#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_چهارم
-آخر تو الان بايد دو تا بچه داشته باشي؛ اما هنوز اجازه ندادي يه خواستگاري برات بريم.من هم اشتباه كردم قبول كردم درست تموم بشه، سربازي بري، سركار بري، مگه زن مي گرفتي اينا انجام نمي شد؟ الان سعيد و مسعود بيست سالشونه و من نمي خوام بذارم مثل تو عمرشون تلف بشه.
مي گويم:
-مديوني اگر قانع شده باشي.
پدر مي خندد. علي بشقاب را جلوتر مي كشد و ابرويي بالا مي اندازد:
-حالا بذاريد اين غذا از گلوم پايين بره.
مادر بشقاب علي را بر مي دارد.
قاشق و چنگال علي در هوا مي ماند و چشمش رد بشقاب مي رود.
-اصلا به من چه براي تو خرس گنده غذا بپزم. برو به زنت بگو.
پدر هم به خنده مي افتد. امروز حالت چهره ي پدر و كارها و حرف هاي مادر با هميشه فرق كرده است. علي نگاهي دور مي چرخاند و مي گويد:
زن مي گيرم.به جان خودم زن مي گيرم.فقط الان بذاريد غذامو بخورم.
مادر بشقاب رو برنداشتيد بخورم. بعد يه خاكي به سرم مي ريزم.
پدر قاشق علي را در هوا مي گيرد. مي گويد :
-ديگه چيه؟الان دقيقا مشكل چيه ؟
پدر قاشق را همين طوري در هوا نگه مي دارد و مي گويد:
-بگو كسي مد نظرت هست يا نه؟
-مي گم، به جان خودم مي گم. بذاريداين غذا رو بخورم. لال شم اگه نگم.
لبخند شيطنت آميزي مي زند و چشمكي كه فكر مي كند مادر را خام كرده.
-الان من بايد چي كار كنم تا شما راضي بشي؟
باور كنيد هيچ موردي توي ذهنم...
نيست.
-مديوني اگه يه كم خجالت بكشي!
علي چشم غره مي رود. محل نمي دهم:
-كلا كسي مد نظرت نيست يا اسم ببريم شايد؟
خيز بر مي دارد سمتم. جيغي ميزنم و فرار مي كنم. پدر دستش را مي گيرد:
-پسرجان! الان دقيقا ما چه جوري شما رو به دختراي مردم معرفي كنيم؟
از آن عقب مي گويم:
-بگيد يه وقت خداي نكرده فكر نكنيد پسرم مثل توپ صد و بيست مي مونه.فقط بايد خيز سه ثانيه بلد باشيد. اگر پدرتون در دسترس نباشه حتما فاتحه تون خونده ست.
-خواهرت رو بايد با خودمون ببريم.
علي بلند مي شود:
-من كه زن نمي خوام، اما اگر زور و اجباره، خودتون يكي رو پيدا كنيد. فقط من كليشرط و شروط دارم ديگه.
دستش را تكان مي دهد به معناي خداحافظي. قبل از اين كه وارد اتاقش بشود مادرمي گويد:
-پس شما هم وسايل مورد نيازت رو جمع كن. چادر مسافرتي هم توي انبار هست.
علي تكيه به ديوار مي دهد و صدايش را كش دار مي كند و مي گويد:
-مامان من، مامان خوب من، عزيز دلم.
مادر بر مي كردد سمتش و مي گويد:
-اصلا كوتاه آمدن در كار نيست. ديگه خيلي داري بي هدف زندگي مي كني.
همه چيز كه درس و كار نيست. آدم نصفه نيمه اي الان تو.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_پنجم
علي حرف دارد اما نمي زند، حالا سرش را به ديوار تكيه مي دهد. دلم برايش مي سوزد. آرام مي گويد:
-جدا كسي مد نظرم نيست،اما اگر هم مي خواهيدكسي را انتخاب كنيد...
هوووف....خيلي دقت كنيد. تمام زندگي و افكار و اهدافم را نتركاند. من حوصله ي دعوا و درگيري و توقع و اين مسخره بازي ها رو ندارم.
دلم مي خواهد همراهش بروم و بپرسم قصه دفترت حقيقت دارد يا تنها يك داستان است؟اصلا ربطي به خودت دارد يا نه؟ مي رود داخل اتاق و در را مي بندد. توي ذهنم مرور مي كنم كه چه كسي روحيه اش با علي جور است و مي توانند يك زندگي شيرين با هم داشته باشند؟
مادرافكارم را پاره مي كند و مي گويد:
- ليلا! دختر آقاي سرمدي هست، همون كه چند بار خونه آقاي عظيمي ديديمش.
-به نظر من دختر نوبريه مامان. متفاوت از همه ي دخترايي كه دور و برمون اند، فقط اگه علي لياقتش رو داشته باشه. بيچاره حيف نشه.
ابرو در هم مي كشد و با غيظ نگاهم مي كند. مي خندم.
-آي آي مامان خانم! طرف بچه تو نگير.
اما ريحانه، همراه خوبي براي علي مي شود.
همراهي هاي پدر، تمام سعي اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار دارد من براي خريد همراهش بروم. علي هم مي آيد. خوشحال مي شوم كه تنها نيستم. پدر نمي رود براي خريد. مي پيچد به سمتي ديگر و كنار پاركي مي ايستد.
با تعجب مي پرسم:
-چيزي شده؟چرا اين جا؟
-هوا خيلي خوبه، كمي قدم بزنيم. چند كلمه هم حرف دارم.
علي مقابل من و پدر نشسته است. آمده ايم كه چه كنيم ؟لحظه هاي گنگ را دوست ندارم. سكوت زود مي شكند:
-خواهري! شايد من نبايد دخالت كنم، اما...
نفسش را به سختي بيرون مي دهد. پدر از سكوت پارك دست نمي كشد.علي هر چه قدر نگاهش مي كند فايده ندارد. ادامه مي دهد:
-من در نبود تو چيزهايي ديدم كه شايد اين كه تا حالا نگفتم اشتباه بوده. هر چند الان ديره، اما لازمه كه بدوني...
دوباره مكث مي كند. پدر نمي گذارد علي ادامه دهد.
-ليلا جان، سخت ترين كار تو عالم رفع اتهامه. مخصوصا اگر حرفي كه درباره ات مي زنند صد در صد غلط باشه. بايد خيلي تلاش كني تا رفع اتهام كني.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
چند نکته مهم برای تربیت فرزندان
- پشت سر کودکتان حرف بزنید.
مثلا وقتی فهمیدید پشت در ایستاده از او پیش همسرتان تعریف کنید تا او یواشکی بشنود.
- به خودتان استراحت بدهید.
اگر آنقدر خستهاید که نمیتوانید آشپزی کنید و از سر راه غذایی آماده میخرید احساس نکنید که پدر یا مادر بدی شدهاید.
- در برابر بیاحترامی فرزندتان قاطعانه عمل کنید.
هرگز به فرزندتان اجازه ندهید با شما یا هر فرد دیگری گستاخانه صحبت کند.
🏡http://eitaa.com/cognizable_wan
خواسته هایتان را مستقیما بیان نکنید.
اگر همسرتان سالگرد ازدواج را فراموش کرد میتوانید تاریخ را با ماژیک روی شیشه اتاق بنویسید
اینکار مانع بدخلقی شما و احساس شرمندگی او میشود
🏡http://eitaa.com/cognizable_wan
#خانومی
ظاهری خوب برای شوهر خود داشته باشید؛
یعنی در منزل آرایش کنید، موهای خود را تغییر داده و از او بپرسید از چه مدل مویی خوشش می آید و آن مدل مو را برای او درست کنید.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
مردها در عصبانیت شخصیتی بد بین ،بددهن، نامهربان دارند
فقط یک راه دارد سکوت کنید وقتی سکوت کنید زودتر آرام میشوند وقتی آرام شدند راحتتر متقاعد میشوند.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨
#همسرانه
زنها همیشه نگران چیزهایی هستند که مردان فراموش میکنند!
و مردان همیشه نگران چیزهایی هستند که زنها بهخاطر می سپارند
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
برای #مردان_پرمشغله تنها داشتن یک همسر خانهدار و هنرمند کافی نیست
👩 بلکه آنها دنبال زنی دنیا دیده میگردند که موضوعات روز را میشناسد و هیچ وقت دست از یادگرفتن و پیشرفت برنمیدارد
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚛افرادی که #میگرن دارند دقت کنند👆👆
✴️⇦آجیل و شکلات سردرد را تشدید میکند.
📝⇦میگرنیها شکلات و آجیل نخورند⇩⇩⇩
❇️⇦زیرا این خوردنیها این نوع سردرد را تشدید میکند⚠️
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍶🍃 #پیشگیری_از_آلزایمر
🍃روزانه دانه هایی از قبیل (بادام درختی ـ فندق ـ پسته ـ گردو) دانه دانه مثل آدامس جویده شود تا جذب بزاقی شود.
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
👐 ماساژ دادن دست سبب آرامش می شود:
💖 ماساژ دست باعث ترشح آندورفین می شود و علاوه برافزایش شادی و آرامش مغز، به شادابی و جذابیت پوست کمک می کند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سرلاک_خانگی
⇦جهت تقویت استخوان
🔺گردو1عدد
⚜فندق5عدد
⚜بادام20عدد
⚜پسته10عدد
⚜سبوس گندم20ق
⚜جوان گندم خشک شده
نان سنگک کنجدی خشک شده1عدد
همه پودر،مثل سرلاک درست کند
🔅 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️
🌸
⭕️ #خانواده کانون محبت و رحمت
🔶 #نهاد_خانواده از جمله مهترین و اصلی ترین ارکان تشکیل دهنده جامعه به حساب می آید؛ که در آموزه های اسلامی از جایگاه و قداست خاصی برخوردار است. به طوری که هیچ نهاد دیگری با آن قابل مقایسه نیست. در حدیثی از پیامبر اکرم (ص) نقل شده است: «ما بُنِيَ في الإسلامِ بِناءٌ أحَبَّ إلى اللّه ِ عزّ و جلّ، و أعَزَّ مِنَ التَّزويجِ؛[۱] در اسلام هيچ بنايى ساخته نشد كه نزد خداوند عزّ و جلّ محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد».
💠هدف از تشکیل خانواده
🔷در نگاه کسانی که برای بنیاد مقدس خانواده ارزش و قداستی قائل نیستند تشکیل خانواده صرفاً در جهت تمتعات جنسی خلاصه تشکیل میشود. بینش ضعیف و نگاه مادی و غیر دینی و عاطفی این دسته از افراد نوعاً باعث میشود هیچگاه لذت و بهرهی از این نعمت ارزشمند نداشته باشند. در #منطق_قرآن و روایات اسلامی #تشکیل_خانواده #دارای_حکمت و دلایل متعدد روانی، اجتماعی و دینی است.
1⃣آرامش نیاز فطری هر انسان
🔷یکی از مهترین نیازهایی که هر انسانی در زندگی خود به دنبال آن میگردد نیاز به #آرامش و آسایش است. خداوند متعال در آیات متعددی راه رسیدن به این نیاز فطری را بیان فرموده است، از جمله اینکه در منطق قرآن یکی از راههای که انسان را به طور نسبی به آرامش میرساند #تشکیل_نهاد_خانواده است. در این خصوص خداوند متعال میفرماید: «وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ؛[روم/۲۱] و از نشانه هاى او اينكه همسرانى از جنس خودتان براى شما آفريد تا در كنار آنان #آرامش يابيد، و در ميانتان مودّت و رحمت قرار داد در اين نشانه هايى است براى گروهى كه تفكّر مى كنند!». این آیه شریفه به چند نکته ارزشمند مهم و ارزشمند اشاره دارد:
🔺الف: #خانواده #کانون_آرامش: «أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها؛ از جنس خودتان براى شما آفريد تا در كنار آنان آرامش يابيد»؛ خداوند متعال کانون خانواده را محل آرامش برای زوجین قرار داده است، از این رو کسانی که طالب آرامش هستند لازم است از این نکته قرآنی غفلت نورزند.
🔺ب: #خانواده #کانون_محبت و رحمت: «وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَة»ً؛ و در ميانتان مودّت و رحمت قرار داد. خداوند متعال به طور طبیعی پیمان ازدواج را عامل پیدایش مودت و رحمت قرار داده است از این رو کسانی که طالب آرامش هستند لازم است از این نکته قرآنی نیز غفلت نورزند.
2⃣سازندگی اجتماعی
🔷یکی از مهمترین کاربردهای تشکیل خانوادهی آرمانی تقویت فضایل اخلاقی در جهت دستیابی به مدینه فاضله و حذف بزههای اخلاقی مرتبط با بنیاد خانواده است. خطری که جامعه کنونی را تهدید میکند، تقدس زدایی از کانون خانواده است، چرا که فرهنگ غربی و غیر اسلامی قداست خانواده و پایبندی به ارزشهای خانواده را مانعی اساسی در جهت خواسته های نامشروع خود میداند، از این رو برای رسیدن به آن اهداف شوم خود به دنبال حذف فرهنگی زندگی خانوادگی و تبلیغ زندگیهای فردی و همجنس گراست.[۲]
3⃣تقویت و فضائل اخلاقی
🔷از جمله کاربردهای تشکیل خانواده تقویت فضائل اخلاقی در بستر خانواده است. تشکیل خانواده از جمله مهمترین عوامل تاثیر گذار در بارور سازی فضائل و کمالات اخلاقی است. تشکیل خانواده زمینه را برای پایبندی به اصول اخلاقی فراهم میکند. برآورده شدن بسیاری از نیازهای جسمی و عاطفی در این محیط برآورده میشود؛ نیازهای ارزشمندی که اگر در محیط خانوده مورد توجه قرار نگیرد، زمنیه را برای بروز مشکلاتی فراهم میکند.
پی نوشت:
[۱]. بحار الأنوار، ج١٠٣، ص٢٢٢ح٤٠
[۲]. تحکیم خانواده از نگاه قرآن، محمدی ری شهری، ص۱۲
|http://eitaa.com/cognizable_wan
16.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گریه بر مصائب اهلبیت علیه السلام
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار والامقام شهید سلیمانی
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*آه، یاران روزگارم شام شد*
*نوبت شرح ورود شام شد*
روز اول صفر؛ ورود اسرای کربلا به شهر شام در سال ۶۱ هجری قمری
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی و داشت تکالیف درسیاش را انجام میداد، بودم.
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: "این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشیات."
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
و چند لحظه بعد گفت:
"بابا بزرگ!
باز هم که از این جنسهای ارزون قیمت خریدی
الان مداد رنگیهای خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره."
مادر بچه گفت:
"میبینید آقاجون؟
بچههای این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمیشه گولشونزد و سرشون کلاه گذاشت."
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست!
همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوهاش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم:
"آن زمان که من دانشآموز ابتدایی بودم،
خانم بزرگ گاهی به دیدنمان میآمد و به بچههای فامیل هدیه میداد،
بیشتر وقتها هدیهاش تکههای کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد، یواشکی به پدرم گفتم:
"این تکه قند کوچک که هدیه نیست!"
پدرم اخم کرد و گفت:
"خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیاورد هدیه است!"
وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچهها آرزو میکردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند. خانم بزرگ هنوز هم خیال میکند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: "ببین پسرم! قنددان خانه پر از قند است،
اما این تکه قند که مادرجان داده با آنها فرق دارد،
چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مهربان نیستند!
وقتی کسی به ما هدیه میدهد،
منظورش این نیست که ما نمیتوانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او میخواهد علاقهاش را به ما نشان بدهد
میخواهد بگوید که ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازهای آن را نمیفروشند."
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش میافتم،
دهانم شیرین میشود،
کامم شیرین میشود،
جانم شیرین میشود..
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ..
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
#در_محضر_علما
#زیارت_عاشورا
🌿 #اهمیت_زیارت_عاشورا
👈🏼مرحوم آیتالله #حاج_ابوالحسن_حدائق میگوید:
پس از فوت مرحوم آیتالله #حاج_میرزا_ابراهیم_محلاتی به #عتبات_عالیات و #نجف_اشرف مشرف شدنم.
🍃در مجلسی که با مرحوم آیتالله #حاج_سید_عبدالهادی_شیرازی بودند صحبت ازخصوصیات علمی واخلاقی میرزا ابراهیم محلاتی بمیان آمد، #آسید_عبدالهادی_شیرازی فرمودند:
در همان هفتهای که مرحوم محلاتی بهرحمت ایزدی پیوست، شبی ملک الموت را بصورت جوان خوش سیمایی درخواب دیدم درحالی که شاخه گلی بسیار زیبا و معطر دردست داشت.
🍃از او پرسیدم: از کجا میآیی؟
□ از شیراز.
*چه کسی را قضاوت کردی؟
میرزا ابراهیم محلاتی را قبض روح نمودند.
□چگونه ایشان را قبضه روح کردی؟
با این شاخه گل.
*مقام ومرتبه میرزاابراهیم محلاتی چگونه است؟
□همین اندازه بگویم که جبرئیل با افواج ملائکه به استقبال او آمدند.
*این احترام بهخاطر چه خصوصیتی بوده؟
□ایشان به زیارت عاشورا همانگونه که وارد شده است مداومت داشتند و هر روز میخواندند هیچگاه زیارت عاشورا را ترک نکردند.
📚 رویاهای صادقه، علینظری منفرد(انتشارات سرور قم)، ص۵۸
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مموری صلواتی!
ویدئو رو ببینید و مراقب باشید مخصوصا درباره نوجوانها و کودکان، ممکنه کلاهبرداری یا سرقت اطلاعات جدیدی باشه!
❌http://eitaa.com/cognizable_wan
یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب های تربیتی و پرورشی چاپ شد.تمام دوستانی که در دانشگاه علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد که قضیه این خانم رو نخونده باشند.معلمی با 28 سال سابقه کار به اسم خانم "دُنا".خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.جعبه ی کفش رو گذاشت روی میز.
به دانش آموزها گفت "بچه ها میخوام "نمی تونم هاتون" رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبه ی کفشی که روی میز منه""من نمی تونم خوب فوتبال بازی کنم."" من نمی تونم دوچرخه سواری کنم.""من نمی تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم""من نمی تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم"
"من نمی تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم"بچه های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی توانم هاشون.خودش هم شروع به نوشتن کرد.
نمیتونم ها یکی یکی در جعبه ی کفش جا گرفت.وقتی همه ی نمی توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت "بچه ها بریم تو حیاط مدرسه"بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.گفت "بچه ها امروز میخوایم نمی تونم هامون رو دفن کنیم"جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.وقتی که تمام شد به سبک مسیحی ها گفت "بچه ها دست های هم رو بگیرید"خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن."ما امروز به یاد و خاطره ی شاد روان «نمی توانم» گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او «می توانم» و «قادر هستم»، روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و «نمی توانم» در آرامگاه ابدی خود به سر برد."به بچه ها گفت "برید کلاس".بچه ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمی توانم"!بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه ها که به هر دلیلی به معلمش می گفت "خانم، نمی تونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی می زد و اون مقوا رو نشونش می داد و خود اون بچه حرفش رو می بلعید و ادامه نمی داد.پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره ی علمی رو در مدرسه ی خودشون کسب کردند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
شادی درونی زمانی پدیدار میشود که دست از مقایسه خود با دیگران بکشید..
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
"من نمیتوانم" ، بزرگترین دروغ تاریخ بشریت است، برای اینکه خودش را از تلاش معاف کند
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچ آسانسوری
برای موفقیت وجود ندارد؛
پله ها را باید یکی یکی بالا رفت!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز اول ماه صفر
اماااااان از دل امام سجاد علیه السلام
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_ششم
تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هایی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدایی بین ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: باید صبر کنی تا بدنش به حالت طبیعی برگرده و نباید بهش فشار بیاد. اما باز هم من گفتم خودم از لیلا مراقبت می کنم. یک ساله شده بودی که مامورینی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم دیگه نمی دارم لیلا دور باشه. ماموریت یک هفته ای شد چهار ماه. مجبور بودم به خاطر شرایط و کارها...تا یک سال همین طور ماموریت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختیم. وقتی تصمیم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و این...
حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بین مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کردن است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذیرفتنش. من این را نمی خواهم. با غصه می گویم:
-لعدها چی؟
-بعدی نبوده لیلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برایت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدر بزرگ و مادر بزرگ وابسته شده بودید. خودت هم برای تغییر مقاومت می کردی.
آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دریای محبت بودند. اما حرفم...واقعا حرفم چیست؟ می خواهم با این همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعیت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هایم.
-شاید من خیلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصا پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. باید همه ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت.
خودم را عقب می کشم و آرام تکیه می دهم به درختی که پشت سرم است.
سکوت را دوست دارم. پدر آن قدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام.
سر که بلند می کنم قد رشیدش خیلی توی چشم می نشیند. دستش سینی است و لیوان هایی که بخار دارد و عطر دارچین و هل. می نشیند و سینی را روی چمن می گذارد. لیوان کاغذی را مقابل من می گیرد و می گوید:
-با نبات گرفتم. گفتم بیش تر دوست داری.
لیوان را می گیرم. چرا این سالها که دلم با او قهر بود او هیچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او این قدر کوتاه می آید و گله نمی کنپ، شاید فرق دل من با دل بزرگ او همین است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هایم را به لبخندی مهمان کنم.
نگاهم به بخاری است که از روی لیوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گیرم. زود در هوا گم می شود.
-می بینی لیلا جان؟این بخار رو می بینی؟یه روزی قطره ی آب بوده و حالا در ظاهر نیست میشه. تا تو بخوای ردش رو بگیری در فضا گم می شه. زندگی من و تو هم همینه. لحظه های عمر توست، اما به همین سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بینی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نیست با هم یکی می شه. دیر بجنبی از دستت رفته بدون اینکه تو تبدیل به کار خیر و خوب کرده باشی اش.
سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت قهوه ای اش، موهای سیاه و سفید و ریش های شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زیباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زیبا و دل ربا هست که بگویم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور.
نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خیره دم نوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. لیوان را به لب می برم.
گرم و شیرین است و می چسبد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_هفتم
- من آخر هفته عازم هستم.
علی به سرفه می افتد. پدر نیم خیز می شود و آرام بین شانه هایش می کوبد.صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد:
-
-کجا ان شاء الله؟
او همیشه عازم است. مرغ خانگی نیست. پرواز آزاد دارد. دنیا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسایش داشته باشد.
علی دوباره به حرف می آید:
-من هم می آیم.
پدر نوشیدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گوید:
-کجا ان شاء الله؟
- مکر جنگ نیست؟ خب من هم هستم. مثل شما.
- باش. اما همین جا رزمنده باش.جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همین بچه های محل رو که جمع کردی، یعنی که داری یک گردان دویست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو این جا، مطمئن هم باش دشمن یکیه.
سکوت می نشیند بین جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گوید:
- لیلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر من پدری که برایت کم گذاشته از دست ندهید. من ارزش این را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری.
حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ویران کننده ای ! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ویران و قوه ی ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم یا احترام کنم و سرم را پایین بیندازم.
- من می روم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنیا باشه که خیلی زود دیر
می شه. تمام می شه در حالی که تو باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته آب رو که زود بخار می شه نخور. من الان نباید غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که.
باید متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنیم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آینده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داریم. اشکم نه به اختیار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازیر می شود.
پدر بلند می شود و کنارم می نشیند. سرم را به سینه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم ، اما دوست دارم در آغوشش سال ها ی بمانم. حالا می فهمم چرا این سال ها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سینه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم.می خواستمش.
حس می کنم محکم ترین تکیه گاهی است که همیشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آید که خانواده مردی دیگر را آواره و گرسنه و ترسان ببیند. پدر که حتی طاقت دیدن رد سیلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از دیدن صحنه ها. حسی عجیب به جانم می نشیند. سرم را فرو می برم در سینه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم. گریه می کند. این را از صدای اشک هایش می شنوم. گریه می کنم و در پی پیراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدری تمام دنیا را می دهد.
-عزیزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواهد دیگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جا جوان هایی باشم که کنارشان می جنگم. لیلا جان! ظرفیت تو فراتر از اینهاست.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan