شب تولدم، شروع کردم به باز کردن کادوها
به کادوی بابام که رسیدم دیدم یه پاکته که درش بازه
توشو که نگاه کردم دیدم نوشته:
هشتاد هزار تومنی رو که سه ماه پیش گرفتی، نمی خواد برگردونی😁
تولدت مبارک!😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو این موزه ها از هر دوره ای یه چیزی به عنوان نماد هست.لباس.سفال و...
از دوره ی ما احتمالا یه دونه فیلترشکن بزارن بگن اینا ماله دوره ی مسدودیان بوده😁😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سردار_شهید_علیرضا_موحد_دانش
شهریور ۱۳۶۰ در عملیات بازی دراز ۳ یک دستش را فدا کرد
شهادت: ۱۳۶۲/۵/۱۳؛ حاج عمران
بهشت زهرا، قطعه ۲۴، ردیف ۷۳، شماره ۲۵
به خاطر روحیه بی نظیر او بود که یکى از همرزمانش مىگوید: ما هر وقت با ضعف روبرو مىشدیم و در کار گیر مىکردیم، مىرفتیم سراغ حاج على و او با متانت و تفکر، مشکل را به راحتى حل مىکرد...
حاج علی دستی را که از زیر آرنج قطع شده بود، با بند کفش بست و داخل جیبش گذاشت و تا زمانی که رنگش از خونریزی سفید نشده بود کسی متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و کلک حاجی را راضی کردند برود عقب، او هم رفت؛ وقتی به بیمارستان رسید، با کمال خونسردی جلوی یکی از دکترها را گرفت و دست قطع شده اش را روی میز گذاشت و گفت: "دکتر جون، این دست قلم شده مال منه؛ ببین اگه می تونی یه کاریش بکن..."
دکتر با دیدن دست داغون و متلاشی حاج علی یک دفعه پشت میز کارش از حال رفت....
علیرضا پس از قطع دست راستش، گلنگدن سلاح را با دندان مىکشید و مسلح میکرد
کلام شهید: "در مڪتب ما #شهادت مرگی نیست ڪه دشمن بر ما تحمیل ڪند، شهادت مرگ دلخواهی است ڪه مبارز مجاهد و مومن باتمام آگاهی و بینش و منطق و شعورش انتخاب میڪند..."
http://eitaa.com/cognizable_wan
در طول تاریخ, گفته های اشتباهی نظر عامه مردم را جلب میکنند که فاقد سند تاریخی می باشند.
یکی از این گفته ها, آزمایش دو گلوله ی گالیله در برج کج پیزا میباشد; گالیله هیچ موقع چنین آزمایشی را انجام نداده است, بلکه 60 سال بعد از مرگ وی, این آزمایش را به ایشان نسبت داده اند.
یکی دیگر از این اشتباهات, سیبی می باشد که به سر نیوتن اثابت کرده است; اما چنین نمی باشد, این سیب جلوی چشمان نیوتن بر روی زمین افتاده است.
#اشتباهات
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
✅ دمنوش آرامش بخش خواب
🔷تقویت اعصاب
🔷آرامبخش خواب
✍️ مواد لازم ↯↯↯
🔻نعناع یک قاشق مرباخوری
▫️بهارنارنج یک قاشق مرباخوری
▫️گل گاوزبان دو قاشق مرباخوری
▫️بهار ریحان یک قاشق مرباخوری
🔺اسطوخدوس یک قاشق مرباخوری
✍️ تمامی را نرم سائیده یک قاشق مرباخوری را با یک فنجان آبجوش ده دقیقه در قوری چینی دمکرده و بعد از صاف کردن آن را نیم ساعت قبل از خواب بنوشید
💥مکمل: عرق تارونه و بادرنجبویه ار هر کدام نصف فنجان مخلوط کرده و وقت خواب بنوشید.
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃
❤️ خيلي قشنگه دلم نیومد نذارمش
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشهﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ،مثلِ..
👈 ﺩﻝِ ﺁﺩما
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ،مثلِ..
👈ﻣﺎﻝِ ﺑﭽﻪ یتیم
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،مثلِ..
👈پدرومادر
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد،ﻣﺜﻞِ..
👈ﮔُﺬﺷﺘه
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ،ﻣﺜﻞِ..
👈ﻣُﺤﺒﺖ
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ،ﻣﺜﻞِ..
👈دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ،اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،ﻣﺜﻞِ..
👈ﺧَﻨﺪﯾﺪﻥ
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ،ﻣﺜﻞِ..
👈تاوان
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ تَلخه،ﻣﺜﻞِ..
👈ﺣَﻘﯿﻘﺖ
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ،مثلِ..
👈ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩن
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ،ﻣﺜﻞِ..
👈ﺧﯿﺎﻧت
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ،ﻣﺜﻞِ..
👈ﻋِﺸﻖ
▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ..
👈ﺍِﺷﺘﺒاه
😍یه چیزی..
*هَمیشه هَوامون رو داره،مثلِ..*
♥️ *خدا
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_595
پر از جان می شد.
انگار بهشت کوچکی کنار موهایش زنده شده.
آیسودا یکباره به سمتش برگشت.
سنگینی نگاه پژمان غافلگیرش کرده بود.
-چیه؟
پژمان بدون لبخند هنوز نگاهش می کرد.
میان سیاهی چشمانش هزار جور عشق موج می زد.
آیسودا لبخند زد.
-تموم نمیشم قول میدم.
-نمی ذارم تموم بشی.
لحنش کاملا جدی بود.
جوری که آیسودا جا خورد.
نگاهش را دوباره به طاووس ها دوخت.
طاووس نر دمش را جمع کرده بود.
ظاهرا از بس ماده ها محل ندادند خسته شد.
-بریم؟
-بریم.
**
برآشفته کارتابل مقابلش را به زمین پرت کرد.
باور نمی کرد.
چطور این پروژه را از دست داد؟
نواب هم عصبی بود.
این شرکت از دست می رفت بدبخت می شد.
کلافه با دستانش سرش را گرفته بود.
روی مبل نشسته و افکارش چرخ می زد.
پولاد با دو انگشت دور دهانش کشید.
احساس گرما می کرد.
کت را از تنش درآورد و روی صندلی پرت کرد.
هوای اتاق دم کرده بود.
با اینکه کولر روشن بود باز هم تمام تنش آتش بود.
-پای کی در میونه؟
نواب عصبی گفت: مشخص نیست؟
لجش گرفته بود از پولاد.
هشدارهایش را داده بود.
ولی باز هم بیخیال آیسودا نشد.
-نوین نمی تونه کاری کنه.
نواب بلند شد.
با عصبانیت غرید: نمی تونه؟ هرکاری از دستش برمیاد تو احمقی که حالیت نیست.
-سر من داد نزن نواب.
-باشه، اگه فقط یه پروژه ی شکست خورده ی دیگه بیاد تو این شرکت که از قضا زیر سر نوین باشه، من سهممو می فروشم بعدش هر غلطی خواستی بکن.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_596
از اتاق بیرون رفت.
پولاد عصبی تر از همیشه بود.
حتی عصبی تر از وقتی که آیسودا از خانه اش فرار کرد.
شرکتی که با جان و دل ساخته بود.
تمام این چند سال خون دل خورد تا رشد کند...
حالا به راحتی داشت زیر دست و پای نوین له می شد.
گوشیش را برداشت و شماره ی پژمان را گرفت.
به بوق سوم نرسیده جواب داد.
لحنش عین همیشه سرد و جدی بود.
انگار این مرد چیزی به اسم احساس در خودش ندارد.
آیسودا به چه چیزش دلخوش کرده بود؟
واقعا نمی فهمید.
-بله!
-چرا داری این کارو می کنی؟
-کدوم کار؟
پولاد داد زد.
-لعنت بهت، چرا رودرو نمیای مبارزه کنی؟ زیرزیرکی کار کردن فقط کار ترسوهاست.
پژمان با آرامش لبخند زد.
پولاد به شدت آمپر چسبانده بود.
دلش می خواست دست بیندازد گلوی نوین و تا می تواند فشار بدهد.
هم شرکتش را حفظ می کرد هم آیسودا را از چنگش می گرفت.
ولی حیف که انگ قاتل بودن را نمی توانست به جان بخرد.
-از مردونگی حرف می زنی پولاد؟ من همین الان هم می تونم دستمو ازت کوتاه کنم اگه حواست به زندگیت باشه نه ناموس مردم.
-کدوم ناموس؟ دختره رو چهارسال زندانی کردی شد ناموست؟ با چی راضیش کردی زنت بشه ها؟ آیسودا همیشه منو دوست داشت، عاشق من بود...
به عمد سعی می کرد پژمان را عصبی کند.
پژمان با خونسردی گفت: گیریم تو درست میگی، حق با توئه، حالا که زن منه.
پولاد غرید: زن تو مال منه، مال منه، 4 سال منتظر بودم برگرده، بخاطر تو عوضی رفت، پشت پا زد به تمام عشق و علاقه ای که داشتیم...
پژمان پشت تلفن جوش آورده بود.
رگ هایش برجسته بود.
چشمانش به خون نشسته و سفیدیش مویرگ مویرگی نبود.
انگار دلش بخواهد با دستانش پولاد را خفه کند.
-تمومش کن.
-آیسودا رو بهم برگردون همه چی تموم میشه.
-تو تموم میشی.
تماس را روی پولاد قطع کرد.
پولاد وحشی شده گوشی را روی زمین کوباند.
گوشی بیچاره هزار تکه شد.
اصلا حالش دست خودش نبود.
حق به جانبی نوین دیوانه اش می کرد.
آیسودا عاشق او بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
أعمش نقل می کند:
کنیزی سیاه چهره و کور را دیدم که به مردم آب میداد و میگفت:به دوستی و محبت حضرت 💚علی بن أبی طالب(ع)💚 بیاشامید. سپس او را در مکه دیدم که بینا گشته و به مردم آب میدهد، و این بار میگوید: بیاشامید به محبت کسی که خدا به خاطر او بینایی را به من برگردانید.أعمش میگوید: قضیه را با او در میان گذاشتم و گفتم: تو را در مدینه نابینا دیدم که آب می دادی و میگفتی:به محبت علی بن أبی طالب(ع) بیاشامید و اکنون میبینم بینا گشتهای،مرا از این مطلب باخبر کن.کنیز گفت:مردی را دیدم که به من فرمود:ای کنیز؛آیا تو اهل ولایت و محبت💚علی بن أبی طالب(ع)💚هستی؟گفتم:بلی آنگاه دعا کرد و گفت:خدایا؛ اگر راست میگوید بینایی اش را به او برگردان،به خدا قسم،به برکت دعای او فورا دیدگانم روشن و چشمانم بینا گردید.به او گفتم:تو کیستی؟گفت:
((أناالخضر و أنا من شیعة علی بن أبی طالب(ع) ))،من خضر و از شیعیان 💚علی بن أبی طالب💚 میباشم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
منابع:صفوة الأخبار:(کتابی است خطی که هنوز به چاپ نرسیده است)،مجلسی(ره) در بحارالأنوار:42، 9ح11
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
تعجب نکنید!
حضرت امام صادق(ع) میفرمایند
غیر از خدا و رسول و ما و شیعیان ما همگی در آتشند.((یعنی انبیاء که در آتش نیستند از شیعیان ما هستند))
منبع:تفسیر برهان:20/4ح3.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
http://eitaa.com/cognizable_wan