eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
"تکنیک‌هایی برای برخورد با شوهر عصبانی!" 7⃣ باور کنید تغذیه نیز اثر دارد! 🔹 همسرتان چه می‌خورد؟! هله هوله زیاد می‌خورد؟ اهمیت یک رژیم غذایی خوب برای سلامت روان اهمیت دارد و نمی‌توان این موضوع را نادیده گرفت. حتما شنیده‌اید که می‌گویند: «ما همان چیزی هستیم که می‌خوریم!» اگر شوهر شما غذا‌هایی که ارزش غذایی چندانی ندارند زیاد می‌خورد، پس تعجبی ندارد که مغزش داغ می‌کند! 🔸 یک رژیم غذایی ناسالم و بی‌ارزش می‌تواند هر کسی را دیوانه کند! پس توصیه می‌کنیم سبزیجات تازه را به مقدار زیاد وارد رژیم غذایی‌تان کنید، گوشت قرمز را اغلب با ماهی و گوشت سفید جایگزین کنید، آبمیوه‌های طبیعی را به جای آبمیوه‌های صنعتی انتخاب کنید و... مطمئن باشید با رعایت این نکات تغذیه‌ای، تحریک پذیری و نوسانات خلقی همسرتان به میزان شگفت انگیزی بهبود خواهد یافت. 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
👌روغن #نارگیل بهترین لوسیون بدن 🔹روغن نارگیل را می توان به عنوان مرطوب کننده بدن استفاده کرد. پس از حمام مقداری روغن نارگیل به بدن بمالید و منتظر بمانید تا جذب پوستتان شود. 🔹روغن نارگیل پوستهای خشک و آسیب دیده را ترمیم می کند پس تا می توانید در لوازم زیبایی خود از آن استفاده کنید. 🔹 برای #لب های خشک و ترک خورده هم می توانید از این روغن استفاده کنید. 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
داییم یه دیپلم خریده،بعد تو 40سالگی رفته دانشگاه علمی کاربردی، بعد زنش روز دانشجو براش نوشته مرسی که نقاط تاریک وطنو با فانوس علمت روشن میکني😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
من یه صندوق صدقه تو اتاقم دارم هر روز یه مبلغی میندازم توش😐 تا آخر ماه یجاشد بر میدارم میذارم جیبم. اینطوری هم ۷۰ نوع بلا رو دفع کردم هم به یه بدبخت کمک کردم😁😌😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
دستی به صورت اصلاح نکرده اش کشید. -من اینم، یه شکست خورده، یه عاشق بدبخت، یکی که 8 سال منتظر بود. تموم شدم، بخاطر دختری که پسم زده تموم شدم. اگر می شد زار می زد. گریه سر می داد. نواب با ترحم نگاهش کرد. پولاد با خشم گفت: اینجوری نگام نکن لعنتی، از ترحم تو و زنت و بقیه متنفرم. -آروم باش، اگه با زفتن من راحت میشی الان میرم. -برو، نمی خوام ببینمت. نواب آهی کشید. به سمت در راه افتاد. -بشین فکر کن. پولاد عین زهوار در رفته کف خانه اش نشست. -لطفا عاقلانه فکر کن. در را باز کرد و بدون خداحافظی رفت. پولاد باز هم تنها شد. انگار نافش را با تنهایی بریده بودند. با اعصابی داغان کف زمین دراز کشید. فقط دلش می خواست همه چیز یک کابوس باشد. زود تمام شود. اگر تمام بشود. *** -پژمان.... -جانم؟ جانم های مردانه را شنیده ای؟ می گویند اسپند روی آتش است. دستان پر از گیلاسش را مقابل پژمان گرفت. -برای تو چیدم. پژمان لبخند زد. روسریش کنار رفته بود و موهایش با نسیم ملایمی این ور و آن ور می شد. چندتا کارگر در حال چیدن میوه و ریختن درون جعبه ها بودند. روسریش را مرتب کرد. موهایش را پشت گوشش فرستاد. آیسودا لبخند زد و گیلاس ها را درون دست پژمان ریخت. -ممنون. -اگه کارگرها نبودن... فورا گفت: می دونم. مردش غیرتی بود. دوست نداشت نگاه کسی روی زنش بالا و پایین شود. خونش به جوش می آمد. -چند روز اینجاییم؟ -تا وقتی حال و هوای تو خوب بشه. آیسودا صورتش از هم باز شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -بعدش؟ -بعدش قراره عروسی کنیم. گل از گل آیسودا شکفت. خبر از این بهتر؟ -واقعا؟ -دلیلی برای انتظار دیگه نیست. آیسودا به حلقه ی قدیمی و زیبایش نگاه کرد. -فکر کردم... پژمان دستش را دور شانه اش انداخت. به خودش فشارش داد. -هیچ فکری نکن، فقط وقتی رسیدیم برو دنبال کارهات، می خوام زود انجام بشه. احساس خوبی داشت. بلاخره این تنش ها داشت از او دور می شد. راه نفسش باز شده بود. انگار شومی و نحسی بلاخره از آنها دور می شد. از بس این مدت زجر کشید که قلبش مدام تیر می کشید. ولی این دو روزه حالش خیلی خوب بود. داشت نفس می کشید. همه چیز قشنگ شده بود. لابه لای هر رنگی شعری بود. -تموم شد. پژمان صدایش را نشنید. پرسید: چی گفتی؟ با لبخند محجوبانه اش گفت: هیچی! همین که می توانست از این به بعد شاد باشد کافی بود. و البته کنار مردی که تمام قد عاشقش بود. -قدم بزنیم؟ -قدم بزنیم. "مرا دعوت کن به چای عصرانه... زیر درخت های گیلاس... درست همان جایی که آخرین بار بوسیدمت. سرخ شدی و نگاه پر از رنگ شد. نگفته بود بانو؟ دلم باز از همان چای ها می خواهد." -خونه عموت تا اینجا نزدیکه، می خوای عصر بهش سر بزنیم؟ فکر بدی نبود. از زمان خواستگاری دیگر او را ندیده بود. -بریم. -بهش خبر میدم. آیسودا سر تکان داد. -هروقتم خواستی بگو بریم سر قبر خاله. -بمونه برای روزی که می خوایم برگردیم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
امام هادی علیه السلام: بهتر از نيكي نيكوكار است، و زيباتر از زيبايي گوينده آن است، و برتر از علم حامل آن است، و بدتر از بدي عامل آن است، و وحشتناك تر از وحشت آورنده آن است. 📚 مسند الامام الهادي ، ص ۳۰۴ ولادت دهمین گلبرگ آسمانی، آیینه عصمت، هادی امت، اسوه مجد و شرافت، نای پرخروش ولایت، ناخدای کشتی هدایت، حضرت امام هادی (ع) بر پیروان ولایت خجسته باد. http://eitaa.com/cognizable_wan 🔹🔶💐🔶🔹
زالو دارای 11 معده و 3 دهان میباشد و هر دهان دارای 100 عدد دندان میباشد، جالب است این را هم بدانید که یک وعده خون مکیدن میتواند زالو را 1 سال زنده نگه دارد.
حالا اگر می رفت زود زود دلتنگش می شد. بماند برای وقت رفتنش که کلی حرف داشت. از لابه لای درخت هی گیلاس گذشتند. هوا خوب بود و شاد! از دور صدای نی زدن یکی از چوپانان می آمد. هرچند صدای زنگوله های گوسفندان نوای دیگری بود. آیسودا این فضا را دوست داشت. ولی نه بیشتر از شهر. شاید چون درون شهر بود که فهمید چقدر عاشق پژمان است. اینجا حکم همه ی خاطرات بدش را داشت. خاطراتی که روز به روز کمرنگ تر می شد. انگار یک پاک کن دستت باشد و مدام بکشی تا بلاخره خطوط سیاه درون دفتر زندگی رنگ ببازد. کم کم به ماشین نزدیک شدند. آیسودا سبد کوچکی را که خاله بلقیس به آنها داده بود را از صندوق عقب ماشین درآورد. زیرانداز را هم به دست پژمان داد. پژمان به دور از کارگرها، کنار تلمبه که زیر درخت زردآلویی بود زیر انداز را انداخت. آیسودا هم چای و لیوان ها را بیرون آورد. چای ریخت و پولکی های رغفرانی را مقابل پژمان گرفت. -باید یه آلاچیق اینجا بزنی. پژمان سر تکان داد. -برای این فصل سال خیلی خوبه. -یعنی می خوای از طاووسات دل بکنی؟ -وای نگو پژمان، هلاکشونم. پژمان لبخند زد. لیوان چای را به لب هایش نزدیک کرد و زیرچشمی به آیسودا خیره شد. روسریش را برداشت و موهای بازش را روی شانه اش ریخت. چقدر زیبا بود. جوری که دلش نمی خواست نگاهش را از او بگیرد. یک رژ صورتی دخترانه از کیفش درآورد. درون آینه ی گوشیش روی لب هایش کشید. زبانش را درآورد و لب هایش را کمی خیس کرد. دوباره رژ کشید. با انگشت اشاره اش نوک بینی اش را چپ و راست کرد. بعد لبخند زد. -فکر می کنی دماغم خوبه؟ عملش نکنم؟ فکر می کرد این لب ها بوسیدن می خواهد. رژ می خواست برای چه اصلا؟ مهم او بود که در هر حالتی می خواستش. گوشیش را پایین آورد. -نظرت چیه؟ -بیا جلو ببینم. آیسودا اصلا متوجه ی شیطنت پژمان نشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خودش را جلو کشید. جوری که درست در چند سانتی پژمان بود. قبل از اینکه آیسودا بفهمد چه شده، پژمان دست پشت گردنش انداخت. صورتش را جلو آورد. در یک چشم برهم زدن لب هایش را موج برد. بوسه ای پر از تمتراق نصیبش شد. آنقدر آرام و نوازشگرانه بوسیدش که حین بوسه هر دو لبخند زدند. آیسودا عقب که رفت گفت: ظاهرا عمل نمی خواد. لبخند پژمان پررنگ تر شد. آیسودا خودش را جلو کشید. دقیقا کنار پژمان به تنه ی پهن درخت تکیه زد. درستی روی لب هایش کشید. احتمالا دیگر اثری از رژ صورتی نبود. -خب میگفتی رژ نزن. -تو همه جوره خوشگلی. -اونو که خودمم می دونم. لیوان چایش را برداشت. سایه ی خنک درخت حسابی سرحال و شیطانشان کرده بود. پژمان دست دور کمر آیسودا انداخت. به خودش فشارش داد. کنار گوشش گفت: تو فقط برای من خوشگلی. حاکمیت مطلق کلماتش آیسودا را دلگرم کرد. وقتی این همه زورگویانه خودش را به رخ می کشید. باعث می شد فکر کند دیگر تنهایش نمی گذارد. مرد کنارش ماندگار است. دوست داشتنی ترین مرد زندگیش. -خوبه کنارمی. -همیشه کنارتم. -اگه دفعه ی دیگه بذاری بری با همین ناخون هام چشمات رو در میارم. ناخان های بلندش را به پژمان نشان داد. پژمان بلند خندید. -خیلی خب ترسیدم. -دیوونه، تو فکر کن من شوخی می کنم. پژمان برگشت و خوب نگاهش کرد. نمی دانست باید چطور از خدا بخاطر عشقی که آیسودا نسبت به او داشت تشکر کند. فکرش را هم نمی کرد روزی به اینجا برسد. آنقدر آیسودا چنگ کشید. رو گرفت. تلخی کرد که در ذهنش نمی گنجید به اینجا برسند. -به چی نگاه می کنی؟ -به تو. -ولی انگار داشتی به چیزی فکر می کردی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم کلاس عکاسی استاد گفت:کسی میدونه شاتر چیه؟📸 گفتم کارگر نونواییه😐 استاد کلاس و تعطیل کرد میگن از هفته ی بعدش تو سنگکی کار میکنه😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پسره پست گذاشته: دوست دارم یه زن بگیرم اسمش ستاره باشه ! بعد دوباره یه زن دیگه بگیرم اسم اونم ستاره باشه ! بعد بشینم یه گوشه جنگ ستارگان را تماشا کنم!!! پسر است دیگر گاهی از داشتن عقل محروم است ! http://eitaa.com/cognizable_wan
همسايمون فوت شد.. امروز تو مراسم تشييعش بوديم . دختره مرحوم که همش داشت گریه میکرد... یهوگفت اصلا سابقه نداش بمیره...😭 هیچی دیگه وسط خاکسپاری همه ی وابستگان تا غروب به افق خیره شده بودن 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan