eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
متن☝️☝️☝️ ⚡ بعد از استقرار نیروهای ارتش سوریه در حلب ، به مقر نظامیها رفتم و درباره گمشدگان و مفقودان جنگ سؤال کردم. مرا به کمیته مفقودین راهنمایی کردند ، آنجا رفتم و مشخصات کامل لیلا و عکس او را تحویل دادم. با مأموران کمیته صحبت کردم . گفتند امید بخدا داشته باشید . اگر زنده باشد ان شاالله پیدا خواهد شد. ⚡ فرماندهان نظامی داعش ظاهرا به رقه و ادلب فرار کرده بودند ، شاید لیلای من اکنون آنجا باشد. باز در فکر لیلا رفتم . خدایا دختر نازنینم چه بلاها کشیده !!! آیا زنده هست ؟!!!! کجا هست ؟!!!! هر لحظه از آن روزها از تلخترین لحظات عمرم محسوب میشد. گفتند باید منتظر باشید . اما این انتظار خیلی سخت و کشنده بود. ⚡ سه ماه از آزادی حلب گذشته بود و من و ام عایشه هر روز به کمیته مفقودین جنگ میرفتیم و جویای خبر پیداشدگان بودیم. یک روز که با ناامیدی به آنجا رفتیم خبری ما را تکان داد. ظاهرا دختری با مشخصات ظاهری شبیه لیلا توسط نیروهای ارتش سوریه در بندر لاذقیه شناسایی شده است. خیلی خوشحال شدیم . یعنی لیلای ما پیدا شده است!!! ⚡ باید به بندر لاذقیه میرفتیم . آیا این دختر همان لیلای ما هست یا شخص دیگری است. ..... آیا شانس با ما همراه شده و دوباره لیلا را خواهیم دید. ؟!!! باید هرچه سریعتر به لاذقیه میرفتم . خودم را آماده رفتن کردم ..... ⚡ برای رفتن به لاذقیه لحظه شماری میکردم. نظامیها میگفتند راه زمینی ناامن است و فعلا بهتر است صبر کنم تا با یکی از هواپیماهای ترابری ارتش از حلب به لاذقیه بروم. امکان بردن ام عایشه نبود و فقط خودم باید برای دیدن لیلا و شناسایی آن به لاذقیه میرفتم . چند روز گذشت تا فرصت حرکت بسمت بندر لاذقیه فراهم شد. سوار بر هواپیما شدیم و حرکت کردیم!! ⚡ به بندر لاذقیه که رسیدم بلافاصله به آدرس کمیته جستجوی مفقودین رفتم ، چقدر شلوغ بود. از خیلی از شهرهای سوریه آمده بودند ، هرکسی گمشده ای داشت ، من مشخصات خودم و لیلا را به مأمور کمیته دادم و منتظر ماندم. چه صحنه هایی آنجا دیدم که هرگز فراموش نمیکنم . گریه ها ، خنده ها ، شادی و غم در بین گمشدگان و خانواده های آنها موج میزد. و من هم منتظر لیلایم بودم !! ⚡ بعد از یکساعت مرا صدا زدند و به اتاق ملاقات رفتم . ضربان قلبم را با تمام وجود حس میکردم ، پاهایم قدرت راه رفتن نداشت ، خدایا چگونه با لیلا برخورد کنم ؟! اصلا آیا این دختر لیلای من است یا نه؟! تمام صورتم پر از اشک شادی و غم بود. هم خوشحال بودم و هم نگران . تا اینکه در باز شد و دختری پژمرده با رنگ رخسار زرد بهمراه مأمور وارد اتاق شد!!! ⚡ با دیدنش شوکه شدم . جلو رفتمچ خوب بصورتش نگاه کردم . خدای من این لیلاست؟!! او تا مرا دید شروع به گریه کردن کرد و صدای ناله ضعیفش جگرم را سوزاند. او را در بغل گرفتم و خوب نگاهش کردم ، چقدر پژمرده و پیر شده بود. خدایا فقط ده ماه گذشته اما لیلا به اندازه ده سال پیرتر بنظر میرسید. لیلا حرف نمیزد فقط گریه و ناله میکرد . 😔😭 ⚡ نیم ساعت در بغلم بود و هر دو گریه میکردیم ، مأمور کمیته برگه ای جلوی رویم گرفت و گفت این نوشته لیلاست ، او تا کنون با ما صحبت نکرده و ظاهرا قادر به تکلم نیست . او سرگذشت اسارت و چگونگی رهایی اش را اینجا نوشته ، آن را بخوان و امضا کن. خدایا چه میشنوم ؟!!! لیلا قادر به حرف زدن نیست ؟!!! چرا ؟!!!!😭😭 ⚡ او را در بغلم فشار دادم و با او صحبت کردم ، لیلا حرف بزن ، من پدرت هستم ابو بشیر . مادر و خواهرانت در حلب منتظرت هستند ، عزیز دلم یک کلام جوابی به من بده . 😭😔 اما هیچ‌پاسخی نشنیدم فقط ناله و گریه بود و حرفهای پراکنده و گنگ !!! خدایا چه بر سر لیلایم آوردند ؟!!! دختر نازنین و زیبای من کجا و این لیلای پژمرده کجا ؟!! چقدر شیرین سخن بود. ⚡ آن برگه را با اشک و آه خواندم ، و خلاصه آن : لیلا پس از حلب توسط تروریستها به ادلب آورده شده بود . آنجا به یک داعشی دیگر فروخته شده بود ، پس از آزار و اذیت فراوان توسط تروریستهای وحشی در یک فرصت از خانه آن داعشی فرار میکند و به خانواده ای پناه میبرد. در آنجا چند هفته مخفیانه زندگی می کند تا برایش گذرنامه آماده می کنند ، آن خانواده زحمت زیادی برای لیلا در ادلب کشیده بودند . آنها زمینه خروج او از ادلب و گشت و بازرسی داعش را فراهم می کنند . لیلا پس از تعویض چند ماشین در نهایت با یک تانکر سوخت بسمت لاذقیه حرکت داده شده و اینجا او را به کمیته مفقودین تحویل داده اند. 😔😭 دارد http://eitaa.com/cognizable_wan
ادامه متن☝️☝️☝️ ⚡ پایین برگه سرگذشت لیلا ، اظهار نظر پزشک کمیته مفقودین نوشته بود : این دختر بدلیل شرایط بسیار نامناسب دوران اسارت و تحمل سختی و شکنجه روحی و جسمی و ترس شدید ، قدرت تکلم خود را از دست داده است ، بیمار نیاز به جلسات گفتار درمانی و روانپزشک دارد. باید تحت مراقبت ویژه باشد تا به حالت قبل برگردد. خاطرات دوران اسارت را برایش یادآوری نکنید.و از او در اینمورد سؤال نکنید. امضای پزشک. ⚡ خدایا این چه بلایی بود بر سر دختر نازنینم لیلا افتاد ؟!!! اگر ام عایشه لیلا را با این وضعیت ببیند چه بر سرش خواهد آمد؟!! چگونه لیلا را با این وضعیت به خانه ببرم ، چگونه فوزیه و عایشه لیلا را با این وضعیت ببینند ؟!!! دنیا بر سرم خراب شده بود. از یک طرف خوشحال بودم که لیلا پیدا شده و از طرف دیگر نگران وضعیت وخیم جسمی و روحی او بودم.😔😔 ⚡ یک روز در لاذقیه ماندیم تا فرصت برگشت به حلب برایمان آماده شد. با پرواز هواپیمای ترابری ارتش ، بسمت حلب رفتیم . من با خودم فکر میکردم موضوع را چگونه با خانواده در میان بگذارم . در هواپیما لیلا سرش را روی پاهایم گذاشته بود و بخواب رفته بود. و من نگاهش میکردم و گریه میکردم . ⚡ هواپیما در فرودگاه حلب بزمین نشست، ام عایشه بهمراه دخترانم در فرودگاه منتظر بودند، صحنه دیدار مادر با دختری که ده ماه او را ندیده و با ترس و وحشت منتظرش بوده بسیار تلخ و دردناک بود. هنگامیکه لیلا را دیدند شوکه شدند ، ام عایشه ، فوزیه و عایشه لیلا را به آغوش گرفتند و های های گریه میکردند . مادر بود و دختری که قدرت تکلم خود را از دست داده ، وقتی نگاه به لیلا میکردم از سوز دل گریه میکردم. ام عایشه گفت ابوبشیر چرا لیلایم حرف نمیزند؟! چرا لیلایم پیر شده ؟! آنقدر فضا هیجانی و احساسی شده بود که لیلا از حال رفت . سراسیمه او را به بیمارستان رساندیم. در بین راه ماجرای لیلا و توصیه های پزشک را به خانواده گفتم.😔 ⚡ پیدا کردن لیلا برای خانواده ما اتفاق بسیار مهم و خوشحال کننده ای بود ، از طرفی وضعیت جسمی و روحی لیلا هم دل هر انسانی را آتش میزد. اما چاره چه بود؟! باید میسوختیم و تحمل میکردیم. بعد از مرخصی از بیمارستان جلسات روانپزشکی و گفتار درمانی لیلا را شروع کردیم . هر چند پیشرفت کار بسیار کم بود ، اما ناامید نبودیم. ⚡ بعد از شش ماه استراحت در منزل و جلسات متعدد پزشکی ، حال لیلا رو به بهبود بود. او حالا آرام آرام و شمرده حرف میزد ، وضعیت روحیش بهتر شده بود ، اما بشدت از نام داعش و پرچم آنها متنفر بود و ما هیچکدام جرأت نداشتیم در خانه حرفی از آنها بزنیم چون دچار تشنج و لرز شدید میشد. نمیدانم چه بلایی بر سر دختر نازنینم آورده بودند . لعنتی ها ...... ⚡ با خانواده تصمیم گرفتیم که به دمشق برگردیم ، از حلب خاطره خوبی نداشتم . در حلب تنها فرزند پسرم را از دست دادم و دختر نازنینم هم پژمرده شد. از داعش لعنتی و همه تروریستهای وحشی بیزار شده بودیم . ما اکنون فقط آرامش و امنیت میخواستیم. چیزی که قبلا آن را داشتیم و قدرش را ندانسته بودیم !!! ⚡ برای آخرین بار به دیدار ابویعقوب رفتم و با او خداحافظی کردم ، حلب را با خاطرات تلخش ترک کردیم و عازم دمشق شدیم . وقتی به دمشق رسیدیم به محله ای رفتیم که خانه قبلی ما آنجا بود . در جنوب دمشق. آن محله ویران شده بود. کوچه ها ، منازل ، مغازه ها پر از ترکش خمپاره بود و ویران گشته بود. این خرابیها نتیجه شورش مردم سوریه علیه حکومت قانونی بشار اسد بود !!!! چقدر راحت داشته های خودمان را به باد فنا دادیم !!!! ⚡ تجربه تلخ زندگی من ، میتواند برای هر مسلمانی عبرت آموز باشد . خصوصا برای مردم کشورهای منطقه . برای مردم ایران و عراق ، برای مردم پاکستان و افغانستان ، برای همه مفید و عبرت آموز است. هرچند عراق و افغانستان هم طعم تلخ تروریسم داعش و تکفیریها چشیده اند. زندگی من برای ایرانیها که در امنیت زندگی می کنند درس بزرگی است. بخوانید و عبرت بگیرید. ⚡ بالاترین نعمت خداوند امنیت و آرامش است ، قدر آن را بدانید ، آن را بزرگ بشمارید. عاقل و زیرک باشید. هر حرفی را که شنیدید فکر کنید ، ببینید دشمن شما چه میگوید ؟! فریب دشمن را نخورید. ما مردم سوریه دشمن شناس نبودیم . ما فکر میکردیم داعش برای نجات مردم سوریه آمده است !!!! ما اشتباه بسیار بزرگی را مرتکب شدیم و تاوان سخت آن را دادیم . ⚡ من تاوان اشتباه خودم را با از دست دادن بشیر ، و پرپر شدن دخترم لیلا دادم . و بقیه مردم سوریه هم همینطور !!! ما با دست خودمان کشورمان را نابود کردیم ، سوریه همه چیز داشت ، سوریه و دمشق عروس کشورهای عربی بود ، حلب قطب بزرگ اقتصادی منطقه بود، ما بهترین آثار باستانی و گردشگری را داشتیم ، داعش و تروریستها همه چیز را نابود کردند و ما اکنون بر خاکستر آنها نشسته ایم !!! دارد http://eitaa.com/cognizable_wan
متن☝️☝️☝️ ⚡ از همه مجاهدانی که بفریاد ما رسیدند تشکر و سپاس دارم ، اجر همه آنها با خداوند متعال است ، ما از ایرانیها و افغانیها و پاکستانیها که برای مبارزه با داعش و تکفیریها به سوریه آمدند کمال تشکر را داریم ، آنها حق برادری خود را ادا کردند. امیدوارم سرگذشت تلخ مردم سوریه برای هیچ ملتی تکرار نشود. ⚡ملت ایران قدررهبر دانا وپاک وفهمیده کشورتون رابدانید... رهبرشما بفکر ارامش وامنیت شماست..اگراین رهبررانداشتید سرنوشت مردم وشهرهای شما مثل کشورما وشهرهای مامیشد..دختران شما مثل لیلای من زیردست داعش. دست به دست میشوند...فریب دشمنان بخصوص امریکا و انگلیس رانخورید..انها ارامش امروز شما رانمیخواهند..لحظه شماری می کنند تا رهبر تان را درنظرشما دیکتاتور نشان دهندتا خودتان بدست خودتان برعلیه رهبر وکشورتان شورش کنیدتاراحت تربرشما مسلط شوند قدرداشته هایتان رابدانید..هیچکس دلسوز شما نیست..ازسرگذشت ما عبرت بگیرید. ⚡ در پایان اعلام میکنم اکنون عکس بشار اسد در خانه من است. من از حامیان بشار اسد هستم ، من از عملکرد گذشته خود پشیمانم و درس زندگیم و سرگذشتم را گفتم تا درس عبرتی برای همگان باشد. قدر امنیت و آرامش زندگی خود را بدانید و برای حفظ آن عاقل و هشیار باشید. دشمن را بطور کامل بشناسید . دشمن شما را فریب میدهد و پس از تسلط با نهایت بیرحمی با شما برخورد می کند پایان دارد http://eitaa.com/cognizable_wan
❌ با شنیدن حرفهای زشت کودک در هر سنی که هست به او نخندیم، بلکه اخم کنیم و خود را از وی دور سازیم. با این روش به او نشان می دهیم که رفتار پسندیده ای نداشته است. راه دیگر تغافل است 🏡http://eitaa.com/cognizable_wan
👌💞16 راز موفقیت زوج ها : 1. یادتان باشد دعوا دلیل جدایی نیست. 2. به تعهدات رابطه پایبند باشید. 3. چیزهای مورد علاقه او را بخرید. 4. هنگام ورود و خروج از خانه، با صمیمیت برخورد کنید. 5. گاهی کنسل کردن یک قرار، به بودن در کنار همسرتان می ارزد. 6. با خانواده او مانند خانواده خود رفتار کنید. 7. گفتن «دوستت دارم» هر چه بیشتر، بهتر 8. هنگام بیماری با او مهربان باشید. 9. در نبود یکدیگر، کارهای خانه را انجام دهید.. 10. از گفتن شوخی ها و جوک های توهین آمیز خودداری کنید. 11. وقت شناس باشید ومنظم . 12. با افرادی که پشت همسر شما بد می گویند، حساب شده و به تندی رفتار کنید. 13. او را از کوچیک ترین تصمیمات خود آگاه کنید . 14. به تماس و پیام های او زود و مناسب پاسخ دهید. 15.گاهی از همسرتان بپرسیدکه روز خود را چگونه گذرانده است. 16. در مسافرت دعوا نکنید،مشکلات را بگذاریدبرای بعد از بازگشت ،مسافرت و تفریحتان را به هیچ عنوان خراب نکنید... 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ترفند میخواهید ذغال درست کنید بنزین و الکل ندارید؟ کاری نداره، یک مشت شکر روی چوب بریزید. ✅ترفند برای از بین بردن زنگ زدگی بر روی وسایل، آنها را چند دقیقه در نوشابه قرار دهید. ✅ترفند داخل غذاتون، زیاد روغن ریختید؟ کافیه در هنگام پخت، چند قطعه یخ داخل غذا بندازید تا روغن اضافه غذا گرفته بشه. ✅ترفند برای از بین بردن بوی بد ماهی، میتوانید اون رو توی شیر بذارید ، شیر بوی بد ماهی رو میگیره و خوش طعمش میکنه! ✅دانستنیها وقتی در رختخواب خوابتان نمیبرد به مدت یک دقیقه پشت سر هم پلک بزنید، اینکار باعث خستگی چشم میشود و در نتیجه راحت به خواب می روید. ✅دانستنیها اگرمی خواهید برنج سفید و زیباتر برای مهمانتان درست کنید ، هنگام جوشیدن ، چند قاشق غذاخوری ماست به آن اضافه کنید. ✅دانستنیها وحشتناک ترین بیماری قرن یعنی آلزایمر که با حواس پرتی های کوچک شروع میشود بر اثر مصرف شکر به وجود می آید. ✅دانستنیها افرادی که سریع راه میروند از کسانی که معمولی راه میروند بیشتر عمر میکنند! ✅دانستنیها چطوری میتونیم چای اصل رو از تقلبی تشخیص بدیم ؟ برای تشخیص چای اصل از تقلبی مقداری چای خشک را در آب سرد بریزید اگر چای رنگ داد، تقلبی است. ✅دانستنیها 10 عدد بادام به اندازه 5 پرس چلوکباب ارزش غذایی دارد. ✅دانستنیها وقتی سردرد دارید فقط کافیه لیمو ترش رو نصف کنین و به پیشونیتون بمالین دیگه خبری از سر درد نیست. ✅دانستنیها دوش آب سرد، متابولیسم بدن را افزایش می‌دهد سیستم ایمنی بدن را هم فعال می‌کند. سرما می‌تواند به کاهش استرس و تسکین علائم افسردگی کمک کند. ✅دانستنیها بطریهای پلاستیکی آب را هرگز در فریزر قرار ندهید. این کار باعث آزاد سازی سم دیوکسین از پلاستیک شده که سمی قوی برای بدن است. ✅دانستنیها برای بریدگی های خفیف از زرد چوبه استفاده کنید. زردچوبه دارای نوعی خاصیت تنگ کنندگی است که باعث بهبود سریعتر زخم می‌شود. ✅دانستنیها روش تشخیص اصل یا تقلبی بودن عسل، عسل را داخل لیوان محتوی آب سرد بریزید اگر بصورت عمودی و بدون حل شدن ته لیوان جمع شد عسل مرغوبی است. ✅دانستنیها بیشتر محتوای روغنهای مایع از پارافین خوراکی که محصول پالایشگاهای نفت است درست شده است که کلسترول خون را افزایش می‌دهد. ✅دانستنیها ترس باعث از کار افتادن «کلیه ها» میشود، از ترساندن همدیگر حتی بعنوان شوخی بپرهیزید! ✅دانستنیها بیشترین مقدار انسولین در پاشنه پاست، کسانی که دچار دیابت یا قند خون بالا هستند اگر روزانه به مدت 10دقیقه سنگ پا بزنند باعث تنظیم انسولین خواهد شد! ✅دانستنیها ماساژ شصت به مدت یک دقیقه آن هم بطور آرام ضربان قلب را منظم، تنفس را آرام و احساس خفگی را از بین می‌برد. ✅سلامتی بلعیدن یک یا دو حبه سیر قطعه قطعه شده به همراه آب ، می تواند از ناراحتی های قلبی جلوگیری کند ، کلسترول خون را کاهش دهد و سیستم ایمنی بدن را به طور شگفت انگیزی تقویت کند. ✅سلامتی زنجبیل قوی تر از شیمی درمانی است، زنجبیل در کنار زرد چوبه و فلفل خاصیت ضد سرطانی دارد. یکی از دلایل شهرت زنجبیل به عنوان یک ماده غذایی مفید، کوچک کردن تومورها است. ✅سلامتی مصرف چند بادام در روز سبب تندرستی بیشتر بدن می‌شود خوردن بادام از گرسنگی شدید جلوگیری می‌کند تاثیر مثبتی بر قلب می‌گذارد و از بروز بیماری دیابت نوع دوم و آلزایمر جلوگیری می‌کند. http://eitaa.com/cognizable_wan
فضای خانه های خانواده موفق: ❓ﻣﻴﺪﻭنید خوب ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ✍ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ... ❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺩﺭک ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ» ❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ» ❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺍﻣﻨﻴﺖ» ❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ» ❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻓﻀﺎﻳﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ❣ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ و ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ» ❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻰ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻰ» ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ.😊 ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯو ‌کنیم... ╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═ 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan ╰═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═
✍کارشناسان خانواده به زوج‌ها توصیه می‌کنند که برای عاشق ماندن در تمام طول زندگی : 👌گوش شنوای خوبی برای شریک زندگی‌شان باشند... 👈 به طور جدی از هم سوال بپرسند... ❣ پاسخ بدهند... ❣ قدردان هم باشند.. ❣جذاب بمانند... ❣به لحاظ فکری رشد کنند... ❣شریک زندگی خود را در آغوش بگیرند... 🙏به حریم خصوصی او احترام بگذارند... ✅صادق و قابل اعتماد باشند... ✍آن‌چه نیاز دارند را به همسرشان بگویند... ❣کاستی‌های او را قبول کنند... 🙏 به او احترام بگذارند... ‼️هرگز او را تهدید به رفتن و تنها گذاشتن‌اش نکنند... ❌ تصور نکنند که رابطه‌شان برای همیشه دوام خواهد داشت... ⏪ و درون رابطه‌شان عنصر تنوع را پرورش دهند... 💕💕💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مجید💓 با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...😍 ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود. کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...☺️ خیلی خوشحال بودم.. میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه😊 تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم... و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم 😊 . خلاصه روز سفر راهیان رسید و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود ✨توی این سفر کلی شدم و با آشنا شدم.✨ کلی چیز یاد گرفتم. فهمیدم یعنی چی. دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم 😔 نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم... ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد😢 ✨اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما. ✨اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن😭کدومو برگردونم😕😭 ✨اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد. ✨اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما 😔😔 واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود. از خودم بدم میومد...😣 از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم😔 . راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن 😕 قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺☺ . واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود... چون خیلی خوب بود و با اشنا شدم 😊✨ . . 💓از زبان مینا💓 خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.😆😍 احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.😇 احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم.😌 اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم اصلا مهم نبود اونجا چه خبره فقط میخواستم با دوستام باشم.😍 در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم. بساط بگو و بخندمون جور بود 😅😁😁 تعجب میکردم😳 چرا یه عده گریه میکنن بعضی چیزا رو کنم . خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...😂😜 . این سفر بهترین سفر عمرم بود چون بودم و اولین سفر تنهاییم بود 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مجید💓 همیشه تو فکرم به خودم میگفتم... حتما مینا هم منو دوس داره😊 مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا منو فراموش کرده باشه. حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه.😍☺️ . مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا 😊👌 . دوست داشتم یه جوری ازش بپرسم ولی نمیدونستم چجوری😕 همیشه دعا میکردم یه بار یهویی بهم پیام بده به عنوان اولین پیام و این ارتباطمون شروع بشه راستش میترسیدم من شروع کننده باشم 😔 اگه به خاله و شوهر خاله میگفت و اونا هم فکرای بدی میکردن چی؟! 😕 از کجا میخواستن بفهمن من قصدم ازدواجه 😕 یعنی خدایا میشه اون بهم پیام بده و بگه دوستم داره 😔 . یه مدتی گذشت و فهمیدم اینجوری نمیشه. مخصوصا با حرفای چند روز پیش خاله به مامانم که مینا خواستگار زیاد داره ولی باباش فعلا میگه فقط کنکور و. . تصمیم گرفتم بهش بگم و دلم رو به دریا بزنم یه شب که مامان خواب بود اروم گوشیش رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم و تو گوشیم سیو کردم. ولی جرات ارسال چیزی نداشتم.. تو این یه هفته کارم شده بود خیره شدن به شمارش و مرور حرفهایی که میخوام بزنم توی ذهنم😞 . میخواستم بگم چقدر دوستش دارم😔مثل بچگیامون میخواستم بگم توی این همه سال حتی یه دقیقه هم به کسی دیگه فک نکردم.😞 گوشی رو دستم گرفتم. نمیدونستم چی بگم. اول باید از یه پیام عادی شروع میکردم ولی چی؟!😕 اهل جک و اینا هم که به ظاهر نبود😕 یهو چشمم به تقویم گوشیم خورد نوشته بود میلاد امام هادی. وایییی خدااااا ممنونم🙏 . رفتم تو قسمت پیامها تو دلم هی تند تند صلوات میفرستادم😕 نوشتم: ((میلاد باسعادت دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارکباد)) و تو پرانتز هم نوشتم (مجید مانی) که بفهمه از طرف منه 😊🙈 . پیام رو فرستادم و تایید ارسالش هم سریع اومد. قلبم داشت از جا در میومد😰 صدای قلبمو میشنیدم😥 تند تند ایت الکرسی میخوندم و میگفتم خدایا آبروم نره😢خدایا فکر بدی نکنه ..خودت که میدونی قصدم خیره 😔😔 . . یک ساعتی گذشت و از جواب خبری نشد گفتم حتما ناراحت شده😕 حوصله هیچی نداشتم...نه شام خوردن نه تلوزیون نگاه کردن .. فقط دوست داشتم بخوابم و بیدار شم ببینم یه چیزی فرستاده . صدای زنگ رو بلند بلند گذاشتم و چشمامو بستم... نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای زنگ پیام پریدم از جام. پیام تبلیغاتی بودم 😑 دوباره چشامو بستم و صدای زنگ اومد. سریع پریدم و صفحه رو نگاه کردم اسم خودش بود😲 وایییی خداایااا . تا بازش کنم صد تا فکر تو ذهنم رفت که چیا گفته باز کردم نوشته بود: . (سلام ممنون داداش) 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💤💤💤💤💤 بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم که سوار ماشین من بشه و تا یه جایی بریم: -کجا میریم مجید؟😯 -بیا کارت نباشه خانمی...سریع میایم😊 -اخه الان همه منتظرن...😐 -خب باشن...به ما چه 😀 میخوایم بریم جایی که این همه سال منتظرم یه بار دیگه با هم بریم باهم بریم... -کجا؟!😯 -حدس بزن 😊 -خونه مامان جون 😯 -آفرین به خانم باهوش خودم😆 -خب مگه کلید اونجا رو داری مجید؟!😕 -اره عزیزم...از مامان گرفتم 😊 . جلوتر رفتم و در رو برای مینا باز کردم و خانم خانما سوار ماشین شد. توی راه یه اهنگ گذاشتیم و کلی خندیدیم.. . رسیدیم جلوی در خونه مامان جون دل تو دلم نبود😶 در رو که باز کردم و با مینا که دوباره پا تو اون حیاط گذاشتیم کلی خاطره اومد جلوی ذهنم. . خونه مامان بزرگ با همون حیاط با صفا که 9 سال زندگی من و مینا تو اون حیاط گذشت. . البته الان نه از مامان جون خبری بود که بشینه رو ایوون و بافتنی ببافه و نه از شمعدونیهای قشنگش که دور تا دور حوض رو رنگی کنن😔 . دوتایی دور حوض میدویدیم و میخندیدیم...مثل همون بچگیامون😀😀 از گوشه حیاط یه شاخه گل زرد براش کندم و بهش دادم و اونم گذاشت تو جیب کت من😊 . چرا اونجا گذاشتی خانمی؟! برای تو کندم😕 -چون میخوام همیشع جلوی چشمم باشه 😊😊روی سقف خونم.. -خونت؟!؟😯 -آره دیگه مگه قلب تو خونه من نیست؟!😄 -اها از اون لحاظ 😅 . پاهامونو گذاشتیم تو آب حوض و شروع کردیم با هم صحبت کردن مثل بچگیا... از این همه سال دوری و فراق... از سختی هایی که کشیدم تا بهش برسم... مینا صحبت میکرد و من همین طوری زل زده بودم تو چشماش و گوش میدادم... خیلی حرف داشتم که بهش بزنم ولی نمیخواستم فرصت گوش دادن به صدای مینا رو از دست بدم 😊 اصلا نمیشنیدم چی میگه ولی فقط دوست داشتم حرف بزنه. . تو دلم میگفتم خدایا شکرت...بالاخره این چشم ها مال من شد...😊 . . تو دست مینا تیغ گل رفت و قرمز شد. به یاد بچگیها دستشو بوسیدم تا خوب بشه😌😊 ولی این بار دیگه محرم محرم محرمم بود و خاله ای نبود که برامون چشم غره بره😃 شروع کردیم دویدن دور حوض و بازی کردن یه مشت اب از حوض برداشتم تو یقه ی مینا ریختم..اونم اب برداشت و داشت پشت سرم میدوید که مینا منو حول داد تو حوض و یهو .... 💤💤💤💤💤💤 . از خـــواب پـــریـــدم😢 . قلبم داشت تند تند میزد😓 وای خدایا یعنی همه خواب بود 😕 ای کاش تا اخر عمرم میخوابیدم و خواب مینا رو میدیدم گوشیمو نگاه کردم دیدم چند دیقه از اذان صبح گذشته... وضو گرفتم و نماز خوندم اخر نماز گفتم: خدایا خودت میدونی چقدر دوستش دارم...نا امیدم نکن خدا 😔😔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan