دارم شهاب
شهاب چشمانش را روی هم می گذارد و سعی میکند تمرکز کند که حرفی نزد که بیشتر مهیارا دلتنگ کند
ــ برمیگردم عزیزم .الان باید برم دیگه مواظب خودت باش
ــ شهاب مواظب خودت باش عملیات تموم شد حتما خبرم کن باشه؟
ــ چشم خانمی .من باید برم خداحافظ
ــ خداحافظ
مهیا در را باز کرد و با ناراحتی وارد خانه شد
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
گوشی را با عصبانیت روی تخت پرت کرد و نگاهش را به ساعت سوق داد
ساعت پنج و نیم بامداد بود ولی شهاب تماسی نگرفته بود و مهیا به شدت نگران و ترسیده بود.
آشفته روز تخت نشست و از استرس ناخون هایش را می جوید با صدای گوشی،مهیا سریع گوشی را برداشت اما با دیدن پیامی از مریم ناخوداگاه قطره اشکی بر روی گونه هایش سرازیر شد ،پیام را خواندوآهی کشید"مهیا خبری نشد دارم از نگرانی میمرم "
مهیا پشیمانشده بود و خود را سرزنش کرد که چرا به مریم موضوع را گفته بود واو را هم بی قرار کرده بود،سریع برایش تایپ کرد"نه هنوز"
و گوشی را روی تخت انداخت.
با پیچیدن صدای اذان لبخند غمگینی زد،سریع وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد و دورکعت نمازش را خواند کنار سجاده اش دراز کشید و به اتاق تاریک خود نگاهی انداخت همیشه اتاقش او را سرحال می کرد اما الان این اتاق برای او دلگیر بود.آنقدر خسته بود که از خستگی زیاد چشمانش گرم خواب شدند..
****
با صدای موبایل از خواب بیدار شد، با فکر اینکه شهاب باشد باز هم به سمت گوشی رفت اما تماس بی پاسخ از مریم بود،دیگر تحمل نداشت ساعت ۱۰ شده بود اما خبری از شهاب نبود،حتما باید به محل کار شهاب می رفت شاید خبری داشته باشند،سریع اماده شد و به طرف آشپزخانه رفت صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست با اینکه سفره را جمع کرده بودند اما مهلا خانم دوباره برای مهیا صبحانه را اماده کرد.
مهیا دستی بر گردنش کشید که از درد چشمانش را بست،اثرات خوابیدن روی زمین بود اما این درد برایش اهمیتی نداشت فقط میخواست سریع صبحانه از بخورد و برود تا شاید خبری از شهاب باشد،
صدای رادیوی کوچکی که مهلا خانم در آشپزخانه گذاشته بود در فضای کوچک آشپزخانه پیچیده بود،مهیا لیوان چایی اش را برداشت وارام ارام چایی اش را می نوشید که با صدای مجری که اخبار روز را میگفت لیوان را روی میز گذاشت و شوکه به چشمان نگران مادرش خیره شد
ـــ 5شهید پاسدار وچند زخمی در عملیات آزادسازی در سوریه
در این باره و برای اطلاعات بیشتر در خصوص این خبر در خدمت سردار ...
مهیا دیگر چیزی نمی شنید و فقط جمله پنج شهید پاسدار در ذهنش میچرخید و اسم شهاب را آرام ریز لب زمزمه می کرد
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا سریع از جایش بلند شود و به طرف در دوید سریع کفش هایش را پا کرد از پله ها پایین رفت و توجه ای به صداکردن های مهلا خانم نکرد.
نگاهی به در باز خانه شهاب انداخت دو تا ماشین بودند و دلش فشرد شد که نکند خبری شده؟
نکند اتفاقی برای شهاب افتاده که همه به خانه ی شهاب آمدند ؟
سریع وارد خانه شد همه در حیاط نشسته بودند ،با دیدن شهین خانم که درآغوش مریم گریه می کرد دیگر نایی برای ایستادن نداشت،پس آن ها خبر را شنیدند، اشک هایش بی مهابا بر روی گونه هایش سرازیر می شدند
محمد آقا اولین نفری بود که متوجه حضور مهیا شده بود که با نگرانی صدایش کرد:
ــ مهیا دخترم
با صدای محمد آقا همه با نگرانی به مهیا نگاه کردند حتی شهین خانم از آغوش مریم جدا شد و با چشمان اشکی به مهیا خیره شد ،سارا متوجه حال بد مهیا شد سریع به سمتش رفت و دستش را گرفت و کمکش کرد که بشیند اما مهیا دستش را پس زد و به روبه روی شهین خانم زانو زد و با چشمون اشکی و لبان لرزون خیره به چشان بی قرار شهین خانم زمزمه کرد:
ــ شهاب
نمی توانست چیزی بگوید اما باید میپرسید
ــ شهین جون شهابم کجاست
نتوانست جلوی خودش را بگیرد بلند شروع به هق هق کرد که باعث شد شهین خانم بی تاب تر شود و اورا همراهی کند؛
ــچرا گریه میکنید ،مگه چیزی شده؟اخبار گفت پنج تا پاسدار شهید شدند نگفت که
نتوانست ادامه دهد و سرش را پایین انداخت و اجازه داد هق هق اش دل همه را به درد بیاورد
با حرف هایی که میزد میخواست هم دل خودش و هم شهین خانم را آرام کند اما ان حس بدی که گوشه ی دلش رخنه کرده بود و اورادر چشمان شهین خانم هم می دید را چه می کرد؟
مگر احساس یک مادر اشتباه می کرد؟؟
*
ـــ بیا عزیزم ،بخور
مهیا به لیوان اب قندی که در دستان سارا بود نگاهی انداخت و زمزمه کرد:
ــ نمیخوام
صدای شهین خانم که از شدت گریه گرفته بود به گوشش رسید:
ــ بخور عزیزم ،بخور مهیا رنگت پریده بخور مادرم
مهیا لیوان را از دستان سارا گرفت و ارام به لب هایش نزدیک کرد و در همان حال به صحبت های سارا که سعی در ارام کردنش بود گوش میداد
ــ عزیزم شما که هنوز چیزی بهتون نگفتن،همینطور زود زانوی غم بغل کردید ،مگه فقط شهاب تو اون عملیان بوده؟؟کلی پاسدار و نیروهای دیگه
مهیا کمی ارام گرفته بود اما این آرامش طولی نکشید که با شنیدن صدای آیفون و تصویر چند مرد غریبه با لباس نظامی بی حال بر روی مبل نشست و چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد و با خود تکرار می کرد:
ــ اگر چیزی نشده پس اینا اینجا چیکار میکنن؟؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
آرام چشمانش را باز می ڪند ،به اطراف نگاه می اندازد تا شاید یادش بیاید کجاست؟
با دیدن سِرم وصل به دستش و تختی که روی آن خوابیده بود ،کم کم همه ی اتفاقات که رخ داده را به یاد می آورد.
حرف های سردار هنوز در گوشش می پیچید ،اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد!!
باورش نمی شد ،شهاب به او قول داده بود برگردد اما ....
سارا و مهلاخانم وارد اتاقش شدند، مهلا خانم با نگرانی به صورت رنگ پریده ی دخترکش نگاهی انداخت،آه عمیقی کشید و دستی بر موهای مهیا ڪشید،مهیا با گریه مقطع گفت:
ـــ دی دیدی مامان شهاب ،شهاب بهم قول داده بود برگرده اما،اما مامان تنهام گذاشت
مهلاخانم اشک هایش را پاک کرد و با نگاهی غمگین به دخترکش خیره شد و آرام زمزمه کرد؛
ــ مادر هنوز که چیزی نشده؟چرا اینقدر به دلت بد راه میدی؟به جای توکل به خدا نشستی گریه میکنی ؟
ــ مامان نشنیدی سردار چی گفت؟از شهاب خبری نیست.یعنی شهاب برنگشته
مهیا با صدای بلند هق هق می کرد ،سارا با نگرانی سعی در ارام کردنش می کرد ،اما مهیا احساس می کرد دیگر پایان راه است و دیگر شهاب را در کنار خودش ندارد.
در باز شد و پرستار وارد اتاق شد و شاکی گفت:
ــ قرار بود اذیتش نکنید،شما حالشو که بدتر کردید،لطفا بیرون باشید
و سریع آرامبخشی به سِرم زد و سارا ومهلا خانم را از اتاق بیرون برد .
مهیا دیگر هق هق اش آرامتر شده بود ،احساس می کرد که چشمانش کم کم بسته می شدند،هرچقدر می خواست مقاومت کند اما دیگر نتوانست و چشمانش بسته شد...
**
سردار به خانه شهاب آمده بود و اتفاق تلخی که همه را نگران کرده بود چه دوستان چه همکاران شهاب،را با خانواده شهاب درمیان گذاشت که مهیا و شهین خانم را،راهی بیمارستان کرده بود،شهاب بعد آن شب که عملیات با موفقیت انجام شده بود اثری از او نبود ،رزمنده هایی که همراه آن بودند ،گفته بودند که شهاب همراه گروه اول که شش نفر بودند وارد منطقه شده بودند و دیگر او را ندیده بودند،و وقتی سراغ آن پنج نفر را گرفتند ،خبر شهادت آن ها را خبر دادند.
هیچ خبری از شهاب نبود ،نه جسدی که بدانند شهید شده ،نه خبری که شاید اسیر شده باشد ،و تنها یک جمله به همه گفته می شود "شهاب مفقود شده"
و از آن صحبت های سردار سه روز گذشته بود اما خبری از شهاب نبود....
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار محرمانه اما قابل دیدن
http://eitaa.com/cognizable_wan
پرسش ⁉️
اگر مکلفی بواسطه ندانستن مسئله های روزه کاری انجام دهد که #روزه را باطل میکند وظیفه او چیست وقتی متوجه شد ؟
پاسخ ✅
چنانچه میتوانسته یاد بگیرد و #کوتاهی ( تنبلی و غفلت ) کرده 😇 قضای روزه ش و #کفاره آن بر او واجب میشود
👌 و اگر نمیتوانسته یاد بگیرد، یا اصلا ملتفت مسئله نبوده
یا #یقین داشته که فلان کار مبطل روزه نیست کفاره واجب نمی شود 🔴
📚 رساله های مراجع تقلید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 میرزا اسماعیل دولابی رحمه الله:
از هر چیز تعریف کردند بگو؛ #مال_خداست و #کار_خداست . 👌
نکند خدا را بپوشانی و آنرا به خودت یا به دیگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگتر از این نیست . ❌
اگر این نکته را #رعایت کنی از وادی امن سر در میاوری .
👌 هر وقت خواستی از کسی یا چیزی تعریف کنی #از_خدایت_تعریف_کن .
✅http://eitaa.com/cognizable_wan