"دعوای پیامکی ممنوع!!!"
🔹 بحث و مجادله به وسیله پیام نوشتاری، بدترین نوع بحث کردن است. زیرا طرفین نمیتوانند لحن و حالت صحبت کردن یکدیگر را ببینند و این مسئله در اکثر موارد باعث سوءتفاهم میشود!
🔸 اگر گاهی مجبور شدید مطلبی را در مواقع دلخوری، با پیامک انتقال دهید حتما منظور خود و یا حالت درونی خود را بیان کنید. مثلا بیان کنید که این پیامم شوخی بود و یا از روی علاقه و یا عصبانیت و ... بود. اما سعی کنید حضوری و یا تلفنی مسئله را حل کنید.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#خیانت
⚜ اگر مدام به این فکر میکنید که قرار است مورد بیوفایی وخیانت همسر یا عشق خود قرار بگیرید
⬅️ در واقع دارید کارت دعوتی برای این موضوع به خلقت هستی می فرستید
نگرانی وترس از خیانت شما را به این مسیر هدایت میکند
واگر شدت این ارتعاش را بیشتر کنید بیشتر به موضوع نزدیک می شوید.
🔆مثلا شما در حال تماشای تلوزیون هستید وصحنه ای از خیانت میبینید ذهن ناخودآگاه به سمت اندیشه قبلی شما میرود "نکند همسرم به من خیانت کند"
و وقتی این بارها وبارها در ذهنتان پرسیده شود
⬅️ یا رابطه شما دچار مشکلات بسیار میشود
یا خودِ خیانت را جذب خواهید کرد!
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
عروس میره عیادت مادرشوهرش. میپرسه
بهتری؟
مادرشوهرش میگه:
تبم قطع شده ولی گردنم هنوز درد میکنه
عروس میگه: ان شاالله اون هم قطع میشه 😂
#لبخند 💓
😃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🚴 چند رشته ورزشی متناسب با روحیه های متفاوت:
😠 عصبانی هستید؟
ورزشهای رزمی را انتخاب کنید.
😣 پریشان یا گیج هستید؟
ورزش های قدرتی را امتحان کنید.
😅 عجولید؟
ورزش های سریع با شدت بالا را انتخاب کنید.
😓 احساس خستگی می کنید؟
ورزش تای چی را امتحان کنید.
😵 مضطرب هستید؟
پیاده روی را امتحان کنید.
😲استرس دارید؟
دوچرخه سواری را امتحان کنید.
😔 احساس نگرانی می کنید؟
یوگا را امتحان کنید.
😶 احساس می کنید گیر کرده اید؟
دویدن را امتحان کنید.
😃 احساس پر انرژی بودن می کنید؟
زومبا را امتحان کنید.
🔺🗝 📌💌
☑️ http://eitaa.com/cognizable_wan
✨🌸✨
✍قلب انسان همانند حوضی است که چهار جویبار، همیشه آبشان در آن می ریزند...
اگر آب چهار جـویبار پاڪ باشد،
قلب انسان را پاڪ و زلال میڪنند
اما اگر آب یڪی یا دو
تا یا چهارتاے این جویبارها
آلوده باشند قلب را هم آلوده میڪنند.
جویباراول: چشم است
جویبار دوم: گوش است
جویبار سوم: زبان است
جویبار چهارم: فڪرو ذهن
http://eitaa.com/cognizable_wan
انسانیت در من میمیرد...
وقتی پدري روي برگشت ب خانه
را ندارد ...
انسانیت نابود میشود...
وقتی خواهری پشت خط عابر پیاده اسفند دود میکند...
🍃انسانیت معنایی ندارد ....
وقتی مادري كنار امامزاده جوراب
ميفروشد ...
🍃انسانیت گم میشود ...
وقتی برادری از فقر کلیه اش را میفروشد...
✅و ما فقط انسان هایی هستیم که
به وسعت دیدمان
انسانیت را جار ميزنيم!
http://eitaa.com/cognizable_wan
سبدی پر از گردو !
حکایت می کنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: «این سبد گردو را هدیه می دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه میرسد.»
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت. مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت: «نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمیرسد.»
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابهلای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: «من از همان اول گردو نمیخواستم. این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.»
این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.
خیلیها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده اند.
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
نوشیدن آب گرم با معده خالی ‼️
یکی از متخصصین قلب میگوید اگر هر کسی که این نامه بدستش میرسد به کسانی که میشناسد بفرستد پس باعث نجات زندگی انسانی میشود :
اتحادیه بیماریهای ژاپنی آخرین تجربه درمان با آب که نتایج صد درصد برای بیماریهای زیر را دارد منتشر کرد :
سردرد شدید. فشار خون. کم خونی. درد مفاصل. فلج. ضربان شدید یا تند قلب. صرع. چربی. سرفه. التهاب حلق. آسم. سل. التهاب شرایین. وهر مرضی که به مجاری ادرار مربوط میشود. زیادی ترشح اسید و التهاب معده. کم اشتهایی. وهر مرضی که به چشم وگوش و حنجره مربوط میشود.
طریقه درمان با آبی که بجوش آمده
هر روز صبح زود از خواب بیدار شو و4 لیوان آب با معده خالی بخور 160 میلی. وآب باید گرم باشد ولی نه آنقدر که زبان را بسوزاند ولی ولرم نزدیک به گرم باشد
وتا 45 دقیقه بعد هیچگونه غذایی نخورید.
وپس از هر وعده غذا تا 2 ساعت آب نخورید بعضی از افراد یا مریضها در اوایل برای نوشیدن 4 لیوان در یک وقت مشکل دارند میتوانند کمتر آب بنوشند ویواش یو اش به 4 لیوان برسد
نتایج درمان با آب برای امراض زیر در مدت معین زیر ثابت شده :
مرض قند 30 روز
فشار خون 30 روز
مشکلات معده 10 روز
انواع سرطان 9 ماه
سل و التهاب شرائین 6 ماه
کم غذایی 10 روز
مشکلات مجاری ادرار 10 روز
مشکلات بینی و گوش و حنجره 20 روز
مشکلات عادت ماهیانه 15 روز
مشکلات قلب و انواع آن 30 روز
سردرد شدید 3 روز
کم خونی 30 روز
چربی 4 ماه
صرع و فلج 9 ماه
مشکلات دستگاه تنفسی 4 ماه
http://eitaa.com/cognizable_wan
برای دوستان خود نیز بفرستید که بقیه هم استفاده کنند❤️
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_یکم
ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرفهایم با مسعود. چهقدر موضوع دارم برای بیخواب شدن. آرام در اتاقم را میبندم و دفتر علی را باز میکنم. دنبال خلوتی میگشتم تا بقیهاش را بخوانم و از این بیخوابی که به جانم افتاده استفاده میکنم.
*
نوشتهی صحرا برایش یک حالت " یعنی چه؟ " ایجاد کرد.
چند باری خواند شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته میگذشت. نمیدانست وقتی یک دختر اینطور مینویسد چه منظوری دارد؟ میخواست از مادر بپرسد؛ میتواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحانهای پایان ترم، نوشتهی صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژهی مشترکشان تمام شده بود. برای تحویل نتیجهی پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
_ مناسبتش؟
شانهای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
_ بالاخره تنهایی ها باید پر شود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون
ما زنهاست.
حس که نه...
واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبهی کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت:
_ متشکرم. میل ندارم.
کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بد مزه نبود که؟ نمیدونم چرا ایشون هیچوقت نمیپسندند.
نگاه بی تفاوتش را از کیک قهوهای میگیرد و به استاد میدوزد.
*
بعد از امتحانات پایانترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخمهای بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماسهای بچهها کلافهاش کرد. بالاخره با دو ساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حال و روز شفیعپور و کفیلی که صدای خندهشان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد.
همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازهای داشت آزارش میداد. او که علاقهای به کفیلی نداشت، چرا اینقدر بهم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه میکرد. اما باز هم فکرش مشغول بود.
_ شاید صحرا برایش مهم شده است!
خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیامهای تلنبار شدهاش را بخواند. متن یکی از پیامها از شمارهای ناشناس بود؛
_به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطر خواهی برای انسان غم میآورد. میدانید کی؟ وقتی که شما خاطرت را از من دور نگه میداری!
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_دوم
واقعا کفیلی او را چه فرض کرده بود ؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشی اش است.
جلوی خانه چند ماشین پارک بود . حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آنکه وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد:
- شما؟
پاسخ را حدس می زد؛ اما کششی در درونش می خواست او را وارد یک گفت و گو کند . جواب آمد:
-(( دختر تنهایی ها و خاطر خواهی ها ؛ صحرا . البته شما مرا به فامیل می شناسید: کفیلی))
نفس عصبی اش را بیرون داد و نوشت:
-(( ظاهرا خیلی هم بد نگذشته. صدای خنده تان کوه را پر کرده بود . بهتان نمی خورد احساس تنهایی کنید.))
جواب گرفت:
-((چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی ها گاه شکسته می شود و به گمانم این صدای شکستن بود.))
در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرف ها و فکر ها می رفت و می آمد.
- چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کل کل کنم؟
- خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمی آید که ممکن است از دست دیگری برنیاید....
- دخترها و پسرها رابطه شان باهم در هر مرحله ای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی می روی که برای تونیست. آینده ایی را خراب می کنی بادزدیدن امروزش. چون می خواهی لذتی نقد را ببری . لذتی که زاویه های دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب می کند.
به خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود.
ترم جدید که شروع شد. واحدهای بیشتری گرفته بود. خیز برداشته بود برای اینکه هفت ترمه از درس ها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دست بردار نبود و گاه و بی گاه پیام می داد. وسوسه می شد او هم در این گاه و بی گاه، گاهی جوابش را بدهد اما سکوت می کرد. حالا گرفتاری اش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز می کرد، نامه ای از صحرا داشت.
آخرین امتحان پایان ترم را که داد فکر همه چیز را می کرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود . سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یانه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز ،تماس را وصل کرد.
صحرا اصرار داشت که همدیگر را ببینند. میگفت توی یک کافی شاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافی شاپ منتظرم و قطع کرده بود .
دلیلی قانع کننده تر از اینکه ممکن است بچه ها ببینند دارد با صحرا صحبت می کند،نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود.
شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانی ای که فقط او می توانست برطرفش کند.
به عقل او که هیچ،به عقل جن هم نمی رسید که صحرا فعالیت های فرهنگی اش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و می خواست در کلاس های تقویتی مسجد شرکت کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_سوم
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود :
- (( چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمی کنید ؟))
پاسخ آمد:
- ((همیشه یک غریبه ،یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست . امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد .))
برادر صحرا می آمد و می رفت . با بچه های مسجد گرم گرفته بود و گاه کیک هایی که می آورد، بچه ها را خوشحال می کرد.
آخر فصل برای بچه ها اردوی سه روزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این در خواست را نمی توانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دل شوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شد تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد . فرمان را محکم گرفته بود. شیشه ها را پایین داد و دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود رهایی بخشد.
- هرشب که می نویسم آروم می شم.
لحظاتی به سکوت گذشت.
- از اینکه اجازه می دید خلوت هامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمی دونم چه طور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت می کنید واقعت ممنونم.
طوری فرمان را در دست گرفته بود و خیابان ها را می کاوید که انگار دنبال منجی می گردد. این طور وقت ها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بی خیالی هم می زند و آنقدر کشدار جلو می رود که تو زمین و زمان را به فحش می کشی.
-کجا برسونمتون؟
این سوال، پاسخ حرف های صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسه هایش را بی اثر می کرد.
- کار دارم و نزدیک مسجد پیاده می شم .
آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره ی آشنا را که هنوز ذخیره اش نکرده بود جواب بدهد.
جواب بله یا خیر ،یعنی آینده ای که رقم می خورد . دوباره سر و کله ی سهیل پیداشده و از پدر اجازه می خواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم . پدر به خودم واگذار می کند .
می افتم به جان موهایم . چندبار می بافمشان ،بازشان می کنم ، شانه می کشم .تل می زنم ، دوباره می بندمشان . اصلا نمی روم!نمی خواهم تا نخواستمش ،حسی را در درونش تثبیت کنم . توی آشپزخانه دارم برایش چایی می ریزم . صندلی را عقب می کشد و می نشیند. خودم را مشغول نشان می دهم . آرام می گویم :
- بهتری لیلا!
جلوی روسری ام را صاف می کنم . حس این که با ذهنیت دیگری به من نگاه می کند باعث می شود بیشتر در خودم فرو بروم .
- کاش قبول می کردی یه دور می زدیم . برای حال و هوات خوب بود.
چیزی که الان برایم مهم نیست حال و هوایم است . دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود . می گویم :
- خوبم . تشکر.
دست راستش را روی میز می گذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی می کند:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan