13.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیه الله تارزن
ببین! خیلی زیباست
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب صحنه سه بعدی زیبایی ساختند
واقعا شبیه حقیقته
http://eitaa.com/cognizable_wan
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا صحنه هاش زیبا هستند
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_یکم
حالاهم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن.
در صدايي مي كند و بابا آهسته سرش را داخل مي آورد و مي گويد:
-ليلا جان!بابا!
شرمنده مي شوم از اين كه پدر دنبال من آمده است. اين خلاف رسم است و يعني كه...و علي مي گويد:
-چايي را كه من به جات تعريف كردم. اگه نمي آي، چادر هم به جات سر كنم و برم بگم: ليلا شكل من است.
پدر خنده اي مي كند و مي گويد:
-علي! دخترمو اذيت نكن. بيا برو بيرون.
و هر دو مي روند. صورتم را با آب ليوان مي شويم. سلول هايم زنده مي شوند حوله را محكم روي صورتم مي كشم تا سلول هايم را به تقلا وادار كنم ورنگ پريده ام برگردد. مي دانم الان مثل ماست شده ام. چادرم را مرتب مي كنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين مي كشم. خودم را كه مقابل آنها مي بينم، يك لحظه پشيمان مي شوم. وقتي به خودم مي آيم كه مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمي روبوسي مي كنم. مادرش خوش برخورد است و حتما آن دو نفر هم خواهر هايش هستند. راحتم مي گذارند كه با چشمان و انگشتانم دور تا دوربشقاب خط بكشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس كنم. بابا مرا صدا مي زند. دلم نمي خواهد بلند شوم. چون مي دانم كه مي خواهد چه بگويد، اما به سختي مي روم كنارش. علي هم مي آيد.
-مي خواهيد يه چند دقيقه اي با همديگه صحبت كنيد.
دوباره سرخ مي شوم و حرفي نمي زنم.
-شما برو توي اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد.
تندي مي گويم:
-نه، اتاق من نه.
-اتاق ما هم مرتبه. بريد اتاق ما.
اتاق سه پسرها، عمرا اگه مرتب باشد. مگر اين كه...
-مامان، عصر مثل دسته گلش كرده. باباخيالتون راحت.
- باشه هر طور ميل ليلاست.
همراهش مي روم. در اتاق را برايم بازمي كند و با هم وارد مي شويم. همزمان يا الله پدر هم بلند مي شود. سلامي را كه مي كند آن قدر آرام جواب مي دهم كه خودم هم نمي شنوم؛ اما صداي در اتاق كه بسته مي شود، مرا بر مي گرداند. با ترس، سرم را بالا مي آورم. سرش را پايين انداخته و فرش را نگاه مي كند. سرم را پايين مي اندازم. هر دو ايستاده ايم....دستش را آرام در جيبش مي كند. مي نشينم و او هم مي نشيند...
سكون، ترجمان تمام لخظات حيرت است كه انسان در مقابل آن لحظات نه تدبيري دارد و نه راهي. وا ماندگي روح است و جسمي كه تنها علامت حضور فرد است.
من الان اول راهي قرار گرفته ام كه مي شود طولو عرض مابقي عمرم.نقش جديد پيدا مي كنم و سبك و سياقم را بر يك زندگي ديگر سوار مي كنم. شايد هم درمقابل سبك ديگري با ادبيات ديگر سر تسليم فرو بياورم. حالا كدام راه به سلامت است؟
سكوت بينمان را علي با آمدنش مي شكند...فرشته هازن بودند يا مرد؟ درذهنم دنبالش مي گردم. جنسيت نداشتند اما فعلا كه علي، فرشته نجات من است
چای و ميوه آورده است و درحالي كه تعارف مي كند مي گويد:ببخشيد. من مأمورم و معذور.
زمان كند مي گذرد. تمام بدنم خيس عرق شده است. بخار چايي چه قدر زيبا بالا مي آورد. تا به حال اين قدر دلم نمي خواسته چايي يا ميوه بخورم. آرام مي گويد:
- راستش من فكر نمي كردم كه امشب صحبتي داشته باشيم. اين برنامه ريزي بزرگ تر هاست و من بي تقصير. حالا اگر شما حرفي داشته باشيد خوشحال مي شوم بشنوم و سؤالي هم باشه در خدمتم.
ميوه ها را نگاه مي كنم.حالم بدتر مي شود.تمام معده ام به فغان آمده. فشار خونِ پايين و حرارت توليد شده،دو متضادي است كه نظيرش فقط در وجود من رخ داده است.
بي تاب شده ام. سكوتم را ك مي بيند مي گويد:
-خب من رو پدر خوب مي شناسن. يعني ايشون استاد من هستند و قطعا حرف هايي درباره من براتون گفتند؛ اما اگه اجازه بدين، امشب مرخص بشم.
به سمت در مي رود. به پاهايم فرمان مي دهم كه بلند شوند. مي ايستم و به ديوار تكيه مي دهم. آرام به در مي زند؛ با يكي دو بار يا الله گفتن، بيرون مي رود. به آشپزخانه پناه مي برم ، چند بار صورتم را مي شويم. بهتر مي شوم. سر كه بلند مي كنم، علي را مي بينم. با نگراني مي گويد:
-خوبي؟
سرم را تكان مي دهم. دوباره مي روم كنار مهمان ها مي نشينم. مادرش ميوه مي گذارد مقابلم و مي گويد:
-درست نيس يه مادر از بچه اش تعريف كنه اما ليلا جان! مصطفاي من خيلي پسر خود ساخته ايه. شايد بعضي ها رو، تنبيه هاي نيا توي طولاني مدت بسازه، اما سيد مصطفي خودش به خودش مسلطه و ايني كه مي بيني با اراده خودش شكل گرفته
فقط میخواستم بگم خیالت از هر جهتی راحت باشه مادر.
سکوتم را تنها با لبخند و صورت سرخ شده میشکنم و به زحمت سری تکان میدهم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_دوم
-من مطمئنم اين دو تا اصلا با هم حرف نزدن.
سعي مي كنم جوابي ندهم و آرامشم را حفظ كنم و بعدا سر فرصت حساب علي را برسم.
پدر مي گويد:
-ليلا جان!اگر نظرت منفي باشه هيچ عيبي نداره؛ اما با خيال راحت مي توني چند جلسه اي صحبت كني.
علي مي گويد:
-نظرش كه منفي نيست. فقط فكر كنم بهتر باشه يكي دو بار تلفني صحبت كنن تا ليلا راه بيفته و بتونيم براش كفش جغ جغه اي بخريم!
نه، نقد را ول كردن و نسيه را چسبيدن كار من نيست. نقدا سيبي را به طرفش پرت مي كنم. در هوا مي گيرد. سري به تشكر تكان مي دهد. پدر لبخند مي زند و به تلويزيون نگاه مي كند و مي گويد:
-ليلا جان به علي كار نداشته باش. هر چي خودت بگي.
صداي تلفن بلند مي شود. نزديك ترين فرد به تلفن هستم. از سلام گرمي كه مي كند و مي گويد:
-عروس قشنگم خوبي؟ذهنم لكنت مي گيرد، حواسم را به زحمت جمع
مي كنم. تا درست جواب بدهم. گوشي را كه به مادر مي دهم، پدر اشاره مي كند كنارش بنشينم. همراهش را مي دهد دستم. صفحه روشن است و پيامي كه توجهم را جلب مي كند:
- حاج آقا جسارت نباشد، فكر مي كنم ليلا خانم ديروز خيلي اذيت شدند. اگر صلاح مي دانيد تلفني صحبت كنيم تا اگر قبول كردند، ادامه بدهيم. هر جور شما بفرماييد.
چند بار مي خوانم. حواسم وقتي سر جايش مي آيد كه مادر گوشي را مي گذارد و با خنده مي گويد:
-ليلا جان، مادرشوهرت خيلي عجله داره.
علي مي گويد:
-نه بابا باور نكنيد، مصطفي مجبورشون كرده به اين زود زنگ بزنند.
بي اختيار مي گويم:
-آقا مصطفي!
چنان شليك خنده در خانه مي پيچد كه خودم هم خنده ام مي گيرد. لبم را گاز مي گيرم. گوشي بابا را پس مي دهم و به طرف اتاقم مي روم. صداي علي را مي شنوم كه بلند بلند مي گويد:
-هر چي من مظلومم اين با آقا مصطفي، مصطفي جون، سيدم، عزيزم، مارو مي كشه. اين خط اين نشون.
پنجره را باز مي كنم و خنكي هواي شب را بو مي كشم.
اگر برق خانه ها نبود الان مي شد ميليون ها ستاره را ديد؛اما فقط يكي دو تا از دور چشمكي مي زنند. دلم مي خواهد مثل شازده كوچولو، ساكن يكي ازهمين ستاره ها بشوم تا تكليف زندگي ام دست خودم باشد. دور از مدل و اجبار انسان ها، هر طور كه صلاح مي دانم و درست است زندگي كنم. البته به شرطي كه مثل آدم هاي شازده كوچولو همه راست بگويندكه دارند چه غلطي مي كنند. آن وقت من جوگير دروغ ها نمي شوم.
علي كه با در قفل شده رو به رو مي شود ، غر مي زند، از فكر شازده كوچولو درم مي آورد؛اما محال است در را باز مي كنم. علي است. نوشته:
- خودت خواستي اين طور بشود
و پيام بعديش كه:
-پدر گفته بود جواب مثبت و منفيه شماره دادن به آقا مصطفي رو بگيرم ازت.
وپيام بعدي:
-درو باز نكردي.
با عجله و عصبي پيام بعدي را مي خوانم:
-از طرف خودم به پدر گفتم جوابت مثبت است. الان هم عصبي نباش. كار از كار گذشته ، شماره ات دست مصطفي جون است.
اولين عكس العملم، همين بلندي است كه مي كشم ودومي اش هجوم به در اتاق. تا باز مي كنم، علي با گوشي اش مي افتند داخل. خودش را جمع و جور مي كند.
دست و پايش را مي مالد و مي گويد:
-كليد اتاقت رو بده. تو آدم بشو نيستي.
زود كليد را در مي آورم و توي جيب لباسم مي گذارم. به روي خودش نمي آورد و مي گويد:
-يه اتاق بهت دادن، اين قدر بي جنبه بازي در مي آري؟قفل كردن چه معني مي ده؟
با اخم مي گويم:
- علي به بابا چي گفتي؟
كمرش را با دستش مي مالد و با ابروهاي درهم رفته نگاهم مي كند
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سوم
-برات نوشتم كه.
-واقعا اين كارو كردی؟يعني به جاي من جواب دادي؟مي كشمت!
چشمانش را گرد مي كند و مي گويد:
-يادم باشه به مصطفي بگم كه يك قاتل بالقوه هستي.
و در مقابل چشم هاي حيرت زده من از اتاق مي رود.همراهم را خاموش مي كنم.تا صبح مي نشينم به مرور سال هايي كه در آرامش كنار پدر بزرگ و مادر بزرگ گذشت. هم خوب بود و هم دلگيى و اين دو سالي كه بعد از فوت مادربزرگ آمدم پيش خانواده ای كه همه اش آرزويم شده بود. در اين مدت مبينا ازدواج كرد و رفت. مسعود و سعيد هم رفتند دانشگاه. علي ازدواج كرد و پدر كه اين دو سال سر سنگيني هايم را با محبت رد مي كرد.
و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مجهولي ام حل شدخ و رابطه ام باپدر در يك مدار قرار گرفته است. مدتي است برايم آرامش با طعم ديگر مي خواهند. شايد هم برق چشمانم را در بودن علي و ريحانه ديده اند. چشمانم را مي بندم. حدودا بايد ساعت سه باشد.
دلم مي خواهد فراي همه فكر و خيال ها براي چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد. ياد كار پدر مي افتم: صحبت كردن او با خواستگارهايم و دقت و سخت گيري اش. از محبت و دقتش لذتي در وجودم به جريان مي افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درك كرد.
غلت مي زنم. متكا را بر مي دارم و روي صورتم مي گذارم. شب وقتي نخواهد تمام شود،نمي شود.حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتي، زمبن سر صبر بر مدار خودش مي چرخد. بميري هم مشكل شخص خودت است. زمين يك تكليف ويك برنامه مشخص دارد. غير از آن هم عمل نمي كند. انسان زبان نفهم است كه دستور العمل و برنامه اي را كه دارد كنار گذاشته و پر ادعا مي گويد كه خودش مي فهمد
چگونه زندگي كند. اولين كاري كه مي كند حذف خالق است. بعد كه به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل كرد، مي افتد به ايدز و آنفولانزاي خوكي و قتل و دزدي و طلاق و قرص افسردگي و چه كنم چه كنم و باز صداي التماسش به خدايي بالا مي رود كه تا حالا برايش نبوده و حالا كه محتاج مي شود مي بايد باشد.صداي اذان كه مي آيد، بلند مي شوم از جا. اگر همراهم را خاموش نكرده باشم شايد اين قدر دردسر نمي كشيدم.
گيرم كه مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چي؟ بله يا نه؟ بعد از دو روز قبول مي كنم ك زنگ بزند. مي روم سمت اتاقم و منتظر تماسش مي مانم. گوشي زنگ مي خورد. اما دست هايم ياري نمي كند كه به سمتش برود، از زنگ خوردن كه مي ايستد، تازه مي فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را مي گيرم.اشغال مي زند. واقعا كه...گوشي دوباره زنگ مي خورد. برمي دارم.
-سلام. كم كم داشتم فكر مي كردم بايد برم كفش آهني بخرم، با كفش چرمي كاري پيش نمي ره.شما خوبيد؟
مي خواهم بگويم:خوبم، اگر لشكري كه راه افتاده براي شوهر دادن من بگذارد.اما نمي گويم.
-نمي دونم پدر گفتن يا نه، ما با هم يك سالي مي شود كه همراه مي شويم؛ يعني نه هميشه اما دو سه باري كه ايشون مي رفتند و من يك فرصت داشتم، همراهشون رفتم...به خاطر درس و كارهاي دانش آموزي و دانشجويي كانونمون، اين جا رو واجب تر مي ديدم براي خودم. خب اين آشنايي از اون جا پا گرفت و هر بار هم كه ايشون مي اومدند حتما همديگر رو مي ديديم. البته من اطلاعي از دختري به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بي طمع بود تا اين كه نتيجه اين شد ك الان داريم با هم صحبت مي كنيم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_چهارم
_چه مسیر گنگی طی شده تا نتیجه.
گلویش را صاف می کند:
_البته خیلی هم گنگ نبوده.مسیر اگر روشن نباشه که به سر انجام نمی رسه.
لبم را می گزم ومطمئنم که دقیقا فهمیدم چه گفته وعمدی هم گفته:
_حالا از مسیر وروشنی ونتیجه بگذریم...
بنده ی خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم.این چند روز همه اش حرف او بوده وتعریف هایی که مفصل پدر وعلی برایم گفته اند.دارم فکر می کنم که خودم باید چه بگویم وچه طور بگویم؟یعنی پدر وعلی برای او هم ازمن حرفی زده اند؟ از سکوت ایجاد شده به خودم می آیم. نفس عمیقی می کشد و گوشی را جابه جا می کنداین را از خش خش گوشی می فهمم. به دیوار روبه رویم زل زده ام ومنتظرم.منتظرم بشنوم یا این که فراموش کنم.
سکوتش که طولانی می شود دست وپا می زنم که حرف بزنم.
_خیلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که باید گفته بشه
_درست می گید. هر چندتوی زنوگی مشترک شاید مجبور بشیم بعضی هاشو ندید بگیریم.
بلند می شوم وپنجره را باز می کنم.نسیم به صورت عرق کرده ام می خورد،
می لرزم اما مقاومت میکنم.حالم این جا بهتر است.
_منظورم از ندیدن اینه که اولویت، آرامش زندگیه،نه دل بخواه های شخصی.
شاید باید کارهای جدید رو به جریان بندازیم که حتی بهشون فکر هم نمی کردیم.یا شایددوست شون نداریم؛اما به هرحال برای حفظ زندگی لازمه.
حالا من گوشی را جابه جا میکنم و او سکوت کرده.
_قبول دارم اما به جا ودرستش رو.
حرف دیگری نمی زند.سردی هوا ارز برتنم می نشاند.می گوید:
-کنار اومدن با حقیقت گاهی سخت می شه. چون خیلی وقت ها باید از دیدن دوست داشتنی هات دست بکشی. باید تلخی ها و سختی ها را قبول بکنی. باید بی خیال بعضی علاقه ها و سلیقه هات بشی؛اما کنار گذاشتن اصل ها و ارزش ها به خاطر شرایط تحمیلی جامعه و افکار و حرف های مردم هم درست نیست.
درست می گوید، ولی کار سختی است مخالف جریان آب شنا کردن. وقتی تعداد زیادی از مردم مثل تو فکر نمی کنند و حتی افکارت را هم مسخره می کنند، پای بند بودن به اصل ها، توان و فکر زیاد می خواهد. نمی دانم چه بگویم. تماس را که قطع می کنم، سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم. زندگی هم عجب مخلوقی است، به تنهایی نمی شود از دالان هایش گذشت.
یاد پرچین های پر پیچ پارک می افتم. کسی که درون پرچین بازی می کند حیران است، ولی آن که لبه پرچین راه می رود، از آن بالا به همه افراد سرگردان و کوچه پس کوچه ها مسلط است؛ و چه قدر حرکت را آسان می بیند!حتما باید کسی باشد که از بالا فرمان زندگی را جهت بدهد؛کسی که همه چیز را می بیند و می داند و با دستش به من سر گردان، مسیر را نشان می دهد.
با مصطفی و بی مصطفی فرقی ندارد. حرکت همیشه هست. راهنما نباشد، گم می شوم. پدر برای آرامش من پیشنهاد کوه می دهد.
آرامش کوه وطراوت سحر چشیدنی است. پدر با نشاط همیشگی اش، را همان انداخته برای این کوه پیمایی. نماز را صبح خواندیم و به راه زدیم. علی قول چای آتشی بالای کوه را داده است.
کنار جوی آبی که از قله تا این جا کشیده شده است قدم برمی دارم. نسیم سحری که به آب می خورد سرمای بیشتری بر جانم می نشاند. چادرم را تنگ تر دور خودم می پیچم و دستانم را زیر بغلم فرو می برم. هیچ کس حاضر نیست حرفی بزند. فضا همه را در آغوش خودش گرفته است. پدر تسبیحش را می چرخاند و آرام آرام قدم بر می دارد. معلوم است که این کوه ها برایش هیچ است اما به خاطر ما دل به آرام رفتن داده است. کلاه کاموایی را تا روی گوش هایش پایین کشیده و اورکت سبز سیرش را پوشیده است. کوله پشتی سنگین روی دوشش پر کاه است. من که نمی توانم با آن پنج قدم بردارم، چه برسد تا بالای کوه. علی شال کرم رنگش را محکم دور دهانش پیچیده است. شال و کلاه را ریحانه برایش بافته است. با بلوزی که حالا زیر کاپشن پنهان است. هم قدم بودن پدر و علی برایم غرور می آورد. نگاه از آب و سنگ ها می گیرم و به نظم قدم هایشان می دوزم. کم کم هوا دارد روش تر می شود.
سرم پر است از حرف هایی که می خواهم بزنم؛اما می ترسم، می ترسم از اینکه درست نباشد
شاید راست بگویم اما درست و به جا نه! کمی می ایستند و پشت سرم به راهی که آمده ام نگاه می کنم. حالا همه چیز زیر پای من است.
علی چند قدمی عقب می کشد و دست ریحانه را می گیرد و هم پا می شوند.
متعاقبش مادر اما جلو نمی رود. پدر تنها، مادر تنها، من تنها، علی و ریحانه. چند قدم می رویم. علی دستم را می کشد و هلم می دهد سمت پدر.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پنجم
قدم هایم را بلندتر می کنم و به پدر می رسم. من را که کنارش می بیند لبخندی می زند و دستم را می گیرد. وقتی به پدر تکیه می کنم کمی از سرمای دور و اطرافم کمتر می شود، پدر می گوید:
-چند ماهی می شود کوه نیامده بودیم.
-با شما بله؛ولی با بقیه جای شما خالی دو هفته پیش تپه نوردی کردیم.
پدر همچنان مرا با خود می برد.
-هر وقت که مادر شدی می فهمی که حس پدر و مادر نسبت به بچه شون چه رنگیه. مخصوصا این که رنگ مورد نظرت رو نتونی تو رنگ ها پیدا کنی. دلت می خواد با عدد، با مقایسه، با آیه، با قسم به جوری به بچه هات بگی که دوستشون داری. حتی عمق نگاهت هم نمی تونه اون ها را متوجه عمق محبتت کنه.
قدم هایشان هماهنگ شده، پدر کوتاه آمده، و الا که من نمی توانم پابه پایش بروم. تا شانه اش هستم. سرش را کمی خم کرده تا هم کلام شویم.
-لیلا جان!قرار نیست با ازدواجت چیزی عوض بشه. پیش ما همه چیز همان طور می مونه که بوده! اما برای تو...دنیات می خواد رنگ آمیزی بشه. پر رنگ تر، پر شور تر... کمی حال و هوات معطر می شه. آرامش کنار همسرت شکل می گیره.تمام این شورهای زنانه ی دل نشانت، محبت های بقچه شده ت، دارایی هایی که داری و پنهان شده، بعد از ازدواج پیدا می شه.
نفس عمیقی می کشد. نفس عمیقی می کشم. سلول هایم از شادی این هوا
به وجد مي آيند. دوباره نفس عميقي مي كشم.دلم نمي آيد اين دم ها بازدم داشته باشد. پدر دستم را فشار مي دهد و ميگويد:
-مصطفي اين قدرجوان مرد هست كه من داراييم رو دستش بدم. اجازه بده كه كمي جلو بياد. حرف هاتون رو بزنيد. هرچه از من و علي شنيدي دوباره از خودش هم بپرس. بخواه كه جواب سؤال هاتو بده.با اين كه نياز نبود اماعلي رو فرستادم توي دانشگاه و درو همسايه هم تحقيق كرده. خيالت راحت بابا.
حرف هاي پدررا مي شنوم.بالأخره يك سال هم سفر و هم سفره اش بوده است؛ وفعلا علي هم صحبت و هم فكرش. خوبي ها و بدي هايش را ريخته اند روي دايره. خيلي از سؤالاتم را لابلاي اين حرف ها جواب گرفته ام؛اما باز هم...
علي معتقد است كه معناي توكل را نمي دانم كه اين طور معطل مانده ام و حالم خراب است. راستش به هيچ چيز اعتماد ندارم. پدر جايي نگه مان مي دارد و مي گويد:
-از اين جا مي شه طلوع رو خيلي خوب ديد. چند لحظه همين جابمونيم.
دلم از شكوه خورشيد به تپش مي افتد. بي طاقت مي شوم و چند قدني از بقيه جلوتر مي روم.پدر بازويم را مي گيرد و به مقابلم اشاره مي كند. تا لب دره فاصله اي ندارم.نگهم مي دارد. زير لب براي خودم زمزمه مي كنم:
-خيلي خوبي.خيلي زيبايي. با شكوهي!
نمي توانم دركم را از خدا به زبان بياورم. بگويم مهربان است. خوب است. زيباست.تواناست. طاقت نمي آورم و دستانم را دو طرف باز مي كنم و فريادم را در دل كوه رها مي كنم.نمي شود لذت برد و اعلام جهاني نكرد.حالا خورشيد تمام قد طلوع كرده است. صداي فرياد من هم تمام كوه را برداشته است.مادر را درآغوش مي گيرم.اشك كنار چشمش را پاك مي كند و آرام كنار گوشم مي گويد:
-زنده باشي عزيزم.
دلم نمي خواهد حالم را چيزي به هم بزند. آسمان زيباست. زمين زيباست. كوه زيباست. خدا ظيباست. واي كه همه چيز زيباست.
راه مي افتيم به سمت بالاتر. جابي كه براي نشستن مناسب است و پدر و علي بساط آتش را راه مي اندازند.صبحانه را مادر مي چيند. چاي را هم علي آماده مي كند. حاضرنيستم از كنار آتس تكان بخورم. سر سفره وقتي مي نشينم كه همه چيز آماده است. صحبت هايشان كه گل مي كند از جمع فاصله مي گيرم. چند قدم مانده به دره مي ايستم. يدسر خم مي كنم، وحشتناك است.
مطمئن نيستم جايي ايستاده ام چه قدر زير پايم محكم است. توي زندگي ام بايد كجا بايستم تا مطمئن باشم زمين نمي خورم يا زير پايم خالي نمي شود وپرت نمي شوم. با صداي مادر، سرم را به عقب برمي گردانم.
-تنهايي حال مي ده؟
دستش دو ليوان چاي سيب است.
كنارم مي ايستد. نگاهي به پايين مي اندازد:
-حالت خوبه اومدي اين لب ايستادي؟
عقب تر مي نشينم. دستان يخ زده ام را با حرارت چاي گرم مي كنم.
-ليلا جان مي دوني چرا ازدواج كردن خوبه؟
خنده ام مي گيرد و مي گويم:
-احيانا شما يكي از طراح هاي سؤالاي كنكورنيستيد؟
مي خندد. ليوان را به لبم مي چسبانم. گرما و شيريني، جانم را تازه مي كند.
-غالب افراد نمي دونن چرا دارن ازدواج مي كنن. همين هم زندگي آينده شون روآسيب پذير مي كنه؛ اما تو فكر كن اون وقت مي بينيكه شوق پيدا كردن به يار توي دلت مي افته.
سرم را پايين مي اندازم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 آیت الله حائری شیرازی(ره) نقل میکرد:
🔹برای خرید نان در نانوایی سنگکی ایستاده بودم.
نوبتم که شد، یکی دیگر آمد و نانوا هم به او زودتر داد.
🔸من به او اعتراض کردم، اعتراض محترمانهای هم کردم، اما یک جواب سربالا و تندی به من داد. دلم از او رنجید.
🔹نان نگرفتم و از مغازه بیرون آمدم. در راه که میآمدم، دلم از دست او آتش گرفته بود.
🔸در همین آشفتگی میخواستم نفرینی به او کنم. یک دفعه سرم را بلند کردم و چشمم افتاد به گنبد طلایی حضرت معصومه سلاماللهعلیها.
🔹گفتم نانوا از شیعیان حضرت است. من اگر نفرین کنم، از چشم اینها میافتد.
اهل بیت خوششان میآید که من دعایش کنم. دعایش کردم و گفتم: «خدایا این آدم را صالح کن».
🔸وقتی دعا کردم، آتشی که در دلم بود خنک شد. خدا را شکر کردم. بعد دیدم هر وقت کسی اذیتم میکند، اگر دعایش کنم دلم خنک میشود.
🔹 به شما هم توصیه میکنم هر وقت کسی اذیتتان کرد، به او دعا کنید.
اینها شیعه هستند. چقدر «یا حسین» «یا علی» میگویند. به تمام کسانی که به شما ظلم کردند دعا کنید؛ فقط به خاطر اینکه شیعه هستند.
🔸مثل مادری که به بچهاش دعا میکند و از حقش میگذرد.
وقتی شما از این طرف بخشیدی و سختگیری نکردی، دل دیگران به شما نرم میشود و آنها هم برای شما طلب مغفرت میکنند؛ دل به دل راه دارد.
🔹حق دارانِ شما هم از شما صرف نظر میکنند. وقتی حق داران صرف نظر کردند راهت باز میشود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💟هر از گاهی از همسر خود به خاطر رفتارش در خانه تمجید کنید.
💞فراموش نکنید درطول روز کلمات محبت آمیز به او بگویید وبدانید که این زیبایی حرکت و گفتار شما در ذهن او باقی خواهدماند.
#همسرداری
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨
#زنان_بدانند
زنان توانمند، استعدادها وموهبت هایی راکه دارند راکشف میکنند.
وآنهارادرراهی استفاده میکنن که برادیگران هم مفیدباشه.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیامی دانید⁉️
دود اسپند سریع جذب مغز
می شود و آنرا گرم میکند.
آیا می دانید⁉️
نوشیدن شیر فقط با عسل و
خرما توصیه می گردد در غیر
اینصورت باعث سردی تن می شود.
آیا می دانید ⁉️
عطسه عروق را منبسط میکند
عروق ریز مغز را باز می کند.
آیا می دانید ⁉️
بی حسی های دندانپزشکی
باعث سردی تن میگردد و
موهای صورت را سفید میکند
برای رفع این مشکل اگر همان
لحظه نمک روی آن قرار دهید سردی رااز بین می برد.
آیا می دانید ⁉️
بهترین رقیب حجامت پیاده روی است.
آیا می دانید ⁉️
غذاهای سرد پوکی استخوان
می آورد ومی توان کلسیم لبنیات را از انجیر وبادام درختی که گرم هستند تامین کرد.
آیا می دانید ⁉️
گشنیز بیش از حد غم زاست «بخاطر سردی».
آیا می دانید ⁉️
سوپ گندم بهترین خونساز است وبرای همه مزاجها خوب است.
آیا می دانید ⁉️
انواع ویتامین ب 12در نان جو وجود دارد که باعث می شود
موهای سر سفید نشود.
آیا می دانید ⁉️
خوردن آب یخ و آب بین غذا
اصلی ترین عامل در بروز مشکلات کبدی از جمله کبد چرب است.
آیا می دانید ⁉️
قارچ بسیار سرد است واستمرارش بدن را سرد می کند.
آیا می دانید ⁉️
ملاک تشخیص چاقی اندازه
گیری مچ دست است که اگر مچ کوچک بود تن چاق بود شخص اضافه وزن دارد که
باید ناهار رااز وعده های غذایی اش حذف کند.
آیا می دانید ⁉️
تمایل به بوهای بد مانند بوی
بنزین وگازوئیل و....به دلیل
سودای زیاد مغز است.
آیا می دانید ⁉️
غذاهای سرد چاق کننده و غذاهای گرم لاغر کننده است
آیا می دانید ⁉️
هرچه قدر رطوبت معده بیشتر
باشد اشتها بیشتر میشود .
آیا می دانید ⁉️
زیره برای لاغر ی خوب است
اما باعث چین و چروک می گردد.
آیا می دانید ⁉️
موقع درد عسل بخورید
زمانیکه عسل خوردید
عسل خودش را به موضع درد
می کشاند ،همانطور که آهن ربا
به سمت آهن می رود«سرعت
اثر دارو را افزایش می دهد»
آیا می دانید ⁉️
10عدد بادام به اندازه 5پرس
چلو کباب ارزش غذایی دارد
آیا می دانید ⁉️
چربی دنبه گوسفند هرچه
قدر وارد بدن شود به همان
اندازه بیماری از بدن خارج
می شود .
لطفا این پیام رو نشر دهید تا بقيه هم اطلاع پیدا کنند ✅
http://eitaa.com/cognizable_wan