eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه صندلی هست خیلی مهمه! صاحب این صندلی قدرت زیادی داره! وقتی روی این صندلی نشست با یک "بله" و"خیر" میتونه زندگی من و تو رو تحت الشعاع قرار بده 👈 مراقب صاحب این صندلی باشیم چون من و تو اون رو انتخاب میکنیم! http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 این فیلم را تا می توانید پخش کنید 👈👈 احمدی نژاد همین امروز صراحتا گفته از هیچ کس حمایت نکرده و این نامه ها جعلی است ❇️ متاسفانه از صبح امروز خبری دروغ برای شکستن آرای آقای در حال پخش هست که احمدی نژاد از او حمایت کرده است!!! 💠 این فیلم را به دیگران نشان دهید تا فکر نکنند اقای شبیه به احمدی نژاد است. http://eitaa.com/cognizable_wan
رئیس‌جمهور دهه‌هشتادیا.mp3
2.83M
رفتیم از چند تا دهه هشتادی باحال پرسیدیم به کی رای میدی؟ و چرا؟🤔 به نظرتون چه جوابهایی دادن؟ جواباشونو بشنوید...!😍 . . . اگه تو بودی چه جوابی میدادی؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابتکار چینی ها در لوازم خانگی !!!😶 عالیه حتما ببینید 👌👌👌😳😳 Join → http://eitaa.com/cognizable_wan
خدا زمین رو گرد آفرید تا به انسان بگه همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیده ای درست در نقطه آغاز هستی Join → http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *پــرونده‌ی_گـذشته_رو_بـبندید_لـطفا* 🔵اگر درگذشته، سابقه یک عشق بی‌سرانجام در کارنامه عاطفی‌تان است، دلیلی ندارد همسرتان را از آن احساس قدیمی با خبر کنید. 👈 آیا کسی که به او دل بسته بودید امروز در زندگی شما نقشی دارد؟ 👈 آیا گفتن این راز تغییری در زندگی مشترک شما ایجاد می کند؟ ✅ اگر جواب شما منفی هست؛ پس لازم نیست ذهن همسرتان را بیهوده آشفته کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت اما نمیدانستم داغ شھادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر ڪارمان از ترس گذشته بود ڪه از وحشت اسارت به دست داعشی‌ها همه تن و بدنمان میلرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد ڪه به سمت ڪمددیواری اتاق رفت، تمام رختخواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی ڪه به گلویش مانده بود، صدایمان ڪرد : _بیاید برید تو ڪمد! چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در ڪمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن عمو داخل ڪمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد : _اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمیخوره! اما من میدانستم این ڪمد آخرین سنگر عمو برای پنھان ڪردن ما دخترها از چشم داعش است ڪه نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌ھای قلب عاشقش را در قفسه سینه‌ام احساس ڪردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شھر را اشغال ڪرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟ عمو همانجا مقابل در ڪمد نشست و دیدم چوب بلندی را ڪنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع ڪند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد ڪه دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه ڪرد : _بیاید دعای توسل بخونیم! در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، ڪلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت﴿؏﴾تمنا میڪردیم به فریادمان برسند ڪه احساس کردم همه خانه میلرزد. صدای وحشتناڪی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس ڪرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده ڪه عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میڪرد ڪه عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد : _جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون میڪنن! داعش ڪه هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه ڪسی به ڪمڪ مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود ڪه نفس ما بالا آمد و از ڪمد بیرون آمدیم. تحمل اینھمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میڪرد و من میدیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا میزند ڪه دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه ڪردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود ڪه یوسف را تڪان میداد و مظلومانه گریه میڪرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم ڪرد ڪه عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش میڪرد و من با زبان روزه جام شادی را سر ڪشیدم ڪه جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم ڪه از معرڪه آتش و خون، خسته و خاڪی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و میدید... ادامه دارد... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت میدید رنگ حلیه چطور پریده ڪه با صدایی گرفته خبر داد : _قراره دولت با هلیڪوپتر غذا بفرسته! و عمو با تعجب پرسید : _حمله هوایی هم ڪار دولت بود؟ عباس همانطور ڪه یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد : _نمیدونم، از دیشب ڪه حمله رو شروع ڪردن ما تا صبح مقاومت ڪردیم، دیگه تانڪ‌هاشون پیدا بود ڪه نزدیک شهر میشدن. از تصور حمله‌ای ڪه عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد : _نزدیڪ ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانڪ‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون ڪردن! فکر ڪنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام میگفتن ڪار دولته. و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم ڪه با لبخندی کمرنگ رو به من کرد : _بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تاسوخت این موتور برق‌ها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ ڪنیم! اتصال برق یعنی خنڪای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر ڪه لب‌های خشڪم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم ڪند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همینڪه موبایلم را روشن ڪردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید : _نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده! از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشڪم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را ڪه شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم ڪند ڪه سرم فریاد ڪشید : _تو ڪه منو ڪشتی دختر! در این قحط آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم میخندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم : _گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ ڪردم. توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت ڪه با دلخوری دلیل آوردم : _تقصیر من نبود! و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی ڪه گلوگیرش شده بود نجوا ڪرد : _دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی! و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند ڪه آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساڪت پای دلم نشسته بود تا آرامم ڪند. نمیدانستم چقدر فرصت شڪایت دارم ڪه جام ترس و تلخی دیشب را یڪجا در جانش پیمانه ڪردم و تا ساڪت نشدم نفهمیدم شبنم اشڪ روی نفس‌هایش نم زده است. قصه غم‌هایم ڪه تمام شد، نفس بلندی ڪشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را ڪشید : _نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل ڪنی؟ از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است ڪه دست دلم را گرفت : _والله یه لحظه از جلو چشمام ڪنار نمیرید! فڪر اینڪه یه وقت خدای نڪرده زبونم لال... و من از حرارت لحنش فهمیدم ڪابوس اسارت ما آتشش میزند ڪه دیگرصدایش بالا نیامد، خاڪستر نفسش گوشم را پُر ڪرد و حرف را به جایی دیگر ڪشید : _دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین﴿؏﴾ شدم، گفتم من بمیرم ڪه جلو چشمت به فاطمه﴿س﴾ جسارت ڪردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم! از توسل و توڪل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین ﴿؏﴾پرواز میکرد : _نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ هستید، پس از هیچی نترسید! تا من بیام و رو ازش بگیرم! همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید ڪمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی ڪردیم. از اتاق ڪه بیرون آمدم... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت از اتاق ڪه بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود ڪه عباس یوسف را در آغوش ڪشید و به اتاق دیگری برد. لب‌های روزه‌دار عباس از خشڪی تَرڪ خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یڪ قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف ڪند ڪه دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم : _پس هلیڪوپترها کی میان؟ دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام ڪند ڪه من دوباره پرسیدم : _آب هم میارن؟ از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنڪش ڪند و یڪ ڪلمه پاسخ داد : _نمیدونم. و از همین یڪ ڪلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی ڪه بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از ڪف فرش جمع میڪردند. من و زن عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم ڪه عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن عمو با ناامیدی پرسید : _کجا میری؟ دمپایی هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد : _بچه داره هلاڪ میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه. از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت ڪه از خانه فرار ڪرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های تشنه‌اش ڪافی بود تا حال حلیه به هم بریزد ڪه رو به زن عمو با بی‌قراری ناله زد : _بچه‌ام داره ازدستم میره! چیکار کنم؟ و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان‌ شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیڪ شده بود ڪه چهارچوب فلزی پنجره‌ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا میڪردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد ڪه عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها ڪرد و همانطور ڪه به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد : _هلیکوپترها اومدن! چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیڪوپتر پیدا بود ڪه به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس بانگرانی پایین آمدن هلیڪوپترها را تعقیب میڪرد و زیر لب میگفت : _خدا ڪنه داعش نزنه! به محض فرود هلیڪوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید ڪه عباس و عمو درحالیڪه تنها یڪ بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یڪ عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دختر عموها مات این سهم اندڪ مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید : _همین؟ عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی ڪه به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد : _باید به همه برسه! انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود ڪه پیڪرش را روی‌پله ایوان رها ڪرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت : _خب اینڪه به اندازه افطار امشب هم نمیشه! عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد.... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد : _انشاءالله بازم میان. و عباس یال و ڪوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود ڪه جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد : _این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های موصل و تڪریت جمع ڪردن ڪه امروزم خدا رحم ڪرد هلیڪوپترها سالم نشستن! عمو ڪنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید : _با این وضع، چطور جرأت ڪردن با هلیڪوپتر بیان اینجا؟ و عباس هنوز باورش نمیشد ڪه باهیجان جواب داد : _اونی که بهش میگفتن و همه دورش بودن، یڪی از فرمانده‌های ایرانه. من ڪه نمیشناختمش ولی بچه‌ها میگفتن ! لبخند معناداری صورت عمو را پُر ڪرد و رو به ما دخترها مژده داد : _ فرمانده‌هاشو برای به ما فرستاده آمرلی! تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد به خاطر ما خطر ڪرده و با پرواز برفراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند ڪه از عباس پرسیدم : _برامون اسلحه اوردن؟ حال عباس هنوز از خمپاره‌ای ڪه دیشب ممڪن بود جان ما را بگیرد، خراب بود ڪه با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره درحیاط خیره شد و پاسخ داد : _نمیدونم چی آوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن! حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم ڪه خبر آوردند میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم ڪلام این میڪند ڪه ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم ڪردند. غریبه‌ها ڪه رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسش‌گرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی ڪه حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند : _این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میڪوبیمشون! سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان ڪه رسید با رشادتی عجیب وعده داد : _از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیڪ شده، فقط دعا ڪن! احساس ڪردم حاج قاسم در همین یڪ ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین ڪاشته ڪه دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میڪشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و ڪابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی ڪه سرعباسم را بریده ببینم. بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راڪتی ڪه روی‌سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرش گلوله‌های تانڪ را میشنیدیم ڪه به قصد حمله به شهر، خاڪریز رزمندگان را میڪوبید، اما دلمان به گرم بود ڪه به نشانه مقاومت بر بام همه خانه‌ها "پرچم‌های سبز و سرخ یاحسین" نصب ڪرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن﴿؏﴾ پرچم سرخ {یا قمر بنی هاشم﴿؏﴾}افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم ڪه دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم ڪنج همین مقام بود، جایی ڪه عصرروزعقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بی‌صدا میبارید ڪه نیت ڪردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را "حسن" بگذاریم. ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل ڪَندم و بیرون آمدم ڪه حس ڪردم... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت بیرون آمدم ڪه حس ڪردم قدرتی مرا بر زمین ڪوبید. از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میڪردم از زمین بلند شوم ڪه صدای انفجار بعدی در سرم ڪوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یڪی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد ڪشید : _نمی‌بینید دارن با تانڪ اینجا رو میزنن؟ پخش شید! بدن لمسم را به سختی از زمین ڪَندم و پیش از آنڪه به ڪنار حیاط برسم،گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشت‌زده میدویدیم ڪه دیدم تویوتای عمو از انتهای ڪوچه به سمت مقام می‌آید. عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از ڪنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز ڪشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود ڪه سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای ڪنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانڪ ارباً ارباً شود ڪه با نگاه نگرانم التماسش میڪردم برگردد و او در یڪ چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد "لبیڪ یا حسین" شلیڪ ڪرد. در انتقام سه گلوله تانڪ ڪه به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم ڪوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت. چشمش ڪه به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف ڪرد و همزمان ڪه پیاده میشد،اعتراض کرد : _تو اینجا چیڪار میکنی؟ تڪیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سرپا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شڪسته است. با انگشتش خط خون را از ڪنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاڪ ڪرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید ڪه سد صبرم شڪست و اشڪ از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیده‌ام،به رزمنده‌ای ڪه پشت بار تویوتا بود اشاره ڪرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت ڪنند ڪه همانجا ڪنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید : _داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بھمون ندارن. خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند ڪرد : _واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟ عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی ڪه از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد : _خبر دارین با روستای بشیر چیڪار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام ڪرد! روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی ڪه سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد ڪه دنیا روی سرم خراب شد : _میدونین با دخترای بشیر چیڪار ڪردن؟ تو بازار موصل حراجشون ڪردن! دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود ڪه همانجا پای دیوار زانو زدم، ڪابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تڪان داد. اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ امان نامه داعش را با داد و بیداد میداد : _این بیشرفها فقط میخوان مقاومت ما رو بشڪنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و ڪبیرمون رحم نمیڪنن! شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد ڪه مردانه اعتراض ڪرد : _ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش ڪنیم؟ اصلا فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع ڪند و دوباره خروشید : _همین غذا و دارویی ڪه برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ ڪه دولت رو راضی میڪنه تو این جهنم هلیڪوپتر بفرسته! و دیگر نفس ڪم آورد ڪه روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس ڪرد : _ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت ڪنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع ڪردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن! عمو تڪیه‌اش را از پشتی برداشت، ڪمی جلو آمد... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔴 *اصلِ_پذیرش_همسر* 💠 یاد بگیریم همسر خود را با کمبودهایش دوست داشته باشیم وگرنه آدم‌های کامل را همه دوست دارند! 💠 این اصل را بدانیم که ما و همسرمان همیشه، نواقصی داریم. مهم این است که با پذیرشِ همسرمان از نقاط مثبت و زیبای او لذّت ببریم. و با همکاری دو طرفه، نقص یکدیگر را جبران کرده و پوشش دهیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍ با مردم به اندازه عقل هایشان سخن بگویید! روزی پادشاهی دانا به شهری وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد چوپان می‌برند. آن دو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. پادشاه دایره‌ای روی زمین می‌کشد، چوپان با خطی آن را دو نیم می‌کند. پادشاه تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد، چوپان هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. پادشاه پنجه دستش را باز می‌کند و به سوی چوپان حواله می‌دهد، چوپان هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. پادشاه برمی‌خیزد، از چوپان تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: چوپان دانشمند بزرگی است؛ من در ابتدا دایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است، او خطی میانش کشید که یعنی خط استوا هم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغ صاف و مسطح است، و او پیازی نشان داد که به شکل پیاز لایه لایه است. من پنجه دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم. مردم شهر چوپان هم از او پرسیدند که گفتگو در مورد چه بود و او پاسخ داد: آن پادشاه دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم، من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. او تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم، و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. او پنجه دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاک بر سرت، من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود.😎😂 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
از قورباغه ای که ته چاهی زندگی می کرد، پرسیدند: آسمان چیست؟ گفت: دایرۀ کوچکی به رنگ آبی جایگاه تان را تغییر دهید تا دیدگاهتان تغییر کند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا زمان را می توان نگه داشت ؟ آیا زمان منتظر ما می ماند ؟ از همین الان شروع کن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آنچه بیشتر مردم یا دست کم افراد ناموفق از آن بی خبرند این است که زندگی دقیقا به ما همان چیزی را می دهد که می خواهیم. هر چیزی که برایت پیش می آید، محصول اندیشه های توست. پس اگر می خواهی زندگیت را عوض کنی، باید از عوض کردن اندیشه هایت آغاز کنی. حکایت دۅلت و فرزانگی 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
شما هر روز می توانید بی تفاوت باشید و سرنوشتتان را به دست باد بسپارید یا زندگی خود را نیرومندانه در جهت رویاهایتان پیش ببرید 《این یک نمایش موقتی نیست، بلکه زندگی شماست.》 یا شما از فرصت زندگی خود نهایت را می برید یا با این افسوس که چرا انتخاب های متفاوتی انجام ندادید، به خاک سپرده می شوید. داشتن رویا و هدف به ما کمک می کند تا بدانیم لازم است چه انتخاب هایی داشته باشیم. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
در برابر انتقادات اگر نادرست بود ، بی اعتنا باشید اگر غیر منصفانه بود ، عصبانی نشوید اگر از روی نادانی بود ، لبخند بزنید اگر عادلانه بود ، از آن درس بگیرید 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ذهنتان را برنامه ریزی کنید وقتی تصمیم گرفتید فردی بسیار بهره ور باشید، می توانید از مجموعه ای از تکنیک های برنامه ریزی شخصی استفاده کنید. نخستین تکنیک این است که "گفتگوی درونی"تان را تغییر دهید. ۹۵ درصد از احساسات و اقدامات احتمالی شما به واسطه گفتگویی درونی که با خود دارید، تعیین می شوند. مدام با خودتان تکرار کنید «من بسیار منظم و بهره ور هستم». وقتی احساس می کنید کار زیادی بر سرتان ریخته است، کمی استراحت کنید و به خود بگویید «من کاملا منظم و بسیار بهره ور هستم». بارها و بارها به خود تاکید کنید که «من در مدیریت زمان عالی هستم». وقتی دیگران درباره گذران زمانتان از شما می پرسند، به آنها بگویید که در مدیریت زمان عالی هستید. هر گاه می گویید من منظم هستم، ضمیر ناخودآگاهاتان این را به عنوان دستور می پذیرد، به شما انگیزه می دهد و محرکی می شود تا در واقعیت هم رفتارهای منظمی داشته باشید. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آن چیزی که دیگران از ما می‌بینند یا تصور می‌کنند، ربطی به خودِ واقعی ما ندارد و زاییده ی قضاوت، ذهنیت و شناخت خودشان از ما است. بنابراین شرایط زندگی را نمی‌توان و نباید بر اساس تصورات دیگران و آن چیز که واقعی نیست بنا کرد. این میثاق می گوید هر اتفاقی در اطراف شما افتاد آن را به خود نگیرید. مثلاً اگر کسی در خیابان اهانتی کرد، به خودِ او بر می گردد و نباید آن را به خودمان ربط دهیم. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan