فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثر دعا سر قبر والدین😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
مورچه ها منطق فوق العاده ای دارند که میتواند برای استراتژیستها الهامبخش باشد.
منطق مورچه ای دارای ۴ قسمت است:
اولین بخش آن این است:
«یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود..»
منطق خوبی است، اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری می گردند؛ بالا می روند، پایین می روند، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
چه منطق قدرتمندی..! هرگز از جست و جوی راهی که تو را به مقصد مورد نظر میرساند دست نکش..
بخش دوم این است:
«مورچه ها کل تابستان را زمستانی میاندیشند..»
این نگرش مهمی است نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است پس مورچه ها وسط تابستان در حال جمع آوری غذای زمستانشان هستند.
آینده نگری اصل مهمی است و باید در تابستان فکر طوفان را هم کرد؛ باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.
سومین بخش این است:
«مورچه ها کل زمستان را مثبت میاندیشند..»
این هم مهم است در طول زمستان مورچه ها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد؛ به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچه هابیرون می آیند؛ اگر دوباره سرد شد آنها برمی گردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون می آیند آنها برای بیرون آمدن نمی توانند زیاد منتظر بمانند.
اما آخرین بخش:
یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع می کند؟
«هر چه قدر که در توانش باشد..»
چه منطق فوق العادهای است این منطق که هر چه قدر در تواناییات است..
یک بار دیگر با هم مرور کنیم
۱. هرگز تسلیم نشو
۲. آینده را ببین (زمستانی بیاندیش)
۳. مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
۴. همه تلاشت را بکن
👌🏻💪🏻
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاست_زنانه
🔴 🔴
#شوخی
وقتی شوهرتون باهاتون شوخی میکنه تو ذوقش نزنین. 😒
به جاش بگین :
واااای چقد تو بانمکی
منو شاد میکنی
خیلی باحالی
و بخندین
گاهی لازمه شما هم گپ بزنید و مزه بپرونید و اوقات با هم بودنو خوش سپری کنید...
یادتون باشه
اون برا شادی شما اینکارو میکنه 😉
❤️🌴🌿💚🌺🌹💟💗❤🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه با نظر همسرت هم مخالفی، ولی اجازه بده جملاتش رو تموم کنه!
👈🏻 از همون اول با نه گفتن جبهه نگیر؛ بگو راجع به این موضوع فکر میکنیم تا بدونه الکی مخالفت نمیکنی.
❤️❤💗💟💖
http://eitaa.com/cognizable_wan
چگونه با خانم ها رفتار کنیم 🤔
به حرفهایش گوش دهید
با او صحبت کنید
به قول هایتان عمل کنید
یک هدیه یا گل برایش بخرید
مناسبت ها را فراموش نکنید
به ظاهر و تغییرات او توجه نشان بدهید.
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹*
توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!!
🌷تعدادی از خشن ترین #شکنجه_گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش.
🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت.
🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن #بریان شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند.
🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد.
🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت #مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !
#اینجوری_شهید_دادیم حالا یه عده چسبیدند به #صندلی_قدرت و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔
شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند
http://eitaa.com/cognizable_wan
☝🏻☝🏻☝🏻☝🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم عزیز ایران به هر کسی که دوست دارید رأی بدید، ولی خواهشاً اینجوری رأی ندید
نذاریم 2,3 روز مونده به انتخابات فضا احساسی بشه، 8 ساله داریم چوب همین 2,3 روزها رو میخوریم!
🙏 هرجوری که میتونید این کلیپ رو بازنشر بدید، این یک دقیقه خلاصهای از عامل همه بدبختیامون توی این هشت ساله ...
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۸ شوال سالروز تخریب قبور ائمه بقیع تسلیت
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈🏻اهمیت آبادانی قبور معصومین علهیم السلام و یاری در ساختن بیت المقدس
قال رسول الله صلوات الله علیه وآله:
یَا عَلِیُّ مَنْ عَمَرَ قُبُورَکُمْ وَ تَعَاهَدَهَا فَکَأَنَّمَا أَعَانَ سُلَیْمَانَ بْنَ دَاوُدَ عَلَی بِنَاءِ بَیْتِ الْمَقْدِسِ
یا علی! هر که قبور شما را عمران و آبادان گرداند و تجدید پیمان بر آن کند آن کند، چنان باشد که حضرت سلیمان بن داود را بر بنای بیت المقدس یاری کرده باشد.
🌱بحارالانوار ج ۹۷ ص ۱۱۰
#هشت_شوال
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_ویک
💓١٠ اردیبهشت بود. و اولین جلسه خاستگاری💓
به هرسختی و جان کندنی پدر و مادرش را راضی کرد.حالا او بود که سر از پا نمیشناخت.😇
از صبح هرکسی هرچه گفته بود انجام میداد...
خریدهای خانه،☺️✌️
تعمیر لوله آب آشپزخانه،😳🙈
حتی دوختن قسمتی از پرده مهمانخانه که پاره شده بود.!😳😬
گرچه زیاد هم کارش بی عیب و نقص نبود،اما برای #راضی_کردن_دل_پدرمادرش عالی بود.😅
دلشوره و استرس عجیبی داشت...
میترسید سرساعت خانه عمو محمد نرسند. میترسید باز همه رشته هایش پنبه شود.این بار یاشار و سمیرا هم بودند. خدا خودش #بخیر کند.!😥
به گلفروشی رسید...
گلفروش، دوست علی بود. علی هم سفارش یوسف را کرده بود. #نمیدانست دلبرش چه گلی را بیشتر میپسندد، چند گل و چه نوع گلی بهتر است بخرد.😇#نیت کرد....
به نیت چهارده معصوم گل برداشت.😍🌹۵شاخه گل رز قرمز،
🌹۵شاخه رز آبی،
🌹٢شاخه رز صورتی، و
🌹٢شاخه رز سبز.
بالبخند دستش را درجیبش کرد...😍😊
به گلهایی که دردستان گلفروش جابجا و مرتب میشد، زل زد.
گلفروش هر از گاهی نگاهی به یوسف میکرد. لبخندی زد.😊کار دسته گل تمام شد.
گلفروش_ اینم خدمت شما. مبارک باشه یوسف خان😊💐
یوسف چشم از گلها برداشت.با ذوق و شوق خاصی گفت:
_قربونت.😍
کارت را که کشید. خواست از مغازه بیرون رود، که گلفروش گفت:
_انگاری خیلی میخایش😁
برگشت. لبخند محجوبی زد. ☺️پرسوال نگاهی کرد. گلفروش گفت.
_از نگاه زل زده ت به گلها، از چشای ستاره بارونت.😉
گلفروش،با لحن اندوهی گفت:
_برا منم دعا کن.خدا کار منم درست کنه. 😔
راه رفته را برگشت. به گرمی دست داد.
_چشم رفیق حتما. خیلی مخلصیم. یاعلی☺️✋
گلفروش_سلام علی رو خیلی برسون. علی یارت. 😊
از مغازه بیرون که آمد....
جر و بحث پدرمادرش را شنید. که در ماشین بودند اما صدایشان تا دم گلفروشی میرسید.
گل را به مادرش داد...
سوار ماشین شد. پدرش باعصبانیت پیاده شد.😠در را محکم کوبید. برای دلجویی از پدرش پیاده شد.😒🙏
چند دقیقه ای گذشت..
با خواهش ها و اصرار هایش، کوروش خان سوار ماشین شد.
نیمساعتی گذشته بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_ودو
نیمساعتی گذشته بود....
حرفی غیر از احوالپرسی رد و بدل نشده بود. نگران بود.😥استرس داشت. مدام با دستمال کاغذی که درجیبش گذاشته بود، عرق پیشانی اش را پاک میکرد.
نگاهی ملتمس به پدرش کرد...
که شروع کند. که همه منتظرند.😒🙏پدرش بادی به غبغب انداخت. سینه صاف کرد.
_خب محمد اینم از خاستگاری. ولی بگم هنوزم من راضی نیستم. اگه هم راضی بشم شرط دارم😕☝️
عمومحمد_ منم حرفم سرجاشه خان داداش تا شما راضی نباشین، منم راضی به این وصلت نیستم.😊
با این جمله دل کوروش خان نرم شد. #حس_قدرت پیدا کرد. نگاهی به فخری خانم کرد.
_خب خانم اگه شما حرفی نداری رفع زحمت کنیم.
فخری خانم با اکراه گفت:
_ والا چی بگم. باید تحقیق کنیم. از دبیرستان ریحانه.از دانشگاهش. باید بدونم همه چی رو...!😏
طاهره خانم تا حالا سکوت کرده بود... طعنه ها را با لبخند جواب میداد. اما این جمله زیادی برایش سنگین بود.
_هرجور میدونین بهتره همون کار رو انجام بدید. ریحانه دخترعموی یوسفه مثل بقیه دخترهای فامیل.😒
فخری خانم، کنایه طاهره خانم را خوب متوجه شد. منتظر فرصت بود. که به هم بزند مراسم را.. باعصبانیت بلند شد. رو به یوسف گفت:
_بهت گفته بودم اینا وصله ما نیسن.خاک برسرت کنن با این انتخابت😠
💓ریحانه در سکوت محض بود....
نه سر را بلند میکرد.و حتی نگاهی به کسی. گویی نفس کشیدن از یادش رفته بود.😞ماهها بود که محبت پسرعمویش در دلش رخنه کرده بود..🙈💓
اما همیشه #ازفکرش_گریزان بود.نه رویی داشت که به کسی بگوید ..و نه دوست داشت، #خیالش را پر و بال دهد..
با انگشتانش که در زیر چادر بود، بازی میکرد. #ذکر میفرستاد اما ذهنش پریشان بود...😣گاهی چهارقل میخواند. نیمه اش رها میکرد و آیت الکرسی میخواند.😞
💔اولین مجلس خواستگاری،...
با قهر و دعوای فخری خانم، و عصبانیت کوروش خان، و نگاههای غمگین یوسف به همه، تمام شد..😞😣
تا رسیدن به خانه،...
درخودش فرو رفته بود. یادش به رفیق علی (گلفروش) افتاد. زیرلب #برایش دعا میکرد، که خدا بردارد تمام موانع ازدواج را..
به غرورش برخورده بود...
#غروری که کسی او را نمیدید...
هرچه بیشتر تواضع میکرد، هرچه بیشتر فروتنی بخرج میداد،بیشتر خورد میشد.
اینهمه تلاش کرده بود تا به خواستگاری رود. اما خراب شده بود..
به خانه که رسید،...
دلش میخواست داد بزند.😡🗣فریاد بکشد.🗣کسی را زیر مشت و لگد بگیرد.👊🗣
ماشین را درحیاط پارک کرد...
پدر و مادرش بدون توجه به حال او داخل رفتند.
یوسف به زیرزمین رفت....
عصبی، دلخور، کلافه، نگران فقط مشت میزد..داد میزد و مشت میزد..
👊😥👊😡👊😭👊😣
درسکوت خانه،...
فقط صدای مشتهای یوسف بود که می آمد.
👊😡👊😭👊😣👊
آرام شد...
به حیاط رفت. خیس عرق بود. سرش را زیر شیرآب کنار حیاط گرفت. لباسهایش هم خیس شده بود.
کتش را درآورد. تپش و درد قلبش کف حیاط، او را مچاله کرده بود.😖حتی یادش نبود وقتی مشت میکوبید کتش را درآورد..
روی زمین نشست همانجا...
کلافه.با درد.با تپش..😣دلخور بود از پدر و مادری که فقط به فکر#منافع_خود بودند...
همه چیز را خراب شده میدید. دیگر امیدش را از دست داده بود.😞
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan