eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت خوشبخت بودم و خوشحال... 😊 خوشبخت بودم چون منوچهر را داشتم، خوشحال بودم چون علی و هدی، پدر را دیدند و حس کردند... و خوشحال تر می شدم وقتی میدید دوستش دارند. منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ. اول هدی بعد علی بعد من و بعد خودش.... ولی ناخود آگاه سه تایی، می ایستادیم براي انتخاب لباس مردانه.....!☺️ منوچهر اعتراض می کرد.. اما ما کوتاه نمی آمدیم. روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند... برای من یک اسپری، گرفته بودند.. و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن.... این دوست داشتن، برایم، بهترین هدیه بود .... به بچه هام میگم _"شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید.. و باهاش درد دل کردید... فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید.. و محبتش رو بچشید.... ." دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت... از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....😞 انقدر درد داشت که می گفت _"پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین " درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش...😣 سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش رو نبینه.... دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...😞 ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه... تنها بودم بالای سرش.... کاری نمیتونستم بکنم. یه روز و نیم درد کشید و من بودم...😭☝️ میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان بیمارستان،... سال تحویل رو چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردن... دلم میخواست ساعتها سجده کنم. میدونستم مهمون چند روزه ست.... برای همین چند روز دعا کردم... بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم. منوچهر می گفت _"بگو بین خوب و خوبتر، و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری. سر من رو کلاه میذاری." نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایی مون.. گفت: _"شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که میبینمتون، میمونم چه جوری شما رو " علی گفت: _"بابا، این چه حرفیه اول سال میزنی؟" گفت: _"نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواستم توانم رو بسنجه. دیگه نمیتونم ادامه بدهم" ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر دیگران همه کارهای بچه ها را انجام دهند فرصتی برای نشان دادن خلاقیت بچه ها باقی نمی ماند و اگر بچه ها به هرچه می خواهند بلافاصله دست پیدا کنند شکیبایی را نمی آموزند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
اینکه اصلا همسرتان را کنترل نکنید درست نیست! بد نیست نسبت به همسرتان مختصر مراقبتى داشته باشید اما نه به حدى که به بدگمانى و وسواسی گرى منتهى شود، بدبینى یک بیمارى خانمانسوز است. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
آقایون میدونستید زنانی که در خونه پرخاش میکنن و داد میزنن کمبود محبت شدید از طرف همسرانشون دارن؟ آقایون میدونستید که آرامش را مرد به زن میبخشه و همون آرامش را زن در خانه بین بچه هاش تقسیم میکنه و دوباره به خودتون بر میگردونه... آقایون آیا میدونستید صحبت در مورد احساسهای درونی بین زن و مرد،، باعث ایجاد ثبات و امید در زندگی میشه.. آقایون میدونستید یکی از نیازهای خانوم ها شنیدن تمجید و تعریف از سوی همسرشونه. اقایون میدونستید نوازشهای محبت آمیز مردانه از مسکن های قوی بهتر عمل میکنه؟؟ اقایون میدونستید پیش نوازی هر رابطه سختی را آسان میکند میدونستید معاشقه تو رابطه خانمها را تحریک میکند به عشق ورزی وسکس پس از خانومتون تشکر کنید،محبت کنید براتون عادی نشه،کارهاش،تمیز بودنش،محبتش و ... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
آقایان_بخوانند زن‌ها هرگز عاشق زیبایی شما نمی‌شوند آن‌چه یک زن را مبتلا می‌کند است که در شـانه‌های مردانه پیدا میشود امنیتی که احساس می‌دهد... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴دلایل بی اختیاری ادرار ✔️سرطان ✔️بزرگ شدن پروستات ✔️آسیب دیدگی لگن ✔️پیری ✔️ضعف عضلات مثانه ناشی از افزایش سن ✔️ آسیب جسمی به عضلات کف لگن ✔️بزرگ شدن پروستات ✔️ سرطان ➕در برخی موارد، بی اختیاری ادرار نشانه ای از یک وضعیت اضطراری پزشکی است. 💊 😷 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅علت خواب رفتن دست 1- غلظت خون 2- کم خونی 3- فشار روی اعصاب که میتواند به علت جابجایی مهره ها باشد. ✍راه درمان: 🔹ترکیب شوید پخته و عسل بمدت سه روز. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹زمانی که سردرد دارید یک دست خود را زیر آب سرد نگه داشته و با دست دیگر آن را فشار دهید این عمل به شما کمک می کند تا کم کم سردرد شما کاهش پیدا کند http://eitaa.com/cognizable_wan
مرحوم حجه الاسلام دکتر امینی چنین می نویسد: پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدر بزرگوارم آیه اللّه علاّمه امینی نجفی یعنی سال یک‌هزار و سیصد و نود و چهار هجری قمری، شب جمعه ای قبل از اذان فجر ایشان را در خواب دیدم؛ او را شاداب و خرسند یافتم. جلو رفته و پس از سلام و دست بوسی عرض کردم: پدر جان ! در آنجا چه علمی باعث سعادت و نجات شما گردید؟ گفتند: چه می گویی ؟ مجدّداً عرض کردم : آقاجان ! در آنجا که اقامت دارید ، کدام عمل موجب نجات شما شد؟ کتاب الغدیر . . . یا سایر تاءلیفات . . . یا تاءسیس و بنیاد کتابخانه امیرالمؤ منین علیه السلام؟ پاسخ دادند : نمی دانم چه میگویی.. قدری واضح تر و روشن تر بگو! گفتم: آقاجان! شما اکنون از میان ما رخت بر بسته اید و به جهان دیگر منتقل شده اید، در آنجا که هستید کدامین عمل باعث نجات شما گردید از میان صدها خدمت و کارهای بزرگ علمی و دینی و مذهبی؟ مرحوم علاّمه امینی درنگ و تاءمّلی نمودند؛ سپس فرمودند : فقط زیارت ابی عبداللّه الحسین علیه السلام . عرض کردم : شما می دانید اکنون روابط بین ایران و عراق تیره و تار است و راه کربلا بسته.. چه کنم ؟ فرمود : در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین علیه السلام برپا می شود شرکت کن؛ ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را به تو می دهند. سپس فرمودند : پسرجان ! در گذشته بارها تو را یادآور شدم و اکنون به تو توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت و به هیچ عنوان ترک و فراموش نکن.. مرتباً زیارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظیفه بدان، این زیارت دارای آثار و برکات و فوائد بسیاری است که موجب نجات و سعادتمندی در دنیا و آخرت تو می باشد... 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️نقش یهود در عاشورا! 🎥 آنچه که در مورد یزید و شمر نمی‌دانید! ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️قصه ما به 👆👆👆 رسید😭😭 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻦ: ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺋﻢ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﯽ. ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺍﺋﻢ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺄﯾﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﯼ ودیگری ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺍﺋﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯽ. ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان شگفت انگیز شیخ عدنان مفتی اهل سنت عربستان در باره امام حسین (ع) و سرگردانی مجری در برنامه تلویزیونی! سبحان الله! چکار می کند این حسین (ع) باقلب ها ی این امت. این حسین کیست....؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم. درراه یکی از دوستانم به اسم ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت : برو و به خانواده ات بده به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم . گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد . بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند . اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم . روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم . که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای ! در خانه ات خیر و ثروت است ! گفتم: سبحان الله ! از کجا ای ابانصر؟ گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است گفتم : او کیست؟ گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد . سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم. درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم . شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند . به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت . از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم . آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند : این برایش باقی مانده ! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم . سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت کتاب (وحی القلم)نویسنده مصطفی صادق رافعی http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 اعتراض به مراسم عزاداری ! 🟢 نقل است، یکی از علمای اهل سنت که حساسیت‌های نابجایی نسبت به عزاداری شیعیان برای امام حسین داشت، به علامه امینی اعتراض کرد که چرا شیعیان بعد از این همه سال، این همه برای آن حضرت عزاداری می‌کنند، این همه هیاهو و غوغا برای چیست؟ علامه امینی فرمودند: ما برای واقعه غدیر این همه هیاهو و غوغا نکردیم، جشن نگرفتیم، اطعام نکردیم، عیدی ندادیم و تعظیم شعائر نکردیم حاصل این شد که بگویند : منظور رسول الله از جمله ی "من کنت مولاه فعلی مولاه" در آن هوای گرم با آن مقدمات و موخرّات ، محبت ورزیدن به علی بوده است! نه سرپرستی و جانشینی . ▫️امروز نیز اگر این عزاداری‌ها برای شهادت پسر علی در آن فاجعه عظیم نداشته باشیم، خواهیم دید که می‌گویند : " حسین بن علی شب عاشورا تب کرد و ظهر عاشورا از دنیا رفت. " ✅  http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸عملی که حضرت زینب(س) آن را ترک نمی کرد ✨ تهجد و شب زنده داری حضرت زینب علیهاالسلام در تمام مدت عمرش، حتی شب یازدهم محرم، ترک نشد. ✨ حضرت زینب علیهاالسلام در عبادت، شبیه مادرش حضرت فاطمه علیهاالسلام بود، شب ها با تلاوت قرآن و نماز شب سِیر می کرد و نماز شب آن حضرت هیچ گاه ترک نشد؛ حتی در شب یازدهم محرم نماز شب را خواند. 🌼 امام سجاد علیه السلام فرموند: دیدم زینب علیهاالسلام آن شب (شب یازدهم محرم) نشسته نماز می خواند. و نیز می فرمایند: عمه ام زینب با آن آزارها و اندوه ها که در راه ما به او رسید، در راه شام نافله های شب را ترک نکرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
💟*داستان کوتاه و آموزنده* زن سالخورده ای میگوید : سه تا پسر دارم که همه ی آنها ازدواج کرده اند .روزی به دیدن پسر بزرگتر رفتم وقصدم این بود که شب نزد او بمانم ؛ صبح از همسرش ( عروسم) خواستم برایم آب وضو بیاورد .. وضو ساخته ونماز خواندم وآب باقی مانده را بر بستره ای که شب برآن خوابیده بودم ریختم ؛ هنگامیکه عروسم چایی آورد به او گفتم : دخترم ! این وضع بزرگسالان است .. دیشب بر فراشم ادرار کردم . او برافروخته شد وکلمات بسیار زشتی را نثار من کرد ودستورم داد تا آنجا را شسته وسپس خشک نمایم .. باتظاهر خشمم را فرو بردم وبستره را شسته وخشک کردم .. شب بعد به خانه پسر دوم رفتم وعین همان کار را تکرار نمودم... واکنش عروس دوم نیزمشابه واکنش عروس اول بود . وقتی با شوهرش درموردبرخورد زنش حرف زدم عکس العملی ازخود نشان نداد .. سرانجام نوبت به پسر کوچکتر رسید وهمان کاری را که در خانه دوتا برادرش انجام داده بودم اینجا نیز انجام دادم . صبحگاه وقتی که عروسم چایی آورد گفتم : دخترم ! متاسفانه دیشب بر فراشم ادرار کردم . و اوگفت : مادرجان هیچ اشکالی ندارد . همه ی افراد مسن این وضعیت را دارند ؛ ما هم درسن خردسالی بر لباس وبدن شما ادرار میکردیم .. سپس بر خاست و آنجا راشست وخشک نمود . آنگاه من به عروسم گفتم : دخترم ! من دوستی دارم که مقداری پول به من داده تا برایش النگو وجواهرات بخرم ، اما من سایز دستش را نمیدانم ولی سایز دست او اندازه سایز دست توست ؛ بنابراین سایز خودت را بده تا برایش بخرم .. سپس پیرزن ثروتمند به بازار رفت وبا همه پولش طلا وزیور آلات خرید وروزی هرسه فرزند را به همراه همسرانشان به خانه اش دعوت نمود .. طلاها را درآورد وبه آنها گفت : درآن شبها برفراش آب ریخته ام واصلا ادراری در کار نبوده است .. و طلاها را در دست عروس کوچکترش گذاشت و گفت : این همان دختری است که من بزودی نزد او پناه می برم و باقیمانده عمرم را در کنارش خواهم گذراند . در این لحظه پسرهای اولی ودومی سرگیجه شدند وازرفتار خود پشیمان گشتند . مادر به آنها گفت : نتیجه عمل تان را خواهید دید وقطعا فرزندان شما نیز باشما چنین رفتار خواهند کرد . ولی برادر کوچکتر شمامحفوظ خواهد ماند وبا خوشحالی پروردگارش را ملاقات خواهد کرد ؛ واین همان چیزی است که زنانتان شما را از آن محروم کردند ، زیرا شما به آنان آموزش نداده اید که مادر چه گوهر ارزشمندی است.. ❣*فدای نامت شوم گوهر نایاب مادر* 🅰 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت تا من آروم می شدم،...😭 علی با صدای بلند گریه می کرد.😭 علی ساکت می شد... هدی گریه می کرد.😭 منوچهر نوازشمون می کرد... زمزمه کرد: _"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ " بلند شد رفت رو به رومون ایستاد... گفت: _ "باور کنید خسته ام"🕊 سه تایی بغلش کردیم... گفت: _"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. . فرقش اینه که من شما رو می بینم و شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم. اگه روحمون به هم باشه شما هم من رو می کنید" سخت تر از این را هم می بینم؟😭 منوچهر گفت: _"هنوز روزهای سخت مانده" مگر او چه قدر توان داشتم؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق❤️ تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم. گفتم: _"اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم.😭 عربده میزنم... کولی بازی در می آورم... به خدا شکایت می کنم ."😭😩 منوچهر خندید و گفت: _"صبر می کنی" چرا این قدر سنگدل شده بود؟.. نمی توانستم جمع کنم بین اینکه... آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند... و این که باید بتوانند دل بکنند... میگفت: _"من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره. نباید شد." ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره.... ریه اش، دست و پاش، بیناییش، و اعصابش همه به هم ریخته بود.... آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.... با عصا راه رفتن براش سخت شده بود. دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن. برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه، باید آمپولایی میزد... که 900 هزار تومن قیمت داشتن. 😣 دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم... زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون... گفت: _"شما دارو رو بگیرید. نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم " من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟😞 گفت: _"مگه من وکیل وصی شما هستم؟" و گوشی رو قطع کرد... وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد.... برای خونه و ماشین، هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد... گفتم: _"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره. همین امروز وقت دارم"😢 گفت: _ "ما همچین وظیفه ای " گفتم: _"شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن، میگم شما مقصر هستید "😭 به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه... حتی اگه نزول باشه... نذاشتیم منوچهر بفهمه، وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش.... اما این داروها هم جواب نداد.... اومدیم خونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن. برام غیر منتظره بود.... پرونده های منوچهر رو خوندن.. و گفتن: _ "میخوایم شما رو بفرستیم لندن " اصرار کردن که _ "برید خوب میشید و به سلامت بر می گردید" منوچهر گفت: _"من جهنمم که بخوام برم، رو باید با خودم ببرم " قبول کردن... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت نمی تونستم حرف بزنم... چه برسه به این که شوخی کنم... همه قطع امید کرده بودن. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم... 😣 لباساشو عوض کردم که در زدن... فریبا گفت: _" اومده با منوچهر کار داره " چادرم رو سرم کردم... و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو. علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه... میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش، و دعا میخونه.... من و علی بهت زده نگاه  می کردیم.😳😧 اومد طرف ما پرسید: _"شما✨ ایشون✨ هستید؟ " گفتم: _"بله " گفت: _"ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. بخون.. { دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد☝️} . اول با شروع کن. بین دعا هم حرف نزن." زانوهام حس نداشت.... توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش..😭 گفتم: _"کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟" گفت: _"از جایی که دل آقای مدق اونجاست "🌷🕊 می لرزیدم....گفتم: _"شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید " لبخند زد، و گفت: _"به دلت، رجوع کن" و رفت.... با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم... از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود.... منوچهر توی خونه هم . ما ندیده بودیم. ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر دراز کشید روی تخت،.. پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...زار میزد...😭 تا شب نه آب خورد، نه غذا... فقط نماز میخوند... به من اصرار می کرد بخوابم. گفت: _"حالش خوبه چیزی نمیشه" تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد... می گفت: _"من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که دلم به فرشته و بچه ها بود، اما نمیخوام بمونم". اینا رو تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم.😣😭 گفتم: _"خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی... ما که زندگی نکردیم.تا بود، جنگ بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان. حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم" گفت: _"اگه چیزی رو که من امروز میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی" . گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم.... دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من و رو می گفتم.😭😭 انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد.... همه ي حواسم به منوچهر بود. نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو. همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه. اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر.... برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....😭 ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan